کتاب “حیات خانوم” نوشتۀ احمد آلتان ترجمۀ ایلناز حقوقی
گزیده ای از متن کتاب:
مقدمۀ مترجم
کتاب پیش رو آخرین رمان احمد خسرو آلتان است که در سال 2021 به چاپ رسیده. احمد آلتان نویسنده، روزنامهنگار و شاعر مشهور ترکیه است که به سبب فعالیتهای سیاسی و به اتهام دست داشتن در کودتای 2016 ترکیه دستگیر و زندانی شده بود. سپس دادگاه به جرم تلاش برای سرنگونی دولت او را به حبس ابد محکوم کرد. پس از تشکیل دادگاه عالی حکم قبلی لغو، و به جرم «انتشار پیامهای مخفیانه به مردم» و «حمایت آگاهانه از یک سازمان تروریستی» به ده سال و شش ماه حبس محکوم شد. اما پس از چهار سال و شش ماه حبس با پیگیری وکلای دادگاه حقوق بشر اروپا از زندان آزاد شد.
حیاتخانم که احمد آلتان آن را «زن محبوبم» مینامد، در زندان نوشته شد. حیات نام یکی از کاراکترهای زن این رمان است؛ کاراکتر بینظیری که در میان کاراکترهای جذاب و تاثیرگذار رمانهای بزرگ جایش را پیدا کرده است. این رمان توانسته جایزۀ بهترین رمان سال اروپا در سال 2021 را ازآن خود کند.
در هنگام ترجمۀ این رمان از هنر نویسنده در ایجاز و غنای جملات متحیر شدم. درهمتنیدگی عشق، سیاست، منطق، اندوه، شادی و احساسات انسانی که در زندگی روزمرۀ ما جاری هستند و بیان استادانۀ آنها از حیاتخانم شاهکاری بینظیر ساخته است. همچنین زبان بیپروا و عزم راسخ احمد آلتان در بیان حقیقت و آگاهسازی مردم بر عظمت این رمان افزوده است. خواندن چندینبارۀ این رمان غنی و سرخ در سراسر ایران بزرگ آرزوی من است.
ایلناز حقوقی
1
زندگی مردم در یک شب دگرگون میشد. همهچیز آنقدر دستخوش فرسودگی شده بود که هیچکس نمیتوانست زندگیاش را بر ریشههای گذشتهاش استوار نگه دارد. همه مانند عروسکهای خیمهشببازیِ شهربازیها بودند و با این احتمال که شاید با ضربهای ناگهانی ناپدید و از میدان به در شوند زندگی میکردند.
زندگی من هم در یک شب دگرگون شد. راستش زندگی پدرم دگرگون شد. در پی برخی پیشامدها در کشوری بزرگ که از آنها سر در نیاوردم، و با گفتن جملۀ «واردات گوجهفرنگی را متوقف کردیم»، دهها هزار هکتار زمین زراعی به زبالهدانی سرخ تبدیل شد. انسانهایی که شغلشان را دوست ندارند بهندرت بیپروا رفتار میکنند. پدرم که با همان بیپروایی تمام ثروتش را تنها در یک فرآورده سرمایهگذاری کرده بود، تنها با شنیدن آن چند کلمه خانهخراب و ورشکسته شد. همهچیزمان از دست رفت. صبح روزِ بعد از شبی پرآشوب، پدرم خونریزی مغزی کرد.
با چنان ضربۀ غیرمنتظرهای سقوط کرده بودیم که حتی فرصت نکردیم برای مرگ پدرم سوگواری کنیم. گویی سرگیجهای بزرگ گریبانمان را گرفته بود. همهچیز را میدیدیم، اما هیچچیز، حتی مرگ پدرم را نمیتوانستیم درک کنیم. زندگیای که گمان میکردیم هرگز دگرگون نخواهد شد، با آسانی وحشتزایی از هم گسیخته بود. در خلئی ناشناخته سقوط میکردیم، اما نمیدانستیم رو به کجا در حال فرو افتادنیم. قرار بود بعداً به آن پی ببرم.
چهار هکتار گلخانه برایمان باقی ماند که پدرم برای «دلخوشی» مادرم برایش خریده بود و نیز مقداری پول که مادرم در بانک پسانداز کرده بود. مادرم گفت «هر طور شده شرایط تحصیل تو را فراهم میکنم، اما تجملات گذشته را فراموش کن.» راستش ادبیات خواندن در آن دانشگاه درخشان میان باغچههای وسیع، خودش تجملاتی بود، اما مادرم حتی بحث دربارۀ ترکتحصیل را رد کرد.
پدر بختبرگشتهام دلش میخواست مهندس کشاورزی شوم، اما من مُصر بودم ادبیات بخوانم. به گمانم در این تصمیم، وابستگیام به تنهایی پرهیاهویی که در قلعۀ ساخته شده از رمانها داشتم همانقدر تأثیرگذار بود که ایمانم به آیندۀ تضمین شدهام؛ معتقد بودم هیچ ترجیحی بر آن تأثیری نخواهد داشت.
یک هفته پس از تشییع جنازۀ پدرم با اتوبوس شب به شهر دانشگاهیام بازگشتم. صبح روز بعد برای دریافت بورسیه به دانشگاه رفتم. دانشجوی خوبی بودم. درخواست بورسیهام پذیرفته شد.
دیگر نمیتوانستم کرایۀ خانهای را بپردازم که سه اتاق و یک سالن بزرگ داشت و با یکی از دوستانم در آن همخانه بودم. در کوچۀ میخانههایی که گاهی با همکلاسیهایم به آنجا میرفتیم، در یکی از ساختمانهای قدیمی اتاقی اجارهای پیدا کردم؛ ساختمانی ششطبقه و بهجامانده از قرن نوزدهم که پیچکهای بنفش بر نمای اصلیاش تنیده بود و بالکنهای کوچکش با فرفورژههای سیاه آراسته شده بود. داخل یک قفس توری فلزی آسانسوری چوبی بود، اما کار نمیکرد. ساختمان به احتمال زیاد با کاربری خان[1] ساخته شده بود و حالا اتاقبهاتاق اجاره داده میشد.
پس از سوا کردن چند تکه لباس، همۀ لباسهایم، کتابهایم، موبایلم و کامپیوترم را با حرصی بیمعنا، گویی بخواهم از آنچه به سرم آمده انتقام بگیرم، با قیمتی بسیار ناچیز به سمساریها فروختم و در اتاق ساکن شدم.
در اتاق، تختی با تاج برنجی بود که یک کمد قدیمی چوبی بالای آن قرار داشت. کنار در بالکن یک صندلی و میز کوچک گردی بود که درست از وسط ترک خورده بود. روی دیوار کنار در آینهای آویخته شده بود. دوش سرپایی و توالتش هم به اندازۀ یک کمد بود. آشپزخانه نداشت. در طبقۀ دوم سالن بزرگی بود که به جای آشپزخانۀ مشترک استفاده میشد. درست وسط سالن میز درازی از چوب زمخت و در دو طرف آن نیمکتهایی از همان چوب قرار داشت. یخچال بزرگ فریجیدر که دستکم پنجاه سال از ساختش میگذشت، با سروصدا و گاهی لرزش کار میکرد. در آشپزخانۀ مشترک، پیشخانی با کاشیکاری سفید، یک ظرفشویی با شیر آب برنزی قدیمی که روی روکشهای پروسلینی[2] آن نوشته شده بود «سرد» و «گرم»، سماوری که به شیوهای اسرارآمیز همیشه در حال جوشیدن بود و چای تازهدم داشت و نیز یک تلویزیون مشترک وجود داشت.
اتاق بالکن کوچک بسیار زیبایی داشت. آنجا روی صندلی مینشستم و سنگفرش پیادهرو را تماشا میکردم. عصرها بعد از ساعت هفت کوچه شلوغ میشد. ساعت نُه دیگر نمیشد سنگفرش کوچه را دید، کوچه مالامال از جمعیتی رنگارنگ میشد که با هم نفس میکشیدند و بیشتروبیشتر میشدند. ابری آکنده از بوی رازیانه، توتون و ماهی سرخشده از کوچه برمیخاست. صدای قهقهه، سوت و فریادهای مستانه به گوش میرسید. گویی از لحظۀ ورود به این کوچه هر چیز بیرون از آن به فراموشی سپرده میشد و خوشبختی گذرایی همه را در آغوش میکشید. من دیگر بخشی از آن خوشگذرانی نبودم و از دور تماشایش میکردم.
اجارهنشینها غذایشان را در آشپزخانه میپختند. نامشان را روی مواد خوراکیشان مینوشتند و در یخچال میگذاشتند. هیچکس به خوراکی دیگری دست نمیزد. در این ساختمان دانشجویان فقیر زندگی میکردند، همچنین دگرجنسپوشان[3]، آفریقاییهایی که کالاهای تقلبی مشابه مارکهای معروف را برای فروش میساختند، جوانان شهرستانی که دنبال کارهای روزمزد بودند، بانسرها[4] و ظرفشویهایی که در رستورانهای مجاور کار میکردند؛ نظم و آرامشی عجیب برقرار بود. هیچ مدیری نبود، اما همه در ساختمان احساس امنیت میکردند. همه میدانستند که برخی خارج از ساختمان آلودۀ بزهکاری شدهاند، اما تاریکی کارهایشان به داخل ساختمان نمیخزید.
من آشپزی بلد نبودم. تنبلی هم میکردم. معمولاً از بقالی گوشۀ کوچه نیمی قرص نان و پنیر میگرفتم و میخوردم. مانند دیگر کسانی که بهتازگی فقیر شده بودند، با اغراق و ناشیگری مضحکی بلایی را که به سرم آمده بود زندگی میکردم.
برای اینکه بتوانم در کنار «غذایم» چای بنوشم به آشپزخانه سر میزدم. همچنین کشف کرده بودم یک بانسر که همیشه زیرپوش رکابی سیاه میپوشید و روی بازوهایش خالکوبی داشت، غذاهای شگفتی میپزد و به هرکس که هنگام طبخ غذا در آشپزخانه میبیند میخورانَد. غذاهای عجیبی مثل فیله با تکههای آناناس و آبیماهیِ[5] زنجبیلی میپخت. شبکۀ جاسوسی ساختمان به اندازۀ امنیتش عجیب بود؛ همه دربارۀ هم چیزهایی میدانستند. نمیدانم از کجا فهمیده بودم دگرجنسپوشی که در اتاق کناری من زندگی میکرد و اسمش کلثوم بود عاشق آشپزی متأهل شده بود. همه جوانی را که دو اتاق آنطرفتر بود «شاعر» صدا میزدند، سیاهپوست درشتهیکلی که نام مستعارش موگامبو بود، روزها کیف میفروخت و شبها ژیگول[6] بود. یکی از شهرستانیها به پسرعمویش شلیک کرده بود. گویی دیوارهای آشپزخانه پچپچکنان اطلاعات را پخش میکردند.
[1]. مهمانسرا، منزلگاه، کاروانسرا _ م.
[2]. نوعی سرامیک چینی _ م.
[3]. به افرادی (مخصوصاً مردان) اطلاق میشود که در لباس جنس مخالف زندگی میکنند و رفتار جنس مخالف را تقلید میکنند. دگرپوشی یکی از حالتهای دگرجنسگونه شناخته میشود؛ همچنین دگرجنسپوشی نوعی مبدلپوشی است. در معنای دیگر به کسانی گفته میشود که در بدو تولد مرد بودند و تغییر جنسیت دادهاند. با توجه به روند رمان، این معنا برای کلثوم صادقتر است _ م.
[4]. به افرادی گفته میشود که در ورودی بارها و میکدهها و کلوپها برای جلوگیری از افراد پرخاشگر و لاابالی نگهبانی میدهند و سن قانونی افراد را برای ورود به آنجا بررسی میکنند. نویسنده در ادامۀ رمان به جای بانسر کلمۀ بادیگارد را به کار میبرد _ م.
[5]. لوفر نام گونهای از راستۀ سوفماهی است _ م.
[6]. در فرهنگ غرب به مردی میگویند که در ازای دریافت پول به زنها خدمات جنسی یا محافظتی میدهد. همچنین ممکن است در زندگی خصوصی آنها حضور داشته باشد یا اینکه فقط به دستوراتشان عمل کند _ م.
کتاب “حیات خانوم” نوشتۀ احمد آلتان ترجمۀ ایلناز حقوقی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.