گزیده ای از کتاب “سوزان سانتاگ در جدال با مرگ” نوشتۀ “دیوید ریف”
نخستین کتابی که سوزان را مجذوب کرد «مادام کوری» بود که در شش سالگی خواند. از خواندن نامههای ریچارد هالی برتون و اجرای کمدیهای کلاسیک و نیز «هملت» شکسپیر به وجد آمد. اولین رمانی که بر او تأثیر نهاد «بینوایان» ویکتور هوگو بود.
در آغاز کتاب سوزان سانتاگ در جدال با مرگ می خوانیم
سوزان سانتاگ را رماننویس میدانند و فیلمساز، جستارنویس و فعال سیاسی. گستردگی آثار سانتاگ نمایانگر کار شبانهروزی این نویسنده آمریکایی است، حاصل کار او به عنوان رماننویس چهار رمان میشود: «حامی»[1]، «ابزار مرگ»[2]، «عاشق آتشفشان»[3] و «در آمریکا»[4]، که این یک جایزهی کتاب ملی را در سال 2000 نصیب او کرد. دو مجموعهداستان کوتاه دارد: «من و دیگران»[5]. «طریقی که ما امروز زندگی میکنیم»[6]. در عین حال جستارنویسی چیرهدست است و در ادبیات غیرداستانی نویسندهای است شاخص و حجم یادداشتهای روزانهاش به دو جلد مفصل میرسد.سانتاگ به توانایی هنر در لذت بخشیدن، آگاهی دادن و دگرگون کردن اعتقادی دیوانهوار داشت. میگفت: «ما در فرهنگی زندگی میکنیم که در مجموع هوش را در آن انکار میکنند چون بهدنبال بیگناهی ناباند، یا از هوش بهعنوان ابزار قدرت و سرکوب دفاع میکنند. به عقیدهی من فقط از هوشی میتوان دفاع کرد که انتقادی، جدلی، شکاک و پیچیده باشد.» سوزان سانتاگ که نام اصلیاش سوزان رزنبلت بود در 16 ژانویه 1933 در نیویورک از پدر و مادری یهودی، جک رزنبلت[7] و میلدرد یاکوبسون[8]، بهدنیا آمد. پدر سوزان که تاجر پوست در چین بود وقتی سوزان پنج ساله بود بر اثر ابتلا به سل درگذشت و هفت سال بعد مادرش با ناتان سانتاگ پیوند زناشویی بست و گرچه ناپدری سوزان هیچگاه آنها را رسماً فرزند خود اعلام نکرد اما نام خانوادگی او را بر سوزان و خواهرش گذاشتند.سوزان در توسکان، آریزونا و لوسآنجلس بزرگ شد و همانجا، در سن پانزده سالگی دبیرستان را تمام کرد. سپس در دانشگاههای برکلی و شیکاگو در رشتههای فلسفه، رماننویسی و ادبیات ادامهی تحصیل داد. در 1950 وقتی هفده ساله بود با فیلیپ ریف[9] 28 ساله که معلم بود و نظریهپرداز اجتماعی دیدار کرد و ده روز بعد ازدواج کردند که این ازدواج هشت سال به طول انجامید و ثمرهی آن پسری بود به نام دیوید که دو سال بعد بهدنیا آمد و بعدها ویراستار مادرش شد و خود نیز نویسندگی پیشه کرد. سوزان در 1959 از فیلیپ ریف جدا شد و دیگر تن به ازدواج نداد. نخستین کتابی که سوزان را مجذوب کرد «مادام کوری» بود که در شش سالگی خواند. از خواندن نامههای ریچارد هالی برتون[10] و اجرای کمدیهای کلاسیک و نیز «هملت» شکسپیر به وجد آمد. اولین رمانی که بر او تأثیر نهاد «بینوایان» ویکتور هوگو بود. چنین بهیاد میآورد: «هقهق گریستم و مویه کردم و به خود گفتم کتاب سترگترین چیزهاست.» و دختری 9-8 ساله را بهیاد میآورد که در رختخواب دراز میکشید و به کتابخانهی دیواریاش نگاه میکرد. «مثل این بود که به 50 دوست نگاه میکردم. با کتاب انگار در آینه راه میرفتم. همهجا میتوانستم بروم. هر کتاب دری بود به تمامیت یک قلمرو.» در چهارده سالگی رمان «کوه جادو» شاهکار توماس مان را خواند: «یکنفس آن را خواندم. پس از پایان آخرین صفحه دلم نمیخواست از کتاب جدا شوم. پس یکبار دیگر آن را از سر گرفتم و برای آنکه لذت کتاب را از دست ندهم هر شب یک فصل از آن را به صدای بلند میخواندم.» سانتاگ خود را وقف از میان برداشتن تمایز بین تفکر و احساس کرد که آن را اساس همهی نگرشهای ضد روشنفکری میدانست. معتقد بود بین قلب و مغز، اندیشیدن و احساس کردن، خیالبافی و قضاوت تمایزی وجود ندارد. اندیشیدن شکلی است از احساس، احساس شکلی از تفکر.» در 1976 و در 43 سالگی فهمید که به سرطان بدخیم سینه مبتلا شده است. به او گفتند که یک به چهار شانس دارد پنج سال دیگر زندگی کند. اما پس از گذراندن عمل جراحی گسترده و نیز انجام شیمیدرمانی به طرزی معجزهوار و باورنکردنی از خطر جست. خود میگوید: «اولین واکنش من وحشت بود و ماتم. اما روی هم رفته بد نیست که آدم بداند قرار است بهزودی بمیرد. نخست آنکه نباید به حال خود تأسف بخوری.»
او تا آنجا که توانست دربارهی بیماری خود خواند و بعدها «بیماری همچون استعاره» را نوشت که مقالهای بود تأثیرگذار. او اصرار داشت که بیماری حقیقت است نه تقدیر. سالها بعد، همین جستار را در حد یک کتاب، «ایدز و استعارههایش» بسط داد.سوزان سانتاگ را نویسندهای معترض میدانند که بهویژه سیاستهای آمریکا را به چالش میکشید. او را که مخالف دوآتشهی جنگ ویتنام بود بهسبب عقاید سیاسیاش میستودند و ارج مینهادند. در 1967 در گردهمآیی پارتیسان ریویو[11] نوشت: «آمریکا برپایهی نسلکشی بنا شده، براساس فرضیهی بیچون و چرای حق سفیدپوستان اروپا برای نابودی ساکنین رنگینپوست که از حیث تکنولوژی عقبتر هستند تا بتوانند قاره را زیر سلطهی خود بگیرند.» او در خشم و نومیدی و اندوه چنین نتیجه گرفت: «حقیقت آن است که هیچکس، نه موتسارت؛ نه جبربول، نه شکسپیر، نه دولتهای شورایی، نه کلیساهای باروک، نه نیوتون، نه اعطای حق به زنان، نه کانت، نه مارکس، نه رقصهای بالهی بالنشین[12] و… آنچه را این تمـدن خاص بر سـر جهان آورد جبران نمیکند. نژاد سفید سرطان تاریخ بشر است؛ نژاد سفید و فقط نژاد سفید ـ به همراه ایدئولوژیها و اختراعاتش ـ با گسترش خود در همهجا تمدنهای مستقل را نابود میکند، توازن زیستمحیطی کرهی خاکی را بر هم زده است و اکنون موجودیت خود زندگی را تهدید میکند.» سوزان سانتاگ بهعنوان سنتشکن استعداد آزردن هر دو جناح چپ و راست را در خود داشت. در 1982 در جلسهای در تالار شهر نیویورک برای اعتراض به سرکوب جنبش مقاومت لهستان، با وجود سالها حمایت از انقلابهای مارکسیستی، اظهار داشت که کمونیسم همان فاشیسم است اما با ظاهری انسانی. او در انتقاد از انفعال، بیاعتنایی و سکوت بخش اعظمی از جناح چپ در برابر تبعید، اسارت و قربانیان کشته شدهی دوران وحشت استالینی بسیار جدی بود و از اعمال جباریّت در هرجا که کمونیسم پیروز میشد احساس انزجار میکرد. ده سال بعد، تقریباً به همراه دیگر روشنفکران آمریکا خواستار دخالت جدی اروپاییان و نیز آمریکا برای توقف محاصرۀ سارایوو و تجاوز صربها در بوسنی و کوزوو شد. همدلی او با مردم سارایوو او را بر آن داشت تا بیش از دهها سفر به شهر محاصرهشده داشته باشد. حتی در حادثۀ 11 سپتامبر آن را حاصل سیاستهای غلط آمریکا میدانست و همین سبب شد که به او برچسب و اتهام ضدآمریکایی زدند. وقتی در 1995 از او پرسیدند که هدف ادبیات چیست، پاسخ داد: «رمانی ارزش خواندن دارد که قلب را تعلیم دهد، احساس شما را از امکانات بشری بسط دهد، از آنچه که سرنوشت انسان است و آنچه در جهان رخ میدهد. چنین رمانی درون ما را میآفریند.» و سرانجام در 28 دسامبر 2004 و هنگامی که سوزان سانتاگ در سن هفتاد و یک سالگی بود و هنوز بسیار ایـدهها داشت و انبوه طـرحها تا به سرانجام برساند مرگ به سراغش آمد. او که همچنان زندگی را باور داشت در اثر ابتلا به سرطان خون در نیویورک چشم از جهان فروبست و در گورستان مونپارناس پاریس به خاک سپرده شد. پسرش، دیوید ریف، با آگاهی از عشق ژرف مادرش به زندگی بر آن شد تا با انتشار روزشماری از آخرین بیماری مادرش چهرهای ملموستر از این نویسندۀ برجسته ارائه دهد. دیوید ریف در 28 سپتامبر 1952 در بستن بهدنیا آمد. او نویسندهی ادبیات غیرداستانی و تحلیلگر سیاسی است. کتابهایش بر محور مهاجرت، مناقشههای بینالمللی و انسانگرایی استوار است. او مقالات بیشماری در نیویورک تایمز، لسآنجلس تایمز، واشنگتن پست، وال استریت ژورنال، لوموند و… منتشر کرده است.
ریف هفت کتاب منتشر کرده که میتوان از میان آنها به «لسآنجلس پایتخت جهان سوم» و «کشتارگاه: بوسنی و شکست غرب» اشاره کرد. ریف سه سال پس از مرگ مادرش، عمیقاً در واپسین روزهای زندگی او غوطه میخورد. در سال 2004 پزشکان تشخیص دادند که سوزان سانتاگ به سومین سرطان خود، سرطان حاد خون، مبتلا شده است. سوزان مثل همیشه نبرد با بیماری را برگزید چرا که از دو مبارزۀ قبلی خود پیروز بهدر آمده بود.
ریف در این کتاب خاطرات خود را از این واپسین روزها بازمیگوید و با دقتی موشکافانه به توصیف لحظه به لحظهی این ستیز جانکاه میپردازد. دستوپا زدن خود را بین امید و حقیقت، بهعنوان نزدیکترین فرد به انسان رو به مرگ، نشان میدهد که عذابی است ناگفتنی و تحملناپذیر. و به گفتهی خودش شاید فقط کسانی که مثل او در چنین موقعیتی گرفتار شدهاند بتوانند احساس و عجز او را دریابند و با او همدلی کنند.
ریف طی بیماری مادرش ترجیح داد دربارهی بیماری او هیچ چیز ننویسد و حتی یادداشت هم برنداشت. به نظرش کاری بیهوده و دور از ذهن میآمد. در عوض یار همراه مادر شد، دوستی معتمد و مشاور که در پژوهشهایش برای یافتن راه بهبود یاورش بود. ریف در تمام طول کتاب از خود سئوال میکند، بهدنبال تقصیر خود میگردد، حقیقت، منطق، امیدها و باورها را به چالش میکشد.شاید بتوان گفت که او با توصیف لحظهها، رویدادها و پیشرفتهای پزشکان برای بهبود مادرش جا پای او میگذارد و میشود فرزند خلف سوزان سانتاگ که هیچ چیز از نگاه تیزبینش دور نمیماند. مرگ، این واقعیت اجتنابناپذیر هستی، که هیچ موجودی امکان گریز از آن را ندارد، از دیرباز انسانی را به خود مشغول داشته که با همهی دانش و توانایی خود در برابر آن بیسلاح و درمانده است. شیوهی رویارویی ما انسانها با مرگ و جدال انسانی که در آستانۀ آن قرار دارد در آثار نویسندگان و هنرمندان، هریک به گونهای نمود مییابد و این نمود بنا بر باورها، معیارها و اندیشههای هریک بسیار متفاوت است.
کتاب دیوید ریف که عنوان اصلی آن Swimming in a Sea of Death یا در حقیقت «شنا در دریای مرگ» است، گزارشی است از شیوهای که مادرش، سوزان سانتاگ، با بیماری و مرگ دست و پنجه نرم کرد. این کتاب هراس سوزان سانتاگ را از مرگ، اعتقاد به ارادهی انسانی و اعتماد راسخش را به دانش روز روایت میکند. سوزان سانتاگ پس از آنکه در 1975 به سرطان سینه گرفتار شد و به طرزی شگفتانگیز از مرگ رهایی یافت تا 2004 دو بار دیگر به سرطان مبتلا شد. او با اتکا به روحیهی جنگنده و همیشه معترض خود باور داشت که این بار نیز از پس بیماری برمیآید ولی در سومین بیماری خود، با همهی سرسختی، امید و باور به ارادهی خود در تقابل با مرگ میبازد.
این کتاب توصیفی است از زیر و بمهای روحی، روانی و عاطفی نویسندهای که در عرصهی هنر و اجتماع بسیار جسور بود و همواره به نظام سیاسی حاکم بر آمریکا اعتراض داشت. زنی که نمیخواست تسلیم مرگ شود و از پذیرفتن سر باز میزد. اما سرانجام مرگ او را به زانو درآورد. دیوید ریف در این کتاب میکوشد تا قضاوتی دربارهی مادرش نداشته باشد بلکه از آنچه بر او رفته و باورهایش، سرسختی و مبارزهی ناامیدانهاش با دشمنی که به هیچ روی همسنگ او نیست تصویری روشن دهد.
بیماریهای متوالی سانتاگ چنان بر او تأثیر مینهد که دو اثر بحثانگیزش «بیماری همچون استعاره» و «ایدز و استعارههایش» در چند و چون ابتلای انسان امروز به بیماریهایی است که چون زمانهاش مدرن است و پیچیده، به نحوی که علم مدرن را نیز به هماوردی خوانده و همچنان، بهرغم همهی تلاشها و تبلیغاتی که برای یافتن داروهای جدید میشود، بیدرمان باقی مانده است. تقابل سانتاگ با بیماری و پس از آن مرگ و نیستی، پس از ابتلا به اولین سرطان در 1975، تقابلی هماوردطلب است.
در نگاه به زندگی سانتاگ و نبردی که برای ادامۀ آن به جان خریده و تحمل کرده با زنی روبرو میشویم که از نیستی میترسد و ترسش را پنهان نمیکند. نمیخواهد او را انسانی برتر ببینیم که از هراسهای زمینی بهدور است. نمیخواهد برای مخاطب آثارش تصویری فراـانسانی بسازد. برعکس، سانتاگ در قلهی صداقت جای میگیرد. او در تمام تاروپودش انسان است و ورای آن هیچ. انسان با همهی گوشت و خونش، بیم و امید و دلهرههایش و ناباوری به جهان پس از مرگ. این ناباوری برای هیچ کس غریب نیست: «بازآمدهای کو که به ما گوید راز». شاید برخی نگرش سانتاگ را به زندگی نگرشی اپیکوری ببینند اما سانتاگ به هیچ روی نمیخواهد فقط به شرط لذت بردن از زندگی زنده بماند. او میخواهد «باشد»، ستیزهایش با زمانه و زندگی به هیچ روی کم و آسان نبوده، او از «نبودن» میهراسد. هراسی که بیگمان به سراغ بیشتر ما، در هنگام تنهاییمان، آمده است اما جسارت ابراز آن را نداشتهایم و خواستهایم شاید حتی از خودمان پنهانش کنیم. در نگاه به ادبیات جهان و نویسندگان نامآور آن، شاید با اندکی حیرت، درمییابیم که اغلب این چهرههای فراموشنشدنی و تأثیرگذار درگیر بیماری بودهاند، حتی برخی از بدو تولدشان. فرانتس کافکا از ضعف عمومی بدن و سل رنج میبرده، جیمز جویس در تمام طول زندگی با خطر نابینایی روبرو بوده، مارسل پروست سرشتی بیمار داشته و دچار تنگی نفس بوده، داستایوسکی صرع داشته، ویرجینیا وولف از افسردگی رنج میبرده که همان نیز سبب خودکشیاش میشود، و… انگار در حالی که مرگ بر بالای سر آنها پرواز میکرد میخواستند جهان را به تسخیر درآورند و نامشان، و با آن آدمی، را جاودان سازند، و از آن رو که رمان مدرن بیان و توصیف تمام پیچیدگیهای درون و بیرون نویسنده است بیماری در جان و تن این انسانهای متفاوت ریشه میدواند تا بدان حد که به آنها بصیرتی جانکاه عطا میکند، انگار بیماری موهبتی میشود برای آنان تا آنچه را ببینند که ما نمیتوانیم. به درون همهچیز راه یابند و از پس آن جهانی متفاوت را طلب کنند، طلبی ناممکن. آنها همچنان با حسرت چشم بر جهانی دارند که ما انسانهای بهظاهر سالم نه میشناسیم و نه حتی تحمل شناخت آن را داریم.
اما سانتاگ تا 1975 فردی سالم بوده و پرانرژی و آماده برای ستیز در اعتراض به هر چیزی که نادرست میدیده. جستارنویس است و معترض سیاستهای آمریکا. نمایشنامهنویس است و عکاس و فیلمنامهنویس و فیلمساز و رماننویس. آنوقت ناگهان در 1975 بیماری، آن هم از نوع درمانناپذیر، به سراغش میآید. و سانتاگ مرگ را باور نمیکند و میکوشد تا به مدد دانش روز با آن روبرو شود و شگفت آنکه در همان سرطان اول پیروز میشود، بهرغم آنکه پزشکان متخصص هیچ امیدی به ادامهی حیات او ندارند. و همین پیروزی در نبردی نابرابر این اعتقاد را در سانتاگ میپروراند که، به گفتۀ پسرش، موجودی استثنایی است و مرگ نمیتواند به این زودیها او را از پای درآورد. و سپس ابتلای مجدد به دو سرطان دیگر که سومی، سرطان خون، او را به تسلیم وامیدارد و مرگ چهرۀ سهمگین و هولانگیز خود را به تمامی به او مینمایاند.
به این ترتیب بیماری، و نه مرگ، مضمون و بهانهای میشود برای سوزان سانتاگ تا با نگارش کتابهایی در همین زمینه بتواند بر ترس انسانی خود غلبه کند، ترسی که بنا به تجربه میداند همۀ بیماران را گرفتار خود میکند. با خواندن روزشمار سالهای پایانی سانتاگ به این باور میرسیم که بزرگترین رمان این نویسندۀ آمریکایی زندگیاش بوده و سترگترین اعتراضش به هستی و ستم انکارناپذیر آن. و سانتاگ نه فقط در پی دستیابی به سبک خود در نگارش رمان مدرن است که مرگش نیز به شیوهای مدرن رقم میخورد. در حقیقت گزارش دیوید، پسر سانتاگ، زندگی هرروزهی این نویسنده است و داستان جدال او با بیماری و در نهایت مرگ که تا آخرین لحظه باورش ندارد. قصهی امید و ناامیدی انسانی که زیستن را طلب میکند و سرنوشت بیرحمانه او را به بازی میگیرد.
فرزانه قوجلو
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.