برهنه میان گر‌گ‌ها

برونو آپیتز
ترجمۀ عبدالحسین شریفیان

داستان «برهنه در میان گرگ‌ها» ماجرای اسرای اردوگاه بوخن والد در جنگ جهانی دوم است امید و تلاش‌های بی وقفه و برنامه‌ریزی‌های سازمان پنهانی در میان اسرا برای روزی که بتوانند از سیم‌خاردارهای بوخن والد زنده عبور کنند و به آزادی برسند. مردانی که امیدوارانه به دور آتش در میان گرگ‌ها می رقصند…تا اینکه یک اتفاق عجیب مسیر برنامه‌های سازمان پنهانی آنان را تحت شعاع قرار می‌دهد وجود یک جامه‌دان که محتوای آن کودک سه‌ساله‌ای بود که هیچ کس نمی‌دانست این کودک لهستانی چگونه سر از اردوگاه درآورده است. از این پس ماجراها حول محور نجات جان آن کودک می‌چرخد و مبارزات پنهانی بین ارشدان اس اس اردوگاه و ارشدان اسرا و سازمان پنهانی‌شان، رمانی هیجان‌انگیز و درعین حال تاثر آور را رقم می‌زند….

معرفی کتاب «برهنه میان گرگ‌ها»

325,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 350 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

برونو آپیتز, عبدالحسین شریفیان

نوبت چاپ

دوم

تعداد صفحه

520

سال چاپ

1401

وزن

350

قطع

رقعی

جنس کاغذ

بالک (سبک)

کتاب برهنه میان گر‌گ‌ها نوشتۀ برونو آپیتز  ترجمۀ عبدالحسین شریفیان

گزیده‌ای از متن کتاب

1

از درختان بی‏جنبش بالای بلندی‏های اترزبرگ،[1] در میان سکوتی که بر تپه حکم‏فرما بود و آن را از مناظر اطراف جدا می‏ساخت، آب می‏چکید‏‏. برگ‏هایی که باران زمستانی شسته و از جا کنده و بر زمین ریخته بود، زیر رطوبت تیره‏رنگ هوا می‏پوسیدند‏‏. در اینجا بهار تردیدآمیز از راه می‏رسید‏‏، گویی تابلوها و علاماتی که لای درختان گذاشته شده بودند بهار را می‏ترساندند و تهدیدش می‏کردند‏‏.

ستاد منطقه

اردوگاه متمرکز بوخن‏والد[2]

خطر !

نزدیک نشوید!

به متخلفین، بدون هشدار، تیراندازی خواهد شد‏‏.

یک جمجمه و دو استخوان ضربدری هم امضای زیر آنها بود‏‏. نم‏نم باران پایان‏ناپذیر آن بعدازظهر مارس 1945 بر یونیفورم پنجاه سرباز اس‏اس، که بر سکوی سیمانی زیر سقف شیب‏دار ایستاده بودند، می‏بارید‏‏. این سکو را که ایستگاه بوخن‏والد می‏نامیدند‏‏ ایستگاه پایانی خط‏آهنی بود که از وایمار[3] تا بالای تپه می‏رفت‏‏. ‏‏اردوگاه نیز در همین حوالی بود‏‏.

بر پهنۀ گستردۀ میدان مشق یا محوطۀ اجتماع اردوگاه، که به‏طرف شمال شیب می‏گرفت، زندانیان برای حضوروغیاب عصر اجتماع کرده و به‏صف ایستاده بودند‏‏. قسمت‏به‏قسمت از بندهای مختلف زندان، آلمانی‏ها، روس‏ها، لهستانی‏ها، فرانسوی‏ها، یهودی‏ها، هلندی‏ها‏‏، استرالیا‏‏‏یی‏ها، چک‏ها، بنیادگرایان، جنایت‏کاران‏‏… یک تودۀ عظیم انسانی در یک صف دراز به‏هم‏فشرده‏ای در یک میدان بزرگ گرد آمده بود‏‏.

امروز شایعۀ پنهانی ویژه‏ای پچ‏پچ‏کنان بین زندانیانِ به‏صف‏ایستادۀ بازداشتگاه گسترده می‏شد‏‏. یکی به اردوگاه خبر آورده بود که آمریکا‏‏‏یی‏ها در رماگن[4] از راین[5] گذشته‏اند‏‏.

رونکی،[6] ارشد بخش یا بند که در جلوِ صف افراد بند ۳۸ کنار هربرت‏ بوخو[7] ایستاده بود، از او پرسید:

_ تو هم شنیده‏ای؟ شاید تا حالا سرپلشان را هم زده باشند؟

شویپ،[8] که در ردیف دوم پشتِ‏سر آن دو ایستاده بود، نجواکنان پرسید:

_ رماگن؟! هنوز هم دورند‏‏.

کسی جوابی نداد‏‏. او همان‏طور که پشتِ‏سر بوخو ایستاده بود چشمکی اندیشمندانه زد‏‏. هیجان ناشی از این خبر در صورت به‏حیرت‏افتادۀ شویپ، برق‏کار اردوگاه که دهانی گرد و در زیر عینک قاب سیاهش چشمانی گرد و گلوله‏ای داشت، موج می‏زد‏‏. سایر زندانیان بندها نیز درِگوشی با هم حرف می‏زدند تا اینکه رونکی این پچ‏پچ‏ها را با گفتن «هیس، مواظب باشید!» متوقف ساخت‏‏. فوهررها[9] (متصدیان ‏بخش‏ها)، که درجه‏داران دون‏پایۀ اس‏اس بودند و از آن بالا می‏آمدند، پس از رسیدن به اجتماع زندانیان متفرق شدند و جلوِ افراد بند تحت تصدی خودشان ایستادند‏‏. نجواها پایان یافت و هیجان در قیافه‏های سخت زندانیان خزید‏‏.

رماگن! شک نبود که بین آن و تورینگیا[10] فاصلۀ زیادی وجود داشت؛ اما چه فرق می‏کرد‏‏. بر اثر حملۀ زمستانۀ ارتش سرخ، که در لهستان رسوخ کرده بود و ‏به‏سوی آلمان پیشروی می‏کرد، جبهۀ غرب نیز به حرکت افتاده بود‏‏. در قیافۀ زندانیان هیچ اثری که نشانگر تکان خوردن و به هیجان آمدن ناشی از شنیدن این خبر باشد دیده نمی‏شد‏‏.

آنان ساکت و آرام در صفوف به‏هم‏فشرده‏شان ایستاده بودند و با چشمْ حرکت متصدیان آلمانی بندها را که زندانیانشان را می‏شمردند دنبال می‏کردند‏‏. همه آرام بودند، انگار یک روز عادی را می‏گذرانند‏‏. در کنار درِ بزرگ ورودی بالایی اردوگاه، کریمر (کرامر)،[11] ارشد اردوگاه، صورت اسامی کلیۀ زندانیان و افراد ابواب‏ جمعی اردوگاه را به رئیسِ گزارشات تسلیم کرد و بعد، طبق مقررات در مقر خاص خودش، خارج از میدان بزرگ مستقر شد‏‏. صورت و قیافۀ این مرد هم، که افکاری چون تمام این ده‏ها هزار افرادی که پشتِ‏سرش ایستاده بودند داشت، نفوذناپذیر و سخت می‏نمود‏‏.

فوهررها و رؤسا و متصدیان بندها مدت‏ها بود که گزارش حضوروغیاب زندانیان تحت ریاستشان را به راین‏بوت،[12] که متصدی گزارشات بود، می‏دادند و اوقاتشان را در کنار دروازۀ ورودی اردوگاه سپری می‏کردند‏‏. با وجود این، کارِ بررسی صورت حضوروغیاب‏ها یک ساعت دیگر به طول انجامید‏‏. سرانجام راین‏بوت به کنار میکروفون آمد‏‏.

_ خبردار!

میدان وسیع و پهناور اردوگاه به سنگی یکپارچه بدل شد‏‏.

_ کلاه‏ها را از سر بردارید‏‏.

زندانیان، با یک حرکت سریع دست، کلاه‏های چربشان را از سر برداشتند‏‏. کلوتیگ،[13] معاون رئیس اردوگاه، کنار دروازۀ آهنین اردوگاه ایستاده بود و به گزارشی که راین‏بوت برایش می‏خواند‏‏ گوش می‏داد‏‏. وی ناخودآگاه دست راستش را بالا آورد‏‏. سال‏ها بود که کار بر همین روال و منوال می‏گذشت‏‏.

ضمناً این خبر افکار شویپ را سخت به خود مشغول داشته بود‏‏. از آنجایی که نمی‏توانست بیش از این ساکت باقی بماند از گوشۀ لب، که به کنار کندۀ گردن بوخو کشانده بود، آهسته گفت:

_ این یارو که آن بالا ایستاده، همین روزها تنبونش رو زرد می‏کنه‏‏.

بوخو لبخندش را در پوست پُرچین‏وچروک صورت سنگش پنهان کرد‏‏. راین‏بوت ‏به‏سوی میکروفون برگشت و فریاد زد:

_ کلاه‏ها را بر سر بگذارید‏‏.

فقط یک حرکت، کلاه‏های چرب با یک حرکت سریع بر سرها قرار گرفت و زندانیان بی‏توجه به‏طرز قرار گرفتن کلاه‏ها آنها را از جلو، از عقب و از طرفین پایین کشیدند‏‏. زندانیان به‏صورت یک جمعیت انبوه دلقک درآمده بودند. چون با این عمل بیم آن می‏رفت که انضباط نظامی در شرف نابودی قرار گیرد،‏‏ راین‏بوت، که به عربده‏کشی در دهانۀ میکروفون خو گرفته بود، فریاد کشید:

_ کلاه‏ها را درست کنید‏‏.

و در پی این فرمانْ ده‏ها هزار زندانی کلاه‏ها را مرتب کردند‏‏.

_ کافی است‏‏.

‏دست‏ها با یک حرکت سریع به‏جای خود برگشت‏‏. اکنون کلاه‏ها مرتب شده و میدان به انجمادی سخت گراییده بود‏‏.

افراد ‏اس‏اس از سیر حوادث جنگ در ارتباط با اردوگاه اسیران ‏کاملاً غافل بودند‏‏. در اردوگاه روزها یکی پس از دیگری سپری می‏شد و چنان می‏نمود که انگار رویداد مهمی اتفاق نیفتاده است‏‏؛ اما در ورای گذران خودکار امور روزانه جریانی نیز به راه خود می‏رفت‏‏. همین چند روز پیش بود که کولبرگ[14] و گراودنتس[15]… .

«در پی یک نبرد قهرمانانه در برابر نیروهای بر‏‏تر دشمن سقوط کردند‏‏.»

و این ارتش سرخ بود‏‏. عبور از راین در رماگن‏‏… متفقین بودند‏‏. دو سر گازانبر به هم می‏آمد‏‏… .

راین‏بوت چیز دیگری گفت:

_ زندانیان اتاق پوشاک ‏به‏سوی اتاق پوشاک بروند‏‏. سلمانی‏های بندها به ‏حمام‏ها بروند‏‏.

این فرمان در این اردوگاه چیز تازه‏ای نبود‏‏. خبر ساده‏ای بود از ورود یک کاروان جدید‏، یعنی کاری که از چند ماه پیش تاکنون ادامه داشته است‏‏. ‏اردوگاه‏های اسیران واقع در شرق تخلیه می‏شدند، اردوگاه‏هایی از قبیل آوشویتز،[16] لوبلین[17] و غیره‏‏… ‏‏.

مقرر شده بود که بوخن‏والد، که خود تا سرحد انفجار پر شده بود، هرقدر که ‏می‏تواند زندانی بپذیرد‏‏. تعداد زندانیان تازه‏وارد مثل جیوۀ حرارت‏سنج پیوسته بالا می‏رفت‏‏. اینها کجا می‏رفتند؟ ‏بخش‏ها و ‏قرارگاه‏های اضطراری جدیدی را در یک ضلع پرت و دورافتادۀ اردوگاه بنا کرده بودند تا سیل خروشان اسیران تازه‏وارد را جای دهند‏‏. هزاران نفر را به جاهایی که زمانی اصطبل بود راندند‏‏. یک رشته ‏سیم‏خاردار دوسویی یا دوبله را دور این اصطبل‏ها کشیدند و از آن پس آنجا را «اردوگاه کوچک» نامیدند‏‏.

یک اردوگاهْ درون یک اردوگاهِ دیگری که از دنیا بریده شده بود و شیوۀ زندگی ویژۀ خود را داشت‏‏. ملت‏های مختلف از کشورهای مختلف اروپایی را گله‏وار به این اردوگاه می‏آوردند‏‏. ملت‏هایی که کسی نه از خانه و کاشانه‏شان آگاهی داشت، نه از زبانشان، نه از پندارها و اندیشه‏هایشان؛ مردمی بی‏نام و بی‏چهره‏‏.

نیمی از افرادی که از ‏اردوگاه‏های دیگر می‏آمدند یا در طول پیاده‏روی‏ها مرده بودند یا به‏دست محافظین اس‏اسشان به قتل رسیده بودند‏‏. اجساد را بی‏توجه و خیلی ساده کنار جاده‏ها رها می‏کردند‏‏. هیچ‏کس صورت کاروان‏ها را بررسی نمی‏کرد‏‏. شماره‏های ثبت زندانیان قاتی شده بود و کسی نمی‏دانست که شماره‏ها مربوط به مرده‏هاست یا زنده‏‏ها‏‏. ‏چه‏کسی ‏‏می‏توانست از ‏‏نام‏ونشان و سوابق این مردم آگاه شود؟

_ قدم‏رو!

راین‏بوت میکروفون را خاموش کرد‏‏. میدان بزرگ ‏‏اردوگاه به حرکت و ‏‏جنب‏وجوش ‏‏درآمد‏‏. ارشد بندها فرمان حرکت دادند و افراد یکی پس از دیگری ‏‏عقب‏گرد کردند و به راه افتادند‏‏. ‏‏رسته‏ها و ‏‏گروه‏های وسیع انسانی از جا جنبیدند و از میدان بزرگ اجتماع ‏به‏سوی بندهایشان گام برداشتند و در آن بالا متصدیان آلمانی بندها هم از میان دروازۀ بزرگ کنار ساختمان نگهبانی گذشتند و ناپدید شدند‏‏.

در همین لحظه قطار باری با کاروان زندانی‏‏‏اش وارد ایستگاه می‏شد‏‏. تعدادی از افراد ‏اس‏اس، پیش از توقف کامل قطار در ایستگاه، کارابین‏به‏دوش از قطار پایین پریدند و در امتداد حرکت آن دویدند‏‏. آنها زنجیر درهای ‏‏‏واگن‏ها را برداشتند و ‏‏‏کلون‏ها را کشیدند و درها را باز کردند‏‏.

_ بیرون، خوک‏های کثیف! بیرون، بیرون‏‏.

زندانیان در ‏‏‏واگن‏های متعفن تنگ یکدیگر ایستاده بودند و اکسیژنی که پس از باز شدن درها ناگهان به درون ‏‏‏واگن‏ها راه یافت همه را گیج کرد‏‏. در پی ناسزاگو‏‏‏یی‏های نگهبانان اس‏اس همه به‏طرف درِ خروجی ‏‏‏واگن‏ها یورش بردند، ‏‏‏به‏طوری که هنگام خروج بر سَروکول یکدیگر افتادند‏‏. نگهبانان اس‏اس همه را گله‏وار راندند و آنها را به‏صورت یک تودۀ سراسیمه و آشفته درآوردند‏‏. ‏‏‏واگن‏ها محتویات انسانی‏شان را مثل دملی که بترکد به بیرون ریختند‏‏. آخرین فردی که از واگن بیرون پرید یک یهودی لهستانی به نام زاخاریاس یانکوسکی[18] بود‏‏. موقعی که ‏‏‏می‏خواست ‏‏‏جامه‏دانش را ‏‏‏به‏دنبال خود بکشد نگهبان ‏اس‏اس سر رسید و قنداق تفنگ را بر دستش کوبید‏‏.

[1]. Ettersberg

[2]. Buchenwald

[3]. Weimar

[4]. Remagen

[5]. Rhine

[6]. Runki

[7]. Herbert Bochow

[8]. Sehüp

[9] Fuhrer

[10]. Thuringia

[11]. KRämer

[12]. Reineboth

[13]. Kluttig

[14]. Kolberg

[15]. Graudenz

[16]. Auschwitz

[17]. Lublin

[18]. Zacharias Jankowski

موسسه انتشارات نگاه

کتاب برهنه میان گر‌گ‌ها نوشتۀ برونو آپیتز  ترجمۀ عبدالحسین شریفیان

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “برهنه میان گر‌گ‌ها”