قطار سفید

شمس لنگرودی

موسسه انتشارات نگاه

 

می دانم که سرانجام آن قطار سپید می رسد

تو قدم بیرون می گذاری

و قطار

مثل تکه یخی آب می شود

قطاری که یگانه مسافر آن تویی

و از مبدا من به مقصد من روانی.

225,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

شمس لنگرودی

نوبت چاپ

سوم

شابک

4-787-376-600-978

تعداد صفحه

221

سال چاپ

1403

وزن

350

قطع

رقعی

نوع جلد

شومیز

موضوع

شعر

جنس کاغذ

بالک (سبک)

گزیده ای از متن کتاب

مجموعه شعر “قطار سفید” سرودۀ شمس لنگرودی

 

گزیده ای از متن کتاب

 

                             برای مادرم بتول فخرایی رودسری

                                       که در کنار من، در زمان و مکان تولدم درگذشت.

 

 

رکاب بزن برادر کوچکم

رکاب بزن

که راه درازی در پیش است.

 

وقت که می گذرد به کجا می رود

انبانک طلائی وقت ها کجاست

نگهبانانش کیستند؟

 

چه کسی ما را می نویسد

چه کسی می خواند

چه کسی پاک می کند.

 

ما چون شهاب رها شده ای در تاریکی به دنیا می آئیم

و راه افتادن خود را روشن می کنیم.

 

رکاب بزن برادر کوچکم

رکاب بزن

که به غیر رسیدن

هیچ چاره نیست.

 

ساعت دوازده و بیست و پنج دقیقۀ نیمروز

بیست و ششم آبان

روز با عصای گلی‌رنگش بیرون اتاقم ایستاده است

و لباسش را

از خرده ریزۀ  پائیز می تکاند

باران به شکل همیشگیش با خود حرف می زند

باران که دستنوشته های هواشناسی را پاک می کند

و به میل خود می بارد.

 

دم جنبانک ها

بر گلدسته ئی از شبنم ایستاده اند

آواز مبهمی از گنج ها می خوانند

چرخ ریسک ها

کیسه های کوچک روشنائی بر دوش

خواهران نسیم را در سایۀ انجیر بن بیدار می کنند.

 

گنجشک ها به زبان محلی خود غیبت می کنند

زنبیل موریانه پر از

خرده ریزۀ چوب های خیس.

 

ساعت دوازده و بیست و پنج دقیقۀ نیمروز

 

بارانی ریز بار

مرغ های دریائی، شتابان، ساک کوچک شان را می بندند

و شال گردن شان

با دو لک کوچک خون

با طرح  دو پرندۀ قهرمان

که عاشقانه بر کف دریا جان باختند.

 

مادر! میان من و این مرغ های دریایی حایل شو

میان من و این بلبل و مینا

که با خود حرف می زنند

و عطسۀ سهره های سیاه پایانی ندارد

مادر! میان من و این نیمروز پائیزی حائل شو

می خواهد مرا ببرد

و به دست کسی بسپارد که نمی شناسم.

 

 

اول صدای دسته جمعی بال های شان را از سینۀ خود می شنیدم

بعد همهمه شان پنجره را باز کرد

و صدای مادر ـ بی آن که لب از لب بگشایدـ

( او همیشه بی سخن از رنج ها حرف می زد

و یقین داشتیم، پیشتر از این، پرندۀ خارزاری بوده است)

 

مادر! میان میان من و این بادهای دریایی حایل شو

میان من و این بادهای شور

از کودکی ات بگو!

یعنی روزگاری همـآشیانۀ مرغ های دریائی بوده ای

و تگرگ آستینت را می کشید

و به آشیانۀ مرغ های دریائی می رسانید

همـآشیانۀ کبک های دری بوده ای

و تو با آنها حرف می زدی؟

 

آنها از چه سخن می گفتند

و به هنگامی که خواب می شدی

خواب شان را می دیدی که از پیشانی تان می گذشت

و گرد اتاق ها می چرخید؟

و زمانی که آذرخش کبود بر درها می کوبید

و به جست و جوی کلیدی می گشت

تا دان پرندگان را برای ستارگان یتیمش برچیند

تو کجا می رفتی!

و دو پاسبان شنل پوش در تاریکی  _

رعدهای سیاه را از آشیانه تان دور می کرد …

بعدها چه شد که تو را به پدر سپردند مادر!

 

رکاب بزن برادر کوچکم

رکاب بزن

که راه درازی در پیش است.

 

همه چیز ساده بود

مثل گذشتن ماشینی در باران که برق می زند

یا برگ های خزانی که فرو می ریزد

و پیراهن مردی مرده که زمانی طولانی در جا لباسی مرد مانده است.

 

در کودکی همه چیز ساده بود

آرام و طبیعی

چون گردش تنبلانۀ بادی برکشتزار

که با حوصله برگ ها را از هم باز می کند

و به دیدن موری خوشنود است

و مثل شانۀ آفتاب صبح

که همیشه کمی خیس به نظر می رسد.

 

همه چیز ساده بود

برمی خاستیم

روی ثانیه ها می دویدیم

صدای شکستن وقت را نمی شنیدیم.

 

و مرگ چیزی دور بود

دور مثل آخر تابستان که مدرسه ها باز می شدند.

 

ما از سکوت قاطری که سوارش را می کشید

چیز زیادی نمی دانستیم

( آیا تا پایان جهان سکوت می کند

و دنیا در سیاهی رازی غرق می شود).

 

مادر! برای من از اسب ها بگو، قاطرها

برای چه اسب ها غمگین اند

آیا به گذشته های غم آلودی فکر می کنند

و چشم های شان دو برکۀ شفاف برف

چشم های شان.

 

رکاب بزن برادر کوچکم

رکاب بزن!

راه مانده است

و ما هنوز دنبال پرستوئی می گردیم

که غروبی بال اش را به پرستوئی دیگر تعارف می کرد.

 

می گفتم برای من از آبها بگو

از دریای خزر که دو بال کف آلود کم دارد

از چمخاله، زمانی که پیالۀ چای را برمی داشت

و به آفتاب رنگ پریدۀ عصرگاهی گوش می سپرد

برای من از آبها بگو

که یکسره برق می زنند

حال آن که در ستایش شان جز سکوت

هیچکس نیست

سکوت

بچه غول خوابزده ئی

که پرچم کوچکی در دستش گرفته تکان می دهد

و گلۀ گاومیش های سیاه

رودخانۀ تاریک را

به جستن رازی شخم می زنند

و سفال ها که بخار می کنند

راز برمی خیزد

دست و صورت خود را می شوید

و عقاب ها، چکه های تازۀ راز را

از کنار لبش می مکند

و به شکل بلوری غیب می شوند.

 

نه، این باران ها همان نیست

که بر سر کودکی می بارید

او به هر چه که دست می کشید

قلبی می بخشید

بر هر چهره که بال می گشود

دسته گلی برجا می نهاد

طوری که شکل انار می ترکید

و از گوشۀ هر سطری می چکید.

 

نه این باران ها همان نیست

بارانی نرمبار

که لنگر کشتی را می گشود

و کشتی ها ( بی آن که بدانند )

مست به خیابان ها می آمدند

به مورچه های بی خانه سلام می کردند

مِه، گل مریم را با خود به جانب آفتاب می کشید

تا عیسا را شانه به شانۀ آفتاب ببیند

دلش آرام گیرد

این باران اسیدی که رهگذران را خشک می کند

و نمایشگاهی از گل های سیاه را می چرخاند

همان نیست

بارانی چون اسب

که به پای خود می آمد

تاریخ دهکده را بر شانۀ خود می نشاند

و به گردش می برد.

 

باد را می دیدم ایستاده است و به گل ها آب می دهد

گل هائی شادمان

که به غلتیدن شبنم های مضطرب از نک برگ ها معتادند.

 

بعد برف، پوستۀ آسمان، از سرما می ترکید

برف که تسبیح  پیامبران بود

تکیه داده به ایستگاه شب

و ما بچه ها دل مان برای پنج تن شان تنگ می شد.

 

_ مادر، پیامبر ما کدام است

_ ببین، او که همین الان ماه را به دو نیم کرده است.

 

و تکه های کوچک روشنی

اطراف خانۀ ما پخش می شد

و ما به جانب نور می دویدیم

به جانب شبنم

شبتاب های سفید را در کف مان می گرفتیم

و غرش کشتی ها را می شنیدیم

و نعره های نهنگ را، تا برادرشان، شبتاب، در کف مان آسیبی نبیند.

موسسه انتشارات نگاه

مجموعه شعر “قطار سفید” سرودۀ شمس لنگرودی

مجموعه شعر “قطار سفید” سرودۀ شمس لنگرودی

مجموعه شعر “قطار سفید” سرودۀ شمس لنگرودی

مجموعه شعر “قطار سفید” سرودۀ شمس لنگرودی

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “قطار سفید”