گزیده از ای کتاب شلغم میوه ی بهشت
در يكى از روزهاى نيمه پائيز سال 1353 شمسى كه آغاز اين داستان است، ما گلعنبر زن مشدى محرم را مىبينيم كه جاروب به دست در حياط خانه مشغول نظافت كردن و روفتن برگهاى زردى بود كه به نسيم پائيزى از درخت بزرگ به زمين ريخته بود. هوا نه ابر بود نه آفتاب ولى هيچكس باور نمىكردكه ميل به باريدن داشته باشد
در آغاز کتاب شلغم میوه ی بهشت می خوانیم:
در يكى از كوچههاى باريك پشت بازارچه سر پولك چهار راه سيروس، تهران، خانه قديمى كوچكى قرار داشت كه در آغاز اين داستان سى سال از عمر بناى آن مىگذشت. خانهاى بود يك طبقه از آجر سرخرنگ معروف به بهنازى، كه در شمال كوچه قرار داشت. در چوبى آفتابخورده و رنگ و رو رفته آنكه پردهاى جلويش آويخته بود بدون هيچگونه دهليزى به حياط وصل مىشد. مساحت حياط به زحمت از شصت متر تجاوز مىكرد كه از موزائيك چهارگوش راه راه پوشيده شده بود و يك سومش را باغچهاى تشكيل مىداد كه در ميان آن يك درخت تنومند افرا و چند بوته گل به چشم مىخورد. ضلع شمالى حياط شامل دو اتاق بود، هر كدام با دو پنجره كه قرينهوار بهوسيله ايوانى از هم جدا مىشدند. در ضلع شرقى فقط يك اتاق قرار داشت، باز هم با يك ايوان كه ظاهرآ بزرگتر از خود اتاق بود.
براى يك تازه وارد در اولين نگاه آشكار مىشد كه در اين خانه دو خانواده زندگى مىكردند كه از نظر سليقه زندگى وضع يكسانى نداشتند. دو اتاق شمالى حياط با شيشههاى سالم و براق و پشتدرىهاى شسته و اتو زده و وضع از هر حيث مرتب، حكايت از اين مىكرد كه كدبانوئى دقيق و منظم و سختگير ادارهكننده آن بود. اتاق ضلع شرقى با تيكه پارههاى وسائل و خرت و پرتهاى بىارزشى كه اينجا و آنجا روى هم انباشته شده يا به در و ديوار آويخته بود، بلافاصله در بيننده اين گمان را ايجاد مىكرد كه صاحب آن نمىبايد از نظم و ترتيب يا ذوق و سليقه كه نام ديگرش هنر خوب زيستن است و به نظر برخى كسان آئينه شخصيت يا خود دوم وجود آدمى است بوئى برده باشد. اگر اين موضوع درست باشد كه سليقه يعنى قلبى براى دوست داشتن و هميشه يك سليقه بد بهتر است از بىسليقگى، به سادگى نتيجه مىگيريم كه اين خصوصيت جزئى است از غريزه آدمى براى بهتر زيستن كه هر كس و هر خانواده متناسب با تربيت و امكانات خود كم و بيش از آن بهرهاى دارد. ليكن براى آنكه در مورد اين دو خانواده كه تصادفآ از نظر كسب و كار يا برداشتهاى زندگى تفاوت چندانى با هم نداشتند دچار پيشداورى نادرستى نشده باشيم ناگزير به توضيحات بيشترى هستيم.
اين خانه را دوازده سال پيش از آن براتعلى چراغساز ضمن سندى عادى از يك دامدار اهل ورامين اجاره كرده بود به ماهى يكصد تومان، براتعلى، خودش بود و زنش نرگس كه اهل محله به او ننه عابدين مىگفتند و يك بچه، كه در همان اتاقهاى تميز شمالى مىنشستند. مرد
كه سى سال از عمرش مىگذشت و اصلا اهل اسدآباد همدان بود در بازار آهنگرها منشعب از خيابان بوذر جمهرى، دكان چراغسازى داشت. تعمير يا تميز كردن چراغهاى خوراكپزى و تورى از هر قبيل، تعدادى هم چراغ تورى (زنبورى) داشت كه به دورهگردان بازار كرايه مىداد از قرار شبى پنج يا ده ريال و دليل آنكه شبها ديرتر از موقع به خانه مىآمد يكى اين بود كه مىايستاد تا اين نوع مشتريان كارشان تمام شود و چراغها را با كرايه شب بازگردانند. در حقيقت منبع اصلى درآمد او از همين كرايه دادن چراغ بود. براى مجلسهاى جشن يا سوگوارى ايام محرم در مسجدها و تكيهها نيز، از او چراغ مىگرفتند. چراغهاى پايه بلند چند شعلهاى كه ساخت و نصب پايههاى آن كار خود او بود. كار و كسب او، البته اگر پاسبانها گاه با سختگيرىهاى افراطى مزاحم چرخچىها و دورهگردان نمىشدند، پربد نبود. خرج زن و بچهاش را به خوبى درمىآورد و اينقدر بود كه با وجود يك زن مراقب و دلسوز در توى خانه سر و وضعى به زندگىاش بدهد. تنها مشكل يا ناراحتى براتعلى در وضع فعلى كه مانع مىشد توسعه بيشترى به كارش بدهد تنگى جا براى نگاهدارى چراغهايش بود. اين بود كه هنگام روز بيشتر وسائلش را از دكان بيرون مىآورد و توى معبر كه گذرگاه عام بود مىچيد، يا به در و ديوار نصب مىكرد. هنگام شب دوباره آنها را به درون دكان مىبرد و هر روز اين كارش بود. بعضى از اين نوع وسائل از جمله يك ميز چوبى سنگين با گيره آهنى نصب شده روى آن شب و روز هميشه بيرون بود. البته اگر صاحب دكان او مانند بسيارى مالكين آن
راستا بدقلقى نمىكرد و اجازه مىداد كه او هم يك پوش ديگر داخل دكانش بسازد مقدارى از اين مشكلات حل مىشد. اما او با همه تلاشها و عجز و الحاحهاى براتعلى نه تنها چنين اجازهاى نمىداد بلكه به طمع اجاره بيشتر قصد داشت به هر وسيله كه ممكن بود مستأجرش را مجبور به تخليه دكان كند. براتعلى هم خوب مىدانست كه اگر دكان را خالى مىكرد مىبايست با كار و كسب خود در منطقه بازار براى هميشه خداحافظى كند. زيرا كوچكترين پستوى تاريك و نمورى كه ممكن بود پيدا كند كمتر از دويست يا سيصد هزار تومان سرقفلىاش نبود. به هر حال، اگر براتعلى از حيث كار و كسب به علت وجود يك مالك كجتاب و پولدوست اين نوع ناراحتى را داشت در عوض دلخوش بود كه زن وظيفهشناس، محيط آرام و بستر گرمى در خانه منتظرش بود كه پايان كار استراحت او را تأمين مىكرد و سر و صداهاى كر كننده بازار آهنگرها را از يادش مىبرد. او مرد كمحرف و افتادهاى بود. قد بلندى داشت كه اندكى خميده مىنمود. حركاتش تند و حساب شده بود. دو شيار عميق در طرفين دهان، چهره قهوهاى سوختهاش را مشخص كرده و حالت مردانهاى به آن داده بود. سيبلهايش را گرد مىزد و هميشه يكدسته از موهايش در حالتى به هم چسبيده روى پيشانىاش افتاده بود. نرگس را كه با خودش همسال بود زمانى گرفته بود كه براى طى دوره سربازى به تهران آمده بود.
براتعلى بعد از اجاره اين خانه يك اتاقش را به مشدى محرم سبزىفروش واگذار كرد به ماهى پنجاه تومان كه با زنش گلعنبر و سه
بچه به نامهاى شاهرخ، مهران و مهشيد در آن زندگى مىكردند. اين اتاق بيشتر از سه متر عرض و چهار متر طول نداشت. سبزىفروش و خانوادهاش در آن جاى تكان خوردن نداشتند. و با آنكه نصف اجارهبهاى خانه را كه كلا صد تومان بود مىپرداختند از اين تقسيم به قول خودشان غيرعادلانه طبيعتآ نمىتوانستند راضى باشند. ولى كار ديگرى هم از دستشان ساخته نبود. زيرا دكان سبزىفروشى مشدى در سر همان كوچه قرار داشت كه خانه واقع شده بود و براى آنها اين يك مزيت بزرگ بود كه در جاى خود اهميت بسيار داشت. ليكن با توجه به آن خصوصيت غريزى اخلاقى انسانى كه نزد ما ايرانىها ويژگى خاصى پيدا كرده است، اگر از خانواده ايرانى علاقه به نظم و ترتيب و يا سليقه زندگى داخلى او را بگيرند براى او چه چيز باقى خواهد ماند؟! و آيا يك خانواده پنج نفرى كه سه تاى آن بچههاى خرد هستند در يك اتاق سه در چهار هر چقدر هم مردمان فهميده و ذاتآ نجيب و موظفى باشند مىتوانند به هر نوع انضباطى پاىبند باقى بمانند؟!
در يكى از روزهاى نيمه پائيز سال 1353 شمسى كه آغاز اين داستان است، ما گلعنبر زن مشدى محرم را مىبينيم كه جاروب به دست در حياط خانه مشغول نظافت كردن و روفتن برگهاى زردى بود كه به نسيم پائيزى از درخت بزرگ به زمين ريخته بود. هوا نه ابر بود نه آفتاب ولى هيچكس باور نمىكرد كه ميل به باريدن داشته باشد. اول صبح بود و نرگس براى خريد روزانه از خانه بيرون رفته بود. گلعنبر كه طبيعتآ زن مهربانى بود و با بچهها ميانه خوبى داشت در همان حال با عابدين پسر دوازده ساله همسايه گفتگو مىكرد :
– ببين عابدين جان، تو بچهاى هستى كه به حمداللّه همه چيز را خوب مىفهمى. اين حرفهائى را كه من به تو مىزنم هيچوقت حاضر نيستم پيش مادرت عنوان كنم، چون كه حوصله دعوا ندارم. صداى كسى كه بلند شود مثل ماهوت پاككنهاى زبرى كه تن اسب را با آن تيمار مىكنند موى به تن من راست مىايستد. زندگى دو روزه كه در خوردن و سگدو زدن و مثل مرده افتادن خلاصه شده است چه ارزشى دارد كه آدم خلق خودش را تنگ بكند. او هميشه به من غر مىزند كه آب رختشوئى را توى باغچه مىريزم و باعث خشك شدن گلها مىشوم اما يكدفعه نمىگويد اين حمامى كه توى اين خانه هست ناسلامتى مال هر دو خانواده است. من حتى نمىتوانم رختهايم را ببرم توى حمام بشويم. خيال مىكند سنگهايش سائيده مىشود. مگر خانه ارث پدرى اوست كه دلش بسوزد يا بخيلى بكند. خدا رحم كرده ما هر دو مستأجريم. صاحبخانه يكى ديگر است كه بنده خدا فرسنگها از اين شهر دور است و سال به سال گذارش به اين راستا نمىافتد. من آدمى هو كى هو كىتر از مادر تو به عمرم نديدهام. مثل ميزانالحراره هر ساعت يك درجه را نشان مىدهد و هر دقيقه هم يك جور بايد به سازش رقصيد. پريروز خودش به من گفت: هوا سرد شده است، توى حياط رخت نشوى سرما مىخورى. – اما همين كه ديروز ديگ و چراغ توى حمام بردم، هنوز ننشسته و بسماللّه نگفته ديدم صداى غرولندش بلند شد – غرولند و بهانهگيرى. نه به آن زينب و كلثوم شدنش نه به اين دايره و دنبك زدنش! آخر اين خانه قوطى كبريتى چيست كه آدم بخواهد توى آن هر ساعت و دقيقه صدايش را به گوش اهل محل برساند خيال مىكند
مردم خوششان مىآيد. هر كسى كار و زندگى دارد و آرامش خودش را بالاتر از هر چيز مىداند. اگر من اين شكايت را پيش پدرت ببرم و بگويم كه چطور او برخلاف دستور خودش ديروز تشت لباسهاى مرا كه آبجوش روى آن ريخته بودم از حمام بيرون آورد و توى حياط گذاشت و در حمام را قفل كرد و كليدش را توى جيب گذاشت، مىدانى پدرت چه خواهد گفت؟ خواهد گفت: آخر ديروز چهارشنبه بود!
گفتههاى زن ناتمام ماند. در حياط كه نيمه بسته بود با حركتى تند گشوده شد و نرگس با خريدهائى كه كرده بود به درون آمد. برخلاف گلعنبر كه زنى كوچك اندام و ظريف بود او هيكلى درشت و رفتارى زمخت داشت. گونههايش پهن و استخوانى بود بىآنكه لاغر باشد. و صورتش با چشمانى بس درشت و سياه و پر نيرو مشخص مىشد كه در بيننده ايجاد ترسى مبهم مىكرد. هيكل درشتش با دستهاى بىاندازه بزرگ و سنگين او را كمتر از يك كارگر ساختمانى كه قادر به كارهاى زمخت است معرفى نمىكرد. هنگام راه رفتن اين دستها از دو طرف بدنش سنگينى مىكرد. به بركت وجود همين دستهاى سنگين و پر زور رختهاى شستهاى را كه ننه عابدين مىچلاند و روى طناب مىانداخت زودتر از رخت هر كس خشك مىشد. وقتى كه به درون حياط آمد چون هر دو دستش بند بود گوشه چادرش را به دندان گرفته بود. لحظهاى جلوى در درنگ كرد و گفتار اخير همسايهاش را اينطور تكميل كرد :
– آرى، ديروز چهارشنبه بود و چهارشنبه يعنى روزى كه ننه عابدين جنى مىشود! گويا خودت كه حال و هواى درستى ندارى گمان كردهاى همه همينطورند. تمام حرفهائى را كه مىزدى شنيدم.
صداى او بلند و خراشدار و ناراحتكننده بود. اما در حالت بيانش چيزى كه حكايت از دلپرى عميقى بكند وجود نداشت. دم در حياط چادرش را روى زمين رها كرد، يعنى از روى بىقيدى يا از آن جهت كه دستش بند بود آن را آزاد گذاشت تا خودش بيفتد. خريدهائى را كه براى ناهار و شام خانواده سه نفرى خود كرده بود روى سنگ ايوان گذاشت. ضمن آنكه برمىگشت و دوباره چادرش را برمىداشت به گفته خود ادامه داد :
– ما هر دو مستأجريم – كى همچو حرفى مىزند؟! تو صاحبخانه هستى و من مستأجر. براى اينكه تو سه تا بچه دارى و من يكى. شوهر من صبح كه از خانه قدم بيرون مىگذارد كسى رنگش را نمىبيند تا ديروقت شب. وقتى هم به خانه مىآيد تا صبح كه بيرون مىرود هيچكس صدايش را نمىشنود به غير از يك سلام و عليك كوتاه و مختصر با هيچكس از اهل محل رابطهاى ندارد. در عوض شوهر تو كه دكانش همين بغل است هر دقيقه فلتاقش توى خانه پهن است. اگر مىخواهد دست به آب برساند توى خانه است – انگارى مرض بول دارد. اگر مىخواهد آب بخورد توى خانه است – جرأت ندارم يك دقيقه توى اين حياط آزاد راه بروم يا توى آفتاب بنشينم. خانه را هم شعبهاى كرده است از دكان. تازه اگر هم خودش توى خانه نيست، صدايش هست. زمستان است، شلغم ببر مرهم سينه! تابستان است، بيا بار عسل دارم خربزه! – آنوقت هم اين بچهها، اين بچهها كه نگو و نپرس! دائم مىآيند و مىروند و گند و كثافات توى حياط مىريزند. يا شايد راستى
راستى خيال كردهاى من شدهام دربان تو و بچههايت كه اينطور دو قورت و نيمت باقى است. آنوقت نوبت به جارو كردن كه مىرسد خدا به دور، زبان من بايد مو دربياورد تا خانم مثل امروز جاروئى دست بگيرند و به نظافت حياط مشغول شوند. آن هم يك دفعه نديدم كارى را كه شروع كردهايد تمام بكنيد. يا كسى از همسايهها و اين و آن دم در حياط صدايت زده رفتهاى يا اينكه خودت خسته شده ول كردهاى. توى اين كوچه خانهاى نيست كه با تو سر و سرى نداشته باشد. صبح كه از خواب برمىخيزى هنوز رختخوابهايت را جمع نكرده و بچههايت را به مدرسه نفرستادهاى، اين خانه و آن خانه به سلام مىروى. يكى نيست بگويد مگر تو كدخدا يا داروغه محل هستى. يا شدهاى بز حاج ميرزا آغاسى كه آزاد باشى و هر جا دلت بخواهد سر بكشى. تو آدمى هو كى هو كىتر از من نديدهاى، من هم خاله بىمضايقهتر از تو زنى نديدهام. به خانه همسايه مىروى تا طرز غذا پختن را به آنها ياد بدهى، آنوقت غذاى خودت روى آتش مىسوزد كه بويش تمام محله را مىگيرد و بچههايت ظهر بىناهار مىمانند. تو يك همچين آدمى هستى!
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.