گزیده ای از رمان جادۀ کمربندی
برندۀ جایزۀ لیور اَنتر 2008
در آغاز رمان جادۀ کمربندی می خوانیم
پیشگفتار
هانری بُشو[1] در کتاب جادۀ کمربندی سه داستان را به صورتی هوشمندانه در هم آمیخته است: ابتدا داستانی که در زمان حال جاریست و آن هنگامیست که راوی هر روز به بیمارستان برای عیادت عروس بیمار در حال احتضارش پاول[2] میرود. احتمال درگذشت او سبب میشود که سیلی از خاطرات دور و دراز به صورتی قدرتمندانه در ذهن او تداعی شود. این اتفاق بهویژه یاد و خاطرۀ دوست ایامِ جوانیاش استفان[3] را در او زنده میکند. استفان جوانی شیفتۀ کوهنوردی که پیش از پیوستن به گروه مقاومت (در جریان جنگ دوم جهانی) و تلاش برای اعمال خرابکارانه در خطوط آلمانیها، راوی را با لذت کوهنوردی آشنا میسازد. و سرانجام داستان سوم، که سرگذشت شادو(یا سایه)[4] است، افسرِ آلمانی نفوذناپذیری که راوی پس از جنگ با او در زندان آشنا میشود، او کسی است که کلید مرگ مرموز استفان را دردست دارد. سه داستان در سه زمان متفاوت با یک روانکاوی دورهای ارزشمند. هانری بُشو توانسته است با توانایی کامل به هر سه شخصیت عینیت بخشد: ابتدا پاول با مبارزات و امیدواریهایش برای پیروزی علیه مرگ و برنامههایی که برای آیندۀ نامطمئنش پیش رو دارد. دو شخصیت عمدهای که او را احاطه کردهاند مادرش و شوهرش میباشند. مادری که یک لحظه امیدش را از دست نمیدهد و مقابل بیماری دخترش سر فرود نمیآورد و از او مراقبت میکند، و دیگری شوهرش میخا[5] میباشد که از کار زیاد در عذاب است و از رخدادها و از وضعیتِ پسرشان وین[6] زار و پریشان است. شخصیت دوم استفان است، شخصیتی انعطافپذیر، آسوده، چالاک و بیهراس از مرگ که به خوبی کوه را میشناسد و بیمهابا به سمت آن یورش میبرد، حتی اگر گیرهایش (جادست ــ جاپا) نامریی باشند و سرانجام شادو، شخصیتی که میتوان گفت همان استفان است اما غرق در سیاهی و پلیدی. او افسر سنگدل و بیرحم و آلمانی است که آلوده به ایدالوژی فاسد نازیسم است و بهخوبی میداند چگونه و با چه روشهایی برای اقرار گرفتن از قربانیانش آنها را شکنجۀ روانی کند. استفان و شادو همچون مهرههای دو طرف صفحۀ شطرنج، همچون مقابلۀ ابدی خوبی و بدی، دراین تقابل و تضاد سرانجام بسیار شبیه به یکدیگر میشوند.
یکی از درونمایههای اصلی این کتاب شامخ امیدواری است. هانر بَُشو در کتاب آنتیگونه[7] معتقد است که «نباید امید را زیادی زیر سوال برد»، اما با این حال در اینجا احساس میکنیم که هانری بُشو عملاً بارها و بارها امید را زیر سوال میبرد. آیا عروسش پاول میمیرد؟ آیا راوی بیآنکه خود بداند عاشق استفان نبوده است؟ یک عشق افلاطونی؟ آیا شادو، کلنل آلمانی که نام با مسمایی برایش انتخاب شده است ( در انگلیسی به معنای سایه میباشد)، از نوری که استفان از خود ساطع میکند برخوردار نشده است؟ آیا ما میتوانیم از این زندگی مدرن غیرانسانی رهایی یابیم؟ هرگز جواب قطعیای برای این سوالات پیدا نخواهیم کرد زیرا هانری بُشو عمیقاً یک انسان است. او از بیان سرگردانیها و پریشانیهایش هیچ ابایی ندارد و در بیان امیدها و ناکامیهای شخصیاش تردیدی از خود نشان نمیدهد، نمونۀ آن زمانی است که او برای قانع ساختنِ پسرش میکا به بازگرداندنِ نوهاش وین به وطن جهت شرکت در مراسم خاکسپاری مادرش، پشت تلفن گریه میکند. ما همراه هانری بُشو در این رفت و برگشتهای پایانناپذیر در جادۀ کمربندی بهسختی درد میکشیم. دوش به دوش او از مقابله با زشتیهای حومۀ پاریس، از مقابله با راهآهنهای در هم گره خورده و به هم تابیده و تعویض مداومِ وسیلههای نقلیۀ عمومی و ایستگاههای اتوبوس به خود رها شده، از پا درمیآییم. مثل همیشه در آثار هانری بُشو، جزئیات جریانات روزمرۀ زندگی به اسطوره شناسی جهان مدرن مبدل میشود. در واقع در این رفت و برگشتهای پایانناپذیر در جادۀ کمربندی یک استعاره از خط سیرِ آشفتۀ خودمان بهسوی خودشناسی و پیشرفتِ تدریجی به سمتِ آگاهی میبینیم. در این کتاب نیز چون دیگر آثارِ هانری بُشو ما به اهمیت پسیکانالیز[8] (روانکاوی) نزد این نویسنده پی میبریم. او در نوشتههایش هم روانکاو است و هم نویسنده و در داستانهایی که نقل میکند این دو مقوله را درهم آمیخته است. چنانچه خودش میگوید: «در زندگی من روانکاوی بهشدت به نوشتههایم گره خورده است.» نوشتن و آنالیز کردن او را رها نمیکنند، «هریک از آنها راه را بر دیگری گشود و هردو در ادامه به تحول و تکامل رسیدند.» آثار این نویسندۀ مشهور القا شده از روانکاوی و اسطورهشناسی یونانی است. چیزی که برای او بیشتر اهمیت دارد زندگی درونی و کلماتی است که بین افراد رد و بدل میشود و یا نمیشود. بخش عظیمی از ساختاردرونی آثار او را گفتوگوی بین زندهها و مردهها و بازی قیافه و ظاهر تشکیل میدهد.
بُشو در سن 95 سالگی رمانی خلق میکند در سایۀ مرگ که هالهای از امیدواری بر آن کشیده شده است. او در «جادۀ کمربندی» مردهها و زندهها را گرد هم آورده است. ما همه با هر سلیقه، فرهنگ (یا بیفرهنگی) که باشیم و هر آرزو، ادعا و شور و اشتیاقی که داشته باشیم در آثار متنوع و درنوسانات ملایمی که خلق میکند جای میگیریم. آثار او افکار را مرتعش میکند، جانها را به لرزه و مسیرهای زندگی را بهنوسان درمیآورد.
هانری بُشو از چیزهای کوچک و کماهمیتِ روزانه مینویسد، در واقعیتها دست نمیبرد و درصددِ این نیست که آنها را تزئین کند و یا زیبا سازد، حتی پیشپاافتادهتریناش را. او در نوشتههایش هرگز به خود نمینگرد. بُشو با کلماتی ساده و بدون تکلف و بدون تصنعات زبانی دقیقاً آن چیزی را وصف میکند که میبیند و یا گمان میکند که میبیند، بهویژه آنچه را که احساس میکند. ما به گونهای نامحسوس از اپیزودی پیشپاافتاده ــ مانند زمانی که راوی در بیمارستان بهدنبال دستشویی میگردد ــ به صحنههای تراژدی یونانی گذر میکنیم. او نمیخواهد با زیباسازی قلب خواننده را بهدست آورد.
شخصیتهای او کمتر حالت عروسکهای خیمهشببازی دارند. نویسنده در کنار آنها حضور دارد، همانگونه که در کنار پاول حضور دارد، بدون اینکه برای آن دلیل قانعکنندهای بیاورد و یا برایش توضیحی داشته باشد. او در کنار شخصیتها قرار دارد، با آنها همراه است، راهنمایشان میشود و به حرفهایشان گوش میسپارد. تمام شخصیتها (شوهر، مادر…) بهخوبی انتخاب شدهاند و به گونۀ تحسینبرانگیزی ساده و بیپیرایهاند.
آنها که هنوز بُشو را نمیشناسند نمیتوانند هیجان و احساسی که از خواندن کتابهای او در انتظارشان است در ذهن مجسم کنند. روایتی بسیار ساده که خواننده را در اوج احساس با خود میبرد و در آغوش میکشد.
هانری بُشو علیرغم اینکه بسیار دیر دست به قلم برده و شروع به نویسندگی کرده است آثار زیادی دارد. اولین اثر او که یک مجموعۀ شعر است در 1958 در 45 سالگی او به چاپ رسیده است.
محمد جواد فیروزی
08.12.2009 ، فرانسه
[1]. Henry Bauchau 2. Paule
[5]. Mykha 2. Win
[8]. Psychanalyse
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.