کتاب کاپیتان و دشمن نوشتۀ گراهام گرین ترجمۀ عباس پژمان
گزیده ای از متن کتاب
یک
( 1 )
من اکنون در بیست و دومین سال از زندگى خود هستم و با این حال تنها سالگرد تولدى که مىتوانم آن را به وضوح از بقیه متمایز کنم دوازدهمین سالگرد تولدم است. چون در این روز مرطوب و مهآلود سپتامبر بود که براى اولینبار کاپیتان را دیدم. هنوز هم میتوانم به یاد بیاورم که شنها در زیر کفشهای ورزشیام در حیاط مدرسه خیس بود و برگهایی که باد در ایوان جلوی نمازخانه ریخته بود چه لغزنده کرده بود کفاش را وقتی که من در فاصلهی بین دو کلاس از آنجا دویدم تا به دست دشمنانم نیفتم. سُر خوردم و یکدفعه متوقف شدم، در حالى که تعقیبکنندههایم سوتزنان دور شدند، چون مدیر مخوفمان در وسط حیاط ایستاده بود و داشت با مرد قدبلندی که کلاه گرد لبهدارى به سر داشت حرف مىزد. تیپی که آن روزها چندان معمول نبود. از اینرو مرد شبیه هنرپیشهاى در لباس بازیگرها شده بود _ این تصورم چندان هم بىربط از کار درنیامد. چون دیگر هیچوقت او را با این جور کلاه ندیدم. آن مرد عصایى را مثل تفنگ بر شانهاش انداخته بود. هیچ نمىدانستم او کیست و بالطبع نمىدانستم چطور شده است که شب پیش، حالا به ادعاى خودش، مرا در یک بازى نرد از پدرم برده است.
این قدر سُر خوردم تا زیر پاى این دو مرد روى زانوهایم افتادم و هنگامى که از جایم بلند شدم مدیر داشت از زیر ابروهاى پرپشتش به من چشمغره مىرفت. صدایش را شنیدم که مىگفت: «فکر مىکنم شما این را مىخواستید _ بکستر[1] سه. تو بکستر سه هستى؟»
گفتم: «بله، آقا.»
آن مرد، که هرگز براى من اسم ثابت دیگرى جز «کاپیتان» نداشت، پرسید: «سه یعنى چه؟»
«ما سه تا دانشآموز با نام بکستر داریم. این کوچکترینشان است. اما این سه تا هیچ نسبتى با هم ندارند.»
کاپیتان گفت: «این کار را کمی مشکل مىکند. کدامشان بکسترى است که من مىخواهم. اسم کوچکش هم عجیب است. ویکتور، ویکتور بکستر _ اسم کوچکش به اسم فامیلش نمىآید.»
«ما اینجا از اسامى کوچک خیلى کم استفاده مىکنیم.» و با تندى از من پرسید: «اسمت ویکتور بکستر است؟»
«بله، آقا.» پیش از جواب دادن اندکى درنگ کردم، چون از قبول اسمى که بیهوده سعى کرده بودم از رفقا پنهانش کنم اکراه داشتم. به دلیلى نامعلوم مىدانستم ویکتور هم مثل وینسنت[2] یا مارمادیوک[3] از اسمهایى است که طرفدار ندارد.
«خوب پس، آقا، فکر مىکنم این است آن بکسترى که شما مىخواهید. صورتت را باید بشورى، پسر.»
قوانین اخلاقى خشک مدرسه اجازه نمىداد به مدیر بگویم تا وقتى که دشمنهایم به صورتم مرکب نپاشیده بودند صورتم تمیز بوده. دیدم کاپیتان با چشمهاى قهوهاى، مهربان و طبق آنچه بعدها از این و آن شنیدم، غیرقابل اعتمادش نگاهم مىکند. موهایش اینقدر سیاه بود که انگار رنگش کرده بودند و بینى دراز و نوکتیزش مرا یاد قیچىاى مىانداخت که با تیغههاى اندکى از هم باز آمادهی چیدن سبیل نظامىاش بود. احساس کردم چشمکى به من زد اما نمىتوانستم باور کنم. طبق تجربهای که من داشتم فقط بزرگترها به همدیگر چشمک مىزدند.
مدیر گفت: «بکستر، این آقا از شاگردان قدیمى مدرسه است. مىگوید همدورهی پدرت بوده.»
«بله، آقا.»
«اجازه گرفته است امروز بعدازظهر تو را به گردش ببرد. یک نامه از پدرت برایم آورده است. چون امروز هم نیمهتعطیل است دلیلى نمىبینم اجازه ندهم! اما ساعت شش باید برگردى به خوابگاه. آقا هم قبول کردهاند.»
«بله، آقا.»
«حالا مىتوانید بروید.»
برگشتم و به طرف کلاسى که مىبایست در این ساعت آنجا مىبودم راه افتادم.
«بکستر سه! منظورم این بود با این آقا میتوانی بروى. این ساعت چه درسى دارى؟»
«تعلیمات، آقا.»
مدیر به کاپیتان گفت: «منظورش تعلیمات دینى است.»
نگاه خشمآلودى به کلاس در آن سوى حیاط انداخت، که سر و صداى زیادى از آن به هوا بلند بود، و جبهی سیاهش را از نو روى شانههایش کشید. «با این سروصداهایى که مىشنوم فکر نمىکنم کلاس هم که نروى چیز زیادى از دست بدهى.» با قدمهاى بلند و بىصدا به سوى کلاس راه افتاد. پوتینهایش _ همیشه پوتین مىپوشید _ بیش از یک دمپایى روفرشى صدا نمىداد.
کاپیتان پرسید: «آن تو چه خبر است؟»
گفتم: «فکر کنم دارند عمالقه[4] را قتلعام مىکنند.»
«تو از قبیلهی عمالقه هستى؟»
«بله.»
«پس بهتر است در برویم.»
او غریبه بود، اما ازش هیچ ترسى در دلم احساس نمىکردم. غریبهها خطرناک نبودند. آنها قدرتى مثل مدیر یا همکلاسهایم نداشتند. آدمِ غریبه آدمی دایمى نیست. مىتوان به راحتى از شرش خلاص شد. مادرم چند سال پیش مرده بود _ حتى نمىتوانستم بگویم دقیقاً کى بود؛ براى بچهها زمان با شتاب دیگرى مىگذرد. او را در بستر مرگش، آرام و رنگپریده، مثل نقش روی سنگ قبر دیده بودم. هنگامى که طبق تشریفات پیشانىاش را بوسیدم و او جواب بوسهام را نداد فهمیدم پیش فرشتهها رفته است، و این خیلی غمگینم نکرد. آن روزها، که هنوز به مدرسه نمىرفتم، تنها ترسم از پدرم بود، که به قول مادرم مدتها بود در صف مخالفین ملکوت اعلى، که اکنون مادرم به آنجا پیوسته بود، خدمت مىکرد. خیلى علاقه داشت بگوید: «پدرت شیطان است.» و هنگام گفتن این حرف چشمهایش ناگهان، مثل شعلهور شدن اجاق گاز، میدرخشید، و خستگى نگاهش از بین مىرفت.
یادم است پدرم سرتاپا سیاهپوش به مراسم تشییع آمد. ریشى داشت که به لباسش خوب مىآمد. من زیر دامن پالتویش را نگاه مىکردم اما دُمى ندیدم. با این حال خیالم راحت نشد. او را تا روز تدفین مادرم زیاد ندیده بودم، و بعد از آن هم زیاد ندیدم، چون به ندرت به خانهی من مىآمد _ البته اگر بتوان آپارتمان نیمه مجزاى لورلز[5] در نزدیکى پارک ریچموند را که بعد از مرگ مادرم آنجا زندگى مىکردم خانه نامید. اکنون مطمئنم در مراسم صرف غذاى پس از تدفین بود که پدرم آنقدر به خالهام شرى داد تا این که ازش قول گرفت در ایام تعطیلات مدرسه مرا در خانهاش نگه دارد.
خالهام زنى با محبت اما بسیار خستهکننده بود و جاى تعجب نداشت اگر هیچگاه ازدواج نکرده بود. او هم در موارد نادرى که از پدرم صحبت مىکرد لفظ شیطان را در مورد او به کار مىبرد و من گرچه ازش مىترسیدم نوعى حس احترام نسبت به پدرم پیدا کردم، چراکه داشتن یک شیطان در خانواده، گذشته از هر چیز، نوعى تشخص بود. فرشته را مىبایست به عنوان موجودى قابل اعتماد پذیرفت، اما شیطان به روایت کتاب دعاى من «دنیا را مثل شیرى غرنده در مىنوردید.» این گفته مرا به این فکر وامىداشت که شاید به این دلیل است که پدرم بیشتر وقتش را در آفریقا مىگذراند تا در ریچموند. حالا که سالها از آن زمان گذشته است از خودم مىپرسم آیا او به شیوهی خاص خودش مرد خوبى نبود. در حالى که تردید دارم این صفت را به کاپیتان که مرا در بازى نرد از پدرم برده بود نسبت دهم.
کاپیتان از من پرسید: «حالا کجا برویم؟ انتظار نداشتم تو به این راحتى از مدرسه آزاد بشوى. فکر مىکردم باید یک عالمه کاغذ امضا کرد _ تجربه به من یاد داده تقریباً همیشه باید کاغذهایى امضا شود.» و اضافه کرد: «براى ناهار خیلى زود است.» گفتم: «تقریباً ظهر است.» چاى، نان و مرباى صبحانه در ساعت هشت هیچگاه مرا سیر نمىکرد.
«من تا ساعت یک نشود اشتهایم بازنمىشود، اما تشنگى همیشه لااقل نیم ساعت قبل از غذا به سراغم مىآید _ به هر حال ساعت دوازده براى من وقت مناسبى است _ اما تو را نمىشود به بار برد. خیلى کوچکى.» سرتا پایم را برانداز کرد. «مطمئناً راهت نمیدهند. خیلى کوچولونما هستى.»
به عنوان پیشنهاد گفتم: «مىتوانیم برویم بگردیم.» اما شوروشوقی نشان ندادم. چون گردش روزهاى یکشنبه از اجبارهاى زندگى در مدرسه بود و غالباً هم کشتار چند عمالقه را به دنبال داشت.
«کجا؟»
«خیابان اصلى هست، یا چمنزارهاى اطراف، یا قصر.»
«به نظرم، وقتى از ایستگاه برمىگشتم، یک مىفروشى به نام سوئیس کاتیج[6] دیدم.»
«بله، کنار کانال است.»
«فکر مىکنم مىتوانم اطمینان کنم که بیرون مىمانى تا من بروم یک جین _ تونیک بنوشم بیایم. زیاد طول نمىکشد.»
با این حال تقریباً نیم ساعت رفت و حالا که عقلم مىرسد مىبینم بایستى حداقل سه تا جین _ تونیک بالا رفته باشد.
[1] – Baxter
[2] – Vincent
[3] – Marmaduke
[4]– Amalekites قبایل چادرنشینى که در زمان شائول و داود به دست قوم بنىاسرائیل قتلعام شدند.
[5] – Laurels
[6] – Swiss Cottage
کتاب کاپیتان و دشمن نوشتۀ گراهام گرین ترجمۀ عباس پژمان
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.