کتاب قصر نوشتۀ فرانتس کافکا ترجمۀ عبدالرحمان صدریه
گزیدهای از متن کتاب
فصل اول
وقتیکه «کا»[1] وارد شد، مدتی از شب گذشته بود. برف سنگینی دهکده را پوشانده بود و از قصر و تپۀ آن چیزی دیده نمیشد. مه و تاریکی چنان آن را احاطه کرده بود که حتی کوچکترین نور چراغی هم از آن قصر بزرگ به چشم نمیخورد. «کا» مدتی روی پل چوبی، که جادۀ شوسه را به دهکده وصل میکرد، ایستاد و به آن محیط بهظاهر خالی نگاه کرد. سپس برای یافتن محلی که شب را بگذراند به راه افتاد. در مهمانخانه هنوز عدهای بیدار بودند. گرچه مهمانخانهچی محلی برای اجاره دادن نداشت، ولی درحالیکه بیاندازه از این مهمان دیروقت متعجب و گیج شده بود، تصمیم گرفت خوابگاهی روی کیسهای پر از کاه برایش آماده کند. «کا» موافقت کرد. چند نفر از دهقانان هنوز مشغول نوشیدن آبجو بودند. او مایل نبود با کسی گفتوگو کند. شخصاً کيسۀ کاه را از اتاق زیرشیروانی آورد و در کنار بخاری دراز کشید. سالن گرم و دهقانان آرام بودند. «کا» با چشمهای خستهاش کمی آنها را ورانداز کرد و سپس خوابید.
طولی نکشید که مزاحمش شدند. مرد جوان و خوشپوشی با چهرهای شبیه بازیگران، چشمانی کشیده و ابروانی پهن همراه با مهمانخانهچی کنار وی ایستاده بودند. دهقانان هنوز آنجا بودند و بعضی از آنها صندلیهای خود را برگرداندند تا بهتر ببینند و بشنوند. جوانک مؤدبانه از اینکه «کا» را از خواب بیدار کرده عذر خواست و خود را پسر نگهبان قصر معرفی کرد و سپس گفت:
_ این دهکده متعلق به قصر است. کسی که در اینجا به سر برد یا شب را بگذراند درواقع در قصر شب را گذرانده است و این کار را کسی بدون اجازهنامۀ گراف[2] مجاز نیست بکند. شما هم یا چنین اجازهنامهای ندارید یا لااقل نشان ندادهاید.
«کا»، که کمکم از جایش برمیخاست، با دست موهایش را مرتب کرد و اطرافیانش را از پایین به بالا ورانداز کرد و گفت:
_ به چه دهکدهای آمدهام؟ آیا اینجا قصری هم هست؟
جوانک بهآرامی جواب داد:
_ محققاً… .
درحالیکه بعضی برای «کا» سر تکان میدادند ادامه داد:
_ قصر آقای «گراف وستوست»[3].
«کا» که گویا میخواست اطمینان حاصل کند که آیا واقعاً آنچه شنیده درست است یا خواب دیده پرسید:
_ و باید برای گذراندن شب اجازهنامه داشت؟
جواب شنید:
_ اجازهنامه را بایستی داشت…!
جوانک با تمسخر، درحالیکه دستهایش را دراز کرده بود، خطاب به مهمانخانهچی و دیگران پرسید:
_ و یا اینکه شاید احتیاجی به اجازهنامه نباشد؟
«کا» درحالیکه خمیازهکشان روپوشش را از خود دور میکرد و درصدد بود از جا برخیزد گفت:
_ بنابراین بایستی اجازهنامه بگیرم.
جوانک پرسید:
_ از کی؟
«کا» جواب داد:
_ از آقای گراف، یا راه دیگری هم موجود هست؟
جوانک درحالیکه یکقدم عقب رفت فریاد کشید:
_ حالا در نیمهشب از آقای گراف اجازهنامه بگیرید؟!
«کا» با بیاعتنایی پرسید:
_ اگر ممکن نیست، پس چرا مرا از خواب بیدار کردید؟
جوانک که دیگر بهکلی از جا دررفته بود فریاد زد:
_ رفتار ولگردان! بهتر است شما نسبت به مأموران گراف احترام قائل باشید. شما را از خواب بیدار کردم تا اخطار نمایم که لازم است فوراً از حدود سلطۀ گراف خارج شوید.
«کا» بهآرامی گفت:
_ مسخرگی بس است… .
و مجدداً دراز کشید و روپوشش را روی خودش انداخت و ادامه داد:
_ جوان! شما کمی تند میروید. من فردا نسبت به طرز رفتار و کردار امشب شما اقدام خواهم کرد. مهمانخانهچی، بگذارید به شما بگویم که من مسّاح هستم و از طرف آقای گراف دعوت شدهام. همکاران و وسایل کارم فردا سواره خواهند رسید و من که نمیخواستم از پیادهروی در برف صرفنظر کنم متأسفانه چند بار از راهْ دور شدم و به همین دلیل به این دیری به مقصد رسیدم. این را که برای معرفی به قصر دیروقت است خودم قبل از اینکه شما به من بیاموزید میدانستم و به همین لحاظ برای بیتوته به این محل قناعت کردم. بدبختانه _ ساده بگویم _ شما بهاندازۀ کافی بیتربیت بودید که مزاحم استراحت من بشوید. توضیحات من خاتمه یافت. آقایان محترم، شببهخیر.
و هنگامیکه رویش را به سمت بخاری برمیگرداند شنید کسی پشت سرش نجوا کرد: «مسّاح!» و سپس آرامش برقرار شد. بعد از لحظهای جوانک از حالت ابهام بیرون آمد و خطاب به مهمانخانهچی با صدایی که بهاندازۀ کافی آرام بود که معنی ملاحظۀ خواب «کا» را بدهد و بهاندازۀ کافی بلند که توجه او را جلب کند، گفت:
_ با تلفن سؤال خواهم کرد.
چطور در این مهمانخانۀ دهقانی تلفن هم هست؟! واقعاً که بهنحو احسن مجهزند! گرچه این جزئیات باعث تعجب «کا» میشد ولی بهطورکلی انتظار برخورد با چنین وضعی را داشت. بعد معلوم شد که تلفن تقریباً در بالای سر او قرار گرفته که در حالت خوابوبیداری متوجه آن نشده بود. حال که جوانک میخواست تلفن کند هراندازه هم ملاحظه میکرد باز نمیتوانست مزاحم خواب «کا» نشود. بههرحال مسئلۀ مهم این بود که «کا» میگذارد که جوانک تلفن کند یا نه. بالاخره تصمیم گرفت بگذارد. حوصلۀ اینکه دیگر خودش را به خواب هم بزند نداشت و رویش را برگرداند و دید دهقانان به هم نزديک شده، مشغول گفتوگو هستند. ورود يک «مسّاح» چیز کماهمیتی نبود. درِ آشپزخانه باز بود و زن مهمانخانهچی، که با هیکل تنومندش همۀ محوطه در را پر میکرد، در آنجا ایستاده بود. مهمانخانهچی پاورچینپاورچین به وی نزديک شد تا گزارش جریان را بدهد. مذاکرۀ تلفنی شروع شد؛ نگهبان قصر خوابیده بود ولی یکی از زیردستانش به نام فريتس[4] آنجا بود. جوان، که خود را شوارتسر[5] معرفی کرد، توضیح میداد که چگونه «کا» را یافته، شرح میداد که او مردی است به سن سی سال، کاملاً ژندهپوش، روی کیسهای از کاه بهراحتی خوابیده و کولهپشتی کوچکی را بهجای بالشت زیر سر گذارده و يک عصای گره گره هم در کنارش دیده میشود؛ البته طبیعی است که وی به نظرش مظنون رسیده و چون ظاهراً مهمانخانهچی به وظيفۀ خود درست عمل نکرده، لذا وظیفۀ خود دانسته که موضوع را دنبال کند. پیدا کردن سؤال و جواب و ابلاغ خروج از منطقه نفوذ گراف، که بنابر وظیفه انجام شده، باعث ناراحتی شدید «کا» گردید و چنانچه بعد معلوم شده، ظاهراً بهحق؛ چه وی مدعی است مسّاحی است که از طرف آقای گراف دعوت شده است. طبیعی است که لااقل ازلحاظِ تشریفات این وظیفه موجود است تا این ادعا تحقیق شود، لذا وی، شوارتسر، استدعا دارد که آقای فریتس از دفتر مرکزی سؤال نمایند که آیا واقعاً انتظار ورود مسّاحی با چنین تفصیلی میرود یا نه؟ ضمناً نتیجه را فوراً تلفن کنند.
مدتی سکوت برقرار بود. فریتس در آنجا مشغول پرسش بود و در اینجا همه انتظار جواب را داشتند. «کا» حالت قبلی خود را حفظ کرد، حتی دیگر رویش را هم برنگرداند تا بدینوسیله خودش را بهکلی بیعلاقه نشان داده باشد؛ فقط به مقابلش خیره شده بود. توضیحات تلفنی شوارتسر، که مخلوطی از بدجنسی و احتیاط بود، حدود تعلیمات دیپلماسی را، که در قصر حتی افراد کوچکی چون شوارتر از آن برخوردار بودند، برایش مسلم ساخت. بهزودی معلوم شد که ازلحاظِ پشتکار هم کارکنان قصر کوتاهی نمیکنند: دفتر مرکزی پُست شبانه داشت و ظاهراً خیلی سریع جواب داد؛ چه طولی نکشید که فریتس تلفن کرد ولی خبری که داد خیلی کوتاه بود، زیرا شوارتسر فوراً با عصبانیت گوشی را گذاشت و فریاد زد:
_ من که گفتم، هیچ اثری از مسّاح موجود نیست؛ يک ولگرد دروغگو، بدجنس و شریر، شاید هم چیزی بدتر!
یکلحظه «کا» فکر کرد که هماکنون شوارتسر، دهقانها و مهمانخانهچی و زن او به وی حملهور خواهند شد و برای اینکه دستِکم اولین حملۀ آنها را از خود دور کند خودش را زیر لحاف جمع کرد. در این موقع تلفن مجدداً زنگ زد و به نظر «کا» رسید که صدای آن خیلی قویتر بود. آرام سرش را از زیر لحاف بیرون آورد، گرچه احتمال اینکه باز مربوط به وی باشد نمیرفت، ولی همۀ حاضران جا خوردند و شوارتسر بهسوی تلفن برگشت و توضیحات و دستورهای مفصلتری را گوش داد و سپس با صدای نارسایی گفت:
_ پس يک اشتباه؟! موجب کمال تأسف من است. رئیس دفتر شخصاً تلفن کرد؟ باعث تعجب است و اکنون چطور به آقای مسّاح مطلب را توضیح دهم؟!
«کا» تأملی کرد. پس قصر وی را بهعنوان مسّاح میشناسد. فکر کرد این شناسایی ازاینجهت به ضرر اوست که نشان میداد قصر از همهچیز لازم و مربوط به او آگاه است. لبخندی زد و با سنجش قوای طرفین، مبارزه را قبول کرد، ولی از طرف دیگر به نظر او این مطلب ثابت میکرد که تابهحال ارزش واقعیاش درک نشده بوده است و در آینده از آزادی بیشتری، و شاید زیادتر ازآنچه از ابتدا میتوانست امیدوار باشد، برخوردار خواهد بود و چنانچه آنها تصور کنند از راه قبول یا عدم قبول سِمت مسّاحی خواهند توانست وی را دائماً در وحشت نگاهدارند اشتباه کردهاند. از این فکر فقط کمی چندشش شد.
[1]. K.
[2]. Graf
[3]. Graf Westwest
[4]. Fretz
[5]. Schwarzer
کتاب قصر نوشتۀ فرانتس کافکا ترجمۀ عبدالرحمان صدریه
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.