گزیده ای از متن کتاب
کتاب “جاناتان مررغ دریایی” نوشتۀ ریچارد باخ ترجمۀ غلامحسین سالمی
بخش اول
صبح بود و خورشید آغازین پرتوهای زریناش را بر خیزابهای دریای آرام میتاباند.
در یکونیم کیلومتریِ کرانه، قایقی ماهیگیری بر پهنهی آب بالا و پایین میشد و از صبحانهای دستهجمعی در هوایی آزاد خبر میداد تا گروهی از مرغان دریایی خودشان را به آن نقطه برسانند و برای چند تکه غذا، بر سر و کلهی یکدیگر بزنند. حالا یک روز شلوغ دیگر شکل گرفته و آغاز شده بود.
لیکن در فراسوها، آسوده از هایوهوی قایق و کرانه، جاناتان لیوینگستون مرغ دریایی، یکه و تنها، با خود پرواز را تمرین میکرد. در بلندای سی متریِ زمین، پاهای پرهدارش را داده بود پایین و نوک خودش را بالا گرفته و برای حفظ پیچشی دردناک در بالهایش، تلاش بسیاری به خرج میداد. خمیدگیِ بالها برای آرام پرواز کردن بود، بعد اندکی از سرعت خودش کاست، آنقدر که نسیم تبدیل شد به زمزمهای در گوشاش و اقیانوس بیهیچ لرزشی زیر بالهایش ساکن ماند. تمرکز زیادی به خرج داد و چشمهایش را بست. نفساش را توی سینه حبس کرد و یک سانتیمتر… دیگر… به خمیدگیِ… بالاش… فشار آورد، ولی پرهایش به هم گره خورد و دیگر یارای آن نداشت که پرواز رو به بالا را انجام دهد، و جاناتان از اوج به زیر اوفتاد.
همانطورکه میدانید مرغان دریایی هرگز تعادلشان را از دست نمیدهند و هیچ لحظهای از پرواز باز نمیمانند. برای آنها بازماندن از پرواز در هوا و در اوج مایهی شرم است و چیزیست ننگآلود.
لیکن جاناتان لیوینگستون، بهرغم دردی که در انحنای بالهای لرزانش میپیچید، بیهیچ شرمی، بالهایش را آرام آرام کش میداد و یکبار دیگر از پرواز باز میماند، او پرندهای معمولی نبود.
بیشتر مرغان دریایی، بهجز سهل و سادهترین حقیقتهای پرواز، رنج فراگیریِ چیزی را به خود هموار نمیکردند؛ آنها فقط در جستوجوی شیوهای بودند که دریابند برای دستیابی به غذا، چگونه از کرانهی اقیانوس فاصله بگیرند و بار دیگر به آنجا بازگردند. برای بیشترشان مسألهی پرواز اهمیت چندانی نداشت، تنها نکتهی مهم برای آنها فقط غذا بود و بس، حال آنکه جاناتان تنها به پرواز میاندیشید، نه غذا. جاناتان لیوینگستون مرغ دریاییِ جوان بیش از هر چیز به پرواز میاندیشید و به آن عشق میورزید.
به این نتیجه دست یافته بود که چنین پنداری او را در گروه مرغان دیگر به شهرت و نامآوری رهنمون نمیشود. والدین جاناتان نیز این نگرانی را داشتند که او سراسر روزهایش را به تنهایی سپری میکند و در لحظه لحظه روزهایش، صدها بار پرواز را در گسترهی زمین میآزماید.
مثلاً او نمیدانست چرا هنگام پرواز در بلندایی کمتر از نصف فاصلهی نوک بالهایش از هم نسبت به سطح دریا، با تلاشی کمتر، میتوانست زمان بیشتری در هوا بماند. پروازهایش با فرودی معمولی و ابتدایی همراه با صدای شلپشلوپ تمام نمیشد، بلکه با ردّی طولانی از سایش پاهای سفت و محکم چسبیده به بدنش با سطح آب خاتمه مییافت. هنگام فرود با پاهای جمع شده و اندازهگیریِ درازای لیز خوردنش روی ماسههای ساحل، والدیناش بهشدت میهراسیدند.
مادر میپرسید:
_ جان چرا؟ چرا تا این اندازه برایت دشوار است که همانند دیگر پرندهها باشی؟ چرا پرواز در بلندیهای کم را به پلیکانها و آلباتروسها وا نمیگذاری؟ چرا چیزی نمیخوری؟ پسرکم، شدهای مشتی پَر و استخوان!
و او در پاسخ میگفت:
_ مادر، اصلاً برایم اهمیت ندارد. فقط میخواهم بدانم چه کارهایی را میتوانم توی هوا انجام بدهم و چه کارهایی را، نه. فقط همین! میخواهم بدانم.
و پدرش با لحنی مهربانانه میگفت:
_ ببین جاناتان، دیگر تا آمدن زمستان چیزی نمانده. رفته رفته تعداد قایقها دارد کم میشود، ماهیهای سطح آب به ژرفای دریا میروند. اگر لازم است پژوهشی بکنی، این کار را دربارهی چگونگیِ دستیابی به غذا بکن. البته مسألهی پرواز چیز خیلی خوبیست ولی پرواز برای تو غذا نمیشود، خودت هم میدانی. فراموش نکن که مهمترین دلیل پروازت غذا خوردن است.
جاناتان همواره در نهایت حرفشنویی، به نشانهی تأیید سرش را تکان میداد. او تلاش کرد تا در چند روز آینده، رفتاری همچون دیگر مرغان دریایی داشته باشد و در این راه بهراستی تلاش زیادی به خرج داد، فریاد میکشید، گرداگرد اسکلهها و قایقهای ماهیگیری، با دیگر مرغان درگیر میشد و میجنگید و برای دستیابی به تکههایی نان و ماهی شیرجه میزد. با این همه نتوانست تاب بیاورد.
با خود اندیشید: ثمری ندارد. میتوانستم تمامیِ این مدت را به آموختن پرواز بپردازم. خیلی چیزها برای فراگیری هست!
و در همین حال ماهیِ کولیِ کوچکی را که بهسختی شکار کرده بود و بین نوکهایش داشت برای مرغ کهنسالی انداخت که در تعقیباش بود.
دیری نپایید که جاناتان، یکبار دیگر به دوردستهای دریا رفت و بهرغم گرسنه بودنش، شادمان و رضامند، به فراگیری پرداخت.
اینبار آموختن را بر سرعت متمرکز کرد و پس از گذشت یک هفته تمرین و ممارست، از تیزبالترین مرغ دریایی هم بیشتر فرا گرفته بود.
از بلندای سیصد متری، همانطورکه با بیشترین توان ممکن خود بال میزد، به آسانی، شیرجهی عمیق قابل توجهی به میان خیزابها زد و دریافت که چرا مرغان دریایی، شیرجههای شدید و عمیق نمیزنند، زیرا تنها در مدت شش ثانیه، به سرعتی نزدیک صد کیلومتر بر ساعت رسید و به گاه بال زدن به جانب بالا، یکی از بالهایش متزلزل شد.
این حالت دوباره و دوباره رخ داد. بهرغم گوش به زنگ بودن و تمرین با بیشترین توان، باز هم در سرعت بالا کنترل خود را از دست میداد.
خود را به بلندای سیصد متری بالا کشید. در آغاز تمامیِ توانش را بهکار گرفت، یکراست حرکت کرد، سپس بالبالزنان، بهسهولت بر آن شد تا یک شیرجهی عمودی انجام دهد. هر بار به هنگام حرکتِ بالِ چپاش به سوی بالا، جریان هوا از آن جدا میشد و دیگر یارای آن را در خود نمیدید که با بال چپ نیروی حرکت به بالا تولید کند و با شدت به سمت چپ میغلتید و آنگاه که بر آن میشد تا خود را از این حالت رهایی بخشد، جریان هوا از بال راستاش جدا میشد و آن بال هم نمیتوانست نیروی رفتن به سوی بالا را تولید کند و چونان آتش در فرفرهای چرخان به راست متمایل میشد.
میبایست به گاه بال زدنِ رو به بالا، بسیار هشیارانه عمل میکرد. دهبار تلاش به خرج داد و هر دهبار، درست هنگام گذشتن از مرز سرعت صد کیلومتر بر ساعت، همچون کُپهای از پَر تکان تکان میخورد، کنترل خود را از دست میداد و توی آب فرو میافتاد.
سرانجام، همانطور خیسِ آب، با خود اندیشید که تنها راه حل این معما، باید بیحرکت ماندنِ بالها در بلندیِ بالا باشد! به این معنا که میبایست تا سرعت هشتاد کیلومتر بر ساعت اوج میگرفت و بالا میرفت و سپس بالهایش را بیحرکت نگاه میداشت.
کتاب “جاناتان مررغ دریایی” نوشتۀ ریچارد باخ ترجمۀ غلامحسین سالمی
کتاب “جاناتان مررغ دریایی” نوشتۀ ریچارد باخ ترجمۀ غلامحسین سالمی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.