کتاب «تبهکار» نوشتۀ ژرژ سیمنون ترجمۀ هما طهماسب
گزیدهای از متن کتاب
با این درآمد چاقو را به دست آورد. فقط بایستى آن را مخفى نگه دارد و الا کسى اگر مىدیدش پرس و جو شروع مىشد. بنابراین چاقو را مىتوانست مخفیانه باز کند. اوایل مىرفت توى مستراح و در را از تو قفل مىکرد تا چاقو را از جیباش درآورد و نگاه کند. حالا فکر کردن به آن هیچ دلیلى نداشت.
ولى کارهاى دیگرش هم بىدلیل بود. قدم زدناش، تک و تنها توى خیابانهاى آمستردام، خوابیدناش تو هتل ریتز، و فردا سوار شدناش به ترن و در آنکوئیزن به کشتى و دوباره به ترن، همه بىدلیل بود! در بازگشت به سنیک دوباره به مردى که بلیتاش را خواهد گرفت، خیره مىشود… بدون اینکه چیزى بر آن چه مىدانست اضافه شده باشد!
گرداگرد او شهر بود و کشورى و دنیایى، و در تمام این دنیا فقط گوشهاى از آن او بود، یک صندلى راحت کنار یک بخارى آجرى با چفت و بندها، اسباب و لوازم برنزى، و نور قرمز رنگى که روى میز ناهارخورى مىتابید، و کلفتى که اهمیت نمىداد که…
کار طبابتاش روز به روز کسادتر مىشد. یک روز ساعتى تمام توى مطباش نشسته بود تا بیمارى مراجعه کند. بنابراین چرا توقیفاش نمىکردند؟ اگر واقعا به این فکر بودند چرا حرفشان را نمىزدند؟
برگشت به ریتز، اما دوباره آنجا را ترک کرد. به قدم زدن پرداخت. نه براى اینکه دلاش مىخواست. راستاش این بود که به هیچ کارى راغب نبود. فکر کرده بود که محیط شهر بزرگ به حالاش مفید خواهد بود، اما آنجا هم ناراحت بود. اگر یک ترن شب رو بود راه مىافتاد و صبح سر زده وارد آشپزخانه مىشد و بیتژه هرزه و نل را متعجب مىکرد.
کتاب «تبهکار» نوشتۀ ژرژ سیمنون ترجمۀ هما طهماسب
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.