گزیده ای از کتاب “خاطرات خفته” نوشتۀ “پاتریک مودیانو” ترجمۀ “نازنین عرب”
خاطرات خفته
نوشتن بهانه است، حتی برای پاتریک مودیانو. بهانهای است تا در این زمانهی پر هیاهو و شلوغ تو را پیدا کند؛ تو که از عمق خاطراتش بیرون آمدهای، تویی که گم شدهای. شاید هم برای تو مینویسد، تویی که هیچ وقت ندید و نشناخت. تویی که برایش یک آرزو ماندی، شاید هم یک امید محال. و عجیب که چه راست میگوید، سالها یکی پشت سر دیگری سپری میشوند و هر روز بر حسرتها و ایکاشها افزوده میشود و عاقبت هم روزی میرسد که یادمان میرود همهی آنچه که در ذهنمان نقش بسته یک تصویر واقعی است یا استعارهی شور انگیزی از واقعیتی تلخ که ناخودآگاه مغمومی در گوشهی خلوتی از تاریکیهای تنهایی قلم زده است.
آری نوشتن بهانه است، بهانهای برای اینکه شاید تو روزی خوانندهی این خطوط باشی، آری همین خطوط.
نازنین عرب
7ژانویه ۲۰۱۹ _ تروندهایم ، نروژ
در آغاز این کتاب می خوانیم
یک روز که کنار یکی از کانالهای پاریس قدم میزدم عنوان کتابی توجهم را به خود جلب کرد، موعد دیدارها. من هم یک زمانی موعد دیداری داشتم، سالها پیش. آن روزها خیلی از تنهایی میترسیدم، تنهایی نه به معنای این که با خودم تنها باشم، نه، این حس وقتی کنار دوستان تازهام بودم به سراغم میآمد، دوستانی که تازه با آنها آشنا شده بودم. در چنین وقتهایی برای اینکه به خودم اطمینان خاطر بدهم مدام با خودم تکرار میکردم: بالاخره فرصتی پیدا میکنم و از شرشان خلاص میشوم. چند نفری بین آنها بودند که حتی نمیتوانستم تصور کنم ممکن است من را به چه راههایی بکشانند. سراشیبی سقوط بسیار لغزندهای بود.
شاید بهتر باشد از غروبهای یکشنبهها شروع کنم. غروبهای یکشنبه وقتی روز داشت به پایان میرسید یاد زمستان میافتادم، مثل همه آنهایی که مدرسههای شبانه روزی را تجربه کردهاند. این احساس بد بعدها، بعد از به پایان رسیدن مدرسه شبانه روزی و حتی شاید تا آخر عمرمان، همچنان با ما میماند مخصوصاً در رؤیاهای شبانهمان. غروبهای یکشنبهها جمعی بود که در خانه مارتین اِوارد[1] دور هم جمع میشد، من هم بینشان بودم. بیست ساله بودم و حس میکردم خیلی با آن جمع هم خوانی ندارم، احساس گناه میکردم مثل احساس یک بچه مدرسهای که به جای اینکه به پانسیون برگردد فرار کرده باشد.
آیا باید به همین زودی از مارتین اِوارد و آن چند نفر آدم عجیب و غریب که آن روزها دورش را گرفته بودند صحبت کنم؟ یا بهتر است سیر زمانی اتفاقات را دنبال کنم؟ خودم هم نمیدانم.
چهارده ساله که بودم، عادت داشتم روزهای تعطیل، وقتی سرویس مدرسه ما را در پورت اورلئان[2] پیاده میکرد، تک و تنها در خیابانها قدم بزنم. پدر و مادرم غایبین زندگی من بودند، پدرم سرش به کارهای خودش گرم بود و مادرم آن روزها در نمایشی در سالن تئاتر پیگال[3] بازی میکرد. همان سال بود _ ۱۹۵۹_ که محله پیگال را کشف کردم. اولین بار شنبه شبی بود که مادرم روی صحنه اجرا داشت ولی بعد از آن بارها و بارها به آنجا برگشتم، تا ده سال بعد از آن. شاید بعداً بیشتر در این باره صحبت کنم، البته اگر شهامتش را پیدا کنم.
اولش از اینکه تنها قدم بزنم میترسیدم و برای اینکه از ترسم کم کنم فقط در یک مسیر مشخص قدم میزدم: خیابان فونتن[4]، میدان بلانش[5]، میدان پیگال[6]، خیابان فروشو[7] و خیابان ویکتور _ ماسه[8] تا نان فروشی کنج خیابان پیگال، جای عجیبی که تمام شب هم باز بود و من از همان جا برای خودم کروآسان میخریدم.
همان سال و همان زمستان، شنبههایی که مدرسه شبانه روزی نمیماندم، جلوی ساختمانی در خیابان سپونتینی[9] کشیک میدادم، کشیک همانی که اسمش را دیگر به خاطرم نمیآورم و اینجا تصمیم دارم او را «دختر استیوپا[10]» بنامم. من اصلاً نمیشناختمش، آدرسش را هم همان استیوپا به من داده بود. یکشنبهها همراه پدرم و استیوپا در پارک بوآ دو بولونی[11] قدم میزدیم. استیوپا دوست پدرم، روس بود. آن دو یکدیگر را زیاد میدیدند. قد بلندی داشت و موهای قهوهایاش برق میزد. همیشه یک بارانی قدیمی با یقه خز به تن داشت. بارها و بارها ورشکست شده بود. نزدیکیهای ساعت شش بعد از ظهر که میشد او را تا پانسیون خانوادگی که در آن زندگی میکرد همراهی میکردیم. خودش به من گفته بود که دخترش هم سن و سال من است و من میتوانم با او دوست شوم. ظاهراً دخترش را زیاد نمیدید چون دخترک با مادرش و همسر جدید مادرش زندگی میکرد.
آن سال زمستان، شنبه بعد از ظهرها، قبل از اینکه به مادرم در لوژ تئاترش در پیگال ملحق شوم، جلوی آن ساختمان در خیابان سپونتینی کشیک میکشیدم شاید در ورودی شیشهایاش باز شود و پشت سرش آن دروازه آهنی باز شود و بعد دختری هم سن و سال خودم ظاهر شود، «دختر استیوپا». آن روزها مطمئن بودم که او هم تنها خواهد بود، حتماً به سمت من میآمد و خیلی ساده با هم شروع به صحبت میکردیم. ولی او هیچ وقت از آن ساختمان بیرون نیامد.
استیوپا شماره تلفن اش را هم به من داده بود. یک بار زنگ زدم و کسی گوشی را جواب داد. من گفتم «ببخشید میخواستم با دختر استیوپا صحبت کنم» سکوت. خودم را معرفی هم کرده بودم «پسر دوست استیوپا». صدایی واضح و مهربان داشت انگار که مدتهاست همدیگر را بشناسیم. به من گفته بود «هفته بعد به من زنگ بزن. اون موقع با هم یه قرار میگذاریم. الان یه کم همه چیز پیچیده است. من با پدرم زندگی نمیکنم… هفته دیگه همه چیز رو برات تعریف میکنم…» ولی هفته بعد و هفتههای بعد زمستان آن سال، تلفن همین طور زنگ خورد بدون اینکه هیچکس هیچ وقت جواب بدهد. دو سه باری، شنبهها، قبل از اینکه سوار متروی پیگال شوم، جلوی در ساختمان خیابان سپونتینی منتظرش ماندم، بدون نتیجه. میتوانستم زنگ آپارتمانشان را بزنم ولی مطمئن بودم که درست مثل تلفن هیچکس جواب نخواهد داد. بعد از بهار آن سال هم دیگر هیچ وقت با استیوپا در پارک بوآ دو بولونی قدم نزدم و همین طور با پدرم.
من مدتهای طولانی بر این باور بودم که ملاقاتهای واقعی در خیابانهاست که رخ میدهند. به همین دلیل هم در پیاده رو منتظر دختر استیوپا میماندم، جلوی ساختمانشان، بدون اینکه او را بشناسم. خودش پشت تلفن به من گفته بود «همه چیز رو برات تعریف میکنم». چندین روز بعد از آن، صدایی که بیش از پیش دور و دورتر میشد همین جمله را در رؤیاهایم مرتب تکرار میکرد. بله، اگر میخواستم ببینمش برای این بود که امیدوار بودم برایم کمی توضیح دهد و کمکم کند شاید پدرم را بهتر بشناسم، غریبهای که در سکوت در مسیر پیاده روی پارک بوآ دو بولونی کنار هم قدم میزدیم. او، دختر استیوپا، و من، پسر دوست استیوپا، ما حتماً نقاط اشتراک زیادی داشتیم. مطمئن بودم که او بیشتر از من میداند.
همان سالها، از بین در نیمه باز اتاق کار پدرم، صدایش را میشنیدم که با تلفن حرف میزد. چند کلمهای از حرفهایش توجهم را جلب کرده بود: «دار و دسته روسهای بازار سیاه». نزدیک به چهل سال بعد، فهرستی از اسامی روسی به دستم رسید، بزرگان بازار سیاه پاریس در زمان اشغال آلمانها. شاپوشینکوف[12]، کوریلو[13]، ستاموگلو[14]، بارون وولف[15]، مچرسکی[16]، جاپاریدزه[17]… استیوپا هم بینشان بود؟ یک بار دیگر و برای آخرین بار این سؤال را از خودم پرسیدم پیش از آنکه بدون جواب در تاریکی شبها گم شود.
تقریباً هفده ساله بودم که با زنی به نام میری اوروسوف[18] آشنا شدم، او هم نام فامیل روسی داشت، در واقع این نام فامیل شوهرش بود اِدی اوروسوف[19] معروف به کنسول. آن دو با هم در اسپانیا زندگی میکردند نزدیک ترومولینوس[20]. خودش فرانسوی بود، اهل دِ لاند[21]. تپههای بزرگ شن، درختان کاج، سواحل خلوت آتلانتیک، یک روز آفتابی در ماه سپتامبر [اینها تصاویری است که با نام میری در ذهنم نقش میبندند] در حالی که ما در پاریس همدیگر را ملاقات کرده بودیم، زمستان ۱۹۶۲. من از مدرسهام در اوت _ ساووآ بیرون زده بودم، ۳۹ درجه تب داشتم. سوار قطاری به مقصد پاریس شده و حدود نیمه شب جلوی در آپارتمان مادرم رسیده بودم. خودش خانه نبود و کلید را به همین میری اوروسوف سپرده بود که چند هفتهای مهمان مادرم بود تا به اسپانیا برگردد. وقتی زنگ در را زدم، او در را باز کرده بود. آپارتمان مادرم به خانهای متروکه میمانست، تقریباً دیگر هیچ مبلی نمانده بود، هیچ چیز به جز یک میز بریج و دو صندلی حصیری مخصوص بیرون از خانه در ورودی آپارتمان، یک تخت بزرگ درست وسط آپارتمان روبروی اتاقی که وقتی من بچه بودم اتاق خواب من بود، یک میز، کوسنهای پارچهای و یک مانکن خیاطی با پیراهنها و لباسهایی که به چوب لباسی آویزان بودند و لوستری که بیشتر لامپهایش سوخته بود.
ماه فوریه ماه عجیبی بود، تصویر نوری که از لوستر آن آپارتمان پخش میشد و جریان حملات او آ اس [در خاطرم ماندهاند]. میری اوروسوف از سفر اسکی زمستانیاش برگشته بود و عکسهایش با دوستانش را نشانم میداد که در بالکن ویلایی زمستانی ایستاده بودند. در یکی از آن عکسها، کنار هنرپیشهای به نام ژرار بلن ایستاده بود. برایم گفته که ژرار بلن از دوازده سالگی در سینما بازیگری میکرده، بدون اجازه والدینش، اصلاً آنها او را به حال خود رها کرده بودند. بعدها بازی او را در چند فیلم دیدم، تصویری که از او دارم تصویر مردی است که دستهایش را در جیبهایش کرده و سرش را در یقهاش فرو برده است انگار که بخواهد خود را از باران در امان نگه دارد و همین طور تا آخر دنیا قدم میزند. بیشتر روزهایم را با میری اوروسوف میگذراندم. به ندرت پیش میآمد در خانه غذا بخوریم. گاز قطع بود و باید روی شعله چراغ الکلی غذا درست میکردیم. شوفاژ هم کار نمیکرد ولی هنوز چند تکه چوب داخل شومینه اتاق باقی مانده بود. یک روز صبح تا نزدیکی اودئون رفتیم تا قبض برق قدیمی دو ماه پیش از آن را پرداخت کنیم. نمیخواستیم مجبور شویم روزهای بعدش برای روشن کردن اتاق از شمع استفاده کنیم. تقریباً هرشب با هم بیرون میرفتیم. نزدیکهای نیمه شب که میشد مرا با خود به کابارهای که نزدیک خانه بود میبرد، خیابان سنتپر[22]، در آن ساعت برنامهشان خیلی وقت بود که تمام شده بود و فقط چند تا مشتری پای بار نشسته بودند. به نظر میرسید که همهشان هم یکدیگر را میشناختند و خیلی آرام با هم صحبت میکردند. آنجا یکی از دوستهای او را میدیدیم، شخصی به نام ژاک دو _ باویر یا دوباویر[23] نمیدانم، مرد بلوندی بود با اندامی ورزشکاری که میری به من گفته بود خبرنگار است و بین پاریس و الجزیره رفت و آمد میکند. امروز فکر میکنم آن شبهایی که غیبش میزد هم حتماً پیش همین ژاک دوباویر میرفت که در آپارتمانی در خیابان پل_ دومر[24] زندگی میکرد. یک روز بعد از ظهر همراه میری به آن آپارتمان رفته بودم چون میری فکر میکرد ساعت مچیاش را آنجا جا گذاشته است. آن روز ژاک خانه نبود. دو یا سه بار هم او ما را به رستوران دعوت کرده بود، رستورانی در شانزه لیزه خیابان واشنگتن[25] به نام لا روز دِ سابل[26]. بعدها فهمیدم که آن کاباره، در خیابان سنت پر، و رستوران لا روز دِ سابل، همان روزها محل رفت و آمد افراد مشکوک در ارتباط با مساله جنگ الجزایر بود و زیر نظر پلیس مخفی هم قرار داشت، به خاطر همین هم یک وقتی از خودم پرسیده بودم نکند این ژاک دوباویر هم از افراد پلیس بود. زمستان دیگری، در دهه هفتاد، نزدیک ساعت شش بعد از ظهر، مردی را دیدم که از ورودی مترو ژرژ _ سنک[27] بیرون میآمد، درست همان موقع من داشتم از ورودی میگذشتم و وارد ایستگاه میشدم، شناختمش، کمی پیر شده بود ولی خودش بود ژاک دوباویر. برگشتم و پشت سرش راه افتادم با این امید که جلویش را بگیرم و از او بپرسم چه بر سر میری اوروسوف آمد. آیا هنوز هم با همسرش، ادی، معروف به کنسول، در تورمولینوس زندگی میکرد؟ او به سمت میدان میرفت و کمی هم میلنگید. به تراس کافه مارینیان[28] که رسیدم ایستادم و با نگاهم دنبالش کردم تا عاقبت بین جمعیت گمش کردم. چرا جلویش را نگرفتم؟ اگر جلویش را میگرفتم آیا مرا میشناخت؟ من هیچ پاسخی برای این سؤالها ندارم. پاریس برای من پر از ارواح است به همان اندازه که ایستگاه مترو دارد، به همان اندازه که نقاط روشن دارد، منظورم نقاط روی نام ایستگاههاست [در داخل مترو] که وقتی دکمه توقف در ایستگاه را فشار میدهی روشن میشوند.
من و میری غالباً با هم سوار مترو میشدیم، در ایستگاه لوور مترو عوض میکردیم و به سمت غرب میرفتیم، میری آنجا دوستانی داشت، دوستانی که من دیگر حتی صورتهایشان را هم به خاطر نمیآورم. چیزی که خیلی واضح به خاطرم مانده است این است که با هم از پل دِزارت[29] رد میشدیم و بعد از میدان از جلوی کلیسای سنت ژرمن لوکزِروآ[30] عبور میکردیم. بعضی وقتها هم از گذر لوور رد میشدیم، انتهای گذر چراغ ایستگاه پلیس روشن بود، مثل همان نوری که آپارتمان مادرم را روشن میکرد. در اتاق قدیمیام، چند جلد کتاب روی طاقچه کنار پنجره بزرگ سمت راست قرار داشت. امروز از خودم میپرسم وقتی همه اسباب و وسایل آن خانه ناپدید شده بودند، چه معجزهای آن کتابها را این همه سال همان جا نگه داشته بود، انگار فراموش شده بودند. مادرم هم کتاب میخواند، همان سالهایی که تازه به پاریس رسیده بود، ۱۹۴۲: رمانهای هانس فالادا[31]، کتابهایی به زبان فلاماند، من هم چند تا کتاب داشتم که در قسمتی که کتابخانه من محسوب میشد قرار داشتند: ترن اسرارآمیز، ویکنت دو بارگلون[32]،…
در اوت _ ساووآ، همه نگران من شده بودند. یک روز صبح، زنگ تلفن به صدا در آمد. میری اوروسوف جواب داد. برادر روحانی جنین، ارشد مدرسه، میخواست که خبری از من بگیرد، پانزده روز میشد که خبری از من نداشتند.
[1]. Martine Hayward
[2]. Porte d’Orléans
[3]. Pigalle
[4]. Rue Fontaine
[5]. Place Blanche
[6]. Place Pigalle
[7]. Rue Frochot
[8]. Rue Victor Massé
[9]. Rue Spontini
[10]. Stioppa
[11]. Bois de Boulogne
[12]. Schaposchinkoff
[13]. Kourilo
[14]. Stamoglou
[15]. Baron Wolf
[16]. Metchersky
[17]. Djaparidzé
[18]. Mireille Ourousov
[19]. Eddie Ourousov
[20]. Torremolinos
[21]. Des Landes
[22]. Rue des Saints-Pères
[23]. Jacques de Bavière (Debavière)
[24]. Avenue Paul-Doumer
[25]. Rue Washington
[26]. La Rose des sables
[27]. Métro George-V
[28]. Café Marignan
[29]. Pont des Arts
[30]. Saint Germain-l’Auxerrois
[31]. Hans Fallada
[32]. Le Vicomte de Bragelon
خاطرات خفته خاطرات خفته خاطرات خفته خاطرات خفته خاطرات خفته خاطرات خفته خاطرات خفته خاطرات خفته خاطرات خفته خاطرات خفته
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.