شرح سودی بر حافظ (همراه با قاب)

محمد سودی بوسنوی

ترجمه‌ی عصمت ستارزاده

با مقدمه‌ی سعید نفیسی

چهار جلد

همراه با قاب

شرح سودى بر ديوان حافظ، يكى از بهترين شروح و تفاسيرى است كه بر سروده‌هاى لسان‌الغيب حافظ، شاعر بزرگ ايرانى نگاشته شده است و اين قول بسيارى از حافظ‌شناسان و حافظ‌پژوهان است. محمد سودى بوسنوى كه اصل او از سرزمين بوسنى در اروپا و حوزه بالكان و امروز كشور مستقلّى است در روزگار خويش به سه زبان تركى و عربى و پارسى تسلط داشته و از روى ارادت و شيفتگى نسبت به كلام خواجه درصدد تأليف شرحى كامل بر ديوان وى برآمده است.

سودى به‌جز شرح ديوان حافظ، شروحى هم بر مثنوى حضرت مولانا و گلستان و بوستان شيخ اجل سعدى شيرازى نگاشته و از آن‌جا كه استاد فقيد سعيد نفيسى با اين آثار آشنايى داشته‌اند و به‌ويژه ترجمه شرح سودى بر حافظ را از تركى به فارسى مفيد فايده مى‌دانسته‌اند، به‌هنگام گذراندن دوره دكترى ادبيات فارسى از سوى بانوى فاضله عصمت ستارزاده و آگاهى از احاطه ايشان به هر دو زبان مبدأ و مقصد، پيشنهاد ترجمه اين اثر را مى‌دهند و خانم ستارزاده نيز با تبحر كامل دست به ترجمه يازيده و اثرى در 4 جلد پديد مى‌آورند كه فارسى‌زبانان هرگز از آن بوى ترجمه احساس نكرده و مى‌پندارند كه گويا نثر فارسى آن، اثر طبع شارح است.

1,950,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 4300 گرم
ابعاد 24 × 17 سانتیمتر
پدیدآورندگان

عصمت ستارزاده, محمد سودی بوسنوی

نوع جلد

گالینگور

نوبت چاپ

سوم

قطع

وزیری

تعداد صفحه

2344

سال چاپ

1402

موضوع

شعر فارسی, نقد و تفسیر

تعداد مجلد

چهار

وزن

4300

در آغاز کتاب شرح سودی بر حافظ، می‌خوانیم:

مقدمه استاد سعيد نفيسى

 

شمس‌الدين محمد حافظ دستان‌سراى شيراز برترى مسلمى بر همه سخن‌سرايان هر زمان و هر زبان دارد و آن اين است كه شعر او بيان بسيار دقيق و احساسات و افكار نياكانى است كه آن‌ها پشت در پشت انديشه كرده و خوب و بد جهان را سنجيده‌اند.

همه شاعران بزرگ افكار مشترك آدمى‌زادگان از هر نژاد و هر عقيده را بيان كرده‌اند و به همين جهت آثارشان مشترك در ميان همه آدميان است و تنها گهگاهى نكته‌اى را از عقايد خاص نژادى خود به ميان آورده‌اند. به همين جهت است كه شاهكارهاى سرايندگان را مى‌توان به هر زبانى ترجمه كرد و اگر ملايمات لفظى و صنايع لفظى پيش نيايد به هر زبان كه ترجمه كنند از زيبايى آن چيزى كاسته نمى‌شود.

حافظ يگانه شاعرى است كه بيشتر سخنان او هزاران گوشه و كنايه از عقايد وافكار خاص ايرانيان در بر دارد و به همين جهت تعبيرات خاص او به هيچ زبانى درخور ترجمه كردن نيست. با همه مناسبات نزديكى كه در ميان شعر فارسى و شعر اردو و شعر تركى هست و شعر اردو و شعر تركى از هر حيث پيرو و تابع شعر فارسى است تاكنون نتوانسته‌اند شعر حافظ را به اين دو زبان هم ترجمه كنند. اين پيوستگى تام سخن حافظ با روح ايرانى سبب شده است كه بگوييم حافظ نخستين سراينده‌اى است كه روش امپرسيونيسم را در شعر فارسى وارد كرده و ناچار در بسيارى از اشعار او كنايات و اشارت و استعاراتى هست كه سوابق ذهنى فراوان مى‌خواهد و كسانى كه از اين سوابق محرومند حاجت به شرح و توضيح و تفسير دارند. به همين جهت چه به زبان فارسى و چه به زبان اردو و چه به زبان تركى كتاب‌هاى چند در شرح اشعار حافظ نوشته‌اند. تا جايى كه من خبر دارم پنج شرح به زبان فارسى بر ديوان حافظ نوشته‌اند: مفتاح الكنوز على حافظ الرموز تأليف قطب‌الدين قندهارى. بدر الشروح تأليف بدرالدين اكبرآبادى، شرح مشكلات ديوان حافظ تأليف پير مراد متخلص به مشفق، شرح ديوان حافظ تأليف افضل‌الله آبادى، بحرالفراسة اللافظ فى شرح ديوان حافظ تأليف عبيدالله خويشكى متخلص به عبدى. يك شرح به زبان اردو معروف به شرح يوسفى تأليف يوسف عليشاه چشتى نظامى كه در 1307 قمرى به پايان رسانيده است.

به زبان تركى نيز چهار شرح نوشته‌اند: شرح مصطفى بن شعبان متخلص به سرورى درگذشته در 969، شرح شمعى درگذشته در حدود سال 1000 هجرى قمرى و دو شرح مختصر و مفصل از سودى بوسنوى متوفى در حدود سال 1006 ه .ق..

درباره سودى بوسنوى كه مردى بسيار دانشمند و شاعرى توانا و مؤلفى پركار بوده و در سه زبان تركى و تازى و پارسى دست داشته است چندان آگاهى دقيق نداريم. همين‌قدر پيدا است كه از مردم سرزمين بسنه يا بوسنه يا بوسنى در بالكان بوده است كه مدت‌ها از متصرفات امپراتورى اتريش و دولت عثمانى بوده و هنگام استقلال عربستان در سال 1878 ميلادى و رهايى از استيلاى تركان عثمانى جزو آن كشور شده و اينك از نواحى دولت جمهورى يوگوسلاوى[1]  است. از زمان‌هاى

قديم بسيارى از مردم اين سرزمين به دين اسلام گرويده‌اند و به فرهنگ اسلامى و شرقى خو گرفته‌اند و در ميان ايشان چندين شاعر و نويسنده زبان پارسى بوده‌اند.

سودى بيشتر در استانبول مى‌زيسته و آموزگار فرزندان اعيان دربار عثمانى بوده و مؤلفات خود را در استانبول فراهم كرده است. وى در سه زبان تركى و فارسى و عربى دست داشته و آنچه از او مانده است شرح مثنوى مولانا جلال‌الدين و شرح گلستان و شرح بوستان سعدى و دو شرح ديوان حافظ را بايد برشمرد. شافيه و كافيه ابن‌حاجب را كه دو منظومه معروف در قواعد زبان تازى است به تركى ترجمه كرده است.

وى نخست شرح مختصرى بر ديوان حافظ نوشته و سپس اين شرح مفصل را كه ترجمه آن در اين صحايف به نظر خوانندگان مى‌رسد فراهم كرده است. ترديدى نيست كه شرح سودى مهم‌ترين كتابى است كه درباره اشعار حافظ تاكنون تأليف كرده‌اند. در اين مدت نزديك به سى‌صد و پنجاه سال، كه از تأليف آن مى‌گذرد اين كتاب يكى از مهم‌ترين كتاب‌ها براى معرفى يكى از فصل‌هاى برجسته ادب ايران به‌شمار رفته و كاملاً سزاوار آن بوده است كه ايرانيان نيز از آن برخوردار شوند.

به همين جهت در دوره دكترى ادبيات فارسى دانشكده ادبيات كه شوق سرشارى در خانم ستارزاده براى اين‌گونه كارهاى دشوار ادبى ديدم و روزبه روز در اين نظر راسخ‌تر و پابرجاتر شدم ترجمه اين كتاب بسيار مفيد را به وى پيشنهاد كردم. خانم ستارزاده از دشوارى اين كار و مدت‌هاى مديد صرف وقت در اين راه نهراسيد و در همان گام اول پيشنهاد مرا پذيرفت و به اين كار دشوار دست زد و نمونه مسلمى از همت و پشت‌كار و دقت و آگاهى و دانايى خويش در اين اوراق به‌يادگار گذاشت.

من از اهميت كار خانم ستارزاده و ستايشى كه درباره وى دارم چيزى نمى‌گويم و اين صحايف خود بهترين گواه و محرك دوستداران ادب ايران براى قدردانى از اين كار بزرگ خواهد بود.

تهران، 30 دى ماه  1341

 

 

 

در پيشگاه استاد

 

روزى كه از اين بضاعت مزجاة نمونه‌اى براى ارزيابى آن به حضور استاد ارجمند سعيد نفيسى بردم، مردد بودم، زيرا نمى‌دانستم مأموريتى كه افتخار انجام آن را به من داده‌اند به‌خوبى انجام گرفته يا نه، آيا اين ترجمه مورد پسندشان قرار خواهد گرفت يا خير؟ اين‌ها سؤالاتى بود كه از خود مى‌كردم و كم‌كم اين ترديد در من قوى‌تر مى‌گشت و به خود مى‌گفتم: اى مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه توست. مگر نمى‌دانى كه شبه در بازار جوهريان جوى نيرزد و چراغ پيش آفتاب پرتوى ندارد؟ پس اى مور ناتوان تو در عين نقصان اين پاى ملخ را كشان‌كشان كجا مى‌برى در حالى كه مى‌دانى اهل فضل و بلاغت در صحبت ايشانند نه هر ضعيفى چون تو كه اين هديه لايق قدر بزرگوار استادان نباشد. اما با خود انديشيدم مگر نه اين است كه اينان جهل را از جبلت آدمى به‌در برده با چراغ توفيق تشنگان راه دانش و بينش را استقبال مى‌كنند و در معنى به روى كوردلان مى‌گشايند، و نابينايان را بينا و ناتوانان را توانا مى‌سازند و مراد خاطر دوستداران علم را بر مصالح خويش مقدم مى‌دارند، و هركه را عشق به كمال دارد دست گرفته گام به گام به‌سوى هدفش رهنمايى مى‌كنند، پس هيچ جاى ترديد نيست كه مكتبشان عالى‌ترين جلوه‌گاه روح بشرى است، مگر فراموش كرده‌اى آن زمان را كه انجام سه وظيفه بس بزرگ و سنگين مادري‌ـمعلمى و سرپرستى فرزندان خردسال‌ات و مبارزه با مشكلات مادى تو را كوفته و درمانده مى‌كرد و در اجتماع خود هيچ‌گونه ملجأ و مرجعى براى تسكين دردهاى خود پيدا نمى‌كردى، چون غريقى بودى كه درياى متلاطم زندگى هر لحظه تو را دستخوش امواج سهمگين حوادث قرار مى‌داد و انواع ناملايمات و محروميت‌ها كه اكثر آن‌ها زاييده محيط زندگى تو بود از هر طرف به سويت هجوم مى‌آوردند. اما تو بعد از يك مبارزه سخت و خستگى‌ناپذير صف اندوه و رنج روحى را مى‌شكافتى، كوه‌ها و صحراها و درياهاى موانع را زير پا مى‌گذاشتى به‌سوى علم مى‌شتافتى. در آن‌جا از بيانات استاد الهام مى‌گرفتى تا اندكى از ترس‌ات مى‌كاست و روح‌ات آرام مى‌شد و عزم‌ات راسخ‌تر مى‌گشت. آرى ترس، ترس از نادان زيستن و
ترس از عفريت جهل و نادانى كه مبادا سخت گلويت را بفشارد تو را و فرزندان‌ات را براى هميشه در گرداب جهالت غرق نمايد، چون مى‌دانستى فقر و غنى دو منشاءِ اصلى جهل است و جهل و بى‌سوادى عامل تمام بدبختى‌هاى بشر.

اجتماعى كه امروز در برابر آن خود را سربلند مى‌بينى آن روز همه درهاى اميد را به رويت بسته بود. مسلم است تو را و امثال تو را چگونه بشناسد، فقط آن در مكتب استاد بود كه به روى‌ات باز بود، چون اين در مانند ساير درهاى اجتماع ما نيست كه به روى عده‌اى باز و براى گروهى بسته باشد، به هر حال آن خاطرات تلخ گذشته يك‌يك از خيالم مى‌گذشت و افكارم در ميان گذشته و اكنون دور مى‌زد. و چشم بر دهان استاد دوخته بودم كه آيا زحمت هشت ماه ترجمه و سه ماه ماشين كردن آن به‌هدر مى‌رود، آيا اين كاغذپاره‌ها طبله عطار است؟ يا براى پيچيدن داروى عطار به‌كار خواهد رفت. كه استاد چنين فرمودند: كتابى ترجمه كرده‌اى كه تاكنون در گلزار ادب فارسى چنين گلى نشكفته است، كتابى است كه دوستداران حافظ را به‌كار آيد و فارسى‌زبانان را بلاغت افزايد.

پس بر تكميل و اتمام آن اشارت فرمودند و زبان بر مدح و تحسينم گشودند و اين عيب را حمل بر هنرم نمودند و با الطاف و عنايات بى‌كران خويش هدايتم كردند و در كنف حمايت خويش جايم دادند و موانعى كه از لحاظ ضيق وقت در پيشم بود از سر راهم برداشتند. وقت آزاد به من بخشيدند. وقت، چه چيز گران‌بهايى كه همه چيز گرانبها در سايه آن به‌دست آيد و نيز همه چيز گران‌قيمت آدمى با فوت آن از دست برود. از آن به‌بعد با اطمينان خاطر و در كمال آسايش فكر به چاپ جلد اول و ترجمه جلد دوم پرداختم.

اگر در موقع خود موفقيتى نصيب اين اثر گردد بايد آن را به حساب جناب استاد سعيد نفيسى گذاشت چه اين استاد عالى‌قدر طبق سيرت ديرينه خود حتى تا آن‌جا كه به ضرر سلامتشان تمام شود براى احياء و ارتقاءِ زبان فارسى مى‌كوشند و به هر طريقى كه ممكن و ميسر گردد چه مستقيم و چه غيرمستقيم در ترويج آن خدمات گران‌بهايى از خود نشان مى‌دهند. در اين‌جاست كه با صميم قلب سلامت و موفقيت ايشان را از درگاه حضرت احديت مسئلت مى‌نمايم و در مقابل عظمت روحى اين استاد و همچنين ساير استادان محترم كه در موقع خود خوشه‌چين خرمن دانش‌شان بودم سر تعظيم فرود مى‌آورم و با زبان بى‌زبانى مى‌گويم :

من همچو خاك و خارم و تو آفتاب و ابر         گلها و لاله‌ها دهم ار پرورش دهى

تهران، 20 دى ماه 1341، عصمت ستارزاده

مقدمه مترجم 

 

كتابى كه هم‌اكنون ملاحظه مى‌فرماييد ترجمه تفسير ديوان حافظ است به‌نام «شرح سودى بر حافظ»، مفسر نامش محمد افندى، يكى از فضلاى اهالى بوسنه «بوسنى» از ولايات عثمانى قديم و يوگسلاوى حاليه بوده است كه در ادبيات فارسى و عربى تسلط كامل داشته. چنان‌كه تاكنون تفسيرهايى كه از اشعار حافظ به زبان انگليسى و فرانسه و تركى به‌عمل آمده معروف‌ترين و مفيدترين آن‌ها «شرح سودى» است اگرچه دو شرح ديگر به زبان تركى به‌نام شرح سرورى و شرح شمعى به‌نوبه خود معروف است ولى شرح سودى، كامل‌ترين آن‌ها است. به تصريح خود مفسر در آخر شرح (جلد سوم) از طبع بولاق ص 364 در سنه هزار و سه هجرى آن را به‌اتمام رسانيده است و در سال هزار و دويست و پنجاه در مطبعه بولاق به اهتمام حاج محمد على پاشا والى مصر به طبع رسيده است.

اما دليل رجحان اين شرح را بر تفاسير ديگر هر خواننده ضمن مطالعه آن تصديق خواهد نمود، چه قصد مفسر آن فقط توضيح معانى لغوى و ظاهرى بوده است و به اين ترتيب از هر نوع تفسيرهاى وهمى و تمثيلى خوددارى نموده و سعى نكرده است كه براى ابيات معانى مشكل و يا معانى عرفانى بياورد، شك نيست كه اكثر غزليات حافظ بسيار مشكل است و معانى رمزى، معانى عرفانى و اصطلاحات صوفيانه در آن‌ها به حد فراوان وجود دارد. ولى چه‌بسا در پاره‌اى از آن‌ها مقصود همان معانى ظاهرى است كه از آن‌ها استفاده مى‌شود، و همين معناى ظاهرى است كه حافظ را زبانزد خاص و عام كرده و مايه فخر و مباهات ملت خود قرار داده است. تا آن‌جا كه وى را لسان‌الغيب و ترجمان‌الاسرار لقب نهاده و هنگام ابتلا به شك و ترديد از كلمات و اشعار اين شاعر استمداد مى‌جويند و تفأل به ديوان حافظ مى‌كنند. در اغلب موارد مى‌بينيم كه شاعر مسائل مادى جسمانى را با مطالب معنوى در هم آميخته زمانى در لباس صوفى پاك و گاهى رند لاابالى و وقتى هم مسلمان متدين جلوه‌گر مى‌شود، اين دگرگونى احوال و مطابق ذوق و طبع هر طبقه سخن گفتن و يك معنى واحد را به عبارات مختلف بيان كردن همه دليل بر وسعت فكر و دورنماى ديد اوست، ثانيآ خواننده را متوجه مى‌سازد كه تا چه اندازه نسبت به امور ظاهر بى‌اعتنا بوده است.

سودى مرحوم تمام اين دقايق را ضمن توضيح و تفسير ابيات به بهترين وجهى بيان نموده اطلاعات قابل توجهى به خواننده مى‌دهد، بى‌دليل نيست كه اين شرح نزد اهل تحقيق مورد قبول يافته و اشتهار فراوان كسب كرده است و همه كس آن را مى‌خواند و تحسين مى‌كند.

تذكر لازم

 

 

يقين دارم خوانندگان ارجمند اين شرح، ضمن مطالعه به اين مطلب متوجه شده‌اند كه مفسر دانشمند اين اثر بسيارى از مباحث و قواعد دستور زبان فارسى را مطابق رأى و عقيده خويش تعريف كرده است، البته در موارد ضرورى حتى‌الامكان از طرف مترجم در پاورقى راجع به هر قاعده‌اى كه مخالف دستور زبان فارسى بوده توضيح مختصرى داده شده، و اما آنچه به‌خصوص براى دانستن خوانندگان مهم است، توضيح و تفكيك اقسام اضافه است كه سودى مرحوم تمام انواع اضافات را تحت عنوان لاميه و بيانيه ذكر كرده است، يعنى اضافه تبيينى (شامل اضافه توضيحى هم مى‌شود) و اضافه عام به‌سوى خاص كه اكثر ادبا از قبيل اضافه بيانى مى‌دانند و اضافه ترجيحى و لياقت كه از فروع اضافه بيانى شمرده مى‌شود و اضافه موصوف به صفت و اضافه تشبيهى خلاصه همه اضافات مذكور را فقط با عنوان اضافه بيانى تعريف كرده و از لحاظ نوع لفظ و حالت مضاف و مضاف‌اليه جداگانه توضيح نداده است چنان‌كه نسبت، اختصاص، تملك و نظاير اين‌ها را هم مطابق قاعده عربى اضافه لاميه گفته است، در همين كتاب ذيل صفحه 125 راجع به وجه تسميه اضافه لاميه اشاره شده است.

از آن‌جا كه توضيح و بيان هريك از اقسام اضافات كه بدون شك در هر صفحه لااقل دو يا سه بار آمده موجب تكرار و اطناب كلام مى‌شود، لذا به‌عهده خوانندگان دانشمند واگذار شد كه از سرمايه ادبى و اطلاعات دستورى خويش استفاده نمايند و بر عدم توجه مترجم حمل نفرمايند.

دكتر عصمت ستارزاده

 

 

 

بسم‌الله الرّحمن الرّحيم

  

بعد از حمد بى‌حد جناب صمد. بنا بر فريضه دين مبين و تصليه حضرت فخر كائنات محمد صلى‌الله عليه و سلم الى الابد و ترضيه آل و اصحاب امجد.

چنان‌كه قوانين ديرينه مؤلفين است بعد از اظهار عجز و ناتوانى بايد گفت ناشر اين كتاب به استعانت مفاد جميل نظم جميل: انا فتحنا لك فتحآ مبينا كه فوز و نصرت پشتيبانش بوده و به موجب مضمون شريف: ينصرك الله نصرا عزيزا، رهين فتح و ظفر شده است.

غازى الحاج محمد على اول ناصر دين         طيبه طيبه فتحيله آلوب نام گزين

عالمه واجب و فرض اولدى عزيزا بويله         خاك درگاهنه تعظيما ايده وضع جبين[2]

آن حكم‌فرماى عربستان، ولى‌نعمت صاحب كرامت و بزرگوار ما براى طلب خشنودى خداى تعالى و تربيت فرزندان و كودكان ملت اسلام و تعليم علوم كلى و جزئى به آن‌ها. در فاصله چهار ساعتى از مصر نادرة‌العصر در جهادآباد مدرسه رجال جهاديه را تأسيس نمودند. در خارج مصر كنار رود نيل مدرسه قصرالعين را براى تربيت افسران سوار مكتب جيزه داير كردند. و براى تربيت توپچيان جنگى در محلى به‌نام قدم‌النبى مكتب دلارام را ساخت و جهت تعليم علوم بحريه و فنون حربيه مكتب اسكندريه را بنا نهادند. براى تكميل تعليم و تعلم علوم بحريه و اصول محاربه و علوم رياضيه و علم موسيقى چندين باب مدرسه بنا نهادند. جهت آشنايى مردم با مسائل مملكتى در داخل قلعه مصر مكتبى مخصوص اين هنر داير فرمودند.

به استناد حديث شريف: العلم علمان علم الابدان و علم الاديان. فالطب مقدم على الفقه، كه اشاره به تقدم علم طب مى‌فرمايد. و به موجب حديث ديگر كه مى‌فرمايد: فالطب مقدم على الفقه و الحكمة فى ذلك انه لايمكن العبادة و اشتغال بالايمان الا بصحت الوجود و لعمرى ان الوجود
لايخلوا من الاحتياج الى الطب فلذا قدم و بهذا يندفع السؤال و الاعتراض من انه قالى صلى الله عليه و سلم ما عندالله بافضل من فقه.

پس براى تعليم و تعلم طب كه به مثابه فرض بود نسبت به عساكر و پيروان ديگر فى‌الجمله نسبت به مردم زيردست در محلى به‌نام جهادآباد و در محروسه مصر و در اسكندريه طبق اصول اروپا مدرسه طبى مخصوص به انسان و راجع به حيوان به انضمام فروعاتشان از قبيل داروخانه و دارالتجزيه و تشريح‌خانه تأسيس نمودند. و مريض‌خانه‌ها داير فرمودند.

روى نيت خالصانه خود با اعزام اهل رشد و سداد به اروپا براى كسب فن زراعت و كشاورزى و درخت‌پرورى و ايجاد باغ و بوستان و اختصاص اراضى به مقدار كافى براى توسعه امر فلاحت گام‌هاى بسى بزرگ برداشتند. در حوزه حكومت عادلانه خود تمام مردم در زير سايه عنايات و حمايت او بودند. حتى حيوانات و اراضى با عنايات عديده و سماحات نشنيده او احيا شدند.

براى خريد كتب نفيسه و طبع و تمثيل آن‌ها مبالغ هنگفتى بذل فرمودند. بدون اغراق جهان را پر از الطاف بى‌كران خود گردانيده اين بار نيز به استناد :

عربى همچو طعام است بر او نحو، نمك         زانكه بى‌نحو، كلام عربى نايد راست

فارسى را نبود حاجت شورى نمك         كه سراسر همه پالوده و قند و حلواست

زبان فارسى طبق مضامين شيرين و آيين مخصوص آن در مدارس مذكور تدريس و به اطفال و فرزندان تعليم مى‌شد. براى استفاده ساير هنرمندان اهل ذوق با لطف و مرحمت خود كتاب «ترجمان لسان الغيب» حضرت خواجه حافظ شيرازى را به‌نام ديوان بلاغت در مطبعه بولاق و كتاب «شرح سودى بر حافظ» را در مطبعه اسكندريه، دستور طبع و تمثيل فرمودند. براى تأمين خواست‌هاى مردم طبق اراده سنيه خود صحايف احسانى خود را توشيح و تزيين فرمودند.

اينك براى آن‌جناب كه با مكارم خويش آرزوبخش بندگان است با اولاد و احفادش تا قيام قيامت عمر جاويدان آرزو مى‌كنم. آمين بحرمت من له قيام السموات و الارض.

*     *     *

غلط‌هاى چاپى اين قسمت (پيش‌گفتار) بيش از ساير قسمت‌هاى شرح بود و اينجانب براى اجتناب از هرگونه تصرف و تحريف ناچار شدم براى رفع نقايص آن از استاد محترم جناب آقاى حكمت ايل‌آيدن وابسته فرهنگى تركيه در ايران كمك بگيرم ولى با وجود اين به علت فقدان نسخه صحيح، تغييرى در ترجمه بعضى مطالب اين صفحه حاصل آمده و با اصل متن تركى آن اختلاف جزئى پيدا كرده است.

مترجم

 

 

الحمدلله الذى وفقنى لبيان العلوم و المعارف لسان العرب المهذب و العجم المعذب. على افضل خلقه محمد افصح ذوى الحسب و الشرف و النسب. و على آله الابرار و اصحابه الاخيار.

اما بعد معلوم شود كه محرر اين اوراق و مقرر اين مسطر بزهكار نحيف يعنى سودى ضعيف مى‌باشد. نام شريف خواجه حافظ شمس‌الدين محمد است. اما در ميان مشايخ او را لسان‌الغيب و ترجمان‌الاسرار نامند. اشعار آبدار اين شاعر رشك چشمه حيوان است و بنات افكارش غيرت حور ولدان، مذاق عوام با لفظ متين‌اش شيرين و دهان خواص با معناى مبين‌اش نمكين و روشنايى چشم ارباب باطن را افزوده و آشنايى اصحاب ظاهر را گشوده و موافق حال هر واقف سخن، حرف زده و مطابق شأن هر ارباب هنر معناى لطيف و غريب آورده در عبارت قليل معناى كثير درج كرده است. رحم‌الله روحه و نور ضريحه.

تاريخ وفات حافظ رحمه‌الله

به سال با و صاد و ذال ابحد         ز روز هجرت ميمون احمد

به سوى جنت اعلى روان شد         فريد عهد شمس‌الدين محمد

به خاك پاى او چون برگذشتم         نگه كردم صفا و نور مرقد

و بعد از وفات خواجه بعضى از استادان قديم‌اش براى حفظ حق صحبت قديم و رعايت عهد مودت از راه محبت غزليات متفرق شاعر را جمع و مرتب نموده است. طيب‌الله روحه و زاد فى غرف الجنان فتوحه. آمين يا رب العالمين و الله الموفق الى السبيل الرشاد و هو رؤف بالعباد و هو حسبى.

بحر هزج: مفاعيلن مفاعيلن مفاعيلن مفاعيلن

غزل  1

 

الا يا ايها الساقى ادر كاسآ و ناوِلها

اين مصرع بيت ثانى از قطعه‌اى است كه يزيد بن معاويه بر وزن بحر هزج[3]  سروده و اصل قطعه

عينآ بدين قرار است.

انا المسموم ما عندى بترياق و لا راقى         ادر كاسا و ناولها الا يا ايها الساقى

پس خواجه براى توافق با قافيه غزل خود مصرع مذكور را مقدم و مؤخر كرده و به طريق تضمين[4]  در اول غزل خود ايراد كرده است. و از اين جهت بعضى شعرا به خواجه اعتراض كرده‌اند.

 

چنان‌كه اهلى شيرازى مى‌فرمايد :

قطعه

خواجه حافظ را شبى ديدم بخواب         گفتم اى در فضل و دانش بى‌حساب

از چه بستى بر خود اين شعر يزيد         با وجود اين‌همه فضل و كمال

گفت واقف نيستى زين مسئله         مال كافر هست بر مؤمن حلال

و نيز كاتبى نشابورى مى‌فرمايد :

قطعه

عجب در حيرتم از خواجه حافظ         به نوعى كش خرد زان عاجز آيد

چه حكمت ديد در شعر يزيد او         كه در ديوان نخست از وى سرايد

اگرچه مال كافر بر مسلمان         حلال است و درو قيلى نشايد

ولى از شير عيبى بس عظيم است         كه لقمه از دهان سگ ربايد

الا ــ حرف استفتاح است چنان‌كه در آيه كريمه زير واقع شده :

الا ان اولياءالله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون. صاحب كتاب معتقد است كه اين (الا) مركب است ولى ابن‌مالك مى‌گويد بسيط است. در كتاب مفصلات نحويه، ادله هر دو مذكور و مسطور است.

ياء ــ حرف ندا است.

اى ــ مناداى مفرد و معرفه.

هاء ــ حرف تنبيه. چون لفظ ــ اىّ ــ لازم‌الاضافه مى‌باشد پس به‌جاى مضاف‌اليه قرار گرفته.

الساقى ــ تقديرآ مرفوع و حقيقة مناداى واقعى (اىّ) همين كلمه الساقى است. براى اين‌كه دو حرف تعريف در يك‌جا جمع نشود، هاء تنبيه آورده.

ساقى ــ در لغت به معنى كسى است كه آب مى‌دهد و يا سيراب مى‌كند. اما در اصطلاح باده‌نوشان ساقى كسى است كه در مجلس شراب قدح شراب را مى‌گرداند.

ادر ــ امر مخاطب از باب افعال يعنى بگردان.

كأس ــ يعنى قدحى كه پر از شراب باشد. اما قدح اعلم از كأس است.

ناولها ــ ناول امر مخاطب از باب مفاعله و در اصل ناوليها[5]  بوده با اتصال ياء (ضمير متكلم) كه به

جهت ضرورت وزن، ياء آن حذف شده است و ها آخر كلمه (ضمير مؤنث) راجع به كأس مى‌باشد.

از قرار معلوم جميع اسماء و آلات و صفات مربوط به خمر مؤنث معنوى است.

محصول بيت ـ اى ساقى كأس را به يك‌يك اهل مجلس بده و آن‌وقت به من بده زيرا در مجلس شراب تا به يك‌يك اهل مجلس شراب نچشانى آن مجلس صفا نخواهد يافت. اين عبارت عطف‌الخاص على‌العام است و از فحواى كلام اين‌طور برمى‌آيد كه مى‌گويد كأس را بگردان تا نوبت به من برسد همگى نوش كنيم.

بعضى گويند ناول به معنى تو بخور است و براى اثبات مدعاى خود اين شعر مولانا جامى را دليل آورده‌اند :

صفاى جام مى جامى برد زنگ غم از خاطر         اذا ما تلق من همّ فَحاوِلها و ناوِلها

جامى

بايد گفت صاحبان اين عقيده در اين دليل و مدلول خود در كمال انحراف‌اند و اين انحرافشان ناشى از عدم تشخيص بين مناوله و تنازل است[6]  على‌الخصوص كه مراد نوشيدن ساقى نيست بلكه
مراد نوشيدن خود شاعر مى‌باشد و عبارت انا المسموم شاهد اين معنى است و به‌علاوه تقدير كردن، ياء، متكلم در آخر، ناول، اين مطلب را روشن مى‌سازد و قول شاعر هم اين مطلب را تأييد مى‌كند كه مى‌گويد :

اترع قدح المدام فالفجر يلوح         و اشربه و ناولنى كالمسك يفوح

عده‌اى هم گويند حرف الا، متعلق به مصرع ثانى است. اين عقيده واقعآ انصراف از نهج مستقيم است زيرابه طورى كه گفتيم الا از براى استفتاح است. يعنى در ابتداى كلام واقع شده و افاده تأكيد مى‌كند و فقط براى تنيبه مخاطب است و تقديرآ به دو صيغه امر متوجه بوده و ابدآ به مصرع ثانى علاقه ندارد.

كه عشق آسان نمود اول ولى افتاد مشكلها

كه ــ با كسر عربى و هاء رسمى مشترك است مابين اسم و حرف. بدين معنى كه اگر اسم باشد در اين صورت به ذات ذوى‌العقول دلالت مى‌كند. مثل اين بيت گلستان.

بيت

از دست و زبان كه برآيد         كز عهده شكرش به‌در آيد

ولى اگر به معنى ربط باشد در اين صورت دو چيز را به هم ربط مى‌دهد. مثل ربط دادن بين مسنداليه و مسند صفت و موصوف و علت و معلول. ولى در اين شعر، كه، تعليلى است يعنى براى صيغه‌هاى امر مذكور در مصرع اول علت را بيان مى‌كند.

عشق ــ به كسر عين، معانى مختلف براى كلمه عشق آورده‌اند ولى مشهورترين تعريف آن يعنى افراط در محبت.

آسان ــ يعنى ساده و بدون زحمت.

نمود ــ فعل ماضى و مشترك است مابين لازم و متعدى و در اين شعر لازم است.

ولى ــ حرف استدراك مانند لكن در عربى.

افتاد ــ فعل ماضى است به معناى فعل وقع در عربى و به دو معنا استعمال مى‌شود. يكى به معنى سقوط و ديگرى به معنى وقوع شيئى يا كار. مثلاً گويند فلان كار اين‌طور واقع شد. در زبان تركى هم مستعمل است كه فعل افتاد را به معناى كينونيت يك شيئى تعبير نمايند.

مشكل ــ يعنى دشوار. مشكل‌ها، هاء، ادات جمع غير ذوى‌العقول است و استعمالش در ذوى‌العقول شاذ است.

محصول بيت ـ اى ساقى به من باده بده زيرا عشق جانان در ابتدا به‌نظر ساده آمد اما در آخر مشكلات زيادى در آن پيدا شد. زيرا به كسى كه دل دادى و عشق ورزيدى ابتدا نسبت به تو انواع ملايمات را نشان مى‌دهد، اما بعد شروع مى‌كند به استغنا. عاشق بيچاره هم تحمل استغنا را نياورده براى تسلى آلام درونى خود گاه به باده و زمانى به افيون و قهوه مبتلا مى‌شود كه اندكى دل ديوانه خود را آرام كند.

به بوى نافه‌اى كاخر صبا زان طره بگشايد         ز تاب جعد مشكين‌اش چه خون افتاد در دلها

اين بيت را در يك رساله به‌طور كامل تحقيق كرده‌ام، طالبين رجوع فرمايند به رساله مذكور[7] ، اما

اين‌جا اجمالاً معنايش را مى‌نويسم.

بوى ــ اين لفظ به دو معنى مستعمل است. يكى به معناى بويى كه مشهور است و يكى ديگر هم به معنى اميد و رجا است و در اين شعر هر دو معنى جايز است.

اگر به معناى بويى كه به مشام مى‌رسد بگيريم پس باء اول كلمه سببيت را افاده مى‌كند، ولى اگر به معنى اميد باشد در اين صورت معناى معيت دارد.

نافه ــ نافه مشك يعنى غلاف مشك را گويند. در آخرش علامت شبيه به همزه كه به شكل عين بترا نوشته مى‌شود به جاى ياء مى‌آيد زيرا بعد از هاء رسمى ياء نوشته نمى‌شود.

كه ــ صفت را با موصوف ربط داده است.

اخر ــ يك كلمه فارسى است و افاده تقرير و تأكيد كند فقط بعضى گفته‌اند كه آخر به معناى تعريض است. خوب بود معنى تعريض را در اين قبيل موارد بيان مى‌كردند تا مقصودشان معلوم
مى‌شد.    رد سرورى و شمعى

صبا در لغت به معنى باد است، وقتى شب و روز برابر است بادى كه از جانب مطلع‌الشمس مى‌وزد صبا گويند. اما در زبان شعرا، بادى كه از جانب كوى جانان بيايد صبا گويند.

زان ــ مخفف از آن. از به معناى من و عن.

آن ــ اسم اشاره به دور.

طره ــ قسمت بالاى پيشانى و جلو سر است كه به عربى آن را ناصيه گويند و بعدها به موهايى كه از ناصيه به پيشانى مى‌ريزد طره اطلاق كردند. ذكر محل و اراده حال. جمع طره طرر مى‌آيد به ضم طاء و به فتح راء.

بگشايد ــ يعنى باز كند، مشترك است مابين لازم و متعدى، اما در اين بيت متعدى است و حرف باء اولش براى استقبال است.

ز تاب ــ زاء مفرده مخفف از.

تاب ــ چندين معنى دارد اما اين‌جا بهتر است به معناى پيچش: چين و شكن باشد.

جعد ــ صفت مشبهه است براى شعر يعنى صفت مى‌شود براى مو، و موى جعد كه گويند به معناى موى مجعد است يعنى مويى كه به شكل حلقه زنجير باشد. گاهى موصوف را حذف نموده تنها كلمه صفت را به جايش به‌كار مى‌برند. مثل همين شعر.

مشكين ــ مشك در فارسى با ميم مضموم و شين معجمه و در عربى با ميم مكسوره و سين مهمله به‌كار مى‌رود، و ياء ماقبل آخر آن معناى نسبت افاده مى‌كند مثل ياء نسبت عربى با اين تفاوت كه در عربى ياء مشدد مى‌شود در فارسى ساكن بعضى اوقات بعد از ياء نون مى‌آيد مثل همين كلمه مشكين. اين نون فقط افاده تأكيد مى‌كند.            رد سرورى و شمعى

حضرت مولانا جامى در رساله قافيه[8]  خود اين نون را نون تخصيص فرموده‌اند به جهت مخصوص

بودن به يائ نسبت مشكين‌اش ــ شين ضمير غايب راجع به جانان يا خود مربوط به طره است.

چه ــ اين‌جا مبالغه را مى‌رساند. مثل اين بيت گلستان.

بيت

چه سالهاى فراوان و عمرهاى دراز         كه خلق بر سر ما بر زمين بخواهد رفت

خون را به عربى دم گويند.

افتاد ــ فعل ماضى، سابقآ بيان شده و به معناى سقوط است.

در ــ در اين‌جا افاده ظرفيت كند.

دل‌ها ــ جمع دل است به اسلوب عجم و دل لفظ مشترك است مابين قلب و خاطر اما اين‌جا به معنى قلب است.

محصول بيت ـ به سبب بوى خوش يا به اميد بوى مشك كه صبا آن را از زلف پر چين و شكن يا از طره تابدار جانان مى‌آورد چه خون‌ها كه در دل‌ها افتاد. يعنى دل‌ها را پر از خون كرد و سبب خون شدن دل‌ها انتظار طولانى است. چه صبا در گشودن پيچ وتاب زلف مجعد جانان درنگ مى‌كند و باعث اضطراب خاطر عشاق مى‌گردد.

توضيح مختصر راجع به نافه. آهو دو نوع است، آهوى سفيد و آهوى مشكين، آصفى هر دو را در يك بيت جمع كرده است :

بيت

چشمت آهوست ولى آهوى مشكين خطا         چشم خوبان دگر در غمت آهوى سفيد

پس آهوى مشكين در كشورهاى چين، خطا، ختن و هندوستان پيدا مى‌شود و مردم اين نواحى از اين آهوان گله گله نگه مى‌دارند كه هم از گوشت آن‌ها ارتزاق مى‌كنند و هم از مشك‌اشان فايده مى‌برند.

مثل آهوان روم كه سالى يك‌بار شاخ عوض مى‌كنند اين آهوان هم سالى يك‌بار نافه مى‌اندازند، حتى زمانى زير شكم اين حيوان‌ها ظرفى مى‌بستند كه نافه ضايع نشود.

سبب حصول مشك اين را نوشته‌اند كه آهو را انسان يا حيوان ديگر مى‌رماند، در نتيجه حيوان حرارت كسب مى‌كند يعنى بدنش گرم مى‌شود، يا اين‌كه وقتى اين حيوان‌ها با يكديگر بازى مى‌كنند
بالطبع در اثر جست‌وخيز گرم مى‌شوند به اين سبب به ناف حيوان چند قطره خون مى‌افتد، پس در نتيجه تكرار اين عمل نافه پر خون مى‌شود و به‌موقع مى‌افتد.

اين‌طور كه نوشته‌اند وقتى مشك از ناف آهو جدا مى‌شود بو ندارد در اثر بعضى معالجات و تربيت است كه بعد معطر مى‌شود.

بعضى گويند از هر علفى كه حيوان مى‌چرد، مشك حاصل نمى‌شود بلكه وقتى آهو لاله و سنبل چرا كند مشك از اين نوع آهو به‌دست آيد. آصفى هم اين‌طور گفته است.

بيت

چشمت آهوييست مشكين، روى گلگون را ز تب         لاله‌زارى ساختى بهر غزال خويشتن

اين بيت هم از اوست :

بيت

در دور لاله مستى آهوى چشم او         مشكين غزاله‌اى به قدح‌نوشى آورد

بيت از سلمان

بيت

درّاج و بوم او همه شاهين كند شكار         وآهوى دشت او همه سنبل كند چرا

پس طره را به نافه و صبا را به مشك‌فروش تشبيه كرده است و علت خون افتادن به دل‌ها توقع و انتظار است.

به مى سجّاده رنگين كن گرت پير مغان گويد         كه سالك بى‌خبر نبود ز راه و رسم منزلها

رنگين ــ ياء و نون آخر كلمه علامت نسبت است و تأكيد يعنى ياء براى نسبت و نون براى تأكيد.

كن ــ مشتق از كنيدن مى‌باشد نه از كردن.

از قرار معلوم در زبان فارسى آخر مصدرها نون است و ماقبل نون حرف تاء و يا دال مى‌آيد، چون دانستن و خواندن و اگر ماقبل دال ياء باشد مثل آموزيدن تمام مشتقات از مصدر گرفته مى‌شود، اما از مصادرى كه به آن دو صورت بالا باشد فقط ماضى و اسم مفعول مى‌آيد. بنابراين تمام مشتقات عجم قياسى مى‌شود و هيچ‌كدام سماعى نيست.[9]

گرت ــ گر حرف شرط است مخفف اگر، و تاء ضمير خطاب به معناى ضمير منصوب متصل يعنى اگر تو را گويد.

مغان ــ جمع مغ يعنى كشيش و متصدى آتش و مطلقآ به كافر، مغ گويند. چنان‌كه شاهدى گفته است: مغ كاور[10] ، شعله فروغ و هزل لاغ. مراد از پير مغان بزرگ و رئيس مغان مى‌باشد.

گويد ــ مشتق از گوييدن است نه از گفتن. از قرار معلوم در زبان فارسى صيغه‌هاى فعل مضارع و امر غايب مشترك است. اما اين‌جا گويد، فعل مضارع و جمله شرطيه است و جواب شرط مقدم بر فعل شرط واقع شده و اين تقديم و تأخير مطلقآ در زبان فارسى جايز است.

كه ــ حرف تعليل.

سالك ــ يعنى راه‌رونده اما در اين‌جا كنايه از پير مغان: مى‌فروش است.

رسم ــ يعنى عادت.

منزل‌ها ــ مراد از منزل‌ها ميخانه‌ها است.

محصول بيت ـ اين كه اگر پير مغان يعنى باده‌فروش به تو گويد كه اسباب عبادت و سجاده را با شراب آلوده كن، سخنش را قبول كن و اوامر او را به‌جا بيار. زيرا كه پير مغان سالك مرتاض طريق باده‌نوشان است. و از عادات و رسوم ميخانه‌ها بى‌خبر نيست، چه هر روز عرفاى كاملى را به سرمنزل مقصود رهنمايى مى‌كند و از رسوم رندان كاملاً آگاه مى‌باشد و طبيعت و مشرب همه سالكين را خوب شناخته و به هر كس آنچه لايق است خوب مى‌داند. پس پيروى و اطاعت از اوامر او لازم و ضرورى است و تخلف از دستورات وى موجب ندامت جبران‌ناپذير مى‌گردد. زيرا در امر ندامت خمارى حكمت عظيم وجود دارد كه آن حكمت را فقط پير و امثال او مى‌داند.

مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم         جرس فرياد مى‌دارد كه بربنديد محملها

مرا ــ ميم ضمير متكلم وحده است و را، چندين معنا دارد كه انشاءالله تعالى هر كدام را در محل خود بيان خواهيم كرد. اما در اين بيت معنى مفعولى دارد مثل اياى عربى.

منزل ــ محل نزول يا خانه و مسكن، به قياس منزل‌ها كه در بيت سابق آمده اين‌جا نيز مرادش منازل است ولكن به ضرورت وزن شعر به‌صورت مفرد بيان كرده است زيرا كه راه وصول به جانان منحصر به يك راه نمى‌شود. بلكه منازل متعدد لازم است به اين معنى كه عاشق براى وصول به جانان بايد رنج و محنت زياد بكشد و مراحل سخت بگذارند تا قدر وصل معشوق را بداند و كمر به خدمتش بربندد.

جانان ــ احتمال دارد كه اين كلمه جمع جان باشد به طريق مبالغه، گويا كه جان جميع عشاق است چنان‌كه شاعر گويد :

مصرع

همان من بنده نك جانى د گلسين جان عالمسين

ترجمه مصرع به فارسى: فقط جان من بنده نيستى بلكه جان عالمى.

يا خود مضاف‌اليه باشد كه مضاف آن حذف شده، يعنى در اصل جان جانان بوده كه از كثرت استعمال مضاف آن حذف و مضاف‌اليه به جايش قرار گرفته است.

چه امن عيش ــ چه از ادات استفهام است و امن مصدر از امن يا من از باب علم و عيش به فتح عين يعنى زندگى به معناى حيات. كلمه امن مضاف گشته به عيش، امن عيش، يعنى زندگى با امن و امان.

بعضى‌ها عيش را به امن عطف كرده‌اند. لكن اين موافق سليقه عجم نيست اگرچه بعضى از رومى‌ها قبول كرده‌اند.

چون ــ به معنى چون كه.

هر دم ــ لفظ هر معناى كل افراد مستعمل است و دم در اين‌جا به معناى وقت است چون سپيده‌دم و صبحدم اما از ايهام به نفس خالى نيست.

جرس ــ يعنى زنگ، البته از نوعى كه به گردن شترها و قاطرها آويزان مى‌كنند.

فرياد ــ در ضمن داد و جيغ مدد مدد گفتن يعنى كمك طلبيدن. فرياد براى كلمه فغان تفسير عطف واقع مى‌شود. فريادرس به كسى گويند كه در مصائب به داد مردم برسد. اصطلاحى است كه در بليات و مصائب به‌كار مى‌رود.

بيت

هركه فريادرس روز مصيبت خواهد         گو در ايام سلامت به جوانمردى كوش

اما در اين شعر فرياد متضمن معناى بانگ و آواز مى‌باشد و همين معنا قرينه است به اين‌كه جرس را براى انسان استعاره كرده است.

معلوم مى‌شود در آن زمان‌ها در سفرها هنگام حركت براى آگهى مسافرين از حركت كاروان جرس مى‌زدند اما عثمانيان كرناى مى‌زنند.

مى‌دارد ــ در زبان فارسى لفظ مى، در اول افعال معنى حاليت و باء مفرده معناى استقبال را متضمن است و گاهى اين دو حرف به معناى همديگر استعمال مى‌شود يعنى به‌جاى مى‌دارد، بدارد معنا مى‌كنند و گاهى هم هريك از اين‌ها در مقام استمرار قرار مى‌گيرد و بعضى وقت براى تأكيد به اول ميم يك هاء زياد مى‌كنند. مانند همى رود و همى رسد.

دارد ــ فعل مضارع و مشتق از داريدن، نه از داشتن چنان‌كه سابقآ بيان شد. اما در اين بيت مقصود استمرار است كه فرياد را بيان مى‌كند.

بربنديد ــ الفاظ بر، و در، در اول افعال اكثر تأكيد را افاده كند و گاهى ممكن است هر كدام معناى جداگانه داشته باشد، انشاءالله تعالى در محل خود بيان خواهد شد.

بنديد ــ از مصدر بنديدن فعل جمع امر مخاطب و با صيغه مفرد غايب ماضى مشترك است.

بربنديد ــ يعنى بسته‌بندى و جمع‌آورى كنيد.

محمل‌ها ــ جمع محمل به معناى بارها.

محصول بيت ـ اين شد كه در منزل جانان براى من زندگى راحت و امن چگونه ميسر است، يعنى ميسر نيست (به طريق استفهام انكارى)، چون كه هر آن و هر نفس جرس فرياد مى‌دارد يعنى آگاه مى‌كند كه بارهايتان را بربنديد و هرچه زودتر به جانان واصل شويد كه فرصت غنيمت است.

شب تاريك و بيم موج و گردابى چنين هائل         كجا دانند حال ما سبكباران ساحلها

تاريك و تار هر دو به يك معناست.

بيم ــ يعنى خوف

موج ــ موج دريا يا موج آب

گرداب ــ يعنى محلى كه آب به دور خود مى‌چرخد و در يك گودال عميق فرو مى‌رود و خوف غرق شدن آدم در آن‌جا زياد است و به عربى آن را دور گويند. و ياء براى وحدت يا تنكير است.

چنين ــ مركب از چون و اين‌چون در اين‌جا از ادات تشبيه و اين اسم اشاره به نزديك. به‌واسطه تركيب واو چون و همزه اين حذف شده است.

هائل مشتق از هول به معناى ترس.

كجا ــ از ادات استفهام در مكان.

دانند ــ فعل مضارع و مشتق از دانيدن. صيغه جمع غايب و مشترك با صيغه امر غايب :

حال ما ــ يعنى كار و وضع ما، و ما ضمير جمع به معناى نحن.

سبكباران ــ جمع سبكبار، چون صفت است براى ذوى العقول پس با الف نون جمع شده، به تقدير كلام مراد گفتن مردان سبكباران مى‌باشد.

سبك ــ سبك مقابل سنگين يعنى خفيف. و بار، به عربى حمل است. سبكبار يعنى بار غيرسنگين و سبكباران يعنى كسانى كه بارشان سبك است و كنايه از اشخاص آسوده و بى‌خيال است.

ساحل‌ها ــ جمع ساحل به سياق عجم جمع شده است به معناى شاطئى البحر.

محصول بيت ـ ظلمت شب هجران و ترس از رقيب و خوف غرق شدن در گرداب فراق ابدى، اين است وضع و حال ما پس كسانى كه به ساحل وصال رسيده‌اند ديگر نه غم اغيار دارند و نه خوف انفصال از معشوق چگونه مى‌توانند حال ما را دريابند.

همه كارم ز خودكامى به بدنامى كشيد آخر         نهان كى ماند آن رازى كزو سازند محفلها

همه ــ براى احاطه افراد است به معناى كل.

كار ــ يعنى عمل

خودكامى ــ خود يعنى خويش و كام در اين‌جا به معناى مراد مى‌باشد و خودكامى از اقسام تركيب وصفى است و خودكام كسى را گويند كه همه كارها را به مقتضاى ميل يعنى مطابق دلخواه خود انجام دهد و ياء، حرف مصدرى است.

به بدنامى ــ باء حرف صله متعلق به فعل كشيدن. بد يعنى ضد خوب و نام، اسم و ياء حرف مصدر. بدنام در اصطلاح يعنى رسوا و بدنامى يعنى رسوايى.

كشيد ــ در اين عبارت به معناى انقلاب و تحول مى‌باشد و فعل لازم است. طبق تصور بعضى‌ها اگر متعدى فرض شود در اين صورت معناى تبديل شد مى‌دهد. چو تبديل شراب به سركه و شير به ماست. چنان‌كه در اين بيت (هلالى) بسيار روشن بيان مى‌كند :

بيت

وه كه سوداى تو آخر سر به شيدايى كشيد         قصه عشق نهان ما به رسوايى كشيد

و بيت حضرت  مولانا جامى هم در همين معنا است.

بيت

جا كن درون پاك ضميرى كه عاقبت         زين شيوه كار قطره به دردانگى كشيد

بيت

چند آصفى به كوى پرى‌پيكران روى         كار تو رفته رفته به ديوانگى كشيد

آخر يك كلمه تأكيد است همان‌طور كه سابقآ بيان شد.

نهان ــ به معناى خفى.

كى ــ در فارسى يعنى چه وقت.

ماند ــ فعل مضارع مشتق از مانيدن و لفظ مشترك است مابين مقام يعنى توقف و گذاشتن و معناى ديگر هم دارد كه آن مشابهت است. اما معناى اخير از مصدر مانستن گرفته مى‌شود و اما يكى
از مصدرهاى مورد بحث ما به‌صورت ماندن نيز مى‌آيد كه مشترك مابين لازم و متعدى است. شاهد براى متعدى از گلستان.

بيت

عمر برف است و آفتاب تموز         اندكى مانده خواجه غره هنوز

در اين‌جا فعل مانده، متعدى است و لازم نيست همان‌طور كه جميع شرّاح تصور كرده‌اند يعنى آفتاب تموز از برف عمر كمى باقى گذاشته است. پس در ما نحن فيه، ماند به معناى لازم است.

آن ــ اشاره به بعيد.

رازى ــ راز يعنى سر و كار پنهان و ياء براى وحدت و يا تنكير است.

كزو ــ مركب از سه لفظ كه، از، او، كه هاء از آخر كه و همزه از اول دو لفظ از، و اين حذف شده است و، او، ضمير مرفوع منفصل به معناى هو در عربى و مرجعش راز مى‌باشد.

سازند ــ فعل مضارع از مصدر سازيدن جمع غايب يعنى ساختند. سازند معناى ديگرى هم دارد كه انشاءالله تعالى به موقع خود بيان خواهد شد.

محفل‌ها جمع محفل به معناى مجمع.

محصول بيت ـ اين است كه چون تمام افعال و اعمالم به مقتضاى ميل و مراد و خواهش دل خودم بوده، يعنى متوجه حصول مراد و دلخواه خودم بودم و مقيد حصول مراد جانان نبوده‌ام، يعنى پيوسته مقيد بودم كه همه كارم مطابق دلخواه خودم به حصول پيوندد و ابدآ متوجه تقدم حصول مراد جانان بر مراد و ميل خود نبوده‌ام اين است كه بالاخره كارم به رسوايى و بدنامى منجر شد.

حاصل كلام ــ مقتضاى عشق و محبت به‌دست آوردن خاطر جانان است و براى نيل به اين مقصود بايد مال و جان را ترك گفته و خدماتى كه شايسته مقام جانان باشد با كمال رعايت ادب به‌جا آورد، حتى به موقع بايد از اقارب و متعلقات هم چشم پوشيد، خلاصه براى تقرب به درگاه دولت و سدّه سعادت جانان بايد التزام آستان جانان را هميشه رعايت كرد. پس مصرع ثانى را ضرب‌المثل براى مضمون مصرع اول آورده و گويد: كى مخفى مى‌ماند سرّى كه آن را در مجمع و محافل گويند، يعنى البته نمى‌ماند زيرا كل سرّ جاوز الاثنين شاع.

شعر هلالى در اين باره بهترين مثال است.

بيت

بعد از اين راز هلالى نتوان ساخت نهان         كه به هر خلوت ازو انجمنى ساخته‌اند

مقصود از ساختن محفل‌ها يعنى آن سرّ را جابه‌جا گويند.

حضورى گر همى‌خواهى ازو غايب مشو حافظ         متى ما تلق من تهوا دع الدنيا و اهملها

حضورى ــ ضد غيبت و مقابل سفر هم استعمال مى‌شود اما اين‌جا مراد از حضور آسايش و راحت و ياء آخر براى وحدت و يا تنكير است.

خواهى ــ فعل مضارع مخاطب، مشتق از مصدر خواهيدن، يعنى اگر آرزومند آسايش هستى.

ازو ــ مرجع ضمير (او) به مضمون يعنى به فحواى مصرع ثانى راجع است و ارجاع او به ذات بارى از افحش خطايا است.

غايب ــ مقابل حاضر. اما اين‌جا مراد از غايب غافل مى‌باشد. چنان‌كه در بعضى نسخه‌ها به‌جاى غايب، غافل قيد شده.

مشو ــ فعل نهى حاضر.

حافظ ــ منادا و حرف ندايش حذف شده. در اصل مراد گفتن اى حافظ است.

متى ــ از اسماء منقوصه و به دو فعل مضارع جزم مى‌دهد. و مشترك است مابين شرط و استفهام. اما اين‌جا از براى شرط است.

ما ــ حرف زايد براى تأكيد است.

تلق ــ فعل مضارع صيغه مخاطب. لقى يلقى از باب علم كه لام‌الفعل به جزم افتاده.

به تقدير كلام: متى اردت ان تلقى، بايد گفت تا معنى درست دربيايد. مثل همان كه در ــ اذا قمتم الى الصلوات است.

من ــ اسم موصول به معناى الذى و اكثر در ذوى العقول مستعمل است. و مفعول به تلقى.

كسانى كه معتقدند ضمير (او) در مصرع اول راجع است به اين كلمه ــ من ــ به طريق اضمار قبل از ذكر. هم تناقض گفته و هم خطا كرده‌اند.

تهوا ــ از باب علم مضارع مخاطب، مثل هويت[11]  السمان، تهوا يعنى دوست مى‌دارى.

تهوا  صله موصول كه در اصل تهواه بوده، ضمير منصوب آن كه راجع به موصول من بود حذف شده است.

دع الدنيا ــ دع مشتق از ندع[12]  امر مخاطب، يعنى ترك كن، مصدر و ماضى آن مستعمل نيست اما

اسم فاعل و اسم مفعول آن به‌ندرت استعمال مى‌شود.

الدنيا ــ يعنى جهان.

و اهملها ــ فعل امر مخاطب، اهل يهمل از باب افعال، يعنى ترك كن مانند: دع ــو هاءــ ضمير منصوب برمى‌گردد به دنيا، چون در آخر كلمه دنيا الف تانيث وجود دارد پس ضمير مؤنث هاء به آن مناسبت آمده.

محصول بيت ـ اين شد كه اگر طالب آسايشى اى حافظ از او غافل مشو.

يعنى اى حافظ اگر مى‌خواهى به آنچه كه دوست دارى برسى دنيا را ترك كن، يعنى در راه وصل معشوق همه چيز خود را بذل كن، و در راه خدمتش صرف نماى. از قبيل ذكر محل و اراده حال، چه مراد از ترك دنيا، ترك اموال و اسباب و به‌طور كلى علايق دنيوى است، همان‌طور كه در بيت سابق ذكر شد، زيرا بزرگ‌ترين وسيله وصل معشوق گذشت از مال و پس از آن بذل نفس است، كسى كه از اين دو صرف‌نظر نمايد شايسته خدمت مى‌باشد، و از اين‌ها كه بگذريم آن‌وقت مقام علم و معرفت است.

[1] . امروزه بوسنى يك كشور مستقل است.

[2] . ترجمه شعر تركى: غازى محمدعلى، آن ناصر دين كه به‌واسطه فتوحات درخشان نام نيك گرفته است پس به عمومعالم واجب و فرض است كه در برابر خاك درگاهش سر تعظيم فرود آرند.

[3] . هَزج در لغت به معنى سرود و ترانه و آواز با ترنم است و در اصطلاح عروض، بحرى است كه از تكرار جزومفاعيلن تشكيل شده باشد.

[4] . تضمين آن‌است كه شاعر، اشعار يا امثال يا گفتار مشهورى را بر سبيل عاريه نه برسبيل سرقت دراثناى شعر خود بياورد.مثالچه خوش گفت فردوسى پاكزادكه رحمت بر آن تربت پاك باد«ميازار مورى كه دانه‌كش استكه جان‌دارد و جان شيرين خوش‌است»كه سعدى بيتى را از شاهنامه فردوسى تضمين كرده است.

[5] . ناول با الحاق ضمير متكلم يعنى ــ ياء ــ بايد ناولنى باشد. ولى در متن شرح هيچ اشاره به نون وقايه نشده استجاى تأمل است. مترجم

[6] . باب‌هاى مفاعله و تفاعل معنى مشارك مى‌دهند. به اين فرق كه در باب مفاعله يكى از طرفين شركت مرفوع وديگرى منصوب مى‌شود ولى در باب تفاعل هر دو طرف مرفوع گفته مى‌شود. مترجم

[7] . توضيح نداده است كه رساله مذكور چه نام دارد و از چه بحث مى‌كند. مترجم

[8] . رساله در علم قوافى. مترجم

[9] . عقيده بالا در مورد مصدرهاى زبان فارسى كافى نيست چون در زبان فارسى يك مصدر ممكن است چهار صورتداشته باشد. مترجم

[10] . كاور تلفظ عاميانه كافر است، مغ يعنى كافر، شعله يعنى فروغ و لاغ به معنى هزل است. مترجم

[11] . عشق ورزيدم به فربهان ــ فعل ماضى ــ متكلم وحده.

[12] . در هيچ‌يك از كتب لغت مصدرى به‌صورت ندع ــ ديده نشد. به احتمال قوى ــ دع، اسم فعل است و معنى فعل اهرمى‌دهد مانند صه ــ بنابراين دع ــ جامد، غيرمتصرف و مبنى مى‌باشد. مترجم.

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “شرح سودی بر حافظ (همراه با قاب)”