سلاطین زیر زمین

جواد مجابی

سلاطین زیرزمین داستان میهمانان ناخوانده‌ای است که در زیرزمین خانه‌ای قدیمی اعیانی جا خوش میکنند و حاضر به ترک آنجا نمی‌شوند؛ میهمان- گدایانی همه‌فن‌حریف که بی‌دعوت راهی آن زیرزمین نسبتاً دراندشت می‌شوند و با نقشه هایی محیلانه کنگر می‌خورند و لنگر می‌اندازند و به سلاطین آنجا بدل می‌شوند.گدایانی که بنیان آن خانه را از زیرزمین برهم می‌زنند. جواد مجابی ،شاعر، نویسنده، روزنامه نگار و نقاش در رمان سلاطین زیرزمین داستانی ملموس و در عین حال خواندنی را پیش روی مخاطب قرار می‌دهد.

175,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

جواد مجابی

نوبت چاپ

اول

تعداد صفحه

160

سال چاپ

1403

قطع

رقعی

جنس کاغذ

بالک (سبک)

کتاب سلاطین زیر زمین نوشتۀ جواد مجابی

گزیده ای از متن کتاب

1

در رؤیا همهمه‌شان را شنیدم. هنگام بیداری همهمه شدیدتر بود و از حیاط می‌آمد. برخاستم، بالاپوشی روی دوش انداختم، پاییز بود. از پله‌ها پایین رفتم، سر و صدا از زیرزمین شمالی عمارت می‌آمد، سرداب وسیعی که گاهی به شوخی می‌گفتم جا دارد سینمای رایگان محله شود. چراغش روشن بود و درنیمه باز. درآستانه در به یک نظر تصورکردم بی‌دخالت من، سینمای محله راه افتاده و تماشاچیان دسته دسته _ در انتظار نشستن بر صندلی‌هایی که حاضر نبود ‌_ موقتاً روی زمین نشسته‌آند. به دیدن من هیاهو فروکش نکرد. لابد فکر کردند یکی از آنانم که بی‌دعوت و به راحتی اینجا پلاس شده‌آند. آنچه در وهله اول به چشم می‌آمد ژنده‌پوشی آنان بود. زن و مرد و کودک لباس‌های کهنه، وصله‌خورده، شندره به تن داشتند، لباس متحدالشکلی از فقر سیاه و خانه‌به‌دوشی، که شاید برای حضورشان در مراسم مشکوک زیر زمین خانه‌آم پوشیده بودند.

اینها کی بودند و از کی و چطور به خانه من آمده بودند. شک نداشتم دیروز اینجا نبودند، چراکه روز پیش برای سرکشی به کتاب‌ها و مجلات بایگانی شده و پیدا کردن نشریه‌آی به آنجا سر زده بودم. حالا انبوه کتاب‌های از قفسه ریخته نشان می‌داد تماشاگران احتمالی سینمای محله، به امور دیداری ‌_ شنیداری بیش از اسناد مکتوب اهمیت می‌دهند.

با صدای بلند:

‌_ یکی بگه اینجا چه خبره؟

خروشی همگانی به پاسخ من برخاست. همه با هم جواب می‌دادند. جملاتی بلندتر در آن صدای جمعی شنیده می‌شد که پیام «‌به تو چه؟‌»، «اینجا راحتیم»، «‌مگه مفتشی؟‌»، «‌ گاو میش‌»، «بذار بخوابیم‌» را بیشتر شنیدم. با عصبانیت داد زدم:

‌_  اینجا خونۀ منه.

خروش جمعیت فروکش کرد؛ پاسخی مستقیم نشنیدم. حس کردم به وجود من و پرسشم اهمیت نداده‌آند، با صدایی بین جیغ و دورگه بودن گفتم:

‌_ شما تو خونۀ من چه می‌کنین؟

پیرمردی از وسط جمعیت جواب داد:

‌_ مجبوریم.

‌_ که‌ چی مجبورین؟

‌_ جا، مکانی نداشتیم دیدیم اینجا بهتره.

‌_ این خونۀ منه شما بی‌آجازه. . .

‌_ حالا خونۀ ما هم شده. . .

‌_ الان تلفن می‌زنم پلیس.

‌_ خجالت داره.

زنی مسن که نزدیک‌تر به من بود با لحنی دوستانه:

‌_ دیره می‌خوایم بخوابیم بذار فردا.

‌_ کی شما رو راه داده؟

مرد لب شکری به زحمت:

‌_ خواب بودی نخواستیم مزاحم استراحتت بشیم.

‌_ بیرون نمی‌رید نه؟

‌_  بی‌خیال، جایی نداریم بریم.

‌_ الان نشونتون می‌دهم.

یکی از آنها که یغور بدهیبتی بود چاقوی ضامن‌دارش را از جیب درآورد و خیاری از جیب دیگر درآورد و شروع کرد به پوست کندن با چرخشی عمدی که برق تیغه بلندش را ببینم. از زیر زمین در آمدم، به شتاب از پله‌ها بالا رفتم و در اتاق کارم کلت را از کشو درآوردم، خشاب را پر کردم و برگشتم و روی پله آخر زیرزمین ایستادم.

‌_ همین حالا برین بیرون وگرنه شلیک می‌کنم!

پدر خانواده که خیارش را خورده بود اما چاقو هنوز در دستش بود با خشونت گفت:

‌_  بی‌خود ما رو نترسون! گیرم یک دو نفرو زخمی کردی، همه رو که نمی‌تونی بکشی. می‌گیریمت تحویل پلیس می‌دیم.

‌_ همه‌تونو می‌کشم. قانون طرف منه.

‌_ به چه جرمی؟

‌_ حالا می‌بینین!

برای ترساندن‌شان تیری به سقف شلیک کردم. با این تصور که مثل مور و ملخ فرار خواهند کرد اما کسی از جا نجنبید حتا بچه‌ها. انگار به این نوع تشر و آزار عادت داشتند. فکر کردم حالا همسایه‌ها به صدای تیر بیدار می‌شوند و به کمکم می‌آیند اما خبری از هیاهوی توی کوچه نشد. عاقله‌مردی که لباس وصله‌خورده از تنش می‌ریخت و جاهایی از بدنش زخمی و عریان بود بلند شد آمد جلو:

ببین! تو جرأت نداری مارو بکشی چون می‌دونی بعدش کشته می‌شی، هیچ‌کدوم این آدما از مردن نمی ترسن چون زندگی ندارن، ما از زور استیصال به خرابه تو پناه آوردیم، در ته حیاط باز مونده بود انگار واسه ما. با تیراندازی به ما، یا می‌کشیمت یا تحویل پلیست می‌دیم و می‌آفتی زندون، به هر حال خونه می‌شه مال ما؛ اینو بفهم!

حرفش به نظر منطقی می‌آمد. گفتم:

‌_ حالا از من ‌چی می‌خواین؟

‌_ چند وقتی اینجا می‌مونیم. هستیم تا جای بهتری پیدا کنیم. ما دزد نیستیم، گداییم.

‌_ گدا؟

‌_ درست شنیدی، کسی که چیزی نداره ازش بگیری. خیالت راحت. به برنج و روغن و قند و چایت هم‌کاری نداریم، خودمون همه چیز داریم. فقط یه سرپناه برای زن و بچه‌مون می‌خوایم.

انگار فکر مرا خوانده بود که نگران آذوقه سالانه بودم که در زیرزمین بغلی بود و به اینجا راه داشت. در فرصتی آنجا را رصد کرده بودند و حالا امتیازی به من می‌دادند.

‌_ قول می‌دید که زود برید؟

کسی از ته زیرزمین با صدایی بیمار گفت:

‌_ ریدم به خونه‌ت، بستم به چونه‌ت.

آن وقت شب نمی‌شد بیش از این هارت وپورت کرد. سعی می‌کردند بی‌سر و صدا و با دقت جای خواب خود و خانواده‌شان را مشخص کنند. دیدم مالکیت من برایشان کوچک‌ترین ارزشی ندارد و با جدال وضع بحرانی‌تر می‌شود. از زور پسی گفتم:

‌_ فردا معلوم میشه.

رفتم بالا. ساعت سه بامداد بود و نمی‌شد مزاحم همسایه و آشنایی شد و مدد طلبید. تا ساعت هشت، در اتاق نشیمن روی مبل دراز کشیده بیدار ماندم، غلتنده از این پهلو به آن پهلو، چون تبداری کابوس‌زده. در حالت اضطراب و حیرت دائم تصویری ثابت و بی‌معنا از حضور غاصبانه‌شان در ذهنم مکرر می‌شد. بیشتر درگیر تعجب و خنده از وضعیتی غافلگیرانه بودم تا ترسی که به چاره‌جویی بکشد.

آفتاب که پهن شد تا حدی اعتماد به نفس از دست رفته را باز یافتم. جملاتی را در ذهنم آماده کردم که نشانگر عزم و اراده شهروندی بود که به حریمش تجاوز شده و مصمم است از حق مالکیتش دفاع کند. به حیاط رفتم. فقط خرناس خواب از زیرزمین شنیده می‌شد. در چارطاق باز بود و چراغ‌های زیرزمین روشن. تک و توکی بیدار شده و در زیرانداز کثیف‌شان نشسته و بر خود خمیده بودند. به دیدن من سری بلند کردند اما حرفی نزدند.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب سلاطین زیر زمین نوشتۀ جواد مجابی

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “سلاطین زیر زمین”