گزیدهای از کتاب شکوفه های خوش پوش:
ای کاش دلی به باغ میکاشتمی
هنگام سحر دسته گلی داشتمی
چون گل بنشست بر سر و سینهی تو
میچیدی و من بغلبغل داشتمی
در آغاز کتاب شکوفه های خوش پوش می خوانیم
به جای فهرست
این مجموعه مشتمل بر دو بخش است:
1ـ چاپ چهارم شکوفههای خوشپوش که در سه نوبت قبل چاپ و منتشر شده و اکنون دستنخورده در این مجموعه آمده است.
2ـ نوسرودهها که شعرهای اکنونی است که با مجلّد والا، همراه شده است.
ققنوس برخاسته از خاكستر
هلن اوليايينيا
مدتهاست كه با اشعار ايرج صفشكن انس و الفتي داشتهام و در تحليلها و خوانشهاي متعددي كه از اشعار نويِ او در چند مقاله ارائه دادم به نكتههاي مختلفي چون مفاهيم و مضامين فلسفي اشعار وي كه در لابلاي تصاوير و نمادهاي بيشمار او نهفته است پرداختهام. همچنين پيش از اين به اين نكته اشاره داشتهام كه درك اشعار او چندان سهل نيست اگر به ظرائف تكنيكي پنهان در آنها پي نبريم.
به عبارت ديگر، چون بسياري از شاعران امروز به بيان مستقيم و راحت منظور خود اصرار ندارد و با بازي با واژهها، انگارههاي متناقضنما، نمادهاي شخصي، مشابه آنچه در شعراي نمادگراي فرانسوي در اوايل قرن بيستم ميبينيم (كه به ويژگي شعر مدرن تبديل شد)، ابهام هويت گوينده و مخاطب، هزارتويي ميآفريند كه سفر خواننده از ميان آن به سفري پرمخاطره شبيه است، چرا كه خواننده همواره بيم آن دارد كه در پيچ و خمهاي متعدد آن به بيراهه كشيده شود. مفاهيم انتزاعي را گاه با زبان و سبك خاص خويش عينيت ميبخشد و گاه برعكس بهنظر ميرسد مفاهيم عيني یا انتزاعي عمدي ارائه ميدهد و به خواننده ميگويد، «اين گوي، اين ميدان، بگرد تا بگرديم» پس آنان كه با شعر صفشكن آشنا هستند خود را با سفري شاعرانه و با چالشي لذتبخش روبهرو ميبينند كه به شكرانه آن از هيچ تلاش ذهني براي ايجاد ارتباط با شاعر مضايقه نميكنند.
در نظريه معروف «دريافت خواننده» تأكيد اصلي بر فرايند خوانش متن توسط خواننده است كه تأويل متن را امكانپذير سازد. در اين فرايند، خواننده همانقدر ميتواند در بازآفريني متن نقش داشته باشد كه نويسنده. زيرا وي همواره تجارب خود از آثار گذشته و رموز سنتهاي ادبي آشنا با آن ژانر خاص (شعر، داستان، نمايشنامه و غيره) را با خوانش خود از متن مرتبط ميكند و در ضمن در هنگام خوانش متني كه جلوي روي دارد با تمهيدات نویِ نويسنده آشنا ميشود. اين ايجاد ارتباط ميان متن موجود با متون گذشته كه همان «بينامتنيت» خوانده ميشود در فرايند خواندن انتظارات درست از آب در ميآيد و يا شكسته ميشود. اگر ميزان انطباق متن با انتظارات خواننده بالا باشد، جاي چنداني براي فعاليت تخيلي خواننده باقي نميماند، ولي آنگاه كه اين انتظارات شكسته شده، تعديل يافته و يا تغيير ميكنند، خواننده نيز در جايگاهي قرار ميگيرد كه در بازسازي و بازآفريني متن دخيل ميگردد. افزون بر آن، خواننده اين فرصت را دارد كه متن را با معيارها و سلايق زمان آفرينش متن به شكل «همزماني» و يا با معيارها و ارزشها و ديدگاه زمان خود به صورت «در زماني» به قضاوت و ارزيابي بنشيند. با مختصري كه ذكر شد، ميتوان ديد كه چگونه معاني و تفاسير بيشماري امكانپذير ميشود و متن به معدني بي انتها بدل ميشود كه هرگز به پايان نميرسد و از همان متن در پرتو آفرينش «هنرمندانه» نويسنده و عملكرد «زيباشناختي» خواننده تفاسير بيشمار بيرون ميجوشد و متن را به اثري جاودانه مبدل ميسازد. آيسر و ژوس و بسياري از پيشكسوتان مكاتب نقد ادبي، با كشف اين فرايند به پيشواز نظريه پسا مدرنيستي «بسيار معنايي» در مقابل «تكمعنايي» مكاتب سنتيتر ميروند و نشان ميدهند كه چگونه خواننده در فرايند خوانش متن سعي دارد خودآگاهي خويش را به خودآگاهي نويسنده نزديكتر كرده و تجارب خود را با تجارب وي پيوند زند، به گونهاي كه تجارب نويسنده را تجارب خود ميپندارد و در اين تعامل حيات متن همچنان تازه و نو شده و از فسيل شدن در معاني ثابت و تكراري در امان ميماند. اين اكتشاف دائمي از محصول تخيل نويسنده، كه او نيز از پيكره عظيم و بيانتهاي رموز، معيارها و ارزشها و سنتها و عرفهاي موجود بهره ميبرد، خواننده يا مفسر و ناقد را به بازآفريني متن واميدارد و به او لذت زايدالوصفي عطا ميكند كه در هيچ تجربه ديگري ميسر نيست.
اخيراً صفشكن پس از چاپ دهها مجموعه شعر غني، كه شعر آزاد و نو محسوب ميشود، رويكردي ناگهاني به رباعي داشته است. در اين رويكرد جديد كه به گفته شاعر
خودبهخودي و بدون قصد و تلاش قبلي بوده است، اتفاقي ميمون رخ داده است: پيوند رباعي با همان تكنيكهاي نوين اشعار نو، آنچه اعجابانگيز است، ظهور و تكرار همان تصاوير و نمادهايي است كه صفشكن در اشعار نویِ خود به كار برده و نگارنده در مقالات تحليلي به آن پرداخته است. اين امتزاج، همان بدعت مباركي است كه به شعر او جذابيتي غريب ميدهد و رباعيات وي را به كاري بديع و كمسابقه تبديل كرده است. در زمانه ما كه برخي تضاد و تنشي آشتيناپذير ميان شعر كلاسيك و شعر نو ميبينند، رباعيات صفشكن نوعي ابتكار است كه نشان ميدهد همواره ميتوان از قوالب و تجربههاي گذشته به شكلي نوبهره برد و تابوهاي تنگنظرانه را درهم شكست.
اين رباعيات از جهتي يادآور رباعيات خيامي است چرا كه مملو از سوالات فلسفي و تعمق درباره راز هستي و سرنوشت لايتغير انساني است، بازيهاي ظريف كلامي، اشـارات و تلميحـات كهنـه و نو كه بـدانها خـواهيـم
پرداخت، گويي ناخودآگاه صفشكن را با خيام همصدا و همنوا كرده است و تحت تأثير سنتهاي موجود (ژانر و متون مشابهي چون رباعيات خيام)، همانگونه كه در نظريه دريافت خواننده ديديم، به خلق رباعياتي با سبك نو دست زده است. ولي آنچه در رباعيات صفشكن متفاوت است، شيوه ارائه مضامين است: انديشه نهفته در رباعيات، در قالب تصاوير و نشانهها ارائه ميشود. نكته قابل توجه اين كه همان تصاوير و نقشمايههايي (موتيفها) كه در اشعار نویِ او متجلي ميشود در رباعيات وي نيز تكرار ميشود. همين نمود تصويرسازي نو در قالبي كهن، شعر وي را جذاب و يكتا ميسازد و شراب سكرآور شعر سنتي را به خواننده مينوشاند.
شايد چنين ادعايي مبتني بر يكتايي رباعيات صفشكن اندكي غريب آيد. داوري اينجانب مبتني بر احساس شخصي، بهعنوان خواننده نوعي است كه سالهاست به خواندن و تدريس شعر پرداخته است. واكنش من به اين اشعار همان بود كه به هر شعر خوب ديگر، اشعاري كه سبب برآمدن آهي از نهاد خواننده ميشود. شايد براي توجيه اين احساس و جهت شفافيت موضوع، نگاهي گذرا به چند نظريه نقد ادبي از دوران كهن تا عصر مدرنيسم، كه نطفه نظريههاي نقد ادبي را نهاد، به حافظه فرهيخته ما، كمك كند.
لانگينوس (و يا به قولي لانجينوس)، ناقد عهد كهن در نوشتهاي با عنوان «درباره موضوعات متعالي» ميگويد وي آنچه را ادبيات متعالي و ارزنده ميشناسد، كه صرفنظر از اين كه توسط چه كسي و در چه عهدي نوشته شده است، در وجود وي شعلهاي برافروزد كه تا ژرفاي وجود وي نفوذ كند و روح او را به تلاطم وادارد و در خوانشهاي مجدد و متعدد تأثير نخستين خود را از دست ندهد. اين نظريه در واقع جرقههاي نقد expressive را بر افروخت كه به بيان احساس و واكنش اوليه خواننده نسبت به تأثير يك اثر ادبي میپردازد. اين گفته در زماني كه «چه» گفتن بيش از «چگونه» گفتن مورد تأكيد قرار ميگرفت، بديع و عجيب مينمود كه «آنچه از دل برآيد بر دل نشيند» و شدت اين دلنشيني است كه ارزش اثر را رقم ميزند. در عصري كه محاكاتمحور بود، وفاداري تقليد اثر به جهان بيروني مورد تأكيد قرار ميگرفت. اين داوري حسي و عاطفي پنجرهاي نو به سوي ارزيابي ادبيات باز نمود. گرچه در دوران كهن تا عصر كلاسيك اين نظريه و ساير نظريههاي خردگرا در فراز و نشيب چالشها قرار گرفت، نظريهي لانگينوس در عصر رمانتيسم پررنگتر شد و در اوايل قرن بيستم با جنبشهاي ادبي متعدد و «ايسم»هاي بيشمار و به ويژه جنبش زيباشناختي، جاني تازه گرفت. تفكر ادبي كه سخت تحتالشعاع آموزندگي و شيريني ادبيات قرار داشت، به تفريطي ديگر كشيده شد به طوري كه پيشروان اين نهضت رسالت شعر و ادبيات را نه در عملي و كاربردي بودن آن بلكه در دلنشيني و زيبايي آن جستجو ميكردند. فرانسويان كه از پيشتازان اين جنبش و نهضت هنر براي هنر بودند مانند فلوبرت و گوتيه فرياد برآوردند كه در ارزيابي شعر و ادب دين ما زيبايي است نه مفيد و عملي بودن شعر. پس هر چه زيباست و دلنشين، شعر است و ادب. به عبارت ديگر، يك بار ديگر پژواك صداي لانگينوس در آستانه قرن بيستم شنيده ميشود و در ارتباط با مخاطب چگونه گفتن جاي خود را به تأكيد بر چه گفتن ميدهد.
با اشاعه گسترده اين نظريه ادبي در سراسر اروپا و ميان شاعران جوان، نظريه شعر متحول شد. «ازرا پاوند» و
«تي اس. اليوت» كه هر دو تفكري كلاسيك داشتند به چاپ مقالات متعدد خود در مورد شعر پرداختند و نظريههاي جديد را كه نياز به آنها كاملاً احساس ميشد اعتبار بخشيدند.
اليوت در مقاله زمانساز خود «سنت و استعداد فردي» به شاعران جوان هشدار داد كه اگر ميخواهند بعد از بيست و پنج سالگي همچنان شاعر باقي بمانند بايد نهتنها ادبيات سرزمين خويش كه ادبيات قاره خود را بشناسند: ذهن يك شاعر بايد ريشه در ذهن و ادبيات قارهاش داشته باشد. او بر اين باور بود كه شاعر با مطالعه و آشنايي مستمر با شاعران پيشين تا زمان خود بايد بتواند بهنوعي حس، قريحه و يا سنت ادبي دست يابد كه در درازمدت در او نهادينه شده و گنجينهاي ادبي را در وي شكل دهد تا آفريدههاي شعري ـ تخيلي او از آن بيرون تراويده و به بار نشيند. به كلامي ديگر، كسي كه خود منادي شعر مدرن و تحول نوين آن بود اعلام نمود كه هيچ شاعري از خلأ بوجود نيامده و در زيباترين ابيات شاعران بزرگ جهان ردپاي شاعران فقيد گذشته يافت ميشود. همين پيوند متضمن جاودانگي و ابهت شاعران جوان خواهد بود. آنچه كه در زمان خود بسياري را سردرگم كرد اين نظريه متناقضنماي اليوت بود كه نهتنها شاعران گذشته بر شاعران معاصر تأثير غيرقابل انكاري دارند بلکه شاعران معاصر نیز بر آثار گذشتگان تأثيرگذار هستند. بسياري به طرح اين سوال ميپرداختند كه منظور اليوت از اين گفته چيست و آثار شاعري كه سالها و قرنهاست در دل خاك خفته چگونه ميتواند از آيندگان تأثير پذيرد. در حقيقت اليوت اشاره به ديدگاهها و بينشهاي نوين داشت كه در تفسير آثار پيشينيان تأثيرگذار و تعيينكننده هستند، يعني حافظ و شكسپير را نسل جديد نه از نگاه زمانه آنها كه از دريچه چشم زمان خويش مينگرند و معاني و مفاهيمي نو در آثار آنها مييابد. نورتروپ فراي در سخنرانيهاي خود كه تحت عنوان «تخيل فرهيخته» مدون شد ( و توسط دكتر سعيد ارباب شيراني ترجمه شد) ميگويد كه ادبيات چون رودي سيال در مسير و مصب خود جاري است و هيچ چيز را بهجا نميگذارد، بلكه بسياري از مواد را در مسير خود به همراه ميآورد، در پايان مسير ممكن است سنگهاي غلتان و بيشكل صيقل يافته باشند ولي پشت سر گذاشته نميشوند. پس ادبيات نيز در مسير خود همواره فرايند تكامل را طي ميكند. برگسون ناقد فرانسوي سعي ميكند تعريفي ملموس از هنر و ادبيات ارائه كند. او نيز بر اين باور است كه ما انسانها در روند زندگي روزمره و كاربردي خود چنان حجابي از عادات روزمره و عملي دور خود ميتنيم و چنان در دغدغه زندگي روزمره غرق ميشويم كه ذهن و چشمهايمان فقط لايههاي سطحي زندگي را ميبيند و لايههاي زيرين از چشم ما دور ميمانند. به همين سبب همواره در پي تجربههاي عملي و كاربردي هستيم كه دسترسي به آنها سهل است. به عبارت ديگر، ذهن راحتطلب ما كليات را و شباهتها را زودتر دريافت و درك ميكند، ولي به تفاوتها كه نشانگر فرديت است، عنايتي ندارد. ولي كار هنر و هنرمند كنار زدن اين حجابها و پنجه در انداختن در تارهاي تنيده در پيرامون ماست كه ما را در عادات و روزمرگيها به سطحيگري ميكشانند. روح، جريان و انرژي زندگي در جريان و سيلان است و كار هنرمند اين است كه اين روح را در لحظات گذراي حيات شكار كند و بدان معنا بخشد و بدينسان روح مخاطبان خويش را به تلاطم درآورد. با تفكر درباره كنه موضوع ميتوان ديد كه نظريه برگسون در نيمه قرن بيستم همان نظريه كهن لانگينوس است. حتي امروز در عصر پسامدرن ما، هنرها مرزهاي حال و گذشته را درنورديده و پلي بين سنت و تجدد ايجاد ميكنند تا حجابهاي كهنه را كنار زنند وحقيقت و روح زندگي را، و نه واقعيت معمول روزمره را، به نمايش گذارند. حال اگر هنرمند حقيقت عريان شده را به زيبايي و شيوايي ارائه دهد، كاري هنرمندانه كرده است. در پرتو اينگونه نگرش و تفكر، هنر نوين شكوفا شد و به بالندگي رسيد. جهان معاصر به مقتضاي نيازي كه احساس ميكرد به سرعت رو به روشهاي نوين آورد تا ادبياتي بديع و زيبا خلق كند بدون آنكه در پيفايده و پندآموزي آن باشد. اگر چنين باشد كه فبهاالمراد، ولي هدف و منظور از آفرينندگي هنري، لذت و زيبايي است. اين همان تفكر انقلابي ادبي بود كه پيشكسوتان هنرنو درك كرده و براي فرهنگ و ادبيات خود به ارمغان آوردند، همانگونه كه نيمايوشيج بزرگ چنين كرد، گرچه سخت مغضوب كوتهنظران تفكر كلاسيك پيشين شد. آزاد نمودن شعر از قيدوبندهاي پيشين و نه نفي مطلق آن که در اشعار شاعران نوين جهان نیز خودنمايي كرد.
بديهي است هر دورهاي عصر نوين خود را داشته است كه بعدها به سنت پيوسته است و هر نويي به كهنگي ميپيوندد، ولي تلاش هنر براي نوكردن، از پيله عادت بيرون جستن و تن دادن به دگرديسياي كه به شعر و هنر روح تازهاي ببخشد هرگز باز نخواهد ايستاد. پس بايد پيوند ميان نيازهاي نو و تجربههاي كهن را به فال نيك گرفت و به هنري خوشامد گفت كه رايحه و طعم سنت و نوگرايي را به مخاطبانش بچشاند. رباعيات خيام كه در عصر ما به سنت پيوسته است، در زمان خود بدعتي شگفتانگيز داشته است، ولي از آن شگفتتر اينكه اين شعر «آني» دارد كه هنوز بر دل مينشيند. اين دلنشيني از اين واقعيت نشأت ميگيرد كه ريشههاي ما در سنت گذشته آبياري شده و به گفته اليوت از گذشته نگسسته است. پس هر شعري كه ردپاي از شاعران گذشته را بنماياند، با روح ما و ناخودآگاه قومي و جمعي ما گره ميخورد. حتي هوراس كه از كلاسيكترين و متعصبترين ناقدان باستان به سنتهاي ادبي گذشته بوده است، به شاعران جوان توصيه ميكند، همان مضامين مطرح شده توسط اساتيد مسلم شعر را با شيوهاي تازه و نو ارائه دهند تا ماندگار بمانند.
بديهي است در عصر كلاسيك خيام، انديشهها و مفاهيم بيان شده و «چه» گفتنها مورد تأكيد بود و به بيان مستقيم و شفاف مفهوم نيز ارج نهاده ميشد، ولي در عصر ما شاعر همان مفاهيم را غيرمستقيم و در لطائف كلامي بيان ميكند: خيام ميگويد:
اين كوزه چو من عاشق زاري بوده است
در بند سر زلف نگاري بوده است
اين دسته كه بر گردن او ميبيني
دستي است كه بر گردن ياري بوده است
يا
خاكي كه به زيرپاي هر ناداني است
كف صنمي و چهره جاناني است
هر خشت كه بر كنگره ايواني است
انگشت وزير يا سر سلطاني است
صفشكن امروز ميگويد،
يك دست گل و دست دگر عاشق مست
ميگفت ببين، جهان همين است كه هست
چون پيچ به پيچ دامنش درپيچيد
يك كوزه به شانه بود و يك كوزه به دست
در دو رباعي خيام، معنا و مفهوم آشكارا بيان شده است، ولي در شعر صفشكن معنا تا آخرين بيت به تعويق ميافتد، كه در نظريههاي جديد نشانه برتري هنر شعر بر اشكال ديگر ادبيات است، هنري كه راههاي پيچدرپيچ را برميگزيند ولي با شدت و حدّت بيشتري ميگويد: درمييابيم گلي كه در دست مرد بوده است و عاشقي كه دست در دست او داشته، با فرارسيدن مرگ و سرنوشت، هم گل و هم «عاشق مست» هر كدام به كوزهاي تبديل شدهاند كه بيانگر همان مضمون خيام و استحاله انسان در چرخه مادي طبيعت است كه از خاك برآمده و بر خاك ميشود و از گل انسان است كه كوزهها ساخته ميشود. در هر دو شعر، كوزه نماد فناپذيري انسان است كه فناپذيري مطلق هم نيست چون در وجود شيئي هرقدر ناچيز تداوم مييابد، عاشقِ مست و گل همان كوزههاي گويا و خموش هستند كه خيام در كارگه كوزهگر مييابد.
همچنين خيام در حيرت است كه اين چرخ گردون كه او را به عدم محكوم ميكند، چرا اين همه او را زيبا آفريد:
هر چند كه رنگ و بوي زيباست مرا
چون لاله رخ و چو سروبالاست مرا
معلوم نشد كه در طربخانه خاك
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
صفشكن همين شگفتي را چنين ابراز ميدارد:
گويند چرا سرخ و سفيدي و بنفش
بر پرده بيرنگ چرا اين همه نقش
بوميم مهيا و كماندار عجب
بر بوم قلم میزند و این همه نقش
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.