کتاب بر باد رفته نوشتۀ مارگارت میچل ترجمۀ حسن شهباز
گزیده ای از متن کتاب
فصل اول
اسکارلت اُهارا[1] زیبا نبود، اما مردانی که تحت تأثیر جاذبۀ قوی او قرار میگرفتند، کمتر متوجه این حقیقت میشدند، نظیر برادران دوقلوی «تارلتون» که هر دو به او دل باخته بودند. در سیمای او خصوصیات چهرۀ ظریف مادرش که از خاندان اشرافی ساحلنشین فرانسوی و پدرش که از اخلاف ایرلندی بود و صورتی سرخ و شاداب داشت، بهخوبی دیده میشد. رویهمرفته سیمایی بود جذاب و دلنشین. چانهاش کشیده و فکش مربع بود. چشمانش حالت خاصی داشت، میشی نبود، اما بیشتر به سبز روشن متمایل میشد. دو گوشهاش مورب بود و مژگان سیاه و بلندی بر آن سایه میانداخت. ابروانش سیاه و پرپشت بودند و دو جانبشان به طرف بالا متمایل شده بود. بدین ترتیب خطی مورب بر پوست لطیف ماگنولیارنگش پدید آورده بود. این رنگ و لطافت پوست در نواحی جنوبی خیلی مقبول زنان بود و اگر دختری از این موهبت برخوردار میشد، به کمک کلاه و نقاب و دستکش و پوششهای دیگر، از خطر سیاه شدن زیر آفتاب گرم و سوزان «جورجیا» محفوظش میداشت.
عصر آن روز در ماه آوریل ۱۸۹۱، اسکارلت کنار دو برادر همزاد، استوارت تارلتون و برنت تارلتون[2] در سایۀ خنک آلاچیق وسط کشتزار پهناور «تارا» از املاک پدرش، نشسته بود و صحبت میکرد. در آن ساعت روز، جذبۀ جمال اسکارلت بهتر جلوه گری میکرد. لباس تازۀ سبز گلدارش که از یک نوع «موسلین» خوشرنگ دوخته شده بود، با دامن گشاد دوازدهذرعش که روی حلقههای بزرگ فنر فرو میافتاد، با سرپایی مراکشی سبز بیپاشنهاش که بهتازگی پدرش از شهر «آتلانتا» برایش آورده بود، کاملاً تناسب داشت. بالاتنۀ تنگ و چسبان لباس که دامن پرچین فنردار آن را تکمیل میکرد، کمر باریک چهلوسهسانتیمتری او را که شاید در آن نواحی کمتر نظیرش دیده میشد، بهتر نمایان میکرد.
اما با وجود وقار و سنگینی لباس برازندهاش و علیرغم اینکه موها را به سبک گیسوان زنان مسن پشت سر جمع کرده و دو دست سپید کوچکش را مؤدبانه روی دامن خود گذاشته بود، شخصیت واقعیاش از پس آن ظاهر متین و آراسته نمودار بود.
از آن چشمان سبز و نافذی که در زمینۀ گلرنگ چهره میدرخشید، شرار شیطنت و نشاط و سرزندگی زبانه میکشید و درست نقطۀ مقابل ظاهر آرام و متینش بود. اگر اسکارلت در آن دقایق آنطور موقر و مؤدب نشسته بود، بهخاطر اندرزهای ملایم مادرش و سختگیریهای شدید ددۀ سیاهش بود که بر او تحمیل شده بود؛ اما آن چشمان آشوبگر و فتنهانگیز با آن نگاههای منقلبکننده که اسرار روح سرکشش را آشکار میکرد، از آن خودش بود.
در دو طرفش، استوارت و برنت در صندلیهای راحتی خود فرو رفته بودند و در همان حال که حرف میزدند و میخندیدند، زیر چشم از پشت شیشههای شفاف سایبان باغ، به آفتاب طلایی عصر نگاه میکردند. هر دو چکمه به پا داشتند و هر دو پاهای خود را که در اثر سوارکاری ممتد عضلات قوی پیدا کرده بودند، روی هم انداخته بودند. دو برادر، هریک نوزدهساله، قدشان دو متر و پنج سانتیمتر، استخوانهایشان درشت و عضلاتشان قوی، صورتشان در اثر تابش آفتاب تیره، موهایشان بلوطی و چشمانشان پرنخوت، ولی شاداب و سرزنده و شوخطبع بودند.
لباسی که تنشان بود یکشکل و یکرنگ؛ هر دو کت سورمهای پوشیده و هر دو شلوار سواری زرد روشن به پا داشتند. رویهمرفته آنقدر این دو برادر به یکدیگر شبیه بودند که تشخیص آنها در نظر اول کار آسانی نبود.
نمای باغ در آن ساعت بعدازظهر، بسیار دلفریب و خیالانگیز بود. انوار زرین خورشید بر درختان پرشکوفۀ «قرانیا» که تا چشم کار میکرد اطراف باغستان را پوشانیده بود، تابیده و در زمینۀ زمردین چمن منظرهای بدیع و تماشایی پدید آورده بودند.
در فاصلۀ دوردست و در وسط گذرگاهی که از میان درختان عبور میکرد، دو اسب درشت کهرباییرنگ که متعلق به دو برادر بودند، ایستاده و پهلوی آنها چند سگ شکاری، خشمناک با هم نزاع میکردند. اینها سگهای استوارت و برنت بودند که معمولاً هرجا میرفتند، آنها را با خود میبردند. سگ درشت دیگری که خالهای سیاه داشت و نمایندۀ اشرافیت صاحبانش بود، چند قدم دورتر از آنها پوزۀ خود را روی دو پنجهاش قرار داده و انتظار دقایقی را میکشید که دو برادر از جای خود برخیزند و به راه بیفتند.
بین این حیوانات و ارباب آنها نوعی ارتباط معنوی پیش از مصاحبت ظاهری وجود داشت. همۀ آنها بهطور کلی جوان و پرشور و بیفکر بودند. اربابانشان نظیر همان اسبهای گردنکش، آتشینمزاج و خطرناک، ولی در عین حال نسبت به کسانی که آنان را میشناختند، صمیمی و خوشاخلاق بودند.
گرچه این سه مصاحب جوان که اکنون در سایۀ این آلاچیق نشسته و صحبت میکردند، هریک در باغ و کاخ به دنیا آمده و از کودکی جز روی آسایش و نعمت ندیده بودند، با وجود این چهرههایشان نمودار صورتهای افراد بیحس و تنپرور نبود. همان خوشبنیگی و چابکی روستاییان زحمتکش را داشتند، روستاییانی که همۀ عمرشان را در کشتزارها و زیر آفتاب تابان گذرانده بودند. آنها شبیه افرادی نبودند که قسمت اعظم عمرشان را در گوشهای نشسته و با زندگی یکنواخت و احیاناً مطالعۀ کتاب گذرانده باشند. زندگی در نواحی شمالی استان جورجیا و مناطق روستایی «کلیتون»[3] هنوز تازه و ابتدایی بود و با سایر قسمتهای زراعتی آن ایالت نظیر آگوستا،[4] ساوانا[5] و چارلزتون[6] فرق داشت و اگر مقام مقایسه میان میآمد، میتوان گفت زندگی در آنجا بدویتر و خشنتر از سایر نقاط بود.
مردم قسمتهای قدیمیتر و آرامتر جورجیا، بر ساکنین این ناحیه به نظر تحقیر و ترحم مینگریستند. در این منطقه، عدم آشنایی با تحصیلات عالی و معلومات کلاسیک برای یک جوان، ولو از طبقات اشرافی بود، عیب به شمار نمیرفت. البته در صورتی که میتوانست این نقیصه را با محسنات دیگری جبران کند؛ محسناتی مثل برداشت محصول خوب پنبه، سوارکاری، تیراندازی و آشنایی کافی با رقص، بهخصوص دانستن آداب معاشرت با نجبا.
در این هنرنماییها، استوارت و برنت هر دو سرآمد دیگران بودند. در عین حال همه میدانستند که این دو برادر در آموختن فضایل و کمالات و آنچه که میتوان از لابهلای اوراق کتاب آموخت، ذرهای استعداد ندارند. خانوادۀ آنها نسبت به همۀ فامیل آن منطقه ثروتمندتر بود و تعداد زیادتری غلام و اسب در اختیار داشت، در حالی که این دو فرزند شاید کمتر از بسیاری از همسایگان تهیدست خود به مبادی اخلاق آشنا بودند.
به همین دلیل بود که در این بعدازظهر از ماه بهار، استوارت و برنت در نهایت تنبلی و تنپروری در سایۀ آلاچیق باغ نشسته و وقت خود را به صحبت و خنده میگذراندند.
همین یکیدو روز قبل بود که هر دو را از دانشگاه جورجیا اخراج کرده بودند و این چهارمین دانشگاهی بود که پس از مدتی عذر آن دو را خواسته بود.
دو برادر بزرگتر آنها، توم[7] و بوید[8] وقتی وضع را اینطور دیدند، طبعاً به بهانۀ اینکه ماندن آنها در چنین محیطی پس از اخراج برادرانشان، اهانت است، از دانشگاه بیرون آمدند.
برای استوارت و برنت، این محرومیت از تحصیل نوعی تفریح و شوخی محسوب میشد و اسکارلت که خودش هم پس از ترک آکادمی دختران «فایتویل» در سال گذشته، ابداً لای کتابی را باز نکرده بود، عمل آنها در نظرش خالی از لطف جلوه نمیکرد. میگفت: «من مطمئنم که برای شما دو نفر و حتی توم این اتفاق نباید پیشامد بدی باشد، ولی بوید چطور؟ تا آنجا که من میدانم، او همیشه به تحصیل علاقه داشت و شما دو نفر باعث شدید که او از دانشگاه ویرجنیا و آلاباما و کارولینای جنوبی و بهتازگی از جورجیا اخراج شود، به این ترتیب خیال نمیکنم که دیگر این جوان موفق شود تحصیلش را تمام کند.»
برنت با خونسردی گفت: «ابداً تأسف ندارد، اگر دلش بخواهد میتواند در دفتر وکالت «بارمالی» در شهر فایتویل حقوق یاد بگیرد. از آن گذشته، ما خواهینخواهی مجبور بودیم که قبل از پایان دورۀ تحصیلی به خانه برگردیم؛ بنابراین این پیشامد توفیق اجباری بود… .»
_ برای چه؟
برنت خندۀ تلخی کرد و گفت: «معلوم میشود که ابداً متوجه اوضاع نیستی و حواست خیلی به خود مشغول است! جنگ! همین امروز و فردا است که شروع شود… و خیال نمیکنم متوقع باشی که وقتی آتش جنگ در خانۀ ما زبانه کشید ما در مدرسه مشغول تحصیل باشیم.»
اسکارلت بیاعتناء جواب داد: «مطمئن باش جنگی در کار نخواهد بود و من در این باره شکی ندارم. همین هفتۀ پیش بود که اشلی ویلکز[9] و پدرش ضمن صحبت به بابا میگفتند که قرار است نمایندگان ما در واشنگتن با مستر لینکلن قرارداد دوستانهای بین اتحاد شمال و حکومت ائتلافی جنوب امضا کنند، علاوه بر آن من به شما اطمینان میدهم که شمالیها ابداً جرئت جنگیدن با ما را ندارند. به هر حال جنگی در بین نیست و من هم دیگر میل ندارم از این موضوع چیزی بشنوم.»
برنت متغیرانه گفت: «این عقیدۀ تو صحیح نیست! چطور ممکن است با این اوضاع جنگی شروع نشود؟»
استوارت به میان صحبت دویده، خطاب به اسکارلت گفت: «عزیزم، قطعاً اختلاف فعلی شمالیها با جنوبیها عاقبت منتهی به جنگ خواهد شد. ممکن است شمالیها از ما باطناً ترس داشته باشند، ولی با آن وضعی که ژنرال «بوکار» یکیدو روز پیش آنها را از قلعۀ «سومتر» بیرون ریخت، مطمئناً حملۀ مقابلهای را شروع خواهند کرد؛ وگرنه در سراسر جهان خود را به بدنامی و رسوایی مشهور کردهاند. شاید این اتحاد… .»
اسکارلت از بیحوصلگی خمیازهای کشید و سخنش را برید: «اگر یک بار دیگر صحبت از جنگ و این حرفها را به میان بکشی، به اتاقم برمیگردم و در را به روی خودم میبندم. در همۀ عمرم از هیچ کلمهای به اندازۀ کلمۀ «جنگ» خسته نشدهام و بدبختی اینجاست که به هیچ نحوی هم نمیتوانم از دست آن فرار کنم. بابا صبح و ظهر و شب حرف از جنگ میزند. هر مردی هم که به دیدنش میآید داستان دژ سومتر و حقوق ایالتی و نظریات آبراهام لینکلن را به میان میکشد و آنقدر پرچانگی میکند که من میخواهم از عصبانیت بر سرش نعره بزنم… حالا بزرگها هیچ، جوانها و بچهها هم غیر از اینها مطالبی ندارند که بگویند. فقط موضوع جنگ و سرباز! امسال بهار کمتر ضیافتی بود که بهخاطر این هیولای جنگ به اشخاص خوش بگذرد. هرجا هر خبری بود، داستان جنگ آن را تحتالشعاع قرار داد. خوشحالم که لااقل موضوع جدا شدن جورجیا بعد از عید میلاد مسیح عملی شد، وگرنه همۀ تفریح جشن سال نو را هم خراب کرده بود… به هرحال بدانید که اگر یک بار دیگر حرف از جنگ بزنید، بدون رودربایستی از پیش شما خواهم رفت!»
اسکارلت آنچه میگفت از ته دل میگفت. جنگ برای او موضوع رنجآور و غیرقابل تحملی شده بود. دیگر بههیچوجه یارای شنیدن آن را نداشت؛ معهذا این حرف را طوری بیان کرد که دو برادر بدشان نیاید. روی لبانش تبسم دیده میشد. مژگان سیاه و بلندش را بهسرعت حرکت بالهای پروانهای سبکبال تکان میداد و تعمداً کاری میکرد تا چاه زنخدانش بیشتر نمودار شود.
هر دو برادر مسحور و دلباختۀ او بودند، همانطور که خود اسکارلت دلش میخواست و چون دیدند که صحبتشان باعث تکدر و خستگی خاطر اوست، بیدرنگ از او عذر خواستند. هر دو به او حق میدادند که از این موضوع بدش بیاید. جنگ مطلبی نبود که زنها خوششان بیاید و طبعاً تنفر او را نسبت به این موضوع یک امر طبیعی میشمردند.
اسکارلت که با این اشاره به بحث جنگ خاتمه داده بود، فوری مطلب دیگری را به میان کشید و پرسید: «راستی مادرتان بعد از اینکه از دانشگاه بیرونتان کردند چه گفت؟»
[1]. Scarlett O’Hara
[2]. Stuart and brent Tarleton
[3]. Clayton
[4]. Augusta
[5]. Savanna
[6]. Charleston
[7]. Tom
[8]. Boyd
[9]. Ashley wilkes
کتاب بر باد رفته نوشتۀ مارگارت میچل ترجمۀ حسن شهباز
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.