گزیدهای از کتاب قصههای بند:
به اتاق شكنجه مىگفتند اتاق عمل. آنجا رفتم، دلم مىلرزيد. در را باز كردم، سر جايم خشك شدم، لال شدم، زبانم بند آمد، خواستم فرياد بزنم، اما راه گلويم بسته شده بود. بيرون دويدم. تمام بدنم مىلرزيد نمىدانم چطور خودم را به اتاق سرهنگ رساندم. يك مرتبه به خودم آمدم و متوجه شدم مقابل سرهنگ ايستادهام و سرهنگ تفى را كه به صورتش انداخته بودم با دستمال كاغذى پاك مىكرد. در همان حال قيد خانه و يخچال و هيلمن و حقوق واضافه كار و پاداش، قيد پدر و مادر و خواهر وجد و آبادم را زدم و فرياد كشيدم :
«آدمكشها… جنايتكارها… آقا را كشتيد! آقا را كشتيد… سيد اولاد پيغمبر را كشتيد.»
در آغاز کتاب قصه های بند میخوانیم:
فهرست
چرا بابام نام مرا فراموش كرده بود؟ 11
ميرزا حسينعلى 23
هواخورى 41
مام حيدر 49
شاهد 67
يورش شبانه 79
گزارش شماره 1 101
گزارش شماره 2 109
گزارش به ساواك 117
ترديد در سپيده دلگير صبح 123
كرماشانى 137
يك تكه نخ 147
الكساندر 159
كبوتر پولادين 173
سلام صفرخان! 185
خالو عزيز 197
ترانههاى همايون 205
آپولو 213
جيره روزانه 229
كيسه آقاى طاطاعى 235
مهربانى 245
ملاقاتى 259
نامه 1 287
نامه 2 295
چگونه يك قصه از بند مىگريزد؟ 301
چرا بابام نام مرا فراموش كرده بود؟
صبح زود بود كه بىبى خاور خبر آورد. هنوز جيكجيك گنجشكها، حياط را لبريز نكرده بود و ستارهها از پشت پنجره مثل حبابهاى كف صابون، تو آسمان ولو بودند.
هيچگاه بىبىخاور به آن زودى به خانه ما نمىآمد. رنگش پريده بود، پلكهايش سرخ بود مثل كسى كه بىخوابى كشيده باشد و در عمق چشمهايش چيزى بود كه مرا به گريه مىانداخت.
مادرم بابك را شير مىداد و بابك مثل بچهگربهاى كه بخواهند تكهاستخوانى را به زور از او بگيرند غروغر مىكرد.
من دويدم و پرچادر بىبىخاور را گرفتم و گفتم :
«مادربزرگ! مادربزرگ جانم. چه زود آمدهاى! بيا بنشين و يه قصه برايم بگو.»
بىبىخاور پريشان و با قياقه درهم گفت :
«پسر جانم ولم كن، دلم پر از غصه است. صبح به اين زودى حوصله قصه گفتن ندارم.»
بىبىخاور هيچوقت آنطور با من حرف نزده بود. اخلاقش عوض شده بود، اشارهاى به مادرم كرد و او را برد تو ايوان و با هم پچپچ كردند. از پشت شيشه آنها را نگاه مىكردم، نمىشنيدم چه مىگفتند. اما ديدم كه مادرم رنگش سفيد شد و دستپاچه به اتاق برگشت.
به او گفتم: «مامان…»
ناگهان تكان خورد و گفت :
«چه مىخواهى پسرم؟»
«چه خبر شده؟ بىبىخاور چرا ناراحت و غمگينه؟»
«هيچ نيست. اتفاق مهمى نيفتاده، ناراحت نباش. فقط ديشب دايىمحسن به خانه نيامده، فكر مىكنم قهر كرده.»
«دايى محسن كه قهرو نبود! هر وقت من از او قهر مىكردم سرزنشم مىكرد و مىگفت: ‘مگر تو بچه شدهاى كه قهر مىكنى!`»
«خب قهر كرده ديگر، آدم هميشه به يك اخلاق نيست.»
دايىمحسن با زلف مشكى و پيشانى بلندش، با انگشتهاى كشيده و باريكش كه با آنها برايم نقاشى مىكشيد، با آن همه مهربانى قهر كرده! من كه باور نمىكنم. اما دلم خيلى شور مىزند. هى قلبم مثل اينكه مىخواهد از گلويم بيرون بيايد، پايين و بالا مىرود. نه، يك چيزى هست. مادر چرا اينقدر رنگش پريده؟ بابك گريه مىكند و مادرم اصلا حواسش به او نيست. حتمآ بلايى سر دايىمحسن آمده. مىروم گوشه اتاق و تفنگ كوچولويى را كه دايىمحسن برايم خريده برمىدارم و بر سينهام مىفشارم.
«آخ دايىمحسن عزيزم كجا هستى، كجا هستى؟ كى مىآيى كه مرا يك دور با موتورت توى خيابان بگردانى؟»
بىبىخاور با گلوى بادكرده از غصه مىگويد :
«خدايا! يك ماه گذشته و هنوز خبرى از محسن نشده، يا فاطمه زهرا، يا خديجه كبرا، يا قمربنىهاشم، پسرم را از شما مىخواهم.»
بابك نحسى مىكند و هى وغ مىزند. پستان مادرم لاغر و پلاسيده شده و بابك ديگر آن را نمىگيرد.
«مامان!»
«چيه پسرم، چيه؟»
«چرا ديگر سرم را شانه نمىزنى و زلفم را يك ورى درست نمىكنى، دايى محسن از زلفم خيلى خوشش مىآمد، يادت هست؟»
«به چشم پسرم، به چشم، شانه مىزنم، روز جمعه حتمآ اين كار را مىكنم. الان بايد بروم مدرسه، دير مىشه، بچهها منتظرند.»
«مامان مرا هم با خودت ببر، ديگر تو خانه خسته شدم، خالهمريم هم اوقاتش تلخ است و با من بازى نمىكند.»
«امروز نمىتوانم ترا ببرم. امروز هم نزد خالهمريم باش. يك روز مىبرمت. نگران نباش، تازه تو سال ديگر خودت به مدرسه مىروى، عجله نكن.»
خالهمريم هم گوشه اتاق نشسته. او هم اخمو شده، كتابهايى را كه دايى محسن برايش خريده، همه را جمع كرده و نمىدانم از دست من كجا قايمشان كرده. خالهمريم مثل مامانم خوب و مهربان است، رنگ موهايش مثل دايىمحسن است و پيشانىاش هم صاف و بلند است.
«مامان!»
«بله عزيزم بگو تا يادت نرفته!»
«مامان چرا حواست پرت شده؟ ديشب داشتى پستانك بابك را تو دهان من مىگذاشتى. حالا هم كه مىخواهى به مدرسه بروى ورقه امتحانى بچهها را فراموش كردهاى بردارى!»
«آها. راست مىگويى، خوب كردى يادم آوردى، كمى حواسم پرت است.»
اما نه، من مامان را خوب مىشناسم. يك چيزش هست. خودم مىدانم. گاهى وقتها تو فكر مىرود. وقتى بابام صدايش مىزند مثل اينكه نمىشنود. بعد يك مرتبه به خودش مىآيد و از جا مىپرد.
من شب در خانه عمهمرجان بودم كه مامان و بابا و بابك را برده بودند تهران. عمه مرجان و شوهرش با هم صحبت مىكردند. من خودم را به خواب زده بودم و مىشنيدم كه آنها پچپچ مىكردند :
«نمىدانم چرا نصف شب و بىوقت آنها را بردند، چه خبر شده؟»
«بچهاش را هم بردند؟»
«آرى، حتى وسايل بابك را هم بردند.»
«چرا بچه را جا نگذاشتند؟»
«اعظم گفته بچه بايد همراهش باشه چون بدون او مىميرد.»
«تو آن سرما! عجب بىرحمهايى!»
بىبىخاور پريشانتر نزد من مىآيد. مرا مىبوسد و نوازش مىكند و مىزند زير گريه و مىگويد :
«مادرت تو يكى از بيمارستانهاى تهران خوابيده، يك كمى حالش بههم خورده. بابك هم با او رفته كه پيشش بماند و مواظبش باشد. بابك را هم با خودشان بردهاند.»
آه خدايا شبها دستهايم را دور گردن چه كسى بيندازم؟ چه كسى زلفم را شانه بزند و پس از شانه زدن، گونههايم را ببوسد؟ بابا هم كه رفته. پس مغازهاش چه مىشود؟ چه كسى عصرها مرا به گردش ببرد و به حرفهايم گوش كند.
بابام از تهران بر مىگردد و بابك را با خودش مىآورد. هر دو خيلى لاغر شدهاند. زير چشمهاى بابام دو تا حلقه كبود افتاده، بىبىخاور هم پيش ما مىآيد. شبها دستهاى زبر بىبىخاور را در دستم مىگيرم و فشار مىدهم و پيراهنش را بو مىكشم، بوى آشناى مادرم را مىدهد.
شب اولى كه بابام آمده بود من زود رفتم كه بخوابم. بىبىخاور با پدرم حرف مىزد. بىبى آهسته آمد و چون فكر كرد من خوابم صورتم را بوسيد و نوازشم كرد. من اصلا تكان نخوردم.
بىبىخاور از بابام پرسيد :
«محسن را آنجا نديدى؟»
«نه نديدم، ولى به نظرم همانجا باشد.»
«اعظم را كجا بردند؟ متوجه نشدى؟»
«نه اعظم را با بابك به يك اتاق ديگر بردند و من هم توى يك اتاق تنگ و تاريك بودم. اما گاهگاه صداى گريه بابك را مىشنيدم. اعظم هر وقت به دستشويى مىرفت با صداى بلند كه من بشنوم مىگفت :
‘نگهبان من بچه كوچك دارم. زودتر مرا بايد به دستشويى ببرى!`
بعد كه برمىگشت تو راهرو با بابك به صداى بلند حرف مىزد :
‘كوچولو ناراحت نباش. مثل بابات باش كسى به شما دو تا كارى نداره فقط بايد كمتر نق بزنيد.`
بعضى وقتها هم بابك را مىآوردند تو اتاق من. اعظم را مىبردند و مدتى طولانى او را نگه مىداشتند. وقتى برمىگشت ناراحت بود. تندتند نفس مىزد. صداى نفسهاى بلندش را مىشنيدم، مثل آنكه خودش را روى زمين مىكشيد و نمىتوانست راه برود.»
«چرا اعظم را با تو ول نكردند؟»
«نمىدانم، مثل اينكه كارش مشكله، با محسن كارهايى كردهاند.»
«چه كارهايى؟ نتوانستى چيزى بفهمى؟»
«فكر مىكنم مسئله فرارى دادن يك دختر از زندان باشه.»
«محسن اين كار را كرده؟»
«با همكارى محسن بوده.»
«اعظم را چرا نگه داشتهاند؟ آخر او كه كارى به اين چيزها نداشته!»
«اعظم هم چادر نماز داده به اون دختره.»
«چند روز بايد آنجا باشند؟»
«نمىدانم، ممكن است دوباره مرا هم ببرند، با تعهد آزاد شدم.»
«اعظم آنجا تنهاست؟»
«آره. جدا از همه و تنها.»
آه حتمآ مامانم حالش خيلى خرابه كه اينطور او را توى يك اتاق تنها انداختهاند و نگهبان برايش گذاشتهاند. راستى مادرم كه هيچيش نبود. يك مرتبه چطور بيمار شد؟ پس دايىمحسن هم لابد مريض شده كه همان دوروبرهاست. نمىدانم اون دختره كه از زندان فرار كرده چه كارى با دايىمحسن و مامانم داشته.
بابك تا صبح غر مىزند. بىبىخاور بابك را ساكت مىكند و مىآيد و كنار من مىخوابد. مىغلتم و دستم را در گردنش مىاندازم، دستهايم را مىبوسد. مثل مامانم. دستهايم تر مىشود. بىبىخاور گريه مىكند و من خوابم مىبرد.
غروب بود. خبر آوردند كه دوباره آمدهاند و بابام را از در مغازهاش بردهاند. يوسف پسر همسايهمان بود كه خبر آورد و من شنيدم كه چند نفر با پيكانى او را با خود برده بودند.
من تنها شدهام. بابك را پيش عمهمرجان بردهاند كه مواظبش باشد و شير خشك به او بدهد. نمىدانم اين چه مرضى بود كه اول دايى را گرفت و بعد مادرم و بعد بابام! مريم هم نزد عمه مرجان رفته تا از بابك نگهدارى كند. هر شب بىبىخاور برايم قصه بزغالهها را مىگويد. قصه شنگول و منگول كه گرگ آنها را خورد. وقتى مادر بزغالهها شكم گرگ را پاره مىكند چقدر خوشحال مىشوم. بزغالهها بيرون مىآيند و مادرشان آنها را در آغوش مىگيرد. پس از تمام شدن قصه چشمهايم را مىبندم. بىبىخاور بر مىخيزد و جانمازش را پهن مىكند و سرش را روى مهر مىگذارد و هى گريه مىكند.
من حالا دارم يك چيزهايى مىفهمم. مادرم در بيمارستان نيست. او را به زندان بردهاند. يكى از بچههاى تو كوچه به من گفت. وقتى مىخواستم آدامس بخرم، پروانه دختر همسايه به من گفت. اول خيلى ترسيدم و بعد از پروانه خجالت كشيدم كه او فهميده كه بابا و مامان ودايىمحسن را به زندان انداختهاند. اما وقتى به خالهمريم گفتم، او همه چيز را برايم توضيح داد و ناراحتى من كمتر شد.
بىبىخاور و مريم و من به تهران مىرويم. براى ديدن بابا و مامان و دايىمحسن خيلى خوشحالم. از خوشحالى نمىدانم چه كنم، مثل آنكه يك دوچرخه بزرگ برايم خريده باشند.
شب راه افتاديم و صبح به تهران رسيديم. بين راه خوابم برده بود و وقتى بيدار شدم ديدم ماشينهاى رنگارنگ خيابانهاى بزرگ و پهن را پر كردهاند. مردم همهاش به اين ور و آن ور مىدويدند يك لبوفروش روى چرخ دستىاش يك كوه لبو داشت. لبوهاى سرخ به چه درشتى! كه از آنها بخار بلند مىشد.
جلو يك تاكسى را گرفتيم. بىبىخاور آدرسش را به راننده نشان داد و او ما را مقابل ساختمانى بزرگ پياده كرد. جلو ساختمان پاسبانى مسلسل بهدست ايستاده بود. خيلى گرسنه بوديم. همانجا نشستيم و نان و تخممرغ پختهاى را كه بىبىخاور با خود آورده بود، خورديم و به طرف افسرى كه كنار اتاقى آهنى ايستاده بود، رفتيم.
مادرم را ديدم. از خوشحالى مىخواستم پر درآورم و پرواز كنم. مثل آنكه بزغالهاى بودم و از شكم گرگ بيرون آمده بودم و مادرم را مىليسيدم. چيزى تو گلويم گير كرده بود. خودم را به آغوشش پرت كردم و موهاى نرم و خوبش را چنگ زدم و صورت مهتابى و لاغر و نرمش را بوسيدم. او مرا روى سينهاش گرفت و فشرد و اشك هر دومان با هم قاطى شد و دهانم شور شد. گلويم مىخواست از درد بتركد. قلب مامانم روى سينهام تند و تند مىزد و بالا و پايين مىرفت و قلب من هم سر بر سينه مامان مىزد.
يك مرد گنده كنار ما ايستاده بود كه از چشمهايش مىترسيدم. مثل همان گرگى مىمانست كه بزغالهها را خورده بود. مامان از گرگه خواست كه من چند روزى نزدش باشم و گرگه اول قبول نكرد. اما بعد با لحنى خشن گفت :
«عيبى ندارد، باشد اما به شرطى كه حرفهايت را بزنى.»
بىبىخاور مامان را در آغوش گرفت و هاىهاى گريه كرد. مريم براى آنكه گريه نكند لبهايش را گاز مىگرفت. آنها رفتند و نگهبان تمام بدن مرا جستوجو كرد و من دو روز نزد مامان بودم.
مامان يك اتاق كوچك داشت كه تنها در آن زندگى مىكرد و نگهبانهاغذاى بدمزهاى برايش مىآوردند. شبها پيش مامانم مىخوابيدم و سرم را روى بازويش مىگذاشتم. زير سر خودش هيچ نبود يك پتو را تا كرده و زيرش انداخته بود و يك پتوى ديگر را هم روى هردويمان مىكشيديم.
من نمىترسيدم، يعنى مىترسيدم اما چون مامان هم بود ديگر باكى نداشتم. يك خانمى به در اتاق مامان مىآمد كه لبهايش مثل خون بود، و دندانهاى سياه و كرم خوردهاى داشت. او ما را با خودش به دستشويى مىبرد. مامان دست و رويم را مىشست و با چنگ زلفم را يك ورى مىكرد و صورتم را مىبوسيد و با پر پيرهن ضخيم و بلندش صورت خودش و مرا خشك مىكرد. دستم را مىگرفت و با هم به سوى اتاقمان مىرفتيم. در دو طرف راهرويى كه اتاق مامان در آن بود درهاى آهنى زيادى بود كه از سوراخهاى كوچك بالاى آنها چشمهايى را مىديدم كه ما را نگاه مىكردند. اما نگهبان فورى مىگفت :
«سرتان را پايين بيندازيد، زودتر به سلولتان برويد.»
از مامان درباره بابا و دايىمحسن پرسيدم و او جواب داد :
«من هم زياد آنها را نمىبينم، اما بايد حالشان خوب باشد حتمآ فردا آنها را مىبينى.»
وقتى از مامان جدا شدم مرا بوسيد و با بغض بيخ گوشم گفت :
«مواظب برادرت بابك باش پسرم، تو برادر بزرگش هستى و حالا ديگر بايد مردخانه باشى، مبادا بابك را اذيت كنى ها!»
دلم گرفت و گلويم باد كرد گفتم :
«مامان جان هر چه بخواهى انجام مىدهم، مطمئن باش، و وقتى بزرگ بشوم مىدانم با اينها كه تو و بابا و دايىمحسن را حبس كردهاند چكار كنم.»
پشت درى خاكسترى ايستادم تا اجازه بدهند توبروم و بابا را ببينم. صداى بابا را از داخل اتاق شنيدم. قلبم هرى پايين ريخت. بابا جانم! باباى خوبم! خيلى دوستت دارم! كلى بغلم مىكنى و زلفم را مىبوسى باباى نازنينم!
يك نفر داشت از بابا چيزهايى مىپرسيد و بابا با لحنى ناراحت و عصبانى هى مىگفت :
«من بارها گفتهام كه اصلا توى اين جريانها نيستم، من خبر ندارم، من اهل اين كارها نبودهام، زندگىام را مىكردم و مغازهام را مىگرداندم اصلا من سياسى نيستم.»
يارو با صدايى دريده مىپرسيد :
«پس سياسى نيستى!! همان حرف اولت را مىزنى، اصلا روحت از اين جريان خبر ندارد، ها!!»
«نه باور كنيد، اصلا هيچگونه خبرى از اين كارها نداشتهام و ندارم.»
يارو مىگفت :
«باشد حالا بچهات را ببين تا بعد.»
نگهبانى آمد و در را باز كرد. بابا روى صندلى نشسته بود و پتويى روى پايش انداخته بودند. خودم را به آغوشش انداختم. بابا چهرهاش را درهم كشيد، مثل اينكه جايىاش درد مىكرد. شايد من در اثر عجله پاى او را لگد كرده بودم. پايين پايم را نگاه كردم. نوك پاى بابا را ديدم كه از زير پتو بيرون آمده و خونى بود. آخ بابا جان پايت را لگد كردم. عجب!! پاهاى بابا چقدر ظريف و نازك شده، حتى از دانه انار هم نازكتر! با يك فشار ازش خون در مىآيد.
بابام مرا بوسيد و با صدايى گرفته پرسيد :
«بهروز… بهروز عزيزم، حالت چطوره؟ بابك حالش چطوره؟»
تعجب مىكنم، چطور! بابا نام مرا فراموش كرده. بابايى كه آن همه مرا دوست مىداشت. بابايى كه آن همه اسم مرا قشنگ بر زبان مىآورد و اگر قولى به من مىداد هيچ وقت فراموش نمىكرد. آه چرا اينطور زود فراموشم كرده؟ بغض گلويم را فشرد و چشمانم پر از اشك شد و با غصهاى كه در گلويم شكسته بود براى آنكه نام مرا به يادش بياورم داد زدم :
«باباجان من روزبه هستم! روزبه! روزبه پسر خودت.»
بابام يكه خورد و رنگش پريد و سرش را روى سينهام گذاشت.
ناگهان قاه قاه خشك يارو بلند شد و به بابام گفت :
«پس شما اهل سياست و اين جريانها نيستيد ها؟ تو گفتى و من باور كردم. آره جان خودت. اگر اهل اين حرفها نيستى پس چرا اسم بچهات را روزبه گذاشتهاى؟ آقاى غير سياسى! پس آنچه كه تا به حال گفتهاى همهاش دروغ بوده است، از فردا دوباره شروع مىكنيم.»
مرا از بابام جدا كردند و ديگر نگذاشتند دايىمحسن را ببينم.
با بىبىخاور و خالهمريم به شهرمان برگشتيم و در راه همهاش گريه كردم، نمىدانم چرا بابا نامم را فراموش كرده بود؟!
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.