بر باد رفته

مارگارت میچل
ترجمه حسن شهباز

بربادرفته به قلم مارگارت میچل (۱۹۰۰-۱۹۴۹) نخستین بار در سال ۱۹۳۶ به چاپ رسید. در همان سال برنده جایزه کتاب ملی و در سال ۱۹۳۷ برنده جایزه ادبی پولیتزرشد. وقایع این رمان در آمریکا و در نیمه دوم قرن نوزدهم رخ می‌دهد. اسکارلت اهارا دختری جوان، مغرور و مزرعه داری ثروتمند اهل جنوب است که خیالات عاشقانه در سر دارد. او پس از مرگ همسر اولش، چارلز، به آتلانتا می‌رود تا در کنار خواهر او، ملانی، زندگی کند. پس از جنگ و زیر و رو شدن زندگی مردم جنوب آمریکا، اسکارلت تجارت را آغاز می‌کند و می‌کوشد تا خود را از فقر و فلاکت نجات دهد. در نهایت پس از سال‌ها خیالبافی‌های عاشقانه،اسکارلت عشق حقیقی را درکنار خود می‌یابد.

1,425,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

حسن شهباز, مارگارت میچل

نوبت چاپ

نهم

تعداد صفحه

1452

سال چاپ

1403

قطع

رقعی

جنس کاغذ

تحریر (سفید)

تعداد مجلد

دو

کتاب بر باد رفته نوشتۀ مارگارت میچل ترجمۀ حسن شهباز

گزیده ای از متن کتاب

فصل اول

اسکارلت اُهارا[1] زیبا نبود، اما مردانی که تحت تأثیر جاذبۀ قوی او قرار می‏گرفتند، کمتر متوجه این حقیقت می‏شدند، نظیر برادران دوقلوی «تارلتون» که هر دو به او دل باخته بودند. در سیمای او خصوصیات چهرۀ ظریف مادرش که از خاندان اشرافی ساحل‌نشین فرانسوی و پدرش که از اخلاف ایرلندی بود و صورتی سرخ و شاداب داشت، به‌خوبی دیده می‏شد. روی‌هم‌رفته سیمایی بود جذاب و دلنشین. چانه‌اش کشیده و فکش مربع بود. چشمانش حالت خاصی داشت، میشی نبود، اما بیشتر به سبز روشن متمایل می‏شد. دو گوشه‌اش مورب بود و مژگان سیاه و بلندی بر آن سایه می‏انداخت. ابروانش سیاه و پرپشت بودند و دو جانبشان به طرف بالا متمایل شده بود. بدین ترتیب خطی مورب بر پوست لطیف ماگنولیارنگش پدید آورده بود. این رنگ و لطافت پوست در نواحی جنوبی خیلی مقبول زنان بود و اگر دختری از این موهبت برخوردار می‏شد، به کمک کلاه و نقاب و دستکش و پوشش‌های دیگر، از خطر سیاه شدن زیر آفتاب گرم و سوزان «جورجیا» محفوظش می‏داشت.

عصر آن روز در ماه آوریل ۱۸۹۱، اسکارلت کنار دو برادر همزاد، استوارت تارلتون و برنت تارلتون[2] در سایۀ خنک آلاچیق وسط کشتزار پهناور «تارا» از املاک پدرش، نشسته بود و صحبت می‏کرد. در آن ساعت روز، جذبۀ‌ جمال اسکارلت بهتر جلوه گری می‏کرد. لباس تازۀ سبز گلدارش که از یک نوع «موسلین» خوش‌رنگ دوخته شده بود، با دامن گشاد دوازده‌ذرعش که روی حلقه‏های بزرگ فنر فرو می‏افتاد، با سرپایی مراکشی سبز بی‌پاشنه‌اش که به‌تازگی پدرش از شهر «آتلانتا» برایش آورده بود، کاملاً تناسب داشت. بالاتنۀ تنگ و چسبان لباس که دامن پرچین فنردار آن را تکمیل می‏کرد، کمر باریک چهل‌وسه‌سانتی‌متری او را که شاید در آن نواحی کمتر نظیرش دیده می‏شد، بهتر نمایان می‏کرد.

اما با وجود وقار و سنگینی لباس برازنده‌اش و علی‌رغم اینکه موها را به سبک گیسوان زنان مسن پشت سر جمع کرده و دو دست سپید کوچکش را مؤدبانه روی دامن خود گذاشته بود، شخصیت واقعی‌اش از پس آن ظاهر متین و آراسته نمودار بود.

از آن چشمان سبز و نافذی که در زمینۀ گلرنگ چهره می‏درخشید، شرار شیطنت و نشاط و سرزندگی زبانه می‏کشید و درست نقطۀ مقابل ظاهر آرام و متینش بود. اگر اسکارلت در آن دقایق آن‌طور موقر و مؤدب نشسته بود، به‌خاطر اندرزهای ملایم مادرش و سختگیری‌های شدید ددۀ سیاهش بود که بر او تحمیل شده بود؛ اما آن چشمان آشوبگر و فتنه‌انگیز با آن نگاه‌های منقلب‌کننده که اسرار روح سرکشش را آشکار می‏کرد، از آن خودش بود.

در دو طرفش، استوارت و برنت در صندلی‌های راحتی خود فرو رفته بودند و در همان حال که حرف می‏زدند و می‏خندیدند، زیر چشم از پشت شیشه‏های شفاف سایبان باغ، به آفتاب طلایی عصر نگاه می‏کردند. هر دو چکمه به پا داشتند و هر دو پاهای خود را که در اثر سوارکاری ممتد عضلات قوی پیدا کرده بودند، روی هم انداخته بودند. دو برادر، هریک نوزده‌ساله، قدشان دو متر و پنج سانتی‌متر، استخوان‌هایشان درشت و عضلاتشان قوی، صورتشان در اثر تابش آفتاب تیره، موهایشان بلوطی و چشمانشان پرنخوت، ولی شاداب و سرزنده و شوخ‌طبع بودند.

لباسی که تنشان بود یک‌شکل و یک‌رنگ؛ هر دو کت سورمه‏ای پوشیده و هر دو شلوار سواری زرد روشن به پا داشتند. روی‌هم‌رفته آن‌قدر این دو برادر به یکدیگر شبیه بودند که تشخیص آنها در نظر اول کار آسانی نبود.

نمای باغ در آن ساعت بعدازظهر، بسیار دلفریب و خیال‌انگیز بود. انوار زرین خورشید بر درختان پرشکوفۀ «قرانیا» که تا چشم کار می‏کرد اطراف باغستان را پوشانیده بود، تابیده و در زمینۀ زمردین چمن منظره‏ای بدیع و تماشایی پدید آورده بودند.

در فاصلۀ دوردست و در وسط گذرگاهی که از میان درختان عبور می‏کرد، دو اسب درشت کهربایی‌رنگ که متعلق به دو برادر بودند، ایستاده و پهلوی آنها چند سگ شکاری، خشمناک با هم نزاع می‏کردند. اینها سگ‌های استوارت و برنت بودند که معمولاً هرجا می‏رفتند، آنها را با خود می‏بردند. سگ درشت دیگری که خال‌های سیاه داشت و نمایندۀ اشرافیت صاحبانش بود، چند قدم دورتر از آنها پوزۀ خود را روی دو پنجه‌اش قرار داده و انتظار دقایقی را می‏کشید که دو برادر از جای خود برخیزند و به راه بیفتند.

بین این حیوانات و ارباب آنها نوعی ارتباط معنوی پیش از مصاحبت ظاهری وجود داشت. همۀ آنها به‌طور کلی جوان و پرشور و بی‌فکر بودند. اربابانشان نظیر همان اسب‌های گردنکش، آتشین‌مزاج و خطرناک، ولی در عین حال نسبت به کسانی که آنان را می‏شناختند، صمیمی و خوش‌اخلاق بودند.

گرچه این سه مصاحب جوان که اکنون در سایۀ این آلاچیق نشسته و صحبت می‏کردند، هریک در باغ و کاخ به دنیا آمده و از کودکی جز روی آسایش و نعمت ندیده بودند، با وجود این چهره‌هایشان نمودار صورت‌های افراد بی‌حس و تن‌پرور نبود. همان خوش‌بنیگی و چابکی روستاییان زحمتکش را داشتند، روستاییانی که همۀ عمرشان را در کشتزارها و زیر آفتاب تابان گذرانده بودند. آنها شبیه افرادی نبودند که قسمت اعظم عمرشان را در گوشه‏ای نشسته و با زندگی یکنواخت و احیاناً مطالعۀ کتاب گذرانده باشند. زندگی در نواحی شمالی استان جورجیا و مناطق روستایی «کلیتون»[3] هنوز تازه و ابتدایی بود و با سایر قسمت‌های زراعتی آن ایالت نظیر آگوستا،[4] ساوانا[5] و چارلزتون[6] فرق داشت و اگر مقام مقایسه میان می‏آمد، می‏توان گفت زندگی در آنجا بدوی‌تر و خشن‌تر از سایر نقاط بود.

مردم قسمت‌های قدیمی‌تر و آرام‌تر جورجیا، بر ساکنین این ناحیه به نظر تحقیر و ترحم می‏نگریستند. در این منطقه، عدم آشنایی با تحصیلات عالی و معلومات کلاسیک برای یک جوان، ولو از طبقات اشرافی بود، عیب به شمار نمی‏رفت. البته در صورتی که می‏توانست این نقیصه را با محسنات دیگری جبران کند؛ محسناتی مثل برداشت محصول خوب پنبه، سوارکاری، تیراندازی و آشنایی کافی با رقص، به‌خصوص دانستن آداب معاشرت با نجبا.

در این هنرنمایی‌ها، استوارت و برنت هر دو سرآمد دیگران بودند. در عین حال همه می‏دانستند که این دو برادر در آموختن فضایل و کمالات و آنچه که می‏توان از لابه‌لای اوراق کتاب آموخت، ذره‏ای استعداد ندارند. خانوادۀ آنها نسبت به همۀ فامیل آن منطقه ثروتمندتر بود و تعداد زیادتری غلام و اسب در اختیار داشت، در حالی که این دو فرزند شاید کمتر از بسیاری از همسایگان تهیدست خود به مبادی اخلاق آشنا بودند.

به همین دلیل بود که در این بعدازظهر از ماه بهار، استوارت و برنت در نهایت تنبلی و تن‌پروری در سایۀ آلاچیق باغ نشسته و وقت خود را به صحبت و خنده می‏گذراندند.

همین یکی‌دو روز قبل بود که هر دو را از دانشگاه جورجیا اخراج کرده بودند و این چهارمین دانشگاهی بود که پس از مدتی عذر آن دو را خواسته بود.

دو برادر بزرگ‌تر آنها، توم[7] و بوید[8] وقتی وضع را این‌طور دیدند، طبعاً به بهانۀ اینکه ماندن آنها در چنین محیطی پس از اخراج برادرانشان، اهانت است، از دانشگاه بیرون آمدند.

برای استوارت و برنت، این محرومیت از تحصیل نوعی تفریح و شوخی محسوب می‏شد و اسکارلت که خودش هم پس از ترک آکادمی دختران «فایت‌ویل» در سال گذشته، ابداً لای کتابی را باز نکرده بود، عمل آنها در نظرش خالی از لطف جلوه نمی‏کرد. می‏گفت: «من مطمئنم که برای شما دو نفر و حتی توم این اتفاق نباید پیشامد بدی باشد، ولی بوید چطور؟ تا آنجا که من می‏دانم، او همیشه به تحصیل علاقه داشت و شما دو نفر باعث شدید که او از دانشگاه ویرجنیا و آلاباما و کارولینای جنوبی و به‌تازگی از جورجیا اخراج شود، به این ترتیب خیال نمی‏کنم که دیگر این جوان موفق شود تحصیلش را تمام کند.»

برنت با خونسردی گفت: «ابداً تأسف ندارد، اگر دلش بخواهد می‏تواند در دفتر وکالت «بارمالی» در شهر فایت‌ویل حقوق یاد بگیرد. از آن گذشته، ما خواهی‌نخواهی مجبور بودیم که قبل از پایان دورۀ تحصیلی به خانه برگردیم؛ بنابراین این پیشامد توفیق اجباری بود… .»

_ برای چه؟

برنت خندۀ تلخی کرد و گفت: «معلوم می‏شود که ابداً متوجه اوضاع نیستی و حواست خیلی به خود مشغول است! جنگ! همین امروز و فردا است که شروع شود… و خیال نمی‏کنم متوقع باشی که وقتی آتش جنگ در خانۀ ما زبانه کشید ما در مدرسه مشغول تحصیل باشیم.»

اسکارلت بی‌اعتناء جواب داد: «مطمئن باش جنگی در کار نخواهد بود و من در این باره شکی ندارم. همین هفتۀ پیش بود که اشلی ویلکز[9] و پدرش ضمن صحبت به بابا می‏گفتند که قرار است نمایندگان ما در واشنگتن با مستر لینکلن قرارداد دوستانه‏ای بین اتحاد شمال و حکومت ائتلافی جنوب امضا کنند، علاوه بر آن من به شما اطمینان می‏دهم که شمالی‌ها ابداً جرئت جنگیدن با ما را ندارند. به هر حال جنگی در بین نیست و من هم دیگر میل ندارم از این موضوع چیزی بشنوم.»

برنت متغیرانه گفت: «این عقیدۀ تو صحیح نیست! چطور ممکن است با این اوضاع جنگی شروع نشود؟»

استوارت به میان صحبت دویده، خطاب به اسکارلت گفت: «عزیزم، قطعاً اختلاف فعلی شمالی‌ها با جنوبی‌ها عاقبت منتهی به جنگ خواهد شد. ممکن است شمالی‌ها از ما باطناً ترس داشته باشند، ولی با آن وضعی که ژنرال «بوکار» یکی‌دو روز پیش آنها را از قلعۀ «سومتر» بیرون ریخت، مطمئناً حملۀ مقابله‏ای را شروع خواهند کرد؛ وگرنه در سراسر جهان خود را به بدنامی و رسوایی مشهور کرده‌اند. شاید این اتحاد… .»

اسکارلت از بی‌حوصلگی خمیازه‌ای کشید و سخنش را برید: «اگر یک بار دیگر صحبت از جنگ و این حرف‌ها را به میان بکشی، به اتاقم برمی‌گردم و در را به روی خودم می‌بندم. در همۀ عمرم از هیچ کلمه‏ای به اندازۀ کلمۀ «جنگ» خسته نشده‌ام و بدبختی اینجاست که به هیچ نحوی هم نمی‏توانم از دست آن فرار کنم. بابا صبح و ظهر و شب حرف از جنگ می‏زند. هر مردی هم که به دیدنش می‏آید داستان دژ سومتر و حقوق ایالتی و نظریات آبراهام لینکلن را به میان می‏کشد و آن‌قدر پرچانگی می‏کند که من می‏خواهم از عصبانیت بر سرش نعره بزنم… حالا بزرگ‌ها هیچ، جوان‌ها و بچه‏ها هم غیر از اینها مطالبی ندارند که بگویند. فقط موضوع جنگ و سرباز! امسال بهار کمتر ضیافتی بود که به‌خاطر این هیولای جنگ به اشخاص خوش بگذرد. هرجا هر خبری بود، داستان جنگ آن را تحت‌الشعاع قرار داد. خوشحالم که لااقل موضوع جدا شدن جورجیا بعد از عید میلاد مسیح عملی شد، وگرنه همۀ تفریح جشن سال نو را هم خراب کرده بود… به هرحال بدانید که اگر یک بار دیگر حرف از جنگ بزنید، بدون رودربایستی از پیش شما خواهم رفت!»

اسکارلت آنچه می‏گفت از ته دل می‏گفت. جنگ برای او موضوع رنج‌آور و غیرقابل تحملی شده بود. دیگر به‌هیچ‌وجه یارای شنیدن آن را نداشت؛ مع‌هذا این حرف را طوری بیان کرد که دو برادر بدشان نیاید. روی لبانش تبسم دیده می‏شد. مژگان سیاه و بلندش را به‌سرعت حرکت بال‌های پروانه‏ای سبکبال تکان می‏داد و تعمداً کاری می‏کرد تا چاه زنخدانش بیشتر نمودار شود.

هر دو برادر مسحور و دلباختۀ او بودند، همان‌طور که خود اسکارلت دلش می‏خواست و چون دیدند که صحبتشان باعث تکدر و خستگی خاطر اوست، بی‌درنگ از او عذر خواستند. هر دو به او حق می‌دادند که از این موضوع بدش بیاید. جنگ مطلبی نبود که زن‌ها خوششان بیاید و طبعاً تنفر او را نسبت به این موضوع یک امر طبیعی می‏شمردند.

اسکارلت که با این اشاره به بحث جنگ خاتمه داده بود، فوری مطلب دیگری را به میان کشید و پرسید: «راستی مادرتان بعد از اینکه از دانشگاه بیرونتان کردند چه گفت؟»

[1]. Scarlett O’Hara

[2]. Stuart and brent Tarleton

[3]. Clayton

[4]. Augusta

[5]. Savanna

[6]. Charleston

[7]. Tom

[8]. Boyd

[9]. Ashley wilkes

موسسه انتشارات نگاه

کتاب بر باد رفته نوشتۀ مارگارت میچل ترجمۀ حسن شهباز

موسسه انتشارات نگاه

 

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “بر باد رفته”