گزیده ای از کتاب “قصه روشن” نوشتۀ “جواد مجابی“
فهرست مطالب
ناشناختههای قهوهای و سیاه 28
یکباره، باز هم
بعدازظهر همان روز به کاروانسرایی در حاشیۀ شهر نایین رسیدیم، من و زنم. آن روز برایم، از بعدازظهر شروع شده بود که از شب پیش خفته بودم تا موکب ما کنار آن کاروانسرا ایستاد و بیدار شدم.
نازنین گفت: توی خواب حرف میزدی.
_ چی میگفتم؟
_ توی خواب چی میگویند، از همین حرفها.
وارد کاروانسرا شدیم، از همان بناهای زیبای متروک که در راههای پیچنده در اعماق کویر، بارها از آن گذشته بودم. دلم میسوزد که چهطور در زمانی دیگر، که دیگر زمان آبادانی گذشته است، این همه ذوق و کارآیی، بیفایده مانده است این همه آجر کاری در هندسهای هوشربا، گچبری رنگین سقفها، سکوها و پاگردها و صفههای بلند مصفا، درختان توت و چنار و حجرهها و غرفههای ویران قفل شده.
نازنین گفت: تشنهام.
_ تو همیشه تشنهای.
_ نه، همیشه.
_ هم تشنهام، هم گرسنه.
کسی در حیاط کاروانسرا دیده نمیشد، غبار همهمهای غریب در هوا بود که به گوش نمیآمد اما حس میشد، مثل این گرما که خورشیدش در چشمانداز نمیتابید، اما عرق و تشنگی میآفرید. همهمه بلندتر میشد، دورتر میگشت، فرو مینشست، دوباره برمیخاست، بعیدتر میرفت اما گم و محو نمیشد، در فضا از جنس فضا بود، شکسته میشد با غریوی گاهگاهی در متن وزشی پایان ناپذیر. شیهۀ اسبان و غریو و غرنگ شتران و ساربانان میآمد و با زمزمههای دل آسمان و طنینهای خفۀ زیرزمین درمیآمیخت. شاید روزگار آبادانیاش به روزگار ویرانی مکان متروک، احضار میشد.
دکانها و حجرهها و سراها، حالا نه دکان بود و نه حجره و نه سرا، حجمهایی ویران و بیفایده شده بود با درهای بسته و شکسته و غبار نشسته. چفت درها را قفل زده بودند، یا در با دو تخته چوب ضرب در هم میخ شده، نفوذناپذیر شده بود. انهدام موجودی زنده که استخوانهایش در بیابان باد میخورد.
در دومین چرخ زدن کاملمان به گرد دایرۀ وسیع پای سکوها، متوجه شدیم _ نازنین اول دید و به من اشاره کرد _ در یکی از حجرهها که در طرف نسار قرار داشت نیمه باز است. بار اول شاید به خاطر سایۀ پررنگ کبود، متوجه بسته نبودنش نشده بودیم.
زنم سه پله را بالا رفت و ایستاد. رسیدم، در پاگرد سرفهای کردم و دم در یااللهی گفتم، پاسخی که نیامد هر دو لت را فشار دادم و در چار طاق شد. روشنایی که از روزن سقف میآمد نشان میداد که کسی توی آن چاردیواری نیست و کف حجره فرش محفوری پهن بود و کوزهای به دیوار پرازیده و سفرهای جمع شده، که انتظار میرفت حجمی از نیازهای ما را در خود نهان کرده باشد.
وارد شدیم و نشستیم و از سبوی شبنم زده تشنگی فرونشاندیم و بعد به احتیاط سفره را باز کردیم، کسی نبود و نیامد تا مانع چاشت کردنمان بشود، میتوانستیم اگر مهماننوازی در کار نباشد وجه آن را کارسازی کنیم. منتظر ماندیم کسی نیامد، دراز کشیدیم که خستگی راه را از تن بدر کنیم، تنفس سنگین نازنین که تمامی راه دراز را نخفته بود مرتب شد، دانستم که خوابش عمیق میشود. سایهای از کنار روزن رد شد، سایۀ عبورش استوانۀ نور را لحظهای برآشفت، شاید مرغی، جانوری بود.
سیر و پر که شده بودی و خوابت نمیآمد و غلت واغلت میزدی، آن در محو شده در سایۀ آبی و خاکستری را، بر دیوار شرقی حجره دیدی. چفت در پایین افتاده بود، شاید صاحب حجره از آن در به غرفۀ پهلویی رفته بود.
بلند شدم اگرچه دلم نمیخواست از آرامش خلوت برخیزم. در را باز کردم و این کار عاقلانه نبود یا معنایی نداشت و فایدهای برای من. غرفهای دیدم خالی و تاریک که دری نیمه گشوده به غرفۀ دیگر داشت، غرفهها خالی از حضور آدمی بود و جولانگاه موش و مار و کرمهای بنفش و سرخ و خاکی. پرواز ناگهانی و پر سر و صدای کبوتران هراسان چاهی هر بار میترساندم. در نور هر دم ضعیف شوندۀ تابیده از روزن، به چشمم میآمد اینجا و آنجا آذوقۀ کپک زده، ریسمانهای پاره، چوبدستیهای موریانه خورده، پالانها و جوالهای جویده شده، مشربه و مشگ و مشغل خاموش بر زمین و طاقچه و دیوار. غرفۀ پنجم یا ششم را پشت سر گذاشته بودم که در بزرگی مرا به باغی کوچک رساند. باغی با درختهای توت بیبرگ و بار خشک شده و در واسط چنار تنومندی که شاخههایش شاداب و سرو تنش خرم و طراوتبار بود. لب جویبار کوچکی که هرز میرفت، گلهای نازک اندامی روییده بود که مال این فصل نبود، دور ترک مرداب گونهای بود با هوای باتلاقی پشهدار، که جگنهای آفتاب سوخته راه تماشای آنسوتر را مسدود میکرد. پای درخت چنار چشمهای بود. میوههایی در آب چشمه منعکس دیدم که تا حالا چنان چیزهایی ندیده بودم. میشد آن را در دورترین شباهتش، به آناناسهای رسیدۀ بزرگی تشبیه کرد، کهربایی رنگ و پوشیده از پرز و چین و ناهمواری، که در آب جوشندۀ چشمه، مات و لرزان به دیده میآمد.
آن میوههای غریب بر درخت چنار، مرا به خیالی خندهآور میکشاند. برای دقیقتر دیدن نشستم و ناگهان، کلههای بریدهای دیدم که میخندیدند بیصدا و مبهوت از خندیدن خود در قعر چشمه میلرزیدند. بلند شدم، انبوه میوه بود آن کلهها، چشم از چشمه برگرفتم به بالا نگاه کردم، بر درخت میوهای نبود یا اگر چیزی بود در آن سبز در سبز به هم بافته. دیده نمیشد.
دوباره نشستم، اینبار خورشیدی مات و ابر پوشیده، سطح آب را پوشانده بود که با هزاران ارتعاش موجاب، هزاران تکه شده بود. مرا از اینکه شاهد طلسمی غریب بوده باشم هشدار میداد. خورشیدهای هزاران پاره نگاهم را ربود و ماتم کرد. خیرگی نگاه حیران که به درازا کشید، از سطح رویین، به ژرفای آب رفتم. مرغی عظیم از اعماق کبود پروازکنان پدیدار شد، ناگهان خودش بود در تمامیتش از دور، انگار در فاصلۀ قرنی از این گاه و این جایگاه. در اندازههای دورش مبهم مینمود با این همه، به دقت ترسیم شده در فضا. آنگاه خواب کندی از حضور تدریجی و صریح مرغ هیولا جریان یافت، که در آن ذرهذره وجودش به کندی در عظمتی خوفناک آشکار میشد. مدتها سر شاهوارش با تاج سرخ و پرهای زرد و سبز و بنفش میآمد، بعد گردن زیبای او با یالهای زرینه و سیمینه و بافههای بلند هفت رنگه به دیده آمد همچون رنگینکمان ساعتها، شاید روزها، افق و اعماق حواس مجذوب مرا میپیمود. آنگاه تن او بالهایش شروع شد که میدانستم، در آن بیکران، باز دیدن دم و دنبالهاش که در وهلۀ اول بیشتر فضا را انباشته از رنگ و تموج نور میکرد به عمر من وفا نخواهد کرد.
به خیالم رسید این مرغ، درازای عمر کاروانسرا را در تمامی غرفههای دربستهاش، در سالهای محبوس مانده در آن، دور میزند و من سادهدلانه عکس حرکتش را در قعر چشمه منعکس میبینم، باید که عین حرکتش را بنگرم در غرفههایی که از بیرون بسته و از درون به هم راه یافته است. با این خیال در انتهای باغ، که از حاشیه مرداب بدان راهی بود به در بستهای رسیدم که تا در را باز کردم دریایی روبرویم موج میزد با کرجی بادبانی که طنابش به چفت در بسته بود. در را بستم از سفر دریایی چشم پوشیدم چرا که خاطرۀ دوری مرا زنهار میداد که در کویر سفر کردهام. کوشیدم تا دری دیگر پیدا کنم. در راه بازگشت، بیاختیار در آب چشمه غوطه زدم. اینک در غرفهای تاریک و نمور بودم. صدای مرغان دریایی، همهمۀ موجها از پشت دیوارها میآمد، از پلهها پایین رفتم، رطوبت هرآن بیشتر میشد و جیغ کاکاییها هم. راهرویی باریک بود و تاریک. در وحشت و تردید عبور میکردم فرو افتادم روی چوبهای لزج، بین طنابها، خود را در کرجی یافتم. نازنین از خواب بیدار شد.
پرسید: نخوابیدی؟
_ نه.
گفت: خواب دریا را میدیدم.
تعجب مرا که دید پیشتر رفت و پرسید: چرا سوار کرجی نشدی؟
_ ترا تنها نمیگذارم.
اندیشیدم: چرا خواستی در تقویمی دیگر واقع شود آن چه ما نبودم و جهانش از آن ما نبود؟ با الفبایی دیگر میاندیشیدم، تا فراموشت کرده باشم. یادهایت را از خاطرم باز میستاندی به هنگام عبور از سیارهای، که وطن روزهامان را دیوانهوار بدان تبعید کرده بودی. سیارۀ تنهاییات دور میشد.
خندیدی و دانستی. در باز شد و مردی که باید صاحب آن حجره و آن کوزه و نان باشد، به درون آمد. آفتاب سوخته بود و ژولیده، با لباسهای ژنده. سلام کرد. سلام کردیم. آمد با رفتاری آشنا نشست.
نازنین گفت: نانی را که به ما میدهی حلال کن!
صاحب سرا خندید: کی رسیدید؟
_ به موقع.
بعد نازنین ازش پرسید: کجا بودی؟
_ همین طرفها.
پرسیدم: شما همدیگر را میشناسید؟
نازنین جواب نداد. همیشه اینطور بود. چیزی را نشنیده میگرفت تا در سکوت، خودت به آن برسی. و من نمیرسیدم و او در فرصتی دیگر، شماتتم میکرد که باید به آن میرسیدی. میگفتم چیزی را که نمیدانم چیست و کجاست، چگونه باید بیابم؟ در سکوت، میخندید و من معنای خندهاش را درک نمیکردم. شاید، همین نگفتهها و نشنیده ما را به هم وابسته کرده بود یا جداترمان میکرد.
اینبار تفاوت میکند، آتشی در من بالا میگیرد که پشت پلکهایم، حوصلهام را میسوزاند، بهتر که طاقتم را برای روزهایی که ماجرای امروز، در آن خاطرهای خواهد بود ورای اشگ، ذخیره کنم.
_ بس نیست؟
_ بس نیست؟
خود را در کرجی جابهجا کردم برای سفری دراز که به هرجا جز اینجا میتوانست ببردم، به درون صداهای سپید کاکاییها که آسمان بالای سرم شده بود، پارو کشیدم. در عمق آب گلۀ ماهیهای سیاه بزرگی حرکت میکرد که کرجی را بر ناهمواریهای خود عبور میداد. ماهیها در تابش رویین آفتاب عصر، از لابهلای کلههای بریدۀ خندان، که بر آب غلتان بود، بازیکنان شنا میکردند. سایۀ کلۀ من، از من جدا، در آب افتاده، خندان میرفت، به بالای گردنم دست کشیدم، دستم در خالی به جایی و چیزی برنخورد. تاریکتر که میشد تندتر میراندم و دریا مرا با غریوی که از توفان شب میزاید به تلاطم انداخته بود.
حالا که به منزل رسیدهام و سفرنامهام را مرور میکنم تا آن سالها را و او را در متن آنها، از خاطر ببرم، میبینم که نمیتوانم. از کجا و کی دور شدن او از من، یا من از او، آغاز شد؟ او که اینجا نیست و نه در این سالنما. رفته است جایی شاید. چه بسا که محو و مات شده است در سرزمین ساعتهایی که شنگولانه از فراز ناهمواریهایش میپرید، در کویری یا دریایی سرگرم آن است تا باز هم خوابهای این و آن را سامان دهد. عکس قهوهای رنگش بر دیوار اتاقم _ که آفتاب تند این شهر رنگهای زیبای آن را با خود برده است _ مرا مینگرد. وامیداردم حوادثی اتفاق نیفتاده را، که سخت با آنچه نوشتهام متفاوت است، به یاد آورم، لکن به یاد نمیآورم آن حرفها و رفتارها و روزهایی را که دغدغۀ آن مرا به نوشتن وا داشته بود اما جز به حاشیۀ آن یادها دسترسم نیست.
الفبایی معمایی عبارات مرا به پیش میبرد. پرهیب تو حالا با رنگهای طبیعی قدیمش، همان طور شیطان و شنگول، از قاب درآمده است و بالای سر من ایستاده، مثل آن وقتها که پشت سرم میایستادی تا آنچه را که در پس کلهام نهان کرده بودم به خوبی بخوانی. جهت نگاهت را روی سطرهای بیاختیارم مینگرم، که باز هر چه را پیش از آن که نوشته باشم میخوانی.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.