گزیده ای از متن کتاب
کتاب بدرود آناتولی نوشتۀ دیدو سوتیریو ترجمۀ غلامحسین سالمی
یادداشت مترجم
داستانِ بدرود آناتولی برشی واقعی از تاریخ آسیای صغیر است و رخدادها را جوان روستازادهی کمسوادی بازگو میکند که خود شاهد تمام ماجراها بوده است. در ترجمهی کتاب کوشیدهام لحن این راویِ درسنخوانده کاملاً حفظ شود و خواننده در حال و هوای کامل وقایع قرار گیرد.
در برگردان متن از یاری این عزیزان بهره بردهام:
1_ دوست یونانیام DESPINA HATZIDAKI که کتاب را در اختیارم نهاد.
2_ سرکار خانم هاله صفوی که در ترجمه و مقابله با متنِ اصلی همراهیام کرد.
3_ دوست عزیزم آقای اسدالله امرایی که جملههای ترکی را به فارسی برگردانده است.
سپاسگزار محبتهاشان هستم.
غلامحسین سالمی
زندگیِ آرام
1
تا پیش از شانزده سالگیام، کفش و لباس نو نداشتم. توی سرزمین پدریام تنها چیزی که اهمیت داشت، کاشتنِ درخت زیتون و انجیر بود. و اما مادرم؟ او چهارده بچه زایید؛ از هفت تا بچهای که زنده ماندند، چهارتاشان توی جنگ کشته شدند.
هرگز به یاد ندارم که پدرم سکه ای برنجی به من داده باشد تا من هم مثل بچههای دیگر با آن برای خودم شیرینی یا نانِ کنجدی بخرم. یک روز پیش از انجامِ مراسم عشای ربّانی، من و برادران کوچکترم، از او درخواست کردیم سکهای به ما بدهد؛ امیدوار بودیم ته جیباش چیزی برایمان پیدا کند. اما تا فهمید که داریم برای خرج کردنِ پول نقشه میکشیم، آتش خشماش شعلهور شد و افتاد دنبالمان؛ اگر به چنگاش میافتادیم، بیتردید ما را به بادِ تازیانه میگرفت و تن و بدنمان را کبود میکرد. تصمیم گرفتیم با بوسیدنِ دستِ پدر مادرِ تعمیدیمان، شانسمان را آزمایش کنیم. وقتی آنها به هر کدامِ ما یک قُروش* دادند، از شادی نمیتوانستیم توی پوستِمان بگنجیم. استاماتیس[1] برادر کوچکام یکراست به دکان تودوروسِ[2] بقال رفت و خودش را با تکههای گندهی شیرینیهای جورواجور خفه کرد. یورگیس[3] و من رؤیای چیزهای بهتری را در سر میپروراندیم. تنها چیزی که به آن میاندیشیدیم، اسباب بازی بود و بس. تا چشمِ یورگیس به شیپورِ اسباب بازی افتاد، آن را قاپید. من اما دنبال چیز بهتری میگشتم. در نتیجه تا چشمام افتاد به موشِ فنردارِ خاکستری، قاپیدمش، اگرچه میبایست تمامِ دار و ندارم را بابتاش میپرداختم.
دوان دوان خود را به خانه رساندیم تا خریدهامان را به رخ دیگران بکشیم. برادرم مثل یک شیپورچی شق و رق ایستاد. امکان نداشت کسی بتواند شیپور را از دَم دهانش دور کند. من دَمر دراز کشیدم روی کفِ اتاق و موش را با احتیاط گذاشتم روی زمین؛ بعد نخی را که از زیرِ شکماش زده بود بیرون، کشیدم. همین طور که موش عقب و جلو میرفت، فریاد زدم:
_ نگاه کنید! تکان میخورد! اون زندهس!
خواهرها و برادرهایم دورم جمع شدند. آنها به یکدیگر سقلمه میزدند تا برای کشیدنِ نخِ موش و کوک کردنِ آن، نوبت بگیرند. توی تمامِ دورانِ کودکیام هرگز این چنین هیجانزده نشده بودم. همین طور که شادی و هیجانِ ما بچهها بالا میگرفت و به اوجِ خودش میرسید، از گوشهی چشم پدرم را دیدم که با چهره ای دُژم غرید:
_ آهای تو! آن اسباب بازی را بیار اینجا!
پیش از آنکه بتواند حرفش را تمام کند، موش را قاپیدم و چپاندم توی جلوِ پیراهنم و خیز برداشتم طرفِ ایوان و پلهها را پنج تا یکی پریدم پایین. یورگیس با من نیامد، شاید خطر را احساس نمیکرد و یا شاید هم وحشتزده شده بود. او به طرفِ پدر رفت، شیپور را داد دستاش و با چشمهایی گرد شده از وحشت، روبهرویش ایستاد. پدر شیپور را گرفت توی مُشتاش و با پنجههای محکماش آن را خرد کرد و تکههایش را انداخت توی بخاریِ دیواری.
* یک صدم لیره (واحد پول ترکیه)
[1]– STAMATIS
[2]– THODOROS
[3]– YORGIS
کتاب بدرود آناتولی نوشتۀ دیدو سوتیریو ترجمۀ غلامحسین سالمی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.