کتاب ” سـیمای صادق هدایت ” نوشتۀ دکتر احمد مدنی
گزیده ای از متن کتاب:
تولد و دبستان
1281 تا 1293
تولد و کودکی
هنوز چهار سال تا امضای فرمان مشروطیت به دست مظفرالدینشاه قاجار مانده بود که در شب 28 بهمنماه 1281 خورشیدی (17 فوریه 1903) در خانۀ جعفرقلیخان نیرالملک در تهران، پسری تندرست و قویبنیه، با موهایی طلایی و چشمانی آبیرنگ بهدنیا آمد. نامش را صادق گذاشتند.
جعفرقلیخان نیرالملک، پدر بزرگِ پدری صادق بود. پدر صادق، هدایتقلیخان هدایت (اعتضادالملک) و مادرش عذرا زیورالملوک هدایت (فرزند حسینقلیخان، مخبرالدوله دوم) نیز در خانۀ جعفرقلیخان نیرالملک زندگی میکردند.
پدر و مادر صادق، هر دو از تبار رضاقلیخان هدایت، ادیب و شاعر و تذکرهنویس قرن سیزدهم ایران بودند.
دیگرِ فرزندان هدایتقلیخان اعتضادالملک عبارت بودند از: عیسی (متولد سال 1273 که هشت سال از صادق بزرگتر بود)، محمود، اخترالملوک (همسر محمدعلی دولتشاهی)، انورالملوک (همسر سپهبد رزمآرا)، و اشرفالملوک (همسر ابراهیم جلالی) که این یک پسآز صادق به دنیا آمد.
اعتضادالملک ابتدا معلم دارالفنون بود و سپس به وزارت معارف منتقل شد. در سال 1306، زمانی که مهدیقلیخان هدایت (مخبرالسلطنه) به نخست وزیری رسید، اعتضادالملک را به ریاست دفتر خود برگزید. وی در زمان نخستوزیری محمدعلی فروغی نیز، در مقام خود باقی ماند. تا آنکه در سال 1315 بازنشسته شد و در سال 1332 در تهران درگذشت.
* * *
صادق با آن چهرۀ سپید و موهای طلایی و چشمان آبیرنگ، کودکی زیبا بود و برادران و خواهرانش همیشه پروانهوار دور او جمع میشدند. صادق نیز مانند برادران و خواهرانش در دامن دایه بزرگ شد و علاوهبر آنکه مدام در آغوش مادر یا این خواهر و آن برادر بود، در بغل دایهاش آرام میگرفت.
صـادق عزیزکردۀ خانواده و در همۀ دورۀ کودکی مایۀ سرگرمی اهل خانه بود و حرکات و گفـتار شیرین و دلچسبش همه را سرگرم میکرد. گذشته از آن دیدن صـادق با آن مـوهای بور و چشـمهای رنگی، برای همۀ اطرافیان خوشایند بود و اگر کسی بغلش میکرد، دیگر نمیخواست وی را بر زمین بگذارد.
صادق در بچگی مدام بلبلزبانی میکرد. اما هرچه بزرگتر میشد، به سکوت راغبتر میگشت. او دو برادر و دو خواهر بزرگتر از خود داشت و کودکی او، شاید به سبب اختلاف سنّی با برادران و خواهرانش، نسبتاً در تنهایی و سکوت گذشت. صادق کودکی محجوب بود. وقتی کمی بزرگتر شد، هرگاه از او سؤالی میکردند، سر را به زیر میانداخت و تا گوشهایش قرمز میشد.
در پنج سالگی و خیلی زودتر از معمول و سن خودش، آرامش و سکونی در حرکاتش دیده میشد و رغبت به تنهایی داشت. شیطنتهای بچگانه نداشت، غالباً در خودش فرو میرفت و در خاموشی و بیآزاری، به گوشهای میرفت و از کودکان دیگر کناره میگرفت. گرچه بچۀ آرامی بود، اما گاهی که چیزی او را ناراحت میکرد، عصبانی میشد، سرش را به دیوار میکوبید و به صورت خود چنگ میانداخت، به طوریکه لپهایش خون میافتاد.
صـادق
در خانۀ نیرالملک و بعداً در خانۀ اعتضادالملک، گربه و سگ نگه میداشتند. گربهها اغلب ماده بودند و وقتی میزاییدند مشکلاتی برای اهل خانه ایجاد میکردند، اما سگهای خانه بیشتر مورد توجه اعتضادالملک بودند.
مادر صادق به مرغ و خروس علاقۀ خاصی داشت و همیشه از تعدادی مرغ و خروس در خانه نگهداری میکرد که لانۀ مخصوص داشتند. زیورالملوک که صادق به او «خانمجان» یا «خانجین» میگفت، گاهی مدتها به تماشای مرغها مینشست و حتی برای برخی از آنان اسم میگذاشت.
بهاین ترتیب صادق از زمانی که چشم به دنیا گشود، در خانه، تحت تربیت و نوعی از فرهنگ واقع شد که به حیوانات توجه و از آنها نگهداری میشد و بین اعضای خانه و حیوانات خانگی، رابطهای دوستانه وجود داشت.
وقتی صادق کمی بزرگتر شد و پا به ششسالگی گذاشت، ناگهان همۀ حیوانات و پرندگان اهلی خانۀ نیرالملک و حتی پرندگان رهگذر نیز یک حامی کوچک پیدا کردند. دیگر کسی جرئت نداشت مقابل او سر مرغ یا خروسی را ببرد. کسی نمیتوانست به پرندهها، به گنجشکها و آشیانۀ آنان آسیب برساند. صادق کوچک حیوانات را دوست داشت. هر وقت گوشهای کز میکرد و غمگین مینشست، شاید به آن دلیل بود که در آن خانۀ بزرگ، احتمالاً کسی به گربه، سگ یا پرندهای آسیب رسانیده، به آنها سنگ پرتاب کرده یا به آشیانۀ آنان دست درازی کرده بود.
* * *
زادگاه صادق، یعنی خانه و باغ نیرالملک، در خیابان لالهزار نو قرار داشت و صادق نیز همانجا میزیست. صادق پنجساله بود که نیرالملک این خانه را به حسن پیرنیا (مؤتمنالملک) فروخت.
جعفرقلیخان نیرالملک پسآز فروش خانه، با پسرانش رضاقلیخان و ماژور سلیمانقلیخان هدایت، به خانهای واقع در خیابان خاقانی نقل مکان کرد. اعتضادالملک نیز در همان سال 1286 در جوار خانۀ پدرش نیرالملک، خانۀ شمارۀ 11 را خرید و با خانوادهاش به منزل جدید آمدند. این دو خانه در کنار هم و در ضلع شمالی خیابان خاقانی قرار داشتند و عرض هر دو، از محل سابق سفارت دانمارک تا خیابان سعدی ادامه داشت.
خیابان خاقانی بعدها خیابان کوشک نامیده شد و در زمان کنونی وجود کافه و چلوکباب کوشک در این خیابان یادگاری از نام پیشین آن است. خیابان خاقانی از خیابان فردوسی آغاز میشد و به سمت شرق (با نام کنونی قائدی) ابتدا به خیابان لالهزار میرسید و سپس از لالهزار به خیابان سعدی منتهی میشد که این قسمت امروزه خیابان تقوی نامیده میشود. این خیابان در آن روزگار از نقاط مرغوب تهران به شمار میآمد و خانۀ غالب بزرگان خاندان هدایت نیز در همان محدوده بود.
همآکنون در قسمتی از ضلع شمالی خیابان تقوی، بین لالهزار و سعدی و در محلی بین اقامتگاه سفیر دانمارک و بیمارستان امیراعلم، دیوار و در ورودی خانۀ پدری صادق هدایت را میتوان دید.
* * *
اینک ببینیم در خانۀ هدایتها در خیابان خاقانی، بر صادق کوچک چه میگذشت: روزی صادق همراه برادرش محمود، در همسایگی به خانۀ پدر بزرگشان، جعفرقلیخان نیرالملک رفتند که عمویشان، ماژور (سرگرد) سلیمانقلیخان هدایت نیز همانجا زندگی میکرد. در یک گوشه از منزل طویلهای بود که اسب عربی ماژور در آن نگهداری میشد. صادق و محمود نیز به تماشای اسب و حرکاتش ایستادند. به گفتۀ عمو، عیب اسب این بود که هنگام تاخت برداشتن دچار تنگی نفس میشد.
آن روز کسانی از دامپزشکی ژاندارمری آمده بودند تا با شکافتن دماغ اسب بهتر بتواند نفس بکشد. دامپزشک تیغ را برداشت و دماغ اسب را شکافت که ناگهان با منظرهای دلخراش، خون از دماغ اسب فوران زد. محمود که برای دور کردن صادق از آن محوطه و آن صحنۀ دلخراش میخواست دستش را بگیرد، ناگهان متوجه شد که صادق نیست. با نگرانی به دنبالش گشت و چند لحظه بعد صادق را یافت که از فرط تأثر ضعف کرده و توی جوی آب افتاده است.
کتاب ” سـیمای صادق هدایت ” نوشتۀ دکتر احمد مدنی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.