گزیده ای از کتاب لينمارا عشق و آرزو
«من خجالت مىكشم بگويم روزى در اينجا زندگى كردهام.» ديگران اين اندازه بىملاحظه نبودند، چون سوسياليست نبودند، و شرمنده نبودند از اينكه روزى در اينجا زندگى كردهاند. امّا از بابت آن تراستهاى درهم تنيده، و اينكه اين جريان چه اثرى بر مايه جيبشان خواهد داشت نگران بودند. مصمّم بودند صف واحدى تشكيل دهند و نگذارند اين همه پول در اين چاه ويل سرازير شود.
در آغاز کتاب لينمارا عشق و آرزومی خوانیم
بيست و هشتم فوريه 1974
زن به سوى خانه نگريست، سپس به ساعتش نگاه كرد. بهزودى مىآمدند. در اين پايان زمستان روزها بلند مىشد، اما امروز هوا گرفته و بارانى بود. تاريك و روشنى شامگاه نزديك بود. براى گردش معمول بعدازظهر با بارانى و چكمه ساق بلند از خانه درآمده بود. از ظواهر امر چنين پيدا بود كه به خانه نرسيده باران خواهد گرفت.
انديشيد: براى انتخابات چه روز بدى. يك هفته هواى ملايم و بهارى، و حالا ناگهان بازگشت به زمستان و چه زمستانى. غرولند نارضايى مردم رسا بود ـ اعتصابهاى بىپايان، كمبودها، اتاقهاى سرد… حتى يكچند تلويزيون هم كه مردم به يارى آن آلامشان را تخفيف مىدادند برنامههايش را زود پايان مىداد، تا سرانجام سياست پيشگان دريافتند كه اين كار از همه كارهاى ديگر بىوجهتر است، و زود اين برنامه را لغو كردند. سياستپيشگان زياد تغيير نكرده بودند ـ زن چنين انديشيد. اين زمستان به يقين زمستان نارضايى انگلستان بود. او هم گرفتار بود. امّا اين بار اين گرفتارى برخلاف همه گرفتارىهاى ديگرش راه حلى نداشت، ظاهرآ كسى راه رهايى از آن را نمىدانست.
زن با گامهاى چالاك از ميان سبزههاى خيس گذشت. نمىخواست هيچيك از بچههايش را پيش از صرف نوشابه پيش از شام ببيند ـ وقتى آنها را مىبيند كه لباس عوض كرده باشد و آماده ديدارشان شده باشد. تصميم گرفته بود چه بپوشد: بهترين لباسش را مىپوشد. حتى زيورآلاتى هم به خود خواهد زد. بچهها مىآمدند، تا ديرگاه شب مىنشستند، ابتدا نتايج مقدماتى شمارش آرا را در تلويزيون مىديدند، بعد كه برنامه تلويزيون تمام مىشد راديو را باز مىگذاشتند ـ نيمخواب و نيمبيدار، تا باز خبر تازهاى مىرسيد و بسته به اينكه كداميك از بچههايش بود، شاد يا غمگين مىشدند. شايد هم مشروب زيادى مىنوشيدند، و بحث در مىگرفت، و دستكم بين دوتايشان سخنان حرفهاى تندى مبادله مىشد، كه به گمان او چندى بعد همين سخنان در مجلس عوام بينشان ردّوبدل مىشد. اين انتخابات، زود هنگام در رسيده بود، و هيچيك از آنها فرصت نيافته بود از حوزه انتخابيهاى خود را نامزد نمايندگى كند. حدس زد در انتخابات بعدى هر دو با سر خود را در جريان بيفكنند و فلسفه سياسى يكديگر را با حدّت و حرارت تحقير و تخفيف كنند. مابقى به راه خود مىرفتند، و بهترين استفاده را از وضع موجود مىكردند و حتى از اوضاع و احوال حاكم بر مملكت سود هم مىبردند، چون ديده بصيرت و فرصتبين داشتند، و چه بسا كه سودهاى كلان از اين اوضاع و احوال به جيب مىزدند. تنها دخترش، جوديت[1] كه رشته اقتصاد كمبريج را با احراز رتبه اول به پايان رسانده بود، به قول يكى از آشنايان احتمالا از اعضاى كابينههاى آينده بود، هرچند هنوز بايد براى راه يافتن به پارلمان مىجنگيد. «زنان درخشان و زيبا، در عالم سياست تركيب نادرى هستند.» اين چيزى بود كه ديگران مىگفتند. و اين دختر مبارزه در خونش بود.
آرى، همه خواهند بود، و فردا همه به يكديگر غُر خواهند زد كه شب هيچ نتوانستهاند بخوابند، در اين مورد هم كه «با مادر چه بكنند» البته با هم اختلافنظر دانستند. اين تعطيلات آخر هفته را طورى ترتيب داده بودند كه گويى يك چيز اتفاقى است، و به اين جهت كه روز تولدش بود؛ و با اين همه او مىدانست كه نتيجه تلفنهاى بسيارى است كه به هم كردهاند. ديرى بود دور هم جمع نشده بودند. همه، هر يك به لحنى به ظاهر بسيار اتفاقى، تلفن كرده و گفته بودند كه مىخواهند بيايند. «… تا بعد از اين همه سگدو زدن در انتخابات دور از غوغاى شهر خستگى در كنند…» امّا نتيجه انتخابات هر چه بود پاى احساس ديگرى هم در ميان بود: احساس آغاز و انجام: وضع كشور ديگر نمىتوانست به همان شكل سابق ادامه يابد. و البته وضع مادر و خانه هم بايد تغيير كند.
زن پيش خود لبخند زد، لبخندى طعنآميز. باشد، تعطيلات پايان نيافته، خواهند فهميد. تازه داشتند به وضع «تراست[2] »هايى كه مخارج خانه را تأمين مىكردند پى مىبردند ـ و بيمناك بودند از اينكه اين «تراستها» ديگر قادر به اين كار نباشند… نه، با اين همه ماليات بر ارث اين كار هيچ مقدور نبود. باشد، جاى راحتى برايش خواهند يافت، و همه سعىشان را خواهند كرد كه ناراحت نباشد. امّا اين توجه شامل خود عمارت نمىشد. جوديت آن را «خلاف تاريخ[3] » مىخواند. «من خجالت مىكشم بگويم روزى در اينجا زندگى كردهام.» ديگران اين اندازه بىملاحظه نبودند، چون سوسياليست نبودند، و شرمنده نبودند از اينكه روزى در اينجا زندگى كردهاند. امّا از بابت آن تراستهاى درهم تنيده، و اينكه اين جريان چه اثرى بر مايه جيبشان خواهد داشت نگران بودند. مصمّم بودند صف واحدى تشكيل دهند و نگذارند اين همه پول در اين چاه ويل سرازير شود. وقتى خانواده پولى ندارد، ديگر چرا آنها خودشان را به زحمت بيندازند. از پول مادرشان خبر نداشتند. خيال مىكردند مىتوانند جريان را بين خود، به ميل خود، رفع و رجوع كنند ـ جبهه نيرومندى بودند. «دستگاه حكومت» خودشان بودند ـ حتى جوديت، با آن همه لاسى كه با سوسياليسم مىزد. اينها در ميان خود نمايندگانى از ارتش و بانكدارى و حقوق و كليسا داشتند، و همه با هم گرايشهاى تند سياسى ـ اين خانه هميشه يك خانه سياسى بود. اين زن يك گلّه بچّه درخشان بهدنيا آورده بود، و همه را هم براى اين خانه آورده بود. نه، بلند كردنش از اينجا كار سادهاى نبود. و براى نخستين بار در زندگى خود خواهد فهميد كه چرا نبايد از اينجا تكان بخورد، و پولى كه با آن بتواند اين مهم را به انجام رساند از كجا تأمين خواهد شد.
روز انتخابات در زمستان نارضايى بريتانيا. آه اين زن اوقات ديگرى را از سر گذرانده بود كه مىنمود بريتانيا هرگز توانا به مقابله با آنها نبود ـ آنگاه كه چيزهايى چون اين خانه براى هميشه از بين مىرفتند. بمب مىخوردند، يا طرف فاتح صاف و ساده تصرفشان مىكرد، يا در اثر زيادهستانى نابود مىشدند. اين اوقات را بهخوبى به ياد داشت. يكبار بر لبه پرتگاه بودند، و كم مانده بود با سر در تاريكى شب سقوط كنند. اين سقوط آن زمان پيش نيامده بود، و جاى باور نبود كه اكنون پيش بيايد.
باران باز گرفت، و زن بر سرعت آهنگ گامها افزود. آنگاه نخستين اتومبيلى را كه رسيده بود ديد، و ابرو درهم كشيد. نمىخواست او را با اين بارانى و روسرى كهنه ببينند. نمىخواست به قيافه يك پيرزن جلوه كند، كه بود. چيزهاى شگفتانگيزى براى گفتن داشت، و ترتيب كار را طورى داده بود كه منتهاى تأثير را بر آنها بكند. براى تهيه خوراك اين تعطيلات طولانى كوشش خاصى كرده بود، حتى به اين منظور كسى را از لندن آورده بود، تا كار تا آنجا كه ممكن است بىنقص باشد، چنانكه يكوقت بود ـ در روزهاى پيش از جنگ ـ كه آنها هرگز به ياد نداشتند. جواهرات و زيورآلاتش را از بانك درآورده بود، تا زنانشان را از نمود بيندازد ـ يا شايد به اين منظور كه در اثنايى كه خواهد گفت پول مورد نياز را از كجا خواهد آورد كه اين خانه و نفايس آن دست نخورده بماند، چشمانشان را خيره سازد.
در زندگى به دو چيز عاشقانه مهر ورزيده بود: يكى به يك مرد، يكى هم به اين خانه. خانه هنوز برجا بود و با آن، بخشى از انگلستان. مادام كه بتواند در راهش بجنگد و از اين كار جلو بگيرد، نفرين بر او اگر بگذارد خراب بشود يا از دست برود.
[1] . Judith
[2] . Trust، سرمايه يا اموالى كه بهمنظور تأمين هزينههاى شخص يا چيزى تحت نظر امينيا هيأتى از امنا بهكار انداخته شود.
[3] . Anachronism، اشتباه تاريخى، خلاف تاريخ، ناجور با اوضاع زمان.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.