سوارِ اسبِ بدْرکاب (نزدیکِ انتشار)

محمد مظفری (تابش)

سال‌ها بود آرزو داشتم عقده‌های دل را روی کاغذ بیاورم. قلّت سواد و معلومات از سویی، سخت‌گیری در مواجهه با امر خطیر و شریف نگارش از دیگر سو، هر دو بال اراده را بسته بودند تا که اصرار یار غاری و عزیز دلی حجتی شد که باقی بهانه‌ها پس بروند؛ که رفتند و نشستم و نبشتم.

این داستان‌واره، فرازونشیب‌هایی است که در زندگی‌ شخصی پیشامدم کرده است و با آنها دست‌به‌گریبان شده‌ام.

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

محمد مظفری (تابش)

نوبت چاپ

اول

تعداد صفحه

136

سال چاپ

1402

قطع

رقعی

جنس کاغذ

بالک (سبک)

رمان سوارِ اسبِ بدْرکاب نوشتۀ محمد مظفری( تابش)

گزیده ای از متن کتاب

یک

سال‌ها بود آرزو داشتم عقده‌های دل را روی کاغذ بیاورم. قلّت سواد و معلومات از سویی، سخت‌گیری در مواجهه با امر خطیر و شریف نگارش از دیگر سو، هر دو بال اراده را بسته بودند تا که اصرار یار غاری و عزیز دلی حجتی شد که باقی بهانه‌ها پس بروند؛ که رفتند و نشستم و نبشتم.

این داستان‌واره، فرازونشیب‌هایی است که در زندگی‌ شخصی پیشامدم کرده است و با آنها دست‌به‌گریبان شده‌ام.

 

***

 

من در خانوادۀ روستایی فقیری چشم به جهان گشودم. روستایی خان‎نشین در منطقۀ حیات‌داوود از توابع شهرستان گناوۀ استان بوشهر؛ چهارروستایی.

پدرم کارش غارسی[1] خان بود؛ یعنی کشاورزانی که برای خان کشت‌وزرع می‌کردند همگی زیر فرمان پدرم بودند و او آنها را رهبری و امورشان را رتق‌وفتق می‌کرد. آن مرد، یعنی پدرم، غیر از من شش فرزند دیگر هم داشت.

چهار سال داشتم یا نداشتم که پدرم دنیا و ما را وداع گفت و نهاد و رفت. از دسترنج او یک باغ نخل و اندک زمین کشاورزی که با خان شریک بود، ماند.

خوانین در حیات‌داوود حاکم مطلق بودند و مأمورانی داشتند که بی‌نیاز از دستور خان به ولات‌نشینان اطراف ظلم و ستم روا می‌داشتند. چه‌بسا خان به آنها دستور آوردن کلاه می‌داد و آنها سر می‌آوردند. در نقطه‎ای از این منطقه به نام چهارروستایی، خانی حکمرانی می‌کرد به نام محمدخان؛ مأموری داشت به نام پوستی که اسلحه‌اش یک چماقِ نوع ارژن موسوم به پوستی بود. روزی خان او را به ولاتی فرستاد تا چند رأس قاطر و الاغ _ که تنها وسیلۀ حمل‌ونقل در آن مناطق بود _ همراه با صاحبانشان برای حمل قاچاق به نزد خان بیاورد تا کالاها را از بیراهه و کوره‌راه‌های کوهستانی به کازرون و دیگر نقاط ببرند. این مأمور وقتی وارد ولات موردنظر شد به بالای برجی که وسط ده قرار داشت رفت و از همان بلندی اهالی را به نام خطاب قرار داد که: فلانی و فلانی و فلانی! بنا به دستور محمدخان، پوستی از شما می‌خواهد که در اسرع‌ وقت به‌همراه چهارپایانتان در محضر خان حاضر شوید.

مردم که در ایام گذشته طعم تلخ ستم‌پیشگی پوستی را چشیده بودند بی‌درنگ هر یک با چهارپای خود به روستای چهارروستایی رهسپار شدند و اوامر را اجرا کردند بدون آنکه سنّاری مزد بگیرند. این که شرحش رفت روالِ رایج بود. بارها و بارها بی جیره و مواجب آنها را به بیگاری می‎کشیدند.

خان که شخصی مؤمن و رعیت‌پرور بود، نه‌تنها هرگز دست زوری بر سر ناتوانی نزد بَل کارهای خیرخواهانۀ بسیاری نیز انجام داد ولی ‎مأمورانی داشت که به دژخیم معروف شده بودند و بدون اینکه از ولی‌نعمتشان اجازه و دستوری داشته باشند شبانه به روستاهای اطراف حمله می‌برند که موجب هتک حرمت روستاییان می‌شد.

در ولاتی که فامیل پدری‌ام زندگی می‌کردند عمویم کدخدا بود. او با یکی از آن مأموران میانۀ خوبی نداشت و نمی‌خواست زیر بار ظلمش برود؛ این سبب شد که آن مأمور عده‌ای را علیه عمویم شورانْد و در زدوخوردی که میان آنها درگرفت یکی از پسرعموهایم و رفیق نزدیکش کشته شدند. از آنجا که قاتلان تحت حمایت مأمور موردنظر بودند تعقیب نشدند. عمویم وقتی فهمید کسی نیست که تظلم نزد او برَد و صدایش به جایی و به گوش کسی نمی‌رسد، شبانه دست زن و بچه‌هایش را گرفت و به روستایی که در سیطرۀ خان دیگری بود کوچ کرد یا به عبارتی پناهنده شد.

پس از گذشت یک سال از آن واقعه، روزی با توطئه‎ای از پیش طراحی‌شده، همان مأمور، برادر بزرگم بهروز را به قلعه[2] فراخواند و به جرم اینکه در امور عمران کاخ جدید شرکت نکرده است در حضور خان و ریش‌سفیدان محاکمه کرد. مأمور بر سرش داد می‌کشید:

_ به چه دلیل از دستور ما سرپیچی کردی و سر کار نیامدی؟

بهروز گفت:

_ چند خواهر و برادر کوچک دارم که نان‌آور آنهایم و نمی‌توانم بی‌مزد کار کنم؛ مجبورم در اطراف کار بکنم تا لقمه‌نانی برای خانواده‌ام به دست آورم. اگر مقداری گندم، به‌قدر مصرف روزانه، در اختیارم بگذارید من هم کار می‌کنم.

آن سال سرتاسر منطقۀ دشتی، دشتستان و بلوک حیات‌داوود و منطقۀ لیراوی را قحطی و خشکسالی فراگرفته بود و در کمتر خانه‌ای مواد غذایی پیدا می‌شد. جز عدۀ معدودی از مأموران و دست‌اندرکاران خوانین که از طریق قاچاق کالا و غارت روستاییان ناتوان ثروت کلانی اندوخته بودند دیگران در فقر و بدبختی به‌سر می‌بردند و ما هم جزو همین دسته بودیم و تقریباً آذوقه‌مان تمام شده بود.

خان که انبارهای پر از گندم و برنج و جو داشت دلش می‌خواست به خواستۀ برادرم جواب مثبت بدهد اما مگر آن مأمور مهلت داد که خان سخنی بگوید؟ او قبل از اینکه خان حرفی بزند از جا برخاست و در جواب برادرم گفت:

_ مرتیکه! می‌خواهی برای ما قانون وضع کنی؟ مگر تو بهتر از دیگرانی؟ ما نمی‌توانیم استثنا قائل بشویم؛ مثل دیگران از فردا می‌آیی و کار می‌کنی و غذایت را هم می‌خوری و می‌روی!

برادرم در پاسخش گفت:

_ به هیچ وجه. من بیایم صبح تا پسین اینجا کار کنم و غروب که برمی‌گردم افراد خانواده‌ام گرسنه باشند؟

مردمی که در مجلس حاضر بودند، هرازگاه سر در گوش هم می‌بردند و چیزهایی می‌گفتند. چند لحظه سکوت در مجلس برقرار شد. غول‌پیکری که تا آن دم گوشۀ مجلس نشسته بود و بی‌شباهت به «مسرور»، جلاد معروف هارون‌الرشید، نبود درحالی‌که یک ‌دست بر سینه داشت و در دست دیگرش شلاقی از چرم، جلو آمد:

_ بله قربان! امری بود؟

قبل از اینکه خان دستوری بدهد مأمور ستمگر گفت:

_ ادبش کن!

و به‌ برادرم اشاره کرد. مرد غول‌پیکر که خودش به دلایلی از پیش خاطرۀ خوشی از آن مأمور نداشت و خان هم شخصاً به او امر نکرده بود به دستور او اعتنایی نکرد و برای شکنجۀ برادرم قدمی پا پیش نگذاشت، فقط گفت:

_ بار آخرت باشد! دیگر از او سرپیچی نکن. فردا هم آدم خوبی می‌شوی و سر کارت می‌آیی.

[1]. درختکاری و باغبانی

[2]. مرکز مجالس و تشکیلات و محاکمات خان بود که برج‌ها و باروها و اتاق‌های تودرتو ازجمله زندان و شکنجه‌خانه داشت و کنار کاخ‌های افسانه‌ای خان در روستا واقع شده بود.

موسسه انتشارات نگاه

رمان سوارِ اسبِ بدْرکاب نوشتۀ محمد مظفری( تابش)

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “سوارِ اسبِ بدْرکاب (نزدیکِ انتشار)”