گزیده ای از رمان رازهای سرزمین من
و چنين حالتى روى نمىدهد مگر در اوايل خواب هنگام جدايى از بيدارى و از دست دادن اختيار در سخن گفتن و در اين حالت بدانسان سخن مىگويند كه گويى جبلت ايشان بر سخنورى آفريده شده است و هدف آنان شنوانيدن و فهمانيدن آن سخنان است. و همچنين كشتهشدگان نيز هنگام جدا شدن سرِ آنان از بدن يا كسانى كه شقه مىشوند همين گونه سخنان بر زبان مىآورند.
در آغاز کتاب رازهای سرزمین من می خوانیم
و نوعى از ادراكات غيبى آن است كه براى بعضى از مردمان در حالت ميان خواب و بيدارى روى مىدهد و در اين حالت سخنانى بر زبان مىآورند و اين سخنان ممكن است مسائل نهانى و غيبى امرى را كه در جستجوى آگاهى از آن هستند آشكار سازد و چنين حالتى روى نمىدهد مگر در اوايل خواب هنگام جدايى از بيدارى و از دست دادن اختيار در سخن گفتن و در اين حالت بدانسان سخن مىگويند كه گويى جبلت ايشان بر سخنورى آفريده شده است و هدف آنان شنوانيدن و فهمانيدن آن سخنان است. و همچنين كشتهشدگان نيز هنگام جدا شدن سرِ آنان از بدن يا كسانى كه شقه مىشوند همين گونه سخنان بر زبان مىآورند.
و از اخبارى كه دربارهى بعضى از ستمكاران جبار به ما رسيده اين است كه ايشان از ميان زندانيان خود كسانى را كشتهاند تا هنگام كشته شدن از سخنان ايشان به فرجام كار خويش پى ببرند و آن سرهاى بريده، ايشان را به حد سرشارى آگاه ساختهاند و مسلمه صاحب كتاب الغايه نظير اين قضيه را بدان سان در كتاب خود آورده است كه: هر گاه انسانى را در خُمى پُر از روغن كنجد قرار دهند و مدت چهل روز در آن بماند و تنها از انجير و گردو تغذيه كند تا آنكه گوشت تن او از لاغرى بكاهد و بجز رگ و پوست و جمجمهى وى چيزى از تنش بهجاى نماند آنگاه كه او را از اين روغن
بيرون آورند و بدن او در برابر هوا خشك شود هرچه از وى دربارهى فرجام كارهاى خصوصى و عمومى بپرسند پاسخ مىدهد.
و اين عمل از كارهاى زشت و منكر جادوگران است ولى شگفتىهاى جهان بشرى از آن فهميده مىشود.
مقدمهى ابن خلدون، تأليف عبدالرحمن خلدون
ترجمهى محمد پروين گنابادى
بنگاه ترجمه و نشر كتاب
جلد اول، فصل «غيبگويى»، صفحات 200 ـ 199
گرگ درّنده گرچه كشتنى است بهتر از مردم ستمكار است
ديوان اشعار ناصرخسرو،
با تصحيح آقاى حاجى سيد نصرالله تقوى، صفحه 69
فكر مىكنم در من همين قدر توانايى هست كه بر همه چيز، همهى رنجها، غلبه كنم، تا جايى كه حتى بگويم، و با هر نفسم بگويم: من هستم! در گيرودار هزاران عذاب ـ من هستم! از شكنجه به خود مىپيچم ـ ولى هستم! در زندان نشستهام ولى زندهام؛ خورشيد را مىبينم، و اگر نتوانم خورشيد را ببينم، مىدانم خورشيد هست. و دانستن اين نكته كه خورشيد هست ـ همانا كل زندگى است.
ديميترى كارامازوف
در: برادران كارامازوف
اثر فئودور داستايوسكى
كينهى ازلى
دشت وسيع سراسر از برفى يكدست پوشيده بود. هر دو مرد احساس كردند كه بايد شب را در جاده بمانند. هوا صاف بود، غروب نزديك، و دست چپ، قلهى درخشان سبلان، كتيبهاى بود برفى كه بر پيشانى آسمان نقش بسته بود. روبرو، در شمال جاده، هوا تاريك بود. هواى تاريك فرسخها از كاميون فاصله داشت، ولى كاميون سرسختى نشان مىداد و به سوى اين هواى تاريك شمالى حركت مىكرد. تاريكى نشانهى آن بود كه قدرى دورتر، ديگر از جاده، از افق، از آسمان، و حتى از پيشانى عظيم سبلان خبرى نخواهد بود. به زودى زمين، مثل مشت گره كردهاى كه در جيبى نگه داشته شده باشد، در پشت مه غليظ شب پنهان مىشد.
تابستانهاى دشت خستهكننده بود. چيزى جز كومهها و كلبههاى روستايى ديده نمىشد. گاهى پنج يا شش درخت كج و معوج باريك و گرد و خاك پوشيده در دوردست به چشم مىخوردند كه انگار براى چيدن توطئهاى بههم نزديك شده بودند. روى جاده، اگر جلوتر ماشينى حركت مىكرد، گرد و خاك، زمين و آسمان را به هم مىدوخت. براى ديدن طبيعتى سرشار از بلوغ و نبوغ زمين، بايد آدم دستكم سى يا چهل فرسخ به سوى شمال مىرفت. سنبلهاى جوان و بلند گندمها تا چشم كار مىكرد در زير آسمان صاف و ناب مغان، با حركت هر نسيم خرد و دمدمى، سر تكان
مىدادند، و بعد، از دامنههاى اريب ارتفاعات سر برمىكشيدند، ولى پيش از آنكه به درختان تنومند جنگلهاى رنگين و گيج كننده برسند، با فروتنى عقب مىكشيدند. جنگل اول ذره ذره شروع مىشد، و تپههايش مثل سرهاى جرب گرفته بودند كه موهاشان جسته گريخته ريخته باشد، و بعد ناگهان بلندىهاى خيرهكننده و وحشتآور، با گيسوى پرپشت بيشهها، با هزاران چشم مرموز پرندهها و حيوانها و ميوهها و برگها شروع مىشدند كه آنقدر پوشيده از گياه و ريشه و درختهاى سر به آسمان كشيده بودند كه نه زمين آنها به چشم مىآمد، و نه حتى از خلال شاخهها و برگها، هواى درون آنها و آسمان حاكم بر آنها. زنبورها عطر گلها را از اين جنگلها مىمكيدند، هنگام سفر طولانى خود از جنگلها به سوى جنوب، عطرها را در اعماق خود تبديل به ستارههاى درخشان و شيرين مىكردند، و پس از سفر، شهد خود را در پرويزن شلوغ و پر زمزمهى سبلان غربال مىكردند. سبلان در عزلت عظيم و شيرين خود عسل را مىپخت و قوام مىآورد و بعد خير و بركت خود را دو دستى تقديم آنهايى مىكرد كه زحمت زيارت از سنگها و سنگلاخهاى خنك و ترد و مقدس آن را به خود هموار كرده باشند.
ولى حالا زمستان بود، از گرد و خاك خبرى نبود. از كهكشان زنبورها هم خبرى نبود. دشت زير پاى سبلان خستهكننده نبود. حالا همه چيز برفى، پاك و سفيد بوده و برف چشم بىعينك را مىآزرد. رانندههاى ديگر حتمآ خطر را پيشبينى كرده بودند كه نخواسته بودند بيايند. رانندههاى كاميونهاى غولپيكر، اين رانندههاى ترك، خرابى هوا را بو مىكشيدند. مىدانستند كه نبايد گول چند فرسخ هواى صاف را بخورند. از تبريز حركت نمىكردند، و يا اگر حركت مىكردند، آرام آرام، برف روى جاده را مىشكافتند، يا له و لورده و آب مىكردند و مىآمدند، و بعد، به محض اينكه اولين كاميون چپه شده را مىديدند كه مثل كوه كوچكى، پس از يك پشتكواروى خطرناك، در كنار جاده غلتيده است، حس پيشگويى رانندهها بهكار مىافتاد و مجبورشان مىكرد كه در اولين قهوهخانهى سر راه بخوابند، و آن وقت آب آتش، در گوشهى تاريك قهوهخانه، در زير نور خفيف پيهسوز،
گلوى خشك مردها را كباب مىكرد؛ انگشتهاى روغنى و حرفهاىشان در كاسهى آبگوشت فرو مىرفت، برمىخاست و دوباره فرو مىرفت، و بعد، صدا در صداى گرامافون، آواز خشن، حسرتانگيز و پر خاطرهى تركى، از حنجرهها بيرون مىخزيد و تبديل به آوازى دسته جمعى مىشد :
پيالالارى رف ده دى گورمه مىشم بير هفده دى
يار بيزه قوناخ گلهجك سوز و ئريب صاباخ گلهجك
بيلميرم هاواخ گلهجك يار بيزه قوناخ گلهجك[1]
آواز كه تمام مىشد، هر كسى سربهسر ديگرى مىگذاشت، و بعد خواب مىآمد، مردان خسته و خراب را مىربود و قامت رشيدشان را در گوشهى قهوهخانه، زير پتو يا لحاف مچاله مىكرد. اگر يكى از بيرون نگاه مىكرد، و از لاى روزنامههاى چسبيده به پنجرهها به جاى شيشههاى شكسته، بدون ترديد، در زير نور خفيف و مختصر و محتضر پيهسوز، لُپهاى پف كرده، سبيلهاى پرپشت پراكنده و تهريشهاى چند روزه را تشخيص مىداد، و حتى اگر تخيل خود را به كار مىانداخت، نه تنها بوى تنهاى مردانه را مىشنيد، بلكه حتى از رؤياى راهها، آدمها و خانهها و قهوهخانههاى ديگرى كه آنها به خواب مىديدند، خبر مىگرفت و مىفهميد كه حتى اين مردان انباشته از نقشههاى پيچاپيچ راهها، گردنهها و برفها و بهمنها، در خواب، به همان اندازه معصوم، ساده و بىمهارت هستند كه كودكان ده يا دوازده ماهه، وقتى كه به زحمت بلند مىشوند، چند قدمى مىروند، و بعد يا زمين مىخورند و يا با شتاب خود را در ميان بازوهاى مادر يا پدرشان يله مىكنند، و بعد كه خستگى در كردند، دوباره به همان روال قبلى راه مىافتند.
گروهبان آمريكايى كلاه كارش را برداشته بود گذاشته بود كنارش، روى صندلى. سرِ طاس گِردش برق مىزد، فك پايينش جلو آمده بود و
زير پوست ليمويىاش، درشت مىنمود. با چشمهاى برجستهى آبىاش چنان جاده را مىپاييد كه انگار جاده افسونش كرده. جاده بسيار باريك بود و معلوم بود كه چند ساعتى است از روى آن عبور و مرورى نشده. خط چرخى در هيچ جا ديده نمىشد. فقط از روى حواشى جاده مىشد فهميد كه جادهاى هم در كار است. يك اشتباه ساده كافى بود تا كاميون از جاده خارج شود.
مترجم جوانى كه بغل دست راننده نشسته بود، مثل اكثر تبريزىها، چشمهاى ميشى داشت، با گونههاى نسبتآ برجسته، نيمه تركمن و نيمه غيرتركمن. دستهاى چاقش را گذاشته بود روى رانهايش. لبهاى نسبتآ كلفتش نيمهباز بود و موهاى پرپشت مشكى مايل به قهوهاىاش با خطهاى تيز بالاى صورت و حاشيهى گوشهايش، خوب سلمانى شده بود. او نيز مثل آمريكايى داشت جاده را مىپاييد. توى كاميون گرم و امن بود. چهار چشم هراسان از كاميون، حواشى نيمه آشكار و نيمه پنهان جاده را كه هر لحظه ممكن بود با غرق شدن در بقيهى زمين برفپوش، پيشروى كاميون را غيرممكن كند، مىپاييدند. مترجم رانندگى بلد نبود و به همين دليل حركت كاميون بر روى برف به نظرش مرموز و غيرقابل پيشبينى مىآمد. در دوردست، حتى سايهى كلاغى هم ديده نمىشد.
وسطهاى راه مترجم به آمريكايى گفته بود كه بهتر است مسافرت را عقب بيندازند و به تبريز برگردند و منتظر باز شدن راهها بشوند. گروهبان آمريكايى گفته بود بهتر است به راه خود ادامه دهند. شايد آنور سراب جاده بهتر باشد. و بعد كه موقع بنزين زدن، رانندههاى ديگر گفته بودند كه بهتر است توى قهوهخانه بخوابند تا فردا كاميونهاى گندهتر و تانكرها راه بيفتند و راه را باز كنند، گروهبان ديويس با سوءظن رانندهها را نگاه كرده، به مترجمش به انگليسى گفته بود :
«به ما گفتهاند كه تو هيچكدام از قهوهخانههاى سر راه نخوابيم. هيچكس را هم بين راه سوار نكنيم.»
بدين ترتيب قهوهخانه منتفى شده بود. ولى آمريكايى اميدوار بود. مرتب مىگفت :
«مىرسيم. بهت قول مىدهم كه مىرسيم.»
ولى به اين زودى معلوم بود كه قولش پا در هوا است. هرچند كيلومتر، از سرعت كاميون مىكاست، و يك بار هم كه ايستاد تا پياده شود برود روى برفها بشاشد، و سيگارى روشن كرد و متفكر برگشت، آمد پشت رل نشست، اين ديگر بديهى بود كه نخواهند توانست به راه خود ادامه دهند. گروهبان «ديويس» مجبور شد چرخهاى كاميون را سه چهار بار اينور و آنور بچرخاند تا راهى براى حركت نسبتآ سريع آنپيدا كند و كاميون را از ميان برف بيرون بكشد، و بعد كه چندين بار در طول راه عاجز شد، مترجم مجبور شد پياده شود و كاميون را هل بدهد. و مگر كاميون تكان مىخورد و بعد در چند فرسخى گردنه، برف، نرم نرمك، و نازك و پاكيزه، شروع شد، و ديويس همهى فحشهايش را به برف و جاده و ماشين و كوه و بيابان داد، و آخر سر كاميون دو و نيم تنى مستشارى نظامى آمريكا در كنار جاده با سر توى برف نشست، طورى كه چرخهاى جلو و دماغ كاميون توى برف فرو رفت، و موتور از كار افتاد. حالا ديگر برف به بوران و توفان سهمگينى تبديل شده بود كه سيلىهايش بر شيشههاى كاميون نواخته مىشد، و انگار مىخواست كه كاميون را از جا بكند و ببرد در ميان درههاى آن سو پرتاب كند. گروهبان ديويس و مترجمش پياده شدند و رفتند از پشت كاميون پتوها را برداشتند و آوردند به جلوى كاميون. آمريكايى به برف و بوران و پتو و ايران فحش مىداد. ساوندويچهايى را كه توى داشبورد گذاشته بودند، درآوردند و مشغول خوردن شدند.
گرگ گرسنهى بلند و پوزه دراز را دو سه فرسخ جلوتر، دو سه بار ديده بودند. وقتى كه كاميون گير مىكرد و پياده مىشدند و هلش مىدادند، گرگ به كاميون نزديك مىشد، و بعد كه كاميون راه مىافتاد، گرگ، بهناچار، عقب مىماند و فاصله مىگرفت. وقتى كه كمى دورتر، به علت درگيرى با برف، آمريكايى و مترجمش دوباره توقف مىكردند و پياده مىشدند، گرگ را مىديدند كه سريع و مصمم، و جستوخيز كنان، مثل ديوانهاى كه سر به
كوه و بيابان گذاشته باشد، بر روى برفهاى دشت مىدود و مىآيد. حيوان ديگرى در صحرا ديده نمىشد. سايهى سبلان در قعر بوران فرو مىرفت، و گهگاه از پشت شبكهى برفى بوران، كلبههاى كوچك و توسرى خوردهى روستايى، مثل تصاوير مبهم خواب يا هذيان، در سمت راست ديده مىشد. وقتى كه كاميون پوزهاش را در برف فرو برد، نگاه كه كردند، ديگر گرگ را نديدند. و شايد اين به دليل برف و بوران بود. صحرا به قطب بدوى بىپايانى مىماند كه كاميونى در آن فرو رفته باشد، هم آشنا بود، هم بيگانه، مثل فيلمى بود كه از خانهى آدم برداشته باشند، منتها دوربين در جايى قرار گرفته باشد كه آدم تا مدتى نفهمد اين فيلم، فيلم خانهى اوست.
ديويس نه خوب بود و نه بد. روى هم ترسو بود. از روى سادگى سؤال پشت سؤال از مترجم مىكرد. مترجم جواب بعضى از سؤالها را مىدانست و بعضىها را نمىدانست.
«چرا فاحشههاى تبريز نمىخواهند با آمريكايىها عشقبازى كنند؟»
«والله نمىدانم. بايد از خودشان بپرسى.»
«پس چرا حاضر بودند با روسها بخوابند؟»
«كى؟»
«موقع اشغال تبريز توسط ارتش سرخ.»
«من خبر ندارم. وانگهى بهتر است فاحشههاى تبريز را از شركت در جنگ سرد بين بلوك شرق و غرب معاف بكنى.» و بعد مترجم گفت: «فكر نمىكنم مسألهى روسها مطرح باشد. يك عده از سربازان شوروى، ترك بودند.»
«كه چى؟»
«نمىدانم. شايد مسألهى زبان مطرح بوده.»
«و يا شايد ملت و مليت و مزخرفاتى از اين قبيل. وانگهى اگر مرا متهم مىكنى كه قانون جنگ سرد را شامل حال فاحشهها مىكنم، تو هم دارى موضوع زبان و ناسيوناليسم را شامل حال اين آدمها مىكنى. تاريخ و جغرافى من خوب نيست. فرق زبانها را هم بلد نيستم. به گمان من، فاحشه، فاحشه است، هميشه هم به فكر پول يك مرد است، نه زبان و مليتش.»
«پس به من اين يك مسأله را بگو: از يك فاحشهى سياه و يك فاحشهى سفيد، كدام يك را انتخاب مىكنى؟»
«اينكه پرسيدن ندارد، سفيد را.»
«چرا؟»
«به دليل اينكه سفيد است، از جنس من است. من حتى يك فاحشهى سفيد را به يك زن پاك سياه ترجيح مىدهم.»
«چرا؟»
ديويس درماند، سؤال را با سؤال جواب داد :
«چرا دختر دكتر شايان با سرگرد همه جا مىرود؟ دختره صبحانه را با سرگرد مىخورد، بعد دوتايى مىروند به اتاق خواب سرگرد، بعد مىآيند بيرون، ناهار مىخورند، بعد دوباره مىروند به اتاق خواب سرگرد. سرگرد اصلاً سرِ كار نمىآيد. چرا دختر دكتر شايان با اين سرگرد آمريكايى مىخوابد، ولى فاحشههاى تبريز با من نمىخوابند؟»
«شايد علتش اين است كه شرف فاحشهها هميشه از شرف اشراف بالاتر بوده.»
دوباره ديويس درماند، و جوابى كه داد يك اتهام بود :
«مىدانى، بند ناف تو را در مسكو چال كردهاند. هيچ نفهميدم كه چطور شد ركن دوم لشكر تصويب كرد كه تو مترجم آمريكايىها بشوى.»
«هر وقت يك نفر در ايران حرفى مىزند كه آمريكايىها يا دولت خوششان نمىآيد، بلافاصله بهش مىگويند، بند ناف تو را در مسكو چال كردهاند. بحث فاحشههاى تبريز چه ربطى به مسكو دارد؟ بند ناف مرا در يك جا چال كردهاند، و آن هم تبريز است. وانگهى ركن دوم چاره نداشت. آدم ديگرى نبود كه انگليسى بلد باشد.»
ديويس مردى بود سى و سه ساله، ولى همهى دندانهايش ريخته بود. روى هم مرد سالمى بود، ولى هيچ معلوم نبود كه چرا دندانهايش مصنوعى است. آدم بامزهاى بود. وقتى زنى به تورش مىخورد، تمارض مىكرد و سرِ كارش حاضر نمىشد. درست از توى رختخوابش تلفن مىكرد و به رئيس بخش مهندسى مستشارى :
«سرم دارد مىتركد. سينهام هم درد مىكند. خواهش مىكنم امروز از خدمت معافم بكنيد.»
تخصص نظامى ديويس ساختن و منفجر كردن سد و پل بود؛ ولى از مادهى منفجره وحشتى داشت كه حتى مترجم غيرنظامى نداشت. عامى و ابله و سادهلوح بود. وقتى كه قالبهاى «تى ان تى» را پشت جيپ مىگذاشت و مترجم را بغل دستش سوار مىكرد و راه مىافتاد و دو سه كاميون پر از افراد و درجهداران گروهان مهندسى لشكر تبريز به دنبال جيپ راه مىافتادند تا بروند به بيابانهاى اطراف تبريز و ديويس طريقهى انفجار عملى «تى ان تى» را به آنها ياد بدهد، مترجم به خرافاتى بودن ديويس پى مىبرد. هر وقت جيپ مىافتاد توى چاله چولههاى بيراهههاى بيابانهاى اطراف تبريز، ديويس دست از فرمان جيپ برمىداشت، ماشين را به امان خدا رها مىكرد، كف دستهايش را، مثل كسى كه مىخواهد بلندترين جيغها را بكشد، مىچسباند به گوشهايش، و از خلالدندانهاى مصنوعىاش كه با آهنگى كودكانه بههم مىخورد، مىگفت :
«حالا مىپريم هوا، قطعه قطعه مىشويم! حالا مىپريم هوا، قطعه قطعه مىشويم!»
ولى هيچ وقت «تى ان تى» خود به خود منفجر نمىشد. مترجم از ديويس منفجر كردن ديناميت را ياد گرفت. خيلى كار سادهاى بود. از درست كردن يك جملهى انگليسى هم سادهتر بود. ديويس به شوخى به مترجم مىگفت :
«يكدفعه به سرت نزند خود آمريكايىها را منفجر كنى!»
يك روز، ديويس، موقع حركت به طرف خارج از شهر، كمى بالاتر از «يكه توكانلار»[2] الاغى را ديد كه دهاتى پيرى سيخش مىزد. الاغ تكان
نمىخورد. الاغ يك تكه پوست و استخوان بود، شبيه يك الاغ مصنوعى بود كه از روى هم سوار كردن تختههاى كوچك خشك درست شده باشد. ديويس ماشين را نگه داشت، پياده شد، به مترجمش هم گفت پياده شود. يكراست رفت طرف مرد دهاتى و الاغ مردنى. دهاتى هاج و واج توى صورت ديويس نگاه كرد. چه شده بود؟ چرا همچو آدمى در برابر او سبز شده بود؟ ديويس خطاب به مترجمش گفت :
«ازش بپرس الاغش را مىفروشد يا نه؟»
مترجم سؤال كرد. پيرمرد دستى به گردن باريك الاغ كشيد، دوباره هاج و واج ديويس را تماشا كرد، ولى حرفى نزد. ديويس گفت :
«چه شده؟ چرا جواب نمىدهد؟»
مترجم سؤالش را تكرار كرد. پيرمرد چشمش را از صورت ديويس برداشت، گردن الاغش را بغل كرد، و آهسته گفت :
«نه آقا، فروشى نيست. اين فقط يار و ياور من نيست، دوست من هم هست. نمىفروشمش.»
مترجم حرفهاى پيرمرد را براى ديويس ترجمه كرد. ديويس دست كرد توى جيبش، كيفش را درآورد، باز كرد، چند تا اسكناس را بيرون كشيد و گرفت جلوى چشم پيرمرد :
«دوستت را در مقابل اين پولها به من مىفروشى؟»
مترجم حرفهاى او را ترجمه كرد. پيرمرد سرش را تكان داد :
«پول خوبى است. ولى الاغ من فروشى نيست.»
حرفهاى دهاتى پير شلتر از قبل بيان شده بود و شايد حاضر مىشد كه در مقابل دوبرابر آن پول الاغ را بفروشد. مترجم فكرش را براى ديويس ترجمه كرد. ديويس چند اسكناس ديگر از كيفش درآورد، به اسكناسهاى قبلى افزود و همه را گرفت جلو چشم پيرمرد. دهاتى خم شد، دور چشمهاى الاغ را نرم و آرام بوسيد. بعد دستش را دراز كرد، پولها را گرفت، گذاشت توى جيب بغلى كتش. بعد از ديويس پرسيد :
«مىخواهى الاغ را چكارش كنى؟ اين كه راه نمىرود.»
مترجم حرفهاى او را براى ديويس ترجمه كرد. ديويس گفت :
«بهش بگو من نمىخواهم كه اين الاغ راه برود. مىخواهم پرواز كند.»
افراد گروهان مهندسى دور و بر الاغ، آمريكايى و مترجم و پيرمرد جمع شده بودند. وقتى كه مترجم حرفهاى ديويس را ترجمه كرد، از افراد، آن هايى كه نزديكتر ايستاده بودند، خنديدند. پيرمرد گفت :
«الاغ كه پرواز نمىكند!»
مترجم ترجمه كرد. ديويس گفت :
«الاغ كه دست آمريكايى افتاد، پرواز مىكند! خيلى هم خوب پرواز مىكند!»
مترجم ترجمه كرد. پيرمرد گفت :
«اگر الاغ پرواز مىكند، مىخواهم ببينم چطور پرواز مىكند.»
مترجم ترجمه كرد. ديويس گفت :
«بهش بگو تماشا كند ببيند الاغش چطور پرواز مىكند.»
ديويس رفت طرف جيپ، در را باز كرد، چهار قالب «تىانتى» درآورد، با چهار تا چاشنى و مقدارى فتيله. آمد طرف الاغ. يك قالب «تى ان تى» را گذاشت دور گوش راست الاغ و قالب ديگرش را دور گوش چپش، هر دو را محكم بست، چاشنىها را كار گذاشت و بعد دو قالب ديگر را بست به زير شكم الاغ. نزديك بيضههاى كبود و آويزانش، و بعد باز چاشنىها را كار گذاشت و فتيله را با مهارت به هر چهار قالب بست و بعد سرش را بلند كرد، به دهاتى، مترجم و افراد گروهان گفت :
«حالا همه برويد پشت ديوار قايم شويد!»
[1] . پيالههايش روى رف است / يك هفته مىشود كه نديدمش / يار به خانهى ما مهمانمىآيد / قول داده كه فردا مىآيد / نمىدانم كى مىآيد / يار به خانهى ما مهمان مىآيد.
[2] . «دكانهاى گنده»، محلهاى در شمال شهر تبريز در سر راه فرودگاه، كه زمانى به داشتنمغازههاى بزرگ شهرت داشت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.