کتاب شاهزاده کوچولو نوشتۀ آنتوان دو سنت اگزوپهری ترجمه آیدا سرکیسیان ( شاملو )
گزیده ای از متن کتاب
با سپاس از احمد شاملو
و با یاد شاهزاده کوچولوی درونش.
آیدا
1
وقتی شش ساله بودم روزی در کتابی به اسم «ماجراهای واقعی» که دربارهی جنگلهای کهن بود، تصویر جالبی دیدم از یک مار بوآ که داشت حیوانی را میبلعید. آن تصویر چنین چیزی بود:
در کتاب چنین آمده بود که: «مارهای بوآ طعمهی خود را درسته میبلعند، بیاینکه بجوند. پس از آن نمیتوانند حرکت کنند و شش ماهی را که هضم آن طول میکشد، میخوابند.»
این شد که دربارهی حوادثی که در جنگل رخ میدهد خیلی فکر کردم و در آخر توانستم با مدادرنگی اولین نقاشیام را بکشم. نقاشی شمارهی 1 من این شکلی بود:
شاهکارم را به آدمبزرگها نشان دادم و از آنها پرسیدم آیا از دیدن آن میترسند؟
در جوابم گفتند:
_ چرا کلاه باید آدم را بترساند؟
نقاشی من ارائهی کلاه نبود، یک مار بوآ بود که داشت فیلی را هضم میکرد. آن وقت برای اینکه آدمبزرگها بهتر متوجه بشوند درون مار بوآ را کشیدم. آدمبزرگها همیشه نیاز به توضیح دارند.
_ نقاشی شمارهی 2 من این شکلی بود:
آدمبزرگها به من توصیه کردند کشیدن مار بوآی باز یا بسته را بگذارم کنار و بیشتر به جغرافی، تاریخ، حساب و دستور زبان بپردازم. این شد که در شش سالگی از هنر ظریف نقاشی چشم پوشیدم. از این که نقاشی شمارهی 1 و نقاشی شمارهی 2 من پذیرفته نشد دلسرد شده بودم. آدمبزرگها هیچوقت نمیتوانند به تنهایی از چیزی سر در آورند، برای بچهها هم کسلکننده است که مجبور باشند هر چیزی را به آنها توضیح دهند.
پس ناچار شدم حرفهی دیگری انتخاب کنم. آموزش خلبانی دیدم. کموبیش به این ور و آن ور دنیا پرواز کردم و به راستی جغرافیا به من خدمت کرد. میتوانم در یک نگاه چین را از آریزونا تشخیص دهم و این اگر آدم در دلِ شب سرگردان شده باشد، خیلی مفید خواهد بود.
از این راه بود که در زندگی به گروه گروه آدمهای جدی برخوردم. پیش خیلی از آدمبزرگها زندگیها کردم. آنها را از نزدیک شناختم و این باعث نشده دربارهی آنها نظر بهتری پیدا کنم.
هرگاه به یکی از آنها برمیخوردم که کمی روشن به نظرم میآمد او را با نقاشی شمارهی 1 که هنوز هم دارم محک میزدم و میخواستم ببینم بهراستی فهمیده است. ولی او هم طبقِ معمول در جوابم میگفت:
«این یک کلاه است.» و دیگر نه از مارهای بوآ با او حرف میزدم و نه از جنگلهایی که پای آدمیزاد به آن نرسیده و نه از ستارهها. مثل او میشدم و با او از بازی بریج و گُلف و سیاست و کراوات حرف میزدم و آن آدمبزرگ از این که با چنین آدم با شعوری آشنا شده بود سخت خوشنود میشد.
2
روزگار من در تنهایی میگذشت، بیاینکه یکی را داشته باشم که بتوانم با او حرف دلم را بزنم، تا اینکه شش سال پیش هواپیمایم مشکل پیدا کرد و ناچار در صحرای آفریقا به زمین نشستم؛ یک چیزِ موتور هواپیمایم شکسته بود و چون نه تعمیرکار همراه من بود نه مسافر، تک و تنها دست به کار شدم تا از پسِ چنان تعمیرِ پردردسری برآیم. مسئلهی مرگ و زندگی بود. آبی که داشتم به زحمت تا هشت روز را کفاف میداد.
شب اول را هزار مایل دورتر از هر آبادی مسکونی روی ماسهها به روز آوردم، تکافتادهتر از هر کشتی شکستهای وسط اقیانوس روی تختهپارهای.
پس شگفتی مرا تصور کنید وقتی با دمیدن آفتاب، صدای ظریفِ خوشآیندی بیدارم کرد که میگفت:
«لطفاً… یک بَرّه برای من بکش!»
_ ها!
_ یک بَرّه برای من بکش…
چنان از جا جستم که گویی صاعقه بر من زده. چشمهایم را مالیدم و خوب نگاه کردم. آدمِ کوچولوی غریبی را دیدم که با وقارِ تمام مرا تماشا میکرد.
این بهترین شکلی است که بعدها توانستم از او بکشم، منتها آنچه من کشیدهام به دلربایی او نیست.
گناه من نیست. آدمبز رگها در شش سالگی از نقاشی دلسردم کرده بودند و من جز نقاشی بوآی باز و بسته یاد نگرفته بودم چیز دیگری بکشم.
با چشمهایی که از حیرت گرد شده بود به این حضور ناگهانی خیره شدم. یادتان باشد که من از نزدیکترین آبادی مسکونی هزار مایل فاصله داشتم و این آدم کوچولوی من به نظر نمیآمد که راه گُم کرده باشد یا از خستگی در حال مرگ باشد یا از گرسنگی در حال مرگ باشد یا از تشنگی در حال مرگ باشد یا از ترس در حال مرگ باشد. هیچ چیز اون به بچهای نمیماند که هزار مایل دور از هر آبادی مسکونی در دلِ صحرا گُم شده باشد. سرانجام وقتی توانستم حرف بزنم، به او گفتم:
_ ولی… تو اینجا چه میکنی؟
و او خیلی آرام، مثل یک چیز خیلی جدی، تکرار کرد:
_ لطفاً… یک بَرّه برای من بکش…
آدم هرگاه تحت تأثیر رازی تأثرآور قرار میگیرد، توان نافرمانی ندارد. گرچه در این نقطهی هزار مایل دور از هر آبادی مسکونی و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ این کار به نظرم بیمعنا میآمد، یک برگ کاغذ و خودنویسی از جیبم درآوردم ولی یادم آمد آنچه یاد گرفتهام جغرافیا، تاریخ، حساب و دستور زبان بوده و با اندکی کجخُلقی، به آن موجود کوچولو گفتم من نقاشی بلد نیستم.
او در جوابم گفت:
_ مهم نیست، یک برّه برای من بکش.
از آن جایی که هیچوقت بَرّه نکشیده بودم یکی از آن دو نقاشی را که بلد بودم برای او کشیدم. آن بوآی بسته را و سخت حیرت کردم وقتی آن موجود کوچولو گفت:
_ نه! نه! من فیل در شکم بوآ نمیخواهم. بوآ خیلی خطرناک است و فیل جای زیادی میگیرد. خانهی من کوچک است، من یک بَرّه میخواهم. یک بَرّه برای من بکش.
آن وقت این را کشیدم.
با دقت نگاه کرد و گفت:
_ نه! اینکه ناخوش است. یکی دیگر بکش.
کشیدم.
دوستم لبخند شیرینی زد و در نهایتِ گذشت گفت:
_ خودت که میبینی… این بَرّه نیست، قوچ است. شاخ دارد نه…
یکی دیگر کشیدم.
آن را هم مانند قبلیها نپذیرفت.
_ این یکی خیلی پیر است… من بَرّهای میخواهم که زیاد عمر کند…
پس بیحوصله، چون میخواستم هرچه زودتر موتور هواپیما را پیاده کنم سرسری این شکل را کشیدم. با این توضیح که:
_ این یک جعبه است. بَرّهای که میخواهی در آن است.
و با کمال حیرت دیدم چهرهی داورِ نوجوانم شکفته شد و گفت:
_ این همان چیزی است که میخواستم! فکر میکنی این بَرّه علف زیادی بخواهد؟
_ چهطور؟
_ چون خانهی من خیلی کوچک است…
_ هرچه باشد کفایت میکند. بَرّهای که به تو دادهام کوچک است.
با دقت به نقاشی نگاه کرد:
_ آن قدرها هم کوچولو نیست… ببین! خوابش برده…
و اینچنین بود که من با شاهزاده کوچولو آشنا شدم.
کتاب شاهزاده کوچولو نوشتۀ آنتوان دو سنت اگزوپهری ترجمه آیدا سرکیسیان ( شاملو )
کتاب شاهزاده کوچولو نوشتۀ آنتوان دو سنت اگزوپهری ترجمه آیدا سرکیسیان ( شاملو )
کتاب شاهزاده کوچولو نوشتۀ آنتوان دو سنت اگزوپهری ترجمه آیدا سرکیسیان ( شاملو )
کتاب شاهزاده کوچولو نوشتۀ آنتوان دو سنت اگزوپهری ترجمه آیدا سرکیسیان ( شاملو )
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.