گزیده ای از کتاب “قاصدک سپید” نوشتۀ “سپیده خداوردی”
فهرست
بعضی اوقات ساز بر دست قدم میزنم.. 21
گاه آنقدر در دایرۀ عاطفه خود.. 23
فقط خواندن برای قاصدک سرکش من کافی نیست.. 27
این رنگها چیست که در درون من میجوشد و.. 30
چونان شب، خیره به تو ماندم.. 32
هستم، بزرگتر از آنچه میاندیشی.. 33
در این شامگاه سرد زمستانی.. 53
میخواهم بدانم و دانسته شوم.. 54
خورشید را به دستانش داده بودم.. 59
روزی میشود فقط سپیده باشد و بس.. 61
تلخیِ تو را تجربه میکنم،.. 63
پشت پلکم قاصدکها میلغزند.. 68
شب در کجای من آغازِ چرخشِ قاصدکوارانۀ خود را پایان گفت؟ 70
در سایه بازیهای خود گم میشوم.. 72
دوست داشتن بیهیچ علامت سؤالی.. 74
کاش فقط لذت لحظۀ آغوش بود و بس.. 77
عشق ماهی کوچولوی تنگ بلورین.. 81
سیب زردی داشتم، پرتَش کردم به هوا.. 85
چه کودکانه انتظار گل سرخی را میکِشی تا دورش 88
هر روز برگهای زیادی بر باغچۀ قلبم.. 96
کاش هیچگاه شقایق قرمز دشت.. 101
وقتی سقف آسمانت گریان است.. 102
آیینه به آیینه تو بودم که بی آینه شدم.. 103
پارچۀ سفیدت بود که چشم بر غم زندگی من بست 107
این سیب عشق تو بود که لب زدم بر آن.. 112
من میدانم تو حال غریبی داری.. 114
که کارم بافتن فرش تپشهای ریز و درشت قلب تو بود 118
نفسنفس میزنم در دستان بزرگت.. 120
دلم برای خنکای سبزه زارت تنگ شده قاصدک.. 121
التیام بخشیدن از آن من است.. 125
زندگیام بی آغاز بی انجام.. 126
بر نمیگرد نگاههایت بر من.. 129
اکنون این رنگهای توست که بر من میپاشد.. 130
دوست داشتم پرواز کردن یادت میدادم.. 133
در آغاز این کتاب می خوانیم
دوران کودکی من بیشتر با بزرگترها گذشت، هرچند به مهد کودک و آمادگی هم رفتم، ولی احساسم این است که گذران زندگیام تجربهاندوزی از بزرگترها بود.
البته درست نیست بگویم کودکی نکردم، بازیهایی چون اسکیت که واقعاً دوست داشتم و احساس خیلی خوبی به من میداد، با آن رها میشدم و اعتماد به نفس پیدا میکردم، شنا کردن هم این حس رهایی را به من میداد.
از وقتی دوچرخهسواری یاد گرفتم، عاشق دوچرخۀ صورتیرنگ خود شدم، عروسکبازی و خالهبازی هم کردم ولی خیلی کم، به جای بازی، نگهداری و رسیدگی به عروسکها برایم جذابتر بود، با این همه، از کودکی تا حالا که 37 سال از سنم میگذرد بازیکردن جاذبه ی چندانی برای من نداشته است.
از دیگر سو، موسیقی و رقص و آواز از ارکان زندگی من بودند.
کمی که بزرگتر شدم هر جا سازی میدیدم محو ساز و نواختن آن میشدم، کیبوردی کوچک داشتم که چراغهای بالای کلاویههای آن با پخش موزیک روشن میشد، با تمام وجود محو آن میشدم و قطعه را میآموختم. وقتی بزرگتر شدم، یک روز در حین سفر یکی از اقوام به من گفت که هنرستان موسیقی دختران زیر نظر ارشاد از دختران پنجم دبستان با امتحان ورودی هنرجو میپذیرد.
با پیگیری پدر و مادرم در تابستان پس از کلاس پنجم دبستان امتحان یا کنکور ورودی هنرستان را دادم. امتحان ورودی چندان هم آسان نبود، یادم میآید همۀ آنها که آمده بودند، کلاس اُرف را گذرانده بودند، اما من بدون هر آموزشی فقط با عشق موسیقی و هنر برگزیده شدم.
در آغاز ورود به آن محیط جا خورده و خیلی ترسیدم تا آنجا که به مادرم گفتم بهتر است برویم، من بختی برای موفقیت ندارم، اما مادرم به من اعتماد به نفس داد و گفت نترس حتماً موفق میشوی، در نهایت اگر هم پذیرفته نشدی چیز مهمی نیست، حداقل امتحان بده، بعد بگو از پس آن برنیامدم، از میان سیصد نفر با شرط معدل بیستوهفت نفر پذیرفته میشدند، نزدیک ظهر شد، دلم میتپید، خواستن آرزویی که نمیدانستم برآورده میشود یا نه.
نوبتم رسید، صدا زدند سپیده خداوردی، هرچند از درون لرزان بودم، سرم را بالا گرفتم و داخل شدم، هیئت ژوری همه از اساتید معروف بودند، استاد محمد اسماعیلی، بهروز همتی، فریبرز عزیزی، بهناز ذاکری، مینو افتاده، سوسن اصلانی، خانم سرکیسیان، محمد لقاء، اکبر محمدی، سیاوش ظهیرالدینی، علیرضا خورشیدفر و….
پرسیدند سپیده خانم تا حالا ساز زدی؟
گفتم: نه، ولی من عاشق سازم. آنها امتحان ریتم، صدا و سلفژ گرفتند، البته به شیوهای ابتدایی تا درک موسیقی مرا ارزیابی کنند.
بعد هم آقایان لقاء و محمدی صدا کردند مادر سپیده کیست؟
مادر نگران جلو آمد و پرسید: چیزی شده؟
آنها در جواب گفتند: سپیده، از سازهای کلاسیک فلوت و کلارینت و از سازهای ایرانی، تار و قانون و … را میتواند انتخاب کند.
باورتان نمیشود که من تار و قانون و این سازها را نمیشناختم، حتی نمیدانستم چه شکلی هستند، نه آنها را دیده بودم و نه صدایشان را شنیده بودم.
به مامان گفتم: کدام بهتر است؟
گفت تار، خلاصه تار شد ساز اول و تخصصی من و بعد هم ساز دوم من کنترباس شد که بسیار برای به دست آوردن و زدن آن زحمت کشیدم.
خوب است یادآوری کنم، آنقدر از پذیرش خودم شاد شده بودم که ناباورانه دور باغچۀ کوچک آن مدرسه با سرعت میدویدم.
آقای دلشب استاد سلفژ من و خانم فشارکی مدیر آن زمان هنرستان موسیقی بود، سرکار خانم سرلک همسر آقای مجید انتظامی و نوازندۀ چنگ هم از کسانی بودند که بسیار مرا یاری دادند، آنها در انتخاب ساز نیز راهنمایم شدند. شاید من اولین دختری بودم که این ساز را حرفهای آموختم، البته اکنون خوشبختانه دختران زیادی هستند که این ساز را برای آموزش برگزیدهاند.
اینجا جا دارد از استادم آقای خورشیدفر یاد کنم که دیگر از میان ما رفتهاند و جایشان بسیار خالی است، من کنترباس را با پیگیری بسیار فراگرفتم، بسیاری از اساتید ساز ایرانیام میگفتند این ساز دستت را خراب میکند، چون سازی بزرگ با سیمهای ضخیم و مردانه بود.
چون این ساز را در اختیار نداشتم تنها در مدرسه میتوانستم با آن تمرین کنم. خانواده میگفتند، همۀ بچهها سازی دارند که به راحتی قابل حمل و نقل است، آخر این چه سازی است با این صدای بم که انتخاب کردی.
ولی من با تمام وجود و پشتکار زیاد و با حمایت استاد مجید انتظامی که مرا تأییدمیکرد ادامه دادم تا وارد ارکستر سمفونیک فرهنگسرای بهمن در سال 1374 شدم. آن زمان رهبر آن ارکستر جناب آقای شریف لطفی بودند.
صبح تا عصر در مدرسه میگذراندم، پس از آن سوار اتوبوس شده و خود را به فرهنگسرای بهمن میرساندم.
شبها مادرم در میدان ولیعصر در انتظارم بود، تا به سمت خانهمان در نیاوران راهی شویم تازه وقت رسیدن به درس و مشق مدرسه بود.
از سال 1374 همۀ بچههای کلاس که تار میزدند، ساز خود را عوض کردند، این تغییر برای ارتقای سطح بود.
یک روز به پدرم گفتم میشود سازم را عوض کنی. پدر گفت اگر قرار است در موسیقی برای خودت کسی شوی با همین ساز به جاهای خوب میرسی. حرف ایشان باعث شد که در سال 1375 رتبهی اول و ستارۀ جشنوارۀ موسیقی ایرانی در زمینۀ تار شوم و روزی که با پدرم تماس گرفتند تا خبر برنده شدنم را با لوح و مبلغ بیستهزار تومان به وی بدهند، نابترین لحظۀ دوران تحصیل من در مقطع راهنمایی بود.
بیشک بهترین لحظات زندگی من همواره در ساز زدن، ورود به هنرستان موسیقی، بالا رفتن از پلههای مدرسه، ورود به کلاس و دیدن کنسرت بوده، در صف ایستادن صبحگاهی برای گرفتن بلیط کنسرت و دیدن نوازندگان از پشت پنجرههای کلاس صبح و ظهر بود و رویای من این بود که روزی بتوانم مانند آنها برای تمرین و نوازندگی به ارکستر بزرگ تالار وحدت بروم
هیچگاه یادم نمیرود وقتی در اتاقم ساز میزدم آنقدر غرق در موسیقی میشدم که گاه به خودم که میآمدم ساعتها گذشته بود و من متوجه گذر زمان نبودم.
در سال 1375 وارد ارکستر سمفونیک صدا و سیما شده و به استخدام آن سازمان درآمدم. و بدین ترتیب دوران راهنمایی و دبیرستانم فقط با موسیقی گذشت.
ادامه تحصیل در رشته ادبیات دراماتیک زمینهساز تلاشهای اولیه من در زمینه بازیگری تئاتر شد؛ علاقهای که به مرور مرا مقابل دوربین کشاند و بازیگری به اندازه موسیقی جزء جداییناپذیر زندگیام شد
از کودکی وجودم لبریز احساس بود و همواره شیفتهی نگریستن، سکوت و تفکر بودم ، هر قدر که بزرگتر شدم برای هر آنچه در زندگی به دست آوردهام بسیار جنگیدم و سختی کشیدم و از این رو به همهی دستیافتهها میبالم. مادربزرگم همیشه میگفت اگر نمک یا برنج را بر زمین بریزی در آن دنیا باید با مژههایت آنها را جمع کنی، این را امری درست میدانم، گویی خودم هر آنچه دارم با مژههایم از زمین برداشتهام. حالا هم برای آیندۀ خود و پسرم سانیار هر کاری میکنم تا جایی که توان دارم برایش افق روشنی فراهم کنم. من پدری مقتدر، باابهت و خشن ولی بسیار بااحساس دارم، مادرم زنی صمیمی و مدبر است که در هر شرایطی زندگی ما را مدیریت کرده است.
برادری دارم، بسیار هنرمند، سه سالی کوچکتر از من است. مدرک کارشناسی ارشد معماری دارد، نقاش، طراح، مجسمهساز است، در دکوراسیون داخلی تبحر دارد و به مرمت آثار باستانی هم دلبستگی دارد.
پانزده سال بیشتر نداشتم که با شعر توانستم تصاویر عواطف و هرآنچه در درونم، در خیالم میگذشت به روی کاغذ بیاورم. قاصدک به دو دنیای جدا از هم تقسیم شده بود؛ دنیای اول متعلق به پانزده سالگی تا سی سالگیام است که نامش را سپید مشق گذاشتم و آن دنیای دیگرم از سی سالگی تا به حال را قاصدک سپید نامگذاری کردم تا اینکه تصمیم گرفتم این دو مجموعه را در مجموعهای واحد به چاپ برسانم.
خانوادهام خوشبختانه هنردوست هستند، همواره خود را مدیون حمایتهای مادرم میدانم، روی پا ایستادن و استقلالم را مدیون پدر هستم، در این میان البته نقش استاد عزیزی هم کم نیست. سخنی از ایشان را سر کلاس به یاد دارم که گفتند تا استقلال و درآمدی برای خود نداشتید تن به ازدواج ندهید، این سخن آویزۀ گوشم شد و تا به حال به آن وفادار ماندهام.
علاوه بر کارهای هنری که در زمینهی موسیقی، سینما و تئاتر که سالها در آن زندگی کردهام همیشه به هنر صدا علاقه داشته و دارم. در سالهای 2011 و 2012 در یکی از کنسرتهای استاد شجریان بود که به استاد مجید درخشانی پیشنهاد کردم، گزیدهای از شعرها یا داستانهای مینیمالیستی و یا مجموعهوار را با هم کار کنیم، این کار منجر به انتشار سپیدار شد که اشعار سایه با آهنگسازی استاد درخشانی است، برای من مایه مباهات است که این مجموعه توسط استاد شجریان مهر تأیید خورده است.
در بازخوانی این اشعار کوشیدهام تا ادای دینی به استاد سایه نیز داشته باشم و کمترین رد و نشانی از خودم در آن نباشد.
امید دارم به زودی مجموعه اشعارم «قاصدک سپید» را نیز به صورت لوح فشرده با موسیقی و خوانش خودم منتشر کنم.
و من خود، یک قاصدکم، قاصدکی که توان به هرجارفتن دارد؛ پس قاصدکم، اینجاست که میتوانم بگویم دوستت دارم.
سپیده خداوردی
مرداد 1397
تهران
1
بعضی اوقات ساز بر دست قدم میزنم
بر تمام جادههای سنگلاخ
گاهی ساز بر دست میچرخمُ
میچرخمُ
میچرخم
گاه خستهتر
و گاه شادتر از آنچه بودم
ساز بر زمین
بر جادههای هموار و سنگلاخ خود را رها میکنم
رها کردن چارۀ من نیست
جبر است
زندگی است
بودن و خواستن است
خواستن به هر آنچه به پایش
ایستادهام.
یادآور پیش از سی سالگی است
پس…
وقتی قاصدکم را در مسیر آبی تسبیحم رها میسازم
آزادی خود را
در گردونه همچون نخ سپید تسبیح به دور مچ چرخیدهام
این سو
و
آن سو میبرم
بیآنکه کسی از حال من
و آبیِ پیش از سی سالگیام
با خبر باشد.
میچرخم وُ
میچرخم وُ
میچرخم
که سر به بالا آوردنم
سالها
طول میکشد.
این درد من است
این قاصدک به تسبیحِ پیچیده شده
پیش از سی سالگیام
میان بودن و نبودن، عادت کرده و
میچرخدُ
میچرخدُ
میچرخد
تا دانههای تسبیح
دست به دعا میشوند.
چارهای نیست،
جز بودن
چارهای نیست،
جز دیدن
چارهای نیست،
جز خواستن
نه قاصدک سی سالگی را میفهمد
نه تسبیح ِ بر مچ چرخیده
نه ساز بیسازِ بیسیمِ نجوای
من
تو
ما
و
سکوت…
غریب است
کلمه غریبتر
امّا…
اما واژۀ مناسبتر کدام است؟
نمیدانم!
فقط خواندن برای قاصدک سرکش من کافی نیست
فقط بودن برای قاصدک گاه و بیگاه من کافی نیست
تمام این کلمات پرمعنا
برای قاصدک پریشانحال من کافی نیست
چه بیتاب است قاصدک
این قاصدک که خود، آسمان بر سر گرفته
خود، رنگ داده و رنگ گرفته
قاصدک فراتر از
دادهها و ندادهها،
دیدهها و شنیدهها
خواستنها و نخواستنهای در میان نهاده با کس
نفسم میگیرد
از شنیدن و توجیه شنیدن از کس
اما روشنای روز
نوری بر آن افکنده
همه جا سرد است، سرد
اما گرمای خورشید
میلغزد بر هرآنچه هست
اما خورشید قاصدک
چنین است که هیچ کس
گرما و سرمایش را حس نمیکند
شاید سرمایش، گرما
و گرمایش، سرما است.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.