قصه‌های لیسبون

به کوشش هلن کنستانتین و آماندا هاپکینسن
ترجمۀ وحید اکبری

 

لیسبون شهری زیبا با قدمتی بیش از هزار سال و پر از جاذبه‌های تاریخی و گردشگری است. ترکیبی از تأثیرات فرهنگی در لیسبون، از اعراب و اروپائیان و آفریقایی‌ها، به شهر هویتی منحصر به فرد بخشیده است.

قصه های لیسبون با اتکاء بر این میراث خاص به ابعادی متفاوت از زیر پوست شهر می‌پردازند. اسا د کیروش، فرناندو پسوا، ژوزه ساراماگو، سوئیرو پریرا گومش، ماریو دیونیسیو، آگوستینا بسا لوئیس اورلاندا آماریلیس، ماریو د کاروالیو، تئولیندا گرسائو، مائورو پینیرو و کلاف آنجلو هر کدام با قصه‌هایشان ما را به جایی خاص از دورترین پایتخت قاره سبز می‌برند. همان شهری که به قول فرناندو پسوا “دیرتر از بقیۀ شهرهای اروپا  از خواب و رویا دست برمی‌دارد.”

 

 

 

 

195,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

هل کنستانتین, وحید اکبری

نوبت چاپ

اول

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

سال چاپ

1403

موضوع

داستان کوتاه خارجی, ادبیات پرتغالی

کتاب «قصه‌های لیسبون» داستان‌های کوتاه پرتغالی به کوشش هلن کنستانتین، آماندا هاپکینسن ترجمۀ وحید اکبری

 

گزیده ای از متن کتاب :

آلوز و شرکا[1]

اسا د کیروش

از شانس گودوفردو[2]، همان پیرمرد گالیسیایی که گاهی کارهایش را انجام می‏داد و اغلب به منزل پدر زنش تردد داشت، همان‌جا جلوی در مغازۀ خواربارفروشی ایستاده بود.

گودوفردو اضافه کرد: این رو حتماً برسون دست خودشون. پوله. یه چک بانکی تو این پاکته‌ها.

پیرمرد نامه را در قعر جیب بغل پیراهنش فرو برد. جایی که حوالی قلبش بود.

بعد گودوفردو موقعیتش را طوری تنظیم کرد که از راه دور به خط سیر نامه تا مقصد دید داشته باشد.

او، به چشم خودش، ورود پیرمرد را به حیاط آن ساختمان چهارطبقۀ قدیمی دید. همان ساختمانی که یک مغازۀ سمساری در طبقۀ همکفش قرار داشت. آپارتمان آقای نتو[3]، پدرزنش، در طبقۀ آخر بود. همان که توی بالکنش گلدان بزرگی در لب پنجره داشت. گودوفردو فهمید که ترس از غیبت احتمالی نتو در خانه‌اش بدجور مایۀ وحشت و عذابش شده است. اگر بعد از تاریکی هوا برمی‌گشت چه می‌شد؟ اگر بیرون شام می‌خورد یا قبل از شب به خانه نمی‌رسید چه اتفاقی می‌افتاد؟ از گودوفردو چه کاری برمی‌آمد؟ به امید خروج همسرش از منزل پدری باید در آن اطراف می‌پلکید؟ این فکر بدجور آشفته‌اش کرد، گویی روند طبیعی همه‌چیز برای همیشه خاتمه یافته بود. ناگهان چشمش به پیرمرد گالیسیایی افتاد. او حتماً نامه را مستقیماً به دست سینیور نتو رسانده و بی‌آنکه منتظر جواب بماند، پایین آمده بود. گودوفردو که خیالش از قبل راحت‌تر شده بود، بی‌هدف شروع به راه رفتن کرد. گام‌هایش به طور غریزی وآرام همان مسیر صبحگاهی خانه تا دفتر کار را در پیش گرفتند. او همان‌طور که از دامنۀ چیادو[4] پایین می‌آمد، لحظه‌ای در نبش خیابان اورو[5] برای تماشای تپانچه‌ای توی ویترین مغازۀ لبرتون [6] توقف کرد. فکر مرگ از ذهنش گذشت. اما او در آن لحظه اصلاً دلش چنین چیزی نمی‌خواست. بعد از آن حوالی ساعت هفت عصر به خانۀ خالی خودش بازگشت. باید به تسویه حساب با آن‌یکی مرد فکر می‌کرد.

به پرسه‌هایش ادامه داد. یک آن رفتن به تفرجگاه پاسیو پوبلیکو[7] از سرش گذشت. اما از احتمال مواجهه با ماشادو[8] در آنجا واهمه داشت. او با حرکت در امتداد خیابان آلکانتارا[9] و آترو از میدان پاکو[10] هم عبور کرد. بی‌توجه به عابران پیاده و آن شب باشکوه مثل خوابگردها این‌سمت و آن‌سمت می‌رفت. یک فکر که توی سرش نبود، جذر و مدی از افکار توی سرش پس و پیش می‌شد. خاطرات مربوط به خواستگاری از لودوینا[11]، سفرهای یک‌روزه‌ای که با همسرش می‌رفت و آن تُنگ روی میز جلویشان.

فرازهایی از نامۀ زنش در مسیر بازگشت به ذهنش آمد:

«فرشته من! چرا من نباید از تو بچه‌دار بشم؟»

این جمله همان عبارتی بود که اغلب زنش در خلوتشان بیخ گوش او زمزمه می‌کرد. تنها خشنودی مرد همین بود که از موجودی چنین وقیح و گستاخ صاحب فرزند نشده بود.

هوا داشت تاریک‌تر می‌شد و او در فکر بارگشت به خانه بود. خستگی ناشی از پیاده‌روی طولانی و هوای گرم و تند ماه جولای از یک سو و افکار و عواطف آشفته از سوی دیگر مرد را بدجور از پا انداخته بود. او لحظه‌ای کوتاه در کافه‌ای توقف کرد و بعد از نوشیدن لیوان بزرگی آب خنک همان‌جا نشست. سرش را به دیوار تکیه داد و چند لحظه خود را تسلیم این لذت گذرا کرد.

کافه در نیمۀ تاریکی غوطه‌ور بود. پرتو گرم غروب شهر را گرفته بود. گرمای روز بدجور نفس پنجره‌ها را گرفته بود. چراغ‌ها یکی‌یکی روشن می‌شدند. تردد مردم را می‌شد دید، جماعتی کلاه‌به‌دست که گویی آرام‌تر شده بودند.

در آن گرگ‌ومیش، آن لحظۀ آرامش، حسی از جنس لذت به مرد دست داد. دردهایش انگار در رخوت تن حل می‌شد.

هوس ماندن در آنجا تا ابد بر تنش آوار شد. با همان چراغ‌های خاموش بی‌آنکه تا بقیۀ عمر حرکت دیگری کند.

اندیشۀ مرگی بی‌دغدغه او را در خود فرو برده بود. او در دلش واقعاً آرزوی مرگ داشت. جسمش از یأس و دهشت تحمیلی به ورطۀ فروپاشی رسیده بود: بازگشت به خانۀ سوت‌وکور خودش ، ملاقات با ماشادو[12] و مابقی اقدامات لازم چنان توانی را طلب می‌کرد که مانند جابه‌جایی تخته‌سنگ‌های غول‌پیکر با آن دست‌های نحیف و ضعیف مأموریتی غیرممکن می‌نمود. ماندن در آنجا، همان‌طور سربردیوار، کاری خوشایند بود. ولو شدن روی آن نیمکت در آرامش تاریک آنجا، ورای دردها، حال عجیبی داشت. یک آن فکر خودکشی به سرش زد. نه از خودکشی می‌ترسید و نه از فکرش هراس داشت. بااین‌حال اعمالی چون خرید اسلحه و سقوط به رودخانه در نظرش چندش‌آور بود. چراکه نشانگر شکست کامل اراده‌اش بودند. دلش می‌خواست همان‌جا بمیرد، بی‌آنکه مجبور به کاری باشد. اگر کلمه یا وردی برای کاهش ضربان و توقف قلب وجود داشت، او قطع به یقین آن را ادا می‌کرد… بلکه زنش از این طریق متوجه فقدان او شود و اشک بریزد. اما آن مرد دیگر چطور؟

[1]. Alves

[2]. Godoferdo

[3]. Neto

[4]. Chiado

[5]. Rua do Ouro

[6]. Leberton

[7]. Passeio Publico

[8]. Machado

[9]. Alcantara

[10]. paco

[11]. Lodovina

[12]. Machado

موسسه انتشارات نگاه

کتاب «قصه‌های لیسبون» داستان‌های کوتاه پرتغالی به کوشش هلن کنستانتین، آماندا هاپکینسن ترجمۀ وحید اکبری

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “قصه‌های لیسبون”