کتاب « دختر رئیس سیرک » نوشته جاستین گوردر ترجمه نازنین عرب
در ابتدای کتاب دختر رییس سیرک می خوانیم:
سرم دارد منفجر میشود. هزاران فکر در سرم دور هم میچرخند.
شاید تفکر را بتوان تا اندازهای کنترل کرد ولی جلوی فکر کردن آدمها را نمیتوان گرفت. روح انسان تشنۀ جملات شیرین است و من تا بیایم آن جملات شیرین را به خاطر بسپارم به بهانهای از ذهنم بیرون پریدهاند. حتی نمیتوانم افکارم را از هم تفکیک کنم.
بهندرت میتوانم افکارم را به یاد بیاورم. قبل از اینکه بتوانم به آنچه به ذهنم خطور کرده بیشتر فکر کنم ناگهان ایدۀ عالی دیگری به ذهنم راه پیدا میکند ولی عطرش آنقدر فرّار است که بهزحمت میتواند از هجوم بیامان ایدههای نو در امان بماند…
باز هم مثل همیشه سرم مملو از صداست. حس میکنم تسخیر شدهام و ارواحی سرگردان وحشیانه به من هجوم میآورند و سلولهای زندۀ مغز مرا غارت میکنند ولی ذهن من گنجایش آنها را ندارد پس باید ذهنم را پاکسازی کنم و از شرشان خلاص شوم. ذهنی که مدام سرریز میکند و من که مدام در حال پاکسازی هستم، باید بنشینم و کاغذ و قلم بهدست بگیرم و ذهنم را خالی کنم…
چند ساعتی میشود که از خواب بیدار شدهام، مطمئن بودم مناسب ترین جملات قصار عاشقانه را سرهم کردهام، دستکم برای پند و موعظههای خویشتندارانه جای مناسبی در متن اختصاص داده بودم، حالا آنقدرها هم مطمئن نیستم. ولی از یک بابت تقریباً مطمئن بودم. آن هم اینکه نوشتههایم را میشد با یک شام تاخت زد. اگر نوشتههایم را به یک آدم اسم و رسمدار فروخته بودم شاید در آخرین شمارۀ مجلۀ «کلمات بالدار» به چاپ میرسید.
بالأخره دربارۀ اینکه میخواهم چهکاره شوم تصمیمم را گرفتهام. درحقیقت فقط کافی است به همان کار همیشگیام ادامه دهم. تنها فرقش این است که باید از این راه پول هم دربیاورم. البته اصلاً به شهرت امیدوار نیستم، این توقع زیادی است، ولی میتوانم خیلی ثروتمند شوم.
مرور کردن این دفترچه خاطرات قدیمی بسیار غمگینکننده است. نوشتههای بالا تاریخ ۱۰ و ۱۲ دسامبر ۱۹۷۱ را دارند، آنموقع نوزده سال داشتم. ماریا چند هفته پیشتر به استکهلم رفته بود؛ آن موقع سه چهار هفتهای از بارداریاش میگذشت. تا چند سال پس از آن دو سهباری یکدیگر را دیدیم ولی حالا بیستوشش سال از آخرین دیدارمان میگذرد. امروز نمیدانم او کجا زندگی میکند، اصلاً نمیدانم هنوز زنده است یا نه.
ای کاش اینجا بود و حال و روز مرا میدید. مجبور بودم با یکی از پروازهای صبح زود از همهچیز دور شوم. فشارهای بیرونی را میتوان با فشارهای درونی خنثی کرد، به این میگویند تعادل. حالا دارم دقیقتر فکر میکنم. اگر کمی محتاطانهتر عمل کرده بودم شاید میتوانستم چند هفتهای بیشتر اینجا بمانم، پیش از اینکه ریسمانها محکم به دورم پیچیده شوند.
از اینکه صحیح و سالم در حال بازگشت از یک نمایشگاه کتاب هستم احساس خوشحالی میکردم. اگرچه تا فرودگاه تعقیبم کرده بودند ولی با وجود تمام تلاشها نتوانسته بودند بفهمند با چه پروازی برمیگردم. برای اولین پروازی که بولونیا را ترک میکرد بلیطی خریدم. [متصدی فروش بلیط از من پرسید:] «مقصد موردنظرتان کجاست؟» سرم را تکان دادم و گفتم: «فقط دور باشد، اولین پرواز». حالا نوبت او بود سرش را تکان بدهد، خندید و گفت: «آدمهایی مثل شما انگشتشمارند ولی حرفم را باور کنید، دارید بیشتر و بیشتر میشوید». بعد هم وقتی بهای بلیتها را پرداخت کردم گفت: «تعطیلات خوش بگذرد! شما به این تعطیلات احتیاج دارید…».
او باید هم میدانست. باید میدانست من به چه چیزی احتیاج دارم [این شغلش بود].
بیست دقیقه بعد از اینکه هواپیمای من از زمین بلند شده بود، پرواز دیگری به مقصد فرانکفورت فرودگاه را ترک میکرد. من در آن پرواز نبودم. آنها حتماً با خودشان فکر میکردند به خانه میروم، به اسلو، سرافکنده و دست از پا درازتر. ولی فراموش کرده بودند سرافکندهها هیچوقت با سرعت تمام راه خانه را در پیش نمیگیرند.
در مسافرخانۀ ارزان قیمتی در امتداد ساحل اتاقی گرفتهام. نشستهام و به دریا نگاه میکنم، بر بستر رودخانهای که به دریا میریزد، یک برج سنگی قدیمی دیده میشود. به ماهیگیران سوار بر قایقهای آبی رنگشان نگاه میکنم. عدهای سوار بر قایقها هنوز در خلیج هستند و تورهای ماهیگیریشان را میکشند، عدهای دیگر دست پر از صیدِ امروز، به سمت اسکله در حرکتند.
کفِ اتاق از کاشیهای سرامیکی مفروش است. پای آدم یخ میزند، سه جفت جوراب روی هم پوشیدهام ولی با وجود این کاشیهای سرد، جورابها هیچ کمکی نمیکنند. اگر اوضاع تغییری نکند، تصمیم دارم پتوی روی تختخواب دونفره را هم بردارم و چند لا کنم و زیر میز به عنوان زیرپایی استفاده کنم.
خیلی اتفاقی سر از اینجا درآوردم. اولین پرواز خروجی از بولونیا میتوانست به مقصد لندن یا پاریس باشد. ولی نکتۀ قابل توجه در این میان این است در همین لحظهای که در حال نوشتن هستم پشت میز تحریری خم شدهام که روزی روزگاری نروژی دیگری آنجا نشسته و مینوشته و اتفاقاً او هم به اینجا پناه آورده بود. در یکی از قدیمیترین شهرهای اروپا هستم که خاستگاه تولید کاغذ هم هست. ویرانههای کارخانۀ کاغذسازی قدیمی مانند رشتههای مروارید از بالای دره دیده میشوند. البته بهتر بود از نزدیک نگاهی به آن میانداختم. من بیشتر وقتم را در هتل میگذرانم، بهای کامل پانسیون را پرداخت کردهام.
بعید است کسی روی این نقطه از زمین چیزی دربارۀ آقای عنکبوت شنیده باشد. اینجا همهچیز حول لیمو و گردشگری میچرخد و خوشبختانه الان فصل گردشگری نیست. گاهی چندتایی گردشگر را میبینم که کنار ساحل قدم میزنند ولی فصل آفتاب گرفتن هنوز شروع نشده و لیموها هنوز چند هفته کار دارند تا رسیده و آبدار شوند.
اتاق من تلفن دارد ولی هیچ دوستی ندارم برایش درددل کنم، از وقتی ماریا ترکم کرد هیچ دوستی نداشتهام. بنابراین اصلاً آدم رفیقبازی نیستم، به سختی میشود مرا مرد تمامعیاری دانست ولی دستکم یک نفر را میشناسم که آرزوی مرگم را ندارد. یکی به من گفت مقالهای در روزنامه کوریره دِلا سِرا[1]به چاپ رسیده و به نظر میرسد همهچیز بههم ریخته باشد. تصمیم گرفته بودم روز بعد صبح زود از هتل بیرون بزنم و خودم سر از ماجرا دربیاورم. در طول سفر به اینجا فرصت خوبی داشتم به گذشته فکر کنم. فقط خودم از بالا و پایین زندگی و کارهایم خبر دارم.
تصمیم گرفته بودم حرف بزنم. مینویسم برای اینکه خودم را بهتر بفهمم، پس باید با صراحت هرچه تمامتر بنویسم. البته این بدان معنی نیست که از خودم راضی هستم. همۀ کسانی که ادعا میکنند از آنچه دربارۀ خود و زندگیشان مینویسند نیت خیر دارند پیش از اینکه برای یک سفر دریایی خطرناک سوار کشتی شوند یک سطل زغال با خود برمیدارند.
در همین حال که نشستهام و فکر میکنم مرد کوتاهقدی هم در اتاق من است. قدش شاید فقط یک متر باشد، ولی مردی بالغ است. مرد کوچولو کت شلوار زغالی رنگ به تن و کفشهای لاکی سیاه و سفید به پا دارد، یک کلاه مخمل سبز به سر دارد و با عصایی از جنس چوب بامبو در اتاق من قدم میزند. هر از گاهی سرش را بالا میآورد و با چوبدستیاش به من اشاره میکند. معنیاش این است من باید هر چه سریعتر نوشتن داستان زندگیام را شروع کنم.
همین مرد کوچولو با کلاه مخملی بود که مرا قانع کرد هر چه را به یاد میآورم برای شما اعتراف کنم.
اگر خاطراتم در دسترس باشند، سر به نیست کردن من احتمالاً سختتر خواهد شد. همین شایعه که آنها به قصد جان من به راه افتادهاند کافی بود تا حتی بیپرواترین انسانها را هم منصرف کند. من هم باید مطمئن شوم چنین آوازهای برای خود دست و پا کردهام.
نوارهای ضبطشدهای دارم که امن و امان در یک گاو صندوق نگهداری میشوند، قصد ندارم جای گاو صندوق را فاش کنم ولی کنترل همهچیز را در دستان خود گرفتهام. روی آن نوارهای کوچک صدها صدا ضبط کردهام، آدمهای زیادی را می شناسم که اعتراف کردهاند انگیزۀ کافی برای کشتن مرا دارند. نوارها را از یک تا سیوهشت شمارهگذاری کرده و فهرست دقیقی هم از محتوای نوارها تهیه کردهام بهطوریکه میتوانم مورد مدنظرم را به سرعت بین صداها پیدا کنم. درحقیقت آیندهنگری کردهام اگرچه خیلیها اسمش را حیلهگری میگذارند. بسیاری بر این باورند که اصلاً همین نوارها ضامن زنده ماندنم در طول دو سال گذشته بودهاند. تعدادی از آن نوارها در خلال این سالها تکمیل شده و حالا ارزش افزوده هم پیدا کردهاند. ولی نه اطرافیان رازدار من ضامنی برای زندگی آزادانهام هستند نه این نوارها. به خود میگویم از اینجا به آمریکای جنوبی میروم، شاید هم به سمت شرق بروم. در حال حاضر معتاد چشمانداز این جزیره در اقیانوس آرام شدهام. بهنظرم پرتافتادن در شهری بزرگ بهمراتب اندوهبارتر از تنهایی در جزیرهای کوچک در اقیانوس آرام باشد.
فکر میکنم به یکی از این انسانهای مرفه بدل شدهام. البته برای خودم تعجبآور نبود. شاید در طول تاریخ اولین نفر باشم، آن هم در این سطح. این بازار، بازاری بدون محدودیت است و من هم همیشه محصولی برای ارائه داشتم. کار من غیرقانونی نیست، حتی مالیاتهای گزافی پرداختهام، ولی در کنارش صرفهجویی کرده و امروز قادرم مالیات قانونی قابل توجهی در صورت مطالبه بپردازم. حتی پرداختهای مشتریانم ممکن است شرمآور باشند ولی غیر قانونی نبودهاند.
اما حالا متوجه شدهام از امروز به بعد به مردی غیرقانونی بدل میشوم و بنابراین در زمرۀ فقرترینها قرار میگیرم. قصد ندارم پس از این حرفهای آموزشی در پیش بگیرم، نمیخواهم نویسندگی را هم پیشه کنم. سخت تلاش کرده بودم تا زندگی ویژهای برای خود بسازم.
این مرد کوتاهقد مرا عصبی میکند، تنها راه رهایی از او نوشتن با سرعت بیشتری است. تا آنجا که خاطراتم اجازه میدهند به گذشته برمیگردم.
[1]. Corriere della Sera
دختر رییس سیرک
دانلود صفحات ابتدایی کتاب دختر رییس سیرک
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.