در آغاز کتاب زیتون می خوانیم :
بخش اول
در شب های بدون ماه، مردان و پسران جبله، شهر غبارآلود ماهیگیران در ساحل سوریه، فانوس هایشان را جمع می كنند و با کم صداترین قایق هایشان به راه می افتند. پنج یا شش قایق كوچك، با دو سه ماهیگیر در هر کدام. نزدیک دو کیلومتر آن طرف تر، در دریای سیاه قایق ها را دایره وار قرار می دهند، تورهایشان را می اندازند. تصویر نور فانوس هایشان که روی آب بود، به ماه می ماند.
چیزی نمی گذرد که ماهی های ساردین کم کم جمع می شوند، توده ای نقره ای رنگ که به آرامی بالا می آید. پلانكتون ها ماهی ها را جذب می كنند و روشنایی، پلانكتون ها را. شروع به حلقه زدن می كنند، زنجیره ای كه كمابیش به هم پیوند خورده است. در عرض یك ساعت تعدادشان افزایش می یابد. منافذ سیاه بین حلقه های نقره ای بسته می شوند تا این كه ماهیگیران توده ی نقره ای در حال چرخش را در پایین می ببینند.
عبدالرحمن زیتون فقط سیزده سال داشت كه شروع به صید ساردین به این روش كرد، روشی ایتالیایی كه لامپارا نامیده می شد. سالها منتظر مانده بود تا به مردان و نوجوانان روی قایق های شبرو بپیوندد و آن سالها را صرف پرسیدن سؤالاتی كرده بود؛ مثلاً چرا فقط شب های بدون ماه؟ برادرش احمد گفت چون در شب های مهتابی پلانكتون ها در همه جا قابل رؤیت هستند، در تمام دریا پخش می شوند و ساردین ها به راحتی می توانند این موجودات درخشان را ببینند و بخورند؛ اما در شبهایی که ماه در آسمان نیست، ماهیگیران می توانند ماه خود را ایجاد کنند و دسته های بسیار بزرگ ساردین را به سطح آب بیاورند. احمد به برادر كوچكش می گفت، باید اونو ببینی، هیچ وقت چنین چیزی ندیدی.
و زمانی كه عبدالرحمن برای اولین بار شاهد حلقه زدن ساردین ها در تاریكی بود نمی توانست این منظره را باور كند. زیبایی دسته ی گرد و نقره ای موج دار ماهی كه زیر نور سفید و طلایی فانوس ها می چرخیدند. چیزی نگفت، و سایر صیادان نیز مراقب بودند تا ساكت باشند، بدون روشن کردن موتور، پارو می زنند كه مبادا صید را فراری دهند. روی دریا آهسته صحبت می كردند و همانطور كه به تماشای ماهیانی می پرداختند كه از پایین به بالا می آمدند و می چرخیدند، جوك می گفتند. چند ساعت بعد، وقتی كه ده ها هزار ساردین زیر شکست نور برق می زدند و آماده ی صید بودند، تورها را می بستند و صید را به زحمت به درون قایق می كشیدند.
هنگام برگشت به ساحل موتور قایق را روشن می کردند و پیش از سپیده دم ساردین ها را برای دلال ماهی در بازار می بردند. او پول مردان و پسران ماهیگیر را می پرداخت و سپس ماهی ها را در سراسر غرب سوریه _ تاكیا، بانیاس و دمشق _ می فروخت. ماهیگیران پول را تقسیم می كردند، عبدالرحمن و احمد هم سهم خود را به خانه می آوردند. پدرشان سال قبل از دنیا رفته بود و مادرشان از نظر وضعیت ذهنی و جسمی ضعیف شده بود، بنابراین همه ی درآمد آنها از ماهیگیری صرف رفاه خانواده و با ده خواهر و برادر تقسیم می شد.
با این وجود، عبدالرحمن و احمد خیلی به پول اهمیت نمی دادند و حتی حاضر بودند رایگان این کار را انجام دهند.
سی و چهار سال بعد و هزاران کیلومتر آن طرف تر به سمت غرب، در یك صبح جمعه، عبدالرحمن زیتون در رختخواب بود و شب بدون ماهِ جبله را به آرامی پشت سر می گذاشت که خاطره ای پریشان از آن، او را در رویای صبحگاهی به دام انداخته بود. در خانه اش در نیواورلئان بود و می توانست صدای نفس همسرش كتی را کنار خود بشنود، صدای بازدم او بی شباهت به صدای ملایم آب در برابر بدنه قایق چوبی نبود. به جز این صدا، خانه ساکت بود. می دانست كه ساعت نزدیك شش است و این آرامش دوام نخواهد آورد. اغلب اوقات نور صبحگاهی به محض این كه به پنجره های طبقه ی دوم می رسید، بچه ها را بیدار می كرد. یكی از چهار بچه شان چشمانش را باز می كرد و از اینجا به بعد فعالیت ها سریع بود. خانه به سرعت پر از سر و صدا می شد. شدنی نبود كه با یك بچه ی بیدار، سه بچه ی دیگر را در رختخواب نگه داشت.
كتی با صدای تاپ تاپی كه از طبقه ی بالا، از اتاق یكی از بچه ها می آمد بیدار شد. با دقت گوش داد و به آرامی برای بیدار نشدن بقیه دعا كرد. هر صبح بین ساعت شش تا شش و نیم زمان حساسی بود، که شانسی، هر چند بعید، وجود داشته باشد تا آنها بتوانند دزدكی ده یا پانزده دقیقه بیشتر بخوابند؛ اما اكنون صدای ضربه ی دیگری آمد و سگ واقواق كرد و صدای تاپتاپ دیگری دنبال شد. چه اتفاقی در این خانه داشت می افتاد؟ كتی به شوهرش توجه کرد که به سقف خیره شده بود. روز به زندگی سلام کرده بود.
امروز هم، مثل هر روز، قبل از اینكه پایشان از روی تخت به زمین برسد، تلفن زنگ خورد. كتی و زیتون _ بیشتر مردم او را با اسم فامیل صدا می كردند چون نمی توانستند اسم او را تلفظ كنند _ شركت پیمانكاری نقاشی با مسئولیت محدود ع. زیتون را اداره می كردند و هر روز كاركنان و مشتریان آنها، یعنی هر كس که تلفن و شماره ی آنها را در اختیار داشت، انگار فكر می كردند كه وقتی ساعت، شش و نیم را اعلام می كند زمان مناسبی برای تلفن كردن است و زنگ می زدند. اغلب رأس ساعت شش و نیم به قدری تعداد تماس های تلفنی زیاد بود كه تداخل تماس ها، نیمی از آنها را مستقیم به پیغامگیر تلفن می فرستاد.
در حالی كه زیتون برای دوش گرفتن دست دست می كرد، كتی اولین تلفن را كه از یك مشتری در آن طرف شهر بود، جواب داد. جمعه ها همیشه کار زیاد بود، اما با در نظر گرفتن هوای طوفانی كه در راه بود این تلفن نشانه ی شلوغی بیش از حد بود. تمام هفته حرفهایی از طوفان استوایی شنیده می شد كه در حال گذر از فلوریدا كیز بود. یك احتمال این بود كه طوفان به سمت شمال برود. این نوع احتمال در ماه آگوست خود را نشان می داد و برای بیشتر مردم تعجبی نداشت، اما دوستان و مشتریان محتاط تر کتی و زیتون اغلب تمهیداتی می اندیشیدند. تمام صبح تلفن كنندگان می خواستند بدانند كه آیا زیتون می تواند در و پنجره های آنها را تخته كوبی كند؟ آیا می تواند تجهیزات کارش را قبل از اینکه بادها از راه برسند، از روی ساختمان آنها جمع کند و كارگران هم می خواستند بدانند كه آیا آنها قرار است آن روز سر كار بیایند یا روز بعد؟
كتی كه سعی میكرد صدای خواب آلوده نداشته باشد، گفت: «پیمانكاری نقاشی زیتون» یك مشتری پا به سن گذاشته بود، زنی كه به تنهایی در خانه ای اعیانی در گاردن دیستریكت زندگی می كرد، می خواست بپرسد كه آیا كاركنان زیتون می توانند بیایند و پنجره های او را تخته بزنند.
كتی در حالی كه پایش را با سنگینی روی كف اتاق می گذاشت، گفت: «بله، حتماً». دیگر از رختخواب خارج شده بود. كتی یك منشی تجاری، حسابدار، مدیر بخش اعتبارات و روابط عمومی بود _ در شرکت همه کاره بود، در حالی كه شوهرش كارهای ساختمانی و نقاشی را اداره می كرد. هر دوی آنها به خوبی تعادل میزان کار همدیگر را نگه می داشتند. انگلیسیِ زیتون محدودیت های خودش را داشت، به همین خاطر زمانی كه باید در مورد صورتحسابها مذاكره میكردند، صدای روان صحبت کردن کتی با لهجه ی ایالت لوئیزیانا، مشتریان را از نگرانی در می آورد.
بخشی از کارشان این بود که خانه های مشتریان را در مقابل وزش باد مقاوم کنند. كتی چندان به طوفانی كه این مشتریان درباره اش صحبت می كردند، فكر نمی كرد. چیزی بسیار بیشتر از افتادن چند درخت در جنوب فلوریدا لازم بود تا توجه او را به خود جلب کند.
كتی به زن گفت: «بعد از ظهر یکی از کارگران خودمون رو می فرستیم.»
كتی و زیتون یازده سال پیش با هم ازدواج کردند. زیتون در سال 1994 پس از گذشتن از هیوستون و باتونروژ و چندین شهر دیگر آمریکا به نیواورلئان آمده بود. كتی در باتونروژ بزرگ شده بود و به جریان عادی طوفان های شدید عادت داشت. جریان تكراری تمهیدات، منتظرماندن و تماشاكردن، قطعی برق، شمع و چراغ قوه و سطل هایی برای جمع کردن آب باران. هر ماه آگوست چندین طوفان با اسامی خاص از راه می رسید و كمتر ارزش این دردسرها را داشتند. این یكی كه كاترینا نامیده می شد، هیچ فرقی با بقیه نداشت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.