در سراچۀ دباغان

غلامحسین ساعدی

غلامحسین ساعدی در طول دوران فعالیتش آثار بسیاری در غالب کتاب یا نشریات منتشر کرده است، اما از آن جا که برخی از آن نشریات گمنام، کم نام و نشان یا متعلق به شهرهای دور از مرکز بوده‌اند، بسیاری از این آثار تا امروز از نظرها دور مانده و در هیچ کتابی منتشر نشده‌اند. کتاب حاضر دربرگیرنده تعدادی از داستان ها و داستان‌واره‌های دور از نظر ماندۀ غلامحسین ساعدی است که برای اولین بار تحت عنوان این کتاب به صورت مجموعه عرضه شده است.

 

 

 

225,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

غلامحسین ساعدى

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

اول

قطع

رقعی

تعداد صفحه

222

سال چاپ

1403

موضوع

داستان ایرانی

وزن

500

جنس کاغذ

بالک (سبک)

کتاب «در سراچۀ دباغان» نوشتۀ غلامحسین ساعدی

گزیده‌ای از متن کتاب:

خلدآشیان

در تاریخی که کشیش کلیسای اوچیماده تألیف کرده بود راجع به پدربزرگ خود مطلبی ننوشته بود. عده‌ای از دوستان و آشنایان علت این امر را از او پرسیده بودند، ولی نام‌برده از این ادای هر مطلبی سر باز زده بود، اما در یکی از روزهای کوتاه زمستان که همه‌ی کارکنان کلیسا جمع بودند، ناچار شد مطالبی اعتراف کند:

«ــ … بله آقایان… شماها هیچ‌کدام باور نخواهید کرد، اما اگر عموی مرحومم زنده بود، همه چیز را تعریف می‌کرد، آن‌وقت هاج‌وواج می‌ماندید، بله… همه‌ی این اتفاقات که عرض می‌کنم، به سر جد بزرگ من آمده است. کسی چه می‌داند؟… من، پدرم. پدربرگم و جد پدرم همه نسل بعد نسل خدمت کلیسا داریم… جد بزرگ من سروکارش همیشه با ارگ بود، در کلیسا ارگ می‌زد، در منزل هم که بود ارگ می‌زد، ارگ کهنه‌ای را بعد از عمری تهیه دیده بود که دائم به صدا درمی‌آورد، مخصوصاً هنگام غروب که مؤمنین از زیر پنجره‌ی پدربزرگ عبور می‌کردند، صدای عمیق و باعظمتی را می‌شنیدند که به‌آرامی از میان پنجره‌ی نیمه‌باز بیرون می‌آمد و پخش می‌شد، توگویی که آیات بینات کتاب مقدس را تلاوت می‌کنند.

همه او را دوست داشتند، صورت موقّر چشمان عمیق داشت. هر وقت ارگ می‌زد، سکوت بر همه جا می‌نشست و تنها صدای شاسی‌هایی که او به نوسان درمی‌آورد شنیده می‌شد،… اما سرنوشت کار خود را کرد!

بیچاره پدربزرگ؛ هر وقت سرنوشت او را به یاد می‌آورم قلبم می‌فشارد و بر این‌که انسان با تقدیر نمی‌تواند جنگید ایمان می‌آورم.

شهرت و آوازه‌ی پدربزرگ همه جا را گرفته بود، در همه جا از هنرش حرف می‌زدند، تا آن‌جا که چاپ او را به او چمیادزین خواست.

پدربزرگ باروبندیل خود را بست، با یک دنیا حترام از همه خداحافظی کرد و رفت، رفت به جایی که سرنوشت او را می‌برد!

در اوچمیادزین کاروبارش بالا گرفت، هر روز مردم احترام او را در دل خود جا می‌دادند، هر روز هزارها نفر در کلیسای بزرگ جمع می‌شدند. پدربزرگ با آن قیافه‌ی موقر پشت ارگ می‌نشست!

ماه‌ها گذشت، پاپ با همه‌ی بزرگی‌ای که داشت، حسودی‌اش شد، دید که همه و همه، پدربزرگ را بیش‌تر از او احترام می‌‌گذارد، درحالی‌که او یک نوازنده‌ی ارگ، بالاخره یک کشیش آسمان‌جلی است… بله… آقایان… انسان محل نسیان است… دعا کنید،… دعا کنید،… برادران… دعا کنید که عیسی مسیح ما را از معاصی کبیره دور دارد.

بالاخره پاپ بزرگوار قرار گذاشت که غیر از روزهای مقدس ارگ نزند،  اما در روزهای موعود، کلیسا به اندازه‌ای شلوغ می‌شد که اگر سوزن می‌انداختی، به زمین نمی‌افتاد.

مردم که در اشتیاق هفته‌ای را منتظر بودند، در کلیسا  ازدحام می‌کردند، تا پدربزرگ خسته نمی‌شد، دست از سرش برنمی‌داشتند، یک وقتی پاپ در کلیسا به خود پدربزرگ گفته بود که: «ــ قسم به خدا؟ تو پسر خلف یوبال (Jubal) [1] هستی!« اما احساسات، مثل خوره به جان پاپ بزرگوار افتاده بود، تا آن‌جا که تصمیم گرفت، پدربزرگ را به ولایت دیگر بفرستد، بالاخره او را روانه‌ی دهی کرد که همجوار اوچمیادزین بود!

پدربزرگ چین به ابرو نیاورد، رفت و در ده ساکت شد، مدت‌ها احساس کسالتی نکرد، بلکه یک نوع آرامش روحانی در خود یافت… بلی برادران… مردان خدا از غربت احساس غم نمی‌کنند،… شادی آن‌ها، در آغوش تنهایی، در جوار خدای بزرگ و عیسی مسیح است… برای مردان حقیقی، مقدسی، حواریون، یاران بزرگواری هستند، کسی، جز خدا پشتیبان ایشان نیست، چه زیبا سروده است داود علیه‌السلام در مزمور 18 که:

«ــ ای خداوند تو را دوست دارم که قوت من تویی!» و در جای دیگر گفته است:

«ــ خدا به‌جهت ما ملجاء و قوت است و در تنگی‌ها نصرت عظیم یافت‌شدنی اوست.» [2]

روزها می‌گذشت، پدربزرگ چند ساعتی پشت ارگ می‌نشست و مردم ساده محو عظمتش می‌شدند!

او چند روزی بود که پدربزرگ مشاهده می‌کرد که دختر و پسری در گوشه‌ای نشسته با نگاه پر ا زمحبتی چشم به وی دوخته‌اند، دختر که قد کوتاه و زلف‌های زرین داشت، دائم به صورت پدربزرگ می‌نگریست… پدربرزگ هر وقت آن‌هارا م‌دید، احساس عجیبی در خود می‌کرد، به طوری که مجبور می‌شد، آهنگ توبه را بنوازد و زیرلب زمزمه کند:

«ــ جز گناه و معصیت در جهان مفری نیست!»

ماه‌ها و روزها می‌گذشت، آن دو هم‌چنان به کلیسا می‌آمدند و می‌رفتند و هر وقت که پدربزرگ پشم از ارگ برمی‌داشت و نگاهش به نگاه دختر می‌افتاد، دست‌هایش می‌لرزید. شاسی‌ها آوا غم‌انگیزی می‌‌دادند، انگشتان پدربزرگ با ملایمت و سنگینی می‌افتاد!…

یک روز که اوایل پاییز بود، پدربزرگ تک‌وتنها در منزل نشسته بود که صدای در را شنید، ناگهان آن دو نفر را در خانه‌ی خود یافت، چنان حالی برایش دست داد که قابل وصف نیست، افسوس که معصیت این‌چنین در دل آدمی ریشه می‌کند و شیطان رجیم از این راه بشر را به گودال دوزخ راهبر می‌شود.

با بیچارگی برخاست و تعارف کرد، آن روز عاشق و معشوق اجازه خواستند که مدتی در خانه‌ی وی باشند و به صدای ارگ گوش دهند. پدربزرگ پشت ارگ نشست. اول قطعه‌ا یکه زد آهنگ «توبه» بود، پدربزرگ یک‌دفعه ملتفت شده دید که آرام زیرلب می‌خواند:

«ــ جز گناه و معصیت در جهان مفری نیست!»

آن شب پدربزرگ دانست که سخت گرفتار دختره‌ی زرین‌مو شده است، چه، مرغ خوابید و ماهی خوابید ولی او نخوابید که نخوابید. از جا بلند شده، مدتی کتاب مقدس را خواند، و زمانی در ایوان خانه‌اش قدم زد، باز به رختخواب رفت، هی از این دنده به آن دنده غلتید، بالاخره پشت ارگ نشست، صدای غم‌انگیزی از زیر انگشتانش فرار می‌کرد…

دو شب بعد که پدربرگ با غم و اندنوه دست به گریبان بود، تنها پشت پنجره ایستاده، به ماه خرامان پاییزی که بالای قله‌ی درختان پژمرده حرکت می‌کرد، چشم دوخته بود. ناگهان، دختر را در اطاق خود یافت که اجازه می‌خواست مدتی در آن‌جا باشد، پدربزرگ تا چنین دید بال و پر گشوده، پشات ارگ نشست، دیگر آهنگ توبه نمی‌نواخت، ولی تا می‌توانست ارگ زد. بعد از آن یک شب در میان آلیز (که اسم دختره باشد) تنها و یالقوز می‌آمد، و ساعتی چند نزد عاشق پیرش می‌نشست، پددربزرگ خود نکته‌ها دریافته بود، می‌دید که دختره از او خوشش آمده است! بله… آقایان… شماها هیچ‌کدام باور نخواهید کرد اما اگر عمویم زنده بود، خیلی چیزها تعریف می‌کرد و شما تعجب می‌کردید که چگونه یک مرد مؤمن به خدا، رفته‌رفته قدم در دایره‌ی هوس‌ها می‌گذاشت و چگونه به کام اژدهای معاصی کشیده می‌شد… پرده‌ها برداشته شد!… آقایان… بالاخره پدربزرگ صاف و صادقانه آن‌چنان در دل داشت به آلیز اعتراف کرد.

اما آلیز با نومیدی جواب داد که او نمی‌تواند رضای دل او را فراهم سازد، زیرا وی نامزد دمتری است و به‌هیچ‌وجه از چنگال او نخواهد رست، پدربزرگ دیگر آن پدربزرگ قبلی نبود، از خدا و مسیح برگشته بود! جز وصل دختر، آرزویی در دل نداشت، ایمان و دین خود را به نگاهی فروخته بود، خوب… او دیگر یک شیطان کامل شده بود… این‌که می‌گویم شیطان، آقایان… برادران. باور کنید، وجود او به خیانت آلوده بود.

بدین‌ترتیب یک روز با دختره‌ی بدکاره قرار گذاشت که او، دمتری جوان را بکشد و دیگر مانعی در میان نباشد.

.[1] یوبال… پدر همه‌ی نوازندگان بربط و نی بود. (سفر پیدایش، باب 4، آیه‌ی 12)

.[2] مزمور چهل‌وششم، آیه‌ی اول.

انتشارات نگاه

کتاب «در سراچۀ دباغان» نوشتۀ غلامحسین ساعدی

انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “در سراچۀ دباغان”