خاک

حسین المطوع

ترجمۀ اصغر علی کرمی


«با وجود انبوه بسیار مردم پست که بار ننگشان بر دوش زمین سنگینی می‌کند، هیچ‌کس را آن‌قدر پست نمی‌دانم که چنین اثری را به او تقدیم کنم!»

 رخدادهای این کتاب واقعی است و با تمام جزئیات آن در زندگی حقیقی اتفاق افتاده‌؛ گرچه زمان هنوز به آنها نرسیده است.

87,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

حسین المطوع / اصغر علی کرمی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

اول

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

تعداد صفحه

246

موضوع

چشم و چراغ, داستان خارجی, داستان عربی

سال چاپ

1401

کتاب “خاک” نوشتۀ حسین المطوع ترجمۀ اصغر علی کرمی

گزیده ای از متن کتاب:

فصل یکم

«در میان قبر‌ها از خود پرسیدم:

آیا راحتی و آسایش در غیر از این گودال‌ها در جای دیگری هست؟

آنگاه به کرمی اشاره کرد که

عمرش را آنجا گذرانده بود

و گفت:

نمی‌دانم.»

 

نمی‌دانم از کجا و چگونه به این آدمی تبدیل شدم که حالا هستم. شاید همه‌چیز با حجی‌سعد شروع شد؛ شاید هم از گوسفندی که یک روز در حیاط خانه‌‌مان قربانی کردم. به‌هرحال حجی‌سعد با چهره‌ای شگفت‌زده رو‌به‌رویم ایستاد و گفت:

_ پدرت زندگی می‌فروشد و تو می‌خواهی مرگ بخری؟

_ من هم می‌خواهم فروشنده باشم.

_ هیکل به این گندگی و این همه هوش و ذکاوت، ماشاءاللّه. نه عزیزم، تنها عزرائیل فروشندۀ مرگ است؛ ما آن را می‌خریم و به جایش قبر می‌فروشیم.

همیشه مرا با نیش و کنایه‌هایش آزار می‌داد. می‌گفت جانشین سقراط است «ولی او حکمتش را از آسمان آورده و من ذره‌ذره از زمین بیرون کشیده‌ام». برای هر چیز کوچک و بزرگی فلسفه‌بافی می‌کرد: «وقتی قبری می‌کنی باید آن را با عشق پر کنی، مراقب باش که تو چیزی از زمین نمی‌ستانی، بلکه چیزی به آن می‌پردازی.» درست است…‌ .

این نخستین باری بود که قدم به قبرستان می‌گذاشتم. در را باز کرد و به دیوار تکیه داد. چهار تکه سنگ مربعی برداشت و با هم از راهرویی رد شدیم که از ورودی قبرستان شروع می‌شد. سنگ‌ها را کنار چهار سنگ مربع دیگری که شبیه آنها بود، روی هم چید. خودش روی سنگ‌هایی که از قبل چیده بود نشست و با دست به من اشاره کرد که روی دستۀ دیگر بنشینم.

_ چرا؟

همان‌طورکه می‌پرسید چشمانش در کیسه‌ای که فلاکس چای را از آن درآورده بود دنبال چیزی می‌گشت.

_ چه؟

سرش را بالا آورد و صورت مرا بررسی کرد و دوباره نگاهش را به داخل کیسه برگرداند.

_ چرا می‌خواهی اینجا کار کنی؟

_ پدرم می‌گوید دیگر بزرگ شده‌ام و… .

_ قند یادم رفت.

_ اشکال ندارد.

_ بفرما.

_ پدرم می‌گوید دیگر بزرگ شده‌ام و باید… .

_ فهد! چرا می‌خواهی اینجا کار کنی؟ چرا در قبرستان؟ برو به پدرت در جمع کردن گیاهان کمک کن. ماهیگیری و ملوانی هم بد نیست؛ یا اصلاً برو دنبال کشاورزی. چه چیزی باعث شده کار در مرده‌شورخانه و قبرستان را انتخاب کنی؟

– من انتخاب نکرده‌ام. از خانه بیرون آمدم تا کار پیدا کنم. همان‌طور راه را گرفتم تا پشت دیوار اینجا رسیدم و شب مرا گرفت. سرم را به دیوار تکیه دادم و یادم نیست چه وقت خوابم برد. خورشید که بالا آمد فهمیدم به قبرستان آمده‌ام و به فکرم رسید همینجا دست‌به‌کار شوم.

_ به فکرت رسید که در قبرستان مشغول شوی! چه جالب. چقدر دستمزد می‌خواهی؟

_ نمی‌دانم. به‌اندازۀ خوردوخوراک روزانه‌ام خوب است؟

و نمی‌دانم چرا وقتی سرش را برگرداند و سکوت کرد، دچار دلشوره شدم. به جای پای خودش روی زمین خیره شده بود و من آرزو می‌کردم قبول کند. پیش از آن هرگز در چنان موقعیتی قرار نگرفته بودم؛ حتی نمی‌دانم چرا این فکر به ذهنم رسید که در قبرستان کار کنم، با اینکه تا ساعتی پیش حتی به خواب هم نمی‌دیدم که روزی به کار در چنین جایی علاقه‌مند شوم.

آهی کشید و گفت: «باشد».

من هم آه کشیدم و لبخند زدم.

امروز هیچ‌کس نمرد. قرار گذاشتیم با کفن‌ودفن اولین جنازه آموزش مرا شروع کند. چند ساختمان و اتاقک رها شده اطراف قبرستان به چشم می‌خورد. بیشتر آنها دارای نماهای شیشه‌ای بودند. شیشه‌های بسیاری از آنها شکسته بود و فقط چندتایی سالم مانده بود. در میان آنها یک اتاقک چهارگوش که دیوارهای خاکستری داشت و از قضا پشت یکی از اتاق‌هایی قرار گرفته بود که شیشه‌های نمای آن سالم بود، نظرم را جلب کرد. یک درِ کوچک دو اتاق را به هم وصل می‌کرد و دیوار سمت راستی آن نیز درِ دیگری داشت که به یک حمام کوچک وصل می‌شد. خانۀ جدیدم را یافته بودم.

باید به خانه بروم و پیش از آنکه دهانم پر از خاک شود لقمه‌ای نان بخورم.

تا آن زمان هرگز از خانه دور نشده بودم. روز گذشته از روزهای سخت زندگی‌ام بود، یا بهتر بگویم سخت‌ترین روز زندگی‌ام بود. صورت برادرم، سعد، کبود شده و چشم‌هایش از حدقه بیرون زده بود… . دست‌هایش، که بازوان مرا با فشار زیاد گرفته بود، داشت شل می‌شد و بازویم را رها می‌کرد. دست‌هایم دور گردنش حلقه بود و پاهایش دو وجب از زمین بلند شده بود؛ کمرش به دیوار خانه چسبیده بود و داشت می‌لرزید. یک لحظه سرم را چرخاندم و با پدرم، که عینک از چشمش افتاده بود، چشم‌درچشم شدم. نفهمیدم با نگاهش چه می‌گوید؛ آیا از من خواهش می‌کرد تا دست‌هایم را از گردن پسرش بردارم؟ آیا او هم عصبانی بود و از ضربه‌ای که خورده بود درد می‌کشید؟ نفمیدم. فقط دست‌هایم را از دور گردن سعد باز کردم و رهایش کردم تا روی زمین بیفتد و خرناس بکشد. انگار در گلویش دنبال سوراخی می‌گشت تا هوا را به قفسۀ سینه‌اش برساند. رهایش کردم و از خانه بیرون زدم. آیا پدرم رفتن همیشگی مرا می‌پایید یا به آن پسر دیگرش نگاه می‌کرد که چیزی نمانده بود تا ابد عزادار او باشد؟

از خورشید تنها تابش بی‌رمقی مانده بود که شعاع زرد رنگش خانه را روشن می‌کرد. پدرم می‌باید در آزمایشگاه باشد و سعد، اگر در طویلۀ پشتی نباشد، حتماً کنار زنش است. از در کناری وارد خانه شدم و یک راست به طرف راه‌پله رفتم. هنوز چند پله بالا نرفته بودم که صدای مادرم بلند شد و گفت: «لعنت به تو بچه… معلوم است کجا رفته‌ای؟» یک لحظه دست‌وپایم شل شد، ولی خودم را به نشنیدن زدم و چند پلۀ دیگر بالا رفتم. همان موقع بود که سعد به مادرم نهیب زد: «ولش کن… ! او دیگر بچه نیست، برای خودش مردی شده و می‌تواند پدرش را بزند و برادرش را که پنج سال از او بزرگ‌تر است خفه کند.» صدای مادر قطع شد. از پله‌ها پایین آمدم و از وسط پذیرایی رد شدم و خودم را به آشپزخانه رساندم. آن‌قدر که سیر شوم خوردم و مابقی غذا را برداشتم که با خودم ببرم. راهم را وسط پذیرایی کج کردم تا خانه را ترک کنم. صدای داد و فریاد سعد همچنان بلند بود. وقتی نگاهش کردم ساکت شد، اما صدای ناله‌های مادر مانع رفتنم شد. هرچه را دستم بود سرجایش گذاشتم و نزدیک او شدم و گفتم:

_ گریه نکن مادر… . من کسب‌وکار شرافتمندانه‌ای پیدا کرده‌ام و می‌روم همان‌جا می‌مانم تا مزاحم همسر و پسر تو نباشم. نیازی به عزاداری نیست. اگر هم بنا باشد گریه کنی باید برای سعد گریه کنی که دیروز نزدیک بود بمیرد.

چمدان لباس‌ها و رختخواب و غذایم را بار دیگر برداشتم و به سرزمین جدیدم برگشتم. می‌خواستم بدانم پدر و مادرم از اینکه خانه را ترک کرده‌ام چه حسی دارند؟ آیا آن‌گونه که هنگام مردنم می‌گریند، غمگین‌اند؟ فکر می‌کنند به خانۀ بخت رفته‌ام؟ اما سعد پست‌فطرت تازه جایش گشاد و آخرین آرزویش هم برآورده شده است. من هم بین این دیوارهای خاکستری اختیار خودم را دارم و هرکاری دلم بخواهد می‌کنم. اما مگر وسط این قبرستان چه می‌شود کرد؟ مهم نیست. همین که آزادم برایم کافی است. آخرین باریکۀ نور خورشید، که خود را از پنجره به من رسانده است، در حال تمام شدن است. اندکی بعد دیوارهای خاکستری به سیاهی تن می‌دهند و تاریکی همه‌جا را می‌گیرد و چشمانم به خواب می‌روند.

هنوز آفتاب سرنزده، حجی‌سعد بلند شده و مانند مرده‌ای میان قبر‌ها راه می‌رود، آن‌قدر سنگین و آهسته قدم برمی‌دارد و سایه‌اش را به دنبالش می‌کشد که گویی ایستاده است و زمین زیر پایش آهسته حرکت می‌کند و او را به من نزدیک می‌کند.

_ این سروصداها برای چیست؟ این وقت صبح هنوز عزرائیل هم از خواب بیدار نشده تا جان مردم را بگیرد؟ اینجا چه می‌کنی؟ دیشب در قبرستان خوابیده‌ای؟

آن‌قدر بلند خندیدم که نزدیک بود زمین بخورم.

_ دیشب اینجا خوابیدم. وسایلم را آورده‌ام و قصد دارم در اتاق پشتی زندگی کنم.

طوری که معلوم بود زیاد از این حرف خوشش نیامده نگاهم کرد و راهش را کج کرد. پشت سرش راه افتادم. به اتاق کوچکی رسیدیم که حدود صد متری از در ورودی قبرستان فاصله داشت. کلید به قفل در انداخت و بدون آنکه در را باز کند به دیوار تکیه داد.

_ با من رو راست باش. چه شده؟

_ منظورت چیست؟

_ مرا دست نینداز فهد، چه در کلّۀ تو است؟ چرا باید جوانی مثل تو خانه و خانواده‌اش را ترک کند تا در مرده‌شورخانه مشغول به کار شود و در بیغولۀ تنگ‌وتاریکی زندگی کند که حتی خدا هم آن را فراموش کرده است.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب “خاک” نوشتۀ حسین المطوع ترجمۀ اصغر علی کرمی

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “خاک”