گزیده ای از کتاب در زیر پوست انگشت های دست چپم
من
سربازی بازنشستهام
که نشستهام بیرون واقعه
رو به پنجره / پشت به میز / خیره به بهار یا پائیز
در آغاز کتاب، در زیر پوست انگشت های دست چپم، می خوانیم
درخت و تابوت
در كارخانه
الوار مىشوند تخته
نه براى ميز و صندلى مدرسه
نيمكتِ پارك قفسه كتاب و هرچه از اين دست
يا براى سرپناهى
در جنگل ساحل و هركجاى ديگر
درختان را
فقط و فقط براى تابوت مىبُرند
تا نعش آرمانها بر زمين نماند جسد آرزوها و كالبد رؤياها
كه آنها از پى هر باران
جوانه مىزنند برمىخيزند
بايستهتر
رشيدتر سركشتر چنانكه هر دانه
مهر 1391
و اينهمه پسر …
كه مىگويد
درخت بايد اينجا باشد يا آنجا
برف
در اينوقت بيايد يا در وقتى ديگر
و هيچ ستارهيى نيست
كه بشود از آن
فقط جفتى گوشواره براى تو ساخت يا نگين يك گلوبند
خدا را
چه كسى فقط به شكل خودش مىبيند
و ابد امان نمىدهد
كه در آينه باشد روبهروى تو من يا هر كس ديگر؟
من
چيزها را
به وقت مىخواهم بهجا بهدلخواه
باران را
هر وقت كه با توام
در آسانسور كوپه قطار حتا در چله تابستان
و آدم را
دور از اين كلمات درشت بيرون از اين جملات زمخت
و گاهى
قرص ماه را
در جعبهيى كوچك براى روز تولد تو
كى جز آنها
قصد كرده است و امر
تا تو با خودت نباشى نباشى كنار من
و تن بدهى
به او كه فرسنگها از تو دور است و دورتر از امروز
كى
چه كسى كه؟ :
جز رفتگان خيلى پيش از اين جز مردگان با همه وقت
و جز اين همه پسر
كه ابد از گذشته بيرون نرفتهاند نرفتهاند جز به پدر
مهر 1391
همانطور كه با روحم با صدام با تنم
نبايد
خيلى شبيه من باشد
كه نيست كسى كه در كنارم است
اما او نيز
به شكل فنجان رغبتى دارد
به ريخت درخت به قواره باران بالاخص در پائيز
و به نيامدن آن كس
كه هرگز نبوده است نيست نخواهد بود
لاجوردى را مىشناسد
آسمان و دريا و زورقى را كه تا آنطرف ابديت فقط براى دو نفر جا دارد
در برابر اينهمه تباهى
وا نمىدهد نمىدهد خودش را به دست باد
و با مردگانش در مىافتد كه نيفتد
به اعماق اين باتلاق به ژرفاى اين منجلاب بىته
او هم
از واژهها متنى مىسازد
كه فردا در نانوشتههاى آن است
با خيابانها و خانههاى مملو از شعور سرريز از شور و نور
نبايد
خيلى شبيه من باشد
كه نيست كسى كه در كنارم است
اما با كلمات به نرمى رفتار مىكند به گرمى
همانطور كه با روحم با صدام با تنم
بهمن 1391
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.