در آغاز کتاب بحران می خوانیم :
پیشکش به تمام کارگرانی که در جریان بحران بیکار شدند
فهرست
- درآمد
- ظهور نئولیبرالیسم …………………………………………………………………….54-11
رویزیونیسم روسی……………………………………………………………………………………11
دموکراسی لیبرال از مسیر پایان تاریخ…………………………………………………………..14
از لیبرالیسم به نئولیبرالیسم ………………………………………………………………………..23
ظهور نئولیبرالیسم با ریگانیسم، تاچریسم …………………………………………………….26
دو روایت از رکود اقتصاد سیاسی نئولیبرالیستی ……………………………………………36
افول سالهای طلایی نئولیبرالیسم ……………………………………………………………….46
هایک و پوپر تئوریسینهای دموکراسینئولیبرال …………………………………………..49
- تنگناهای نئولیبرالیسم ………………………………………………………………..83-55
برزخ استالینیسم یا دوزخ نئولیبرالیسم…………………………………………………………..55
رکود بزرگ و صعود کینزیسم ……………………………………………………………………….57
طرحهای جایگزین رکود اقتصاد سرمایه-داری………………………………………………65
راهحل امپریالیستی (جنگ افغانستان و عراق) ………………………………………………69
خشونت ضد دموکراتیک نئولیبرالیسم …………………………………………………………72
اصلاحطلبی یا لابیگری ……………………………………………………………………………77
- نئولیبرالیسم در چالش با سوسیالیسم ……………………………………..144-85
نئوکنسرواتیسم در محلول نئولیبرالیسم ………………………………………………………..85
ظهور چپ بورژوایی ………………………………………………………………………………..92
کینزیسم مرده است!…………………………………………………………………………………..98
سرمایهداری دولتی ـ سوسیالیسم دولتی …………………………………………………….107
دولت بورژوایی ……………………………………………………………………………………..117
بازگشت سوسیالیسم یا سوسیالیسم آینده؟ …………………………………………………121
- سقوط نئولیبرالیسم ………………………………………………………………..208-145
سرنوشت مشابه والاستریت و منهتن ………………………………………………………..145
احیای دولت دخالتگر و مرگ بازار آزاد ………………………………………………….153
دلایل تاریخی بحران سرمایهداری …………………………………………………………….162
الف. اضافه تولید سرمایه ……………………………………………………………………………………………162
ب. اقتصاد کازینو ……………………………………………………………………………………………………..172
مقرراتزدایی از بانکها و سقوط سهام……………………………………………………..180
بحران مسکن ………………………………………………………………………………………..184
پول بانکها چه شد؟ ……………………………………………………………………………..189
پیآمدهای سقوط نئولیبرالیسم ………………………………………………………………….192
الف. امکان فروپاشی ………………………………………………………………………………………………….192
ب. تمرکز بانکها ……………………………………………………………………………………………………..195
پ. بیکارسازی و تقلیل دستمزد کارگران …………………………………………………………………….196
ت. افول آمریکا و مرحلهی جدید تقسیم جهان …………………………………………………………….201
ث. بازگشت به مارکس ……………………………………………………………………………………………..204
- گزیدهی منابع ………………………………………………………………………………..209
- نامکسان ……………………………………………………………………………………….215
- واژه نامه …………………………………………………………………………………….. 219
درآمد
نگاه من به مقولات سیاسی، اقتصادی و فرهنگی غالباً متأثر از قالبی انتقادی بوده است. با این همه در کتاب فکر دموکراسی سیاسی (1387، تهران: نگاه)- که جنبههای آموزشی داشت – لاجرم به موضعی توصیفی غلتیدم. اما کتاب بحران از منظر به چالش کشیدن ابعاد مختلف نظری و عملی بزرگترین پوستاندازی سرمایهداری در سی سال گذشته (ریگانیسم ـ تاچریسم) از ظرفیت تبیینی و تجویزی برخوردار است. نئولیبرالیسم به عنوان ایدهئولوژی سیاسی اقتصادی سرمایه-داریِ مقرراتزدایی شده در سه دههی پیشین از سوی اصحاب مکتب وین (فونمیسز ـ فون-هایک)، مکتب شیکاگو (میلتون فریدمن) و کسانی همچون کارل پوپر تئوریزه شده و به چهرهی جنبشهای کارگری و معیشت فرودستان چنگ و دندان کشیده است. این جریان فکری ظرف بیست سال گذشته از سوی رفرمیستهای ایرانی با اقبال فراوانی مواجه شده و اشکال مختلف آن – در گونهی فلسفی – توسط امثال عبدالکریم سروش ترجمه و ترویج گردیده است. در اقتصاد سیاسی نیز نحلهی موسا غنینژاد و احسان نراقی به همراه کل جریان موسوم به “جنبش اصلاحات سیاسی” وظیفهی پیشبرد عملی و نظری مبانی لیبرالیسم ایرانی را به عهده گرفتهاند.
هدف اصلی و راهبردی این مجموعه تکمیل فرایند دولت سرمایه به دولت سرمایهداران از طریق یارگیری گسترده از جناحهای مختلف بورژوازی ایران ذیل برنامهی توسعهی سیاسی یا دموکراتیزاسیون راست (روال کار) است. تبلیغ دموکراسی لیبرال تحت شعارهای پر طمطراقی همچون “ایران برای همهی ایرانیان” در همین راستا شکل بسته است. با این همه عمر نئولیبرالیسم در چارچوب حاکمیت دولتهای امپریالیستی و کشورهای سرمایهداری پیشرفته در آخرین سالهای نخستین دههی هزارهی سوم به پایان رسیده است.
روز20 ژانویه 1981 رونالد ریگان – در مُقام رییسجمهور ایالات متحد آمریکا – در اوج بحران اقتصاد کینزی به قدرت خزید و در راستای اجرای دیکتههای میلتون فریدمن، اعلام کرد: “دولت راهحل مشکلات ما نیست، بلکه دلیل وجود مشکلات است و دوران آن به پایان رسیده….”. دو سال پیش از آن مارگارت تاچر مدعی شده بود: “چیزی به عنوان جامعه وجود ندارد، بلکه فقط مردان و زنان منفرد وجود دارند”. کمتر از سهدهه پس از آنکه نئولیبرالیسم توانست از طریق انباشت به شیوهی خلع ید مجدد از سرمایهداری بر محور رژیم انباشت متکی به ارزش سهام، سیاست-های مونتاریستی، بورس بازی، کمرنگسازی نقش حمایتی دولت از زندهگی اقتصادی مردم، اصالت بخشیدن به بنیادگرایی بازار آزاد، خصوصیسازی، اقتصاد کازینویی و به قول خودشان اقتصاد مادهزدایی شده، توزیع دارایی رو به بالا، مقرراتزدایی از بازار و انهدام اتحادیهها و دستآوردهای جنبش کارگری، بر بحران ادواری سرمایهداری (اضافه تولید و گرایش نزولی نرخ سود) فایق آید، یکبار دیگر تضاد کار ـ سرمایه و تناقض ذاتی سرمایهداری بحران تازهیی آفریده است. این بحران – به عنوان جدیترین چالش سرمایهداری از دههی1930 تاکنون – از یک طرف نشان داده است که همهی آمارهای مبتنی بر رشد اقتصادی سه دههی گذشته سرابی بیش نبوده و در این مدت آنچه رشد کرده “سرمایهی موهوم” (به تعبیر مارکس) بوده و از طرف دیگر با شکست همهجانبهی نظامهای سرمایهداری نئولیبرال اقتصاد سیاسی جهان در شرایط تازهیی قرار گرفته است.
در این کتاب، کوشیدهام به اجمال ضمن ترسیم سیمای سیاسی اقتصادی نئولیبرالیسم با تاکید بر تبعات خصوصیسازیها و نقش مخرب سهام مسموم در بازار بورس تصویری از چیستی پیدایش و فرسایش آخرین و هارترین ایدهئولوژی سرمایهداری ارائه دهم و تا حد ممکن به نقد بحران سرمایهداری بپردازم.
اگرچه منتقدان سرمایهداری هیچگاه از ابزار و امکانات لشک کولافسکیها، واسلاوهاولها، فونهایکها و میلتون فریدمنها برخوردار نبوده و به همین سبب نیز همواره در منازعات نظری دست پایین داشتهاند – و این فرودستی بعد از فروپاشی دیوار برلین فزونتر نیز شده است – اما بحران اقتصاد جهانی و سقوط نئولیبرالیسم در سال 2008، با دامنههایی گستردهتر از بحران 1929 فرصتی تاریخی برای نقد شیوهی تولید سرمایهداری فراهم آورده است. این کتاب برآیند چنین فرصتی است.
محمد قراگوزلو ـ بهار 1388
ظهور نئولیبرالیسم
رویزیونیسم روسی
علاوه بر همهی دلایلی که به عنوان زمینهها و بسترهای مساعد ظهور نئولیبرالیسم (neoliberalism) خواهیم گفت، قدر مسلم این است که پایان جنگ سرد، فروپاشی دیوار برلین، شکست اقتصادی اتحاد جماهیر شوروی و اضمحلال سیاسی آن و به یک تعبیر تلاشیِ سرمایهداری دولتی – که به ناحق ذیل پرچم “سوسیالیسم” زندهگی می-کرد- در شکلگیری نئولیبرالیسم در چارچوب مقرراتزدایی (deregulation) از بازار آزاد و حذف همهجانبهی دخالت دولت در فرایند تنظیم و کنترل اقتصاد موثر بوده است. فروپاشی سرمایهداری دولتی شوروی این فرصتطلایی را به امپریالیسم آمریکا داد که از یک طرف شدیدترین حملهی تاریخی به سوسیالیسم را در دستور کار خود قرار دهد و از طرف دیگر احتضار اقتصاد کینزی خود را از طریق کاربست ایدهئولوژی نئولیبرال احیاء و ترمیم کند. رویزیونیسم (revisionisme) روسی که زمانی با مشت استالین و تبلیغات سرسامآور غرب به شاخی زیر چشم سوسیالیسم تبدیل شده بود، پس از سقوط نیز به ترز دردناکی به استخدام هارترین شکل سرمایهداری جدید درآمد.
در سال 1923، تاتاراف (عضو کمیتهی مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی) پایههای رو به انحراف دیکتاتوری پرولتاریا را به شدت مورد تهاجم قرار داد. او که در جریان کنگرهی حزب کمونیست در شهر تفلیس سخن میگفت به صراحت نسبت به خطر تبدیل شدن دیکتاتوری پرولتاریا به “دیکتاتوری بر پرولتاریا” هشدار داد و تاکید کرد: “راه انقلاب جهانی از مسیر دیکتاتوری پرولتاریا عبور نمی-کند. این راه از طریق آزادی کشورهای تحت سلطه تحقق خواهد یافت”.
در واقع، تاتاراف موضوعی درست را به شیوهیی نادرست بیان میکرد. منتقدان مشی جدید بلشویسم – که پس از مرگ لنین در حال انحراف از ریل سوسیالیسم بود – مخالف مارکسیسم، آموزهی دیکتاتوری پرولتاریا و نبرد آنتاگونیستی طبقهی کارگر برای رهایی از قیود بورژوازی و رسیدن به آزادی نبودند. با این حال، شواهد مستندی وجود ندارد که به راحتی مجاب شویم طیف منتقدان استالین از حاکمیت سیاسی اقتصادی اکثریت (طبقهی کارگر در کنار خردهبورژوازی متوسط و پایین) حمایت میکردند و این شیوه را نوعی دموکراسی پرولتری بر زمینهی غلبهی منافع اکثریت میدانستند. تنها میتوان تصور کرد که جریان رو به عقبنشینی سوسیالیسم مارکسی از وقوع چند انحراف در ساختارهای نوبنیاد سوسیالیسم نگران بود. نخست شکلبندی دستگاه پلیسی امنیتی که به محض مرگ لنین و قدرت گرفتن استالین تحت نظر بریا به ماشینی برای قتل-عام دگراندیشان و دگرباشان تبدیل شد و در اولین اقدام جنایتکارانهی خود شاخصترین شخصیت انقلابی آن دوران – تروتسکی – را ترور کرد و محبوبترین نظریهپرداز انقلاب اکتبر – بوخارین – را در جریان یک دادگاه ایدهئولوژیک و فرقهیی (sectarian) به جوخههای مرگ سپرد. همچنین حاکمیت مطلقنگری فرهنگی که در همین فرایند توسط ژدانف شکل بست و به سرعت مخالفان سیاستهای استالین را منزوی و مطرود کرد و روشنفکرانی همچون پاسترناک و شولوخوف را تحت فشار سانسور قرار داد. بریا و ژدانف منتقدان استالینیسم را به بهانههای واهی از جمله اتهام جاسوسی برای امپریالیسم و سرسپردهگی به بورژوازی و انواع و اقسام برچسبهای ایدهئولوژیک دیگر یکی پس از دیگری نابود کردند تا راه برای سقوط سوسیالیسم بازتر شود. مسیری که از طریق ملحق شدن بیراهههای “تمرکزگرایی بوروکراتیک” “امتیازات مادی نخبهگان سیاسی و ایجاد نابرابری فزایندهی طبقاتی” و جهتگیریهای معطوف به “صنعتیسازی جامعه” به جای رهیافتهای سوسیالیستی، زمینههای انحراف قطعی از سوسیالیسم کارگری را فراهم کرده بود، پس از کنگرهی بیستم حزب کمونیست (رویزیونیسم روسی -1956) در نهایت به جادهی یکطرفهی رشد غیرسرمایهداری (خروشچفیسم) ختم شد و به شکلبندی ژانر جدیدی که ما از آن به کمونیسم بورژوایی یا سوسیالیسم راست یاد میکنیم انجامید و سرانجام از درون خود گورباچف و یلتسین را بیرون داد. بدینسان میتوان گفت که دیوارهای بزرگترین خانهی امید روشنفکران چپ جهان زمانی رخنه برداشت که عالیترین شکل دموکراسی (دیکتاتوری پرولتاریا) با تمرکز افراطی بر امنیتگرایی از دیکتاتوری بر پرولتاریا سر در آورد و در نهایت دموکراسی سوسیالیستی به دیکتاتوری بورژواییِ رویزیونیسم منحط روسی منجر شد. ناگفته پیداست همهی کارگران و زحمتکشانی که هر دو چشم خود را به شکوفایی سوسیالیسم در سرزمین شوراها دوخته و منتظر بودند عدالت اجتماعی در حوزهی اقتصاد و دموکراسی در عرصهی عمومی سیاست و فرهنگ عملی شود هرگز عوامل اصلی چنان شکستی را نخواهند بخشید و دلایل عقبنشینی و افول سوسیالیسم را فراموش نخواهند کرد.
مضاف به اینکه همهی خاطرات وحشتناک دوران حاکمیت سیاسی فرهنگی بریا ـ ژدانف از یکسو و سرسپردهگی احزاب راست موسوم به سوسیال دموکرات فعلی به بورژوازی – که همچون زائدهی امپریالیسم عمل میکنند – از سوی دیگر در مجموع سبب نمیشود که هر پژوهشگر واقعبینی سوسیالیسم را در تباین و تخالف با دموکراسی ارزیابی کند.
دموکراسیلیبرال از مسیر “پایان تاریخ”
اوایل آخرین دهه از هزارهی دوم و در شرایطی که بحرانی عمیق تمام اندام و جوارح اردوگاه رویزیونیسم روسی را به آستانهی فروپاشی نهایی کشیده بود، جهان سرمایه-داری تحت لوای دکترین “نظام جهانی نو” به منظور تدوین راهبردهای جدید برای توجیه و ترسیم نقشههای تازهی تقسیم جهان و تحلیل و تدوین روابط بینالملل وارد نظریهپردازیهای تازهیی شد.
فرانسیس فوکویاما جهان جدید فارغ از “شر” کمونیسم روسی را به “پایان تاریخ” (The end of history) تعبیر کرد و از تسلط نظام لیبرال دموکراسی بر آیندهی جهان سخن گفت:
«جهان آینده زیر سیطرهی نظام تک قطبی لیبرال دموکراسی غرب خواهد بود».
(Fukuyama, 1992, P.15)
فوکویاما فروپاشی بلوک اتحاد جماهیر شوروی و شکست مکتب کمونیسم روسی را زمینه و دلیل پیروزی ارزشهای لیبرال دموکراسی دانسته و با تاکید بر هژمونی اقتصادی و تکنولوژیکی غرب مدعی شده بود:
«در چند قرن اخیر چیزی مانند یک فرهنگ واقعی جهانی ظهور کرده است که بر محور رشد اقتصاد و تکنولوژی و روابط اجتماعی سرمایهداری – که برای تداوم آن ضروری است – متکی است. بدین اعتبار اینک اندیشهی لیبرال میرود تا در پهنهی زمین از نظر روانی واقعاً تحقق یابد. ضمناً در میدان ایدهئولوژی و نبرد اندیشهها نیز لیبرالیسم پیروز شده است و هیچ رقیب و همآوردی ندارد. و آنچه در حوزهی روابط بینالملل پس از فروپاشی شوروی میبینیم نه فقط پایان جنگ سرد که پایان تاریخ است. یعنی نقطهی پایان تحول ایدهئولوژیک بشریت و جهانی شدن دموکراسی غربی به عنوان شکل نهایی حکومت» ( Ibid P.18).
برخلاف تصور فوکویاما، بسترهای اصلی “پایان تاریخ” و به فرجام رسیدن زندهگی انسان نه از درون فروپاشی بلوک شوروی، بلکه در نتیجهی سیاستهای جنگ افروزانه و دکترین اِعمال سلطهی اقتصادی سیاسی و نظامی ایالات متحد ایجاد شده است. نوام چامسکی در یکی از آخرین آثار خود تحت عنوان سلطهگری یا ادامهی بقا به پایان این فرایند غمانگیز اشاره کرده و چنین نوشته است:
«چند سال پیش ارنست مایر (شخصیت برجستهی معاصر در علم زیستشناسی) به انتشار برخی اندیشههای خود پیرامون احتمال موفقیت در یافتن موجودات هوشمند بیرون از جو کرهی زمین پرداخت و نشان داد که چنین امکانی بسیار ناچیز است. استنتاج او به اهمیت سازشپذیری آنچه “هوش عالی”، یعنی شکل ویژهی سازمانیابی عقلانی انسان مینامیم، ارتباط داشت. مایر شمار انواع موجودات را از ابتدای حیات تا حال حاضر به پنجاه میلیارد تخمین میزند. به نظر او تنها یکی از این انواع به آن نوع هوش دست یافت که برای برقراری تمدن لازم است و این رویداد شاید صدهزار سال پیش اتفاق افتاد. فرض بر این است که فقط گروه کوچک و قابل تکثیری – که ما اعقاب آن هستیم – توانست به حیات خود ادامه دهد. مایر حدس میزند که سازمان-یابی عقلانی نوع انسانی ممکن است از جهت “انتخاب انواع” نوع مطلوبی نباشد. او معتقد است تاریخ زندهگی روی کرهی زمین این ادعا را ” که بهتر است هوشمند باشیم تا کمهوش” – دستکم تا آنجا که به موفقیت بیولوژیک موجودات مربوط میشود – رد میکند. چرا که برای مثال سوسکها و باکتریها از لحاظ امکان بقا از انسان بسیار موفقترند. مایر همچنین به این نتیجهگیری بدبینانه میرسد که عمر متوسط انواع موجودات صدهزار سال است» (N.Chomsky,2003, P.15).
چامسکی این تحلیل شگفتناک را تنها دو سال بعد از واقعهی 11 سپتامبر و شکل-بندی نهایی برنامهی جنگ آمریکا در افغانستان و عراق و در شرایط غیبت همهجانبهی بلوک شوروی و ضعف جنبش چپ نوشت و به این ترتیب شدیدترین نگرانی نومیدانهی یک منتقد رادیکال روابط بینالملل را از سیاست میلیتاریزه کردن جهان توسط آمریکا و در نتیجه احتمال نابودی انسان بیان کرد. دلیل اصلی این دلهرهی مرگ-بار ذیل عنوان اصلی کتاب چامسکی (سلطهگری یا ادامهی بقا) چنین ثبت شده است: (تلاش آمریکا برای سلطهی جهان:American Quest For Global Dominance )
در واقع چامسکی در شرایطی – و البته کمی دیر – زنگ خطر سلطهی نئولیبرالیستی را به صدا درآورده و افکار عمومی جهان را نسبت به خطر سلطهی جدید هشدار داده بود، که شمارش معکوس برای پایان عصر نئولیبرالیسم آغاز شده بود.
لیبرال دموکراسیغرب و به طور کلی همهی بلوک سرمایهداری جهانی که از ابتدای پیروزی انقلاب اکتبر 1917 برای شکست آن بیتابی میکرد و به قصد تحقق این هدف جبهههای مختلفی – اعم از جنگهای خونین داخلی تا جنگ سرد – راه انداخته بود، در آخرین ماههای مبارزه با تهماندههای رویزیونیسم (سرمایهداری دولتی روسیه)، به طور علنی و گستردهیی وارد میدان شد. به عبارت دیگر، تمام دولتها، رسانهها، نظام بانکی و دستگاههای تبلیغاتی سرمایهداری، با هزینهیی بالغ بر دهها میلیارد دلار به اعتبار پشتیبانی صندوق بینالمللی پول برای به قدرت رسیدن بوریس یلتسین بسیج شدند. بنا به طراحی ماموران اعزامی CIA به مسکو، همهی امکانات داخلی ارتش و KGB برای پیروزی یلتسین بر زوگانوف گِرد گردید. وقاحت سرمایهداری در ماجرای انتخابات فرمایشی روسیه به جایی رسید که یک مفسر نزدیک به وزارت دفاع آمریکا به خبرنگار CNN – که نگران نتیجهی انتخابات بود – صریحاً گفت: “اگر میزان آرای یلتسین حتا چند درصد از زوگانوف کمتر باشد باز هم مسالهیی نیست، چرا که کمیسیون مرکزی نظارت بر انتخابات – که توسط خود یلتسین تعیین شده – نتیجه را به سود او اعلام خواهد کرد. اما اگر زوگانوف به ترز چشمگیری از یلتسین جلوتر باشد، آنگاه پرزیدنت (یلتسین) چارهیی جز این ندارد که انتخابات را ملغا و حکومت نظامی اعلام کند.” برای سرمایهداری جهانی پیروزی یلتسین به مثابهی یک انتخاب سیاسی – و نه یک تصمیمگیری حرفهیی- فقط تکمیل آخرین حلقهی فرایند (process) سقوط اردوگاه شرق و پایان جنگ سرد نبود. امپریالیسم که از نتیجهی نهایی نبردی هفتاد ساله به دنبال جشن پیروزی دموکراسیلیبرال بود، با انتخاب یلتسین به رویاهایاَش تحقق بخشیده بود. نئولیبرالیسم فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی را به مثابهی شکست نهایی جنبش و اندیشهی چپ ارزیابی میکرد و به همین سبب نیز ارجوزهی “پایان تاریخ” سر میداد.
با وجودی که مرکز ثقل تحلیل نظریهپردازان و هواداران سلطهی دموکراسی نئولیبرال و حتا اساس شکلبندی تفکر هژمونیخواهانهی نومحافظهکاران آمریکایی بر مبنای فروپاشی اردوگاه کمونیسم روسی پیریزی شده بود اما بنیادگرایان دینی منشا ارزیابی و ایبسا نگرانی خود از سیطرهی لیبرال دموکراسی را بر محور مدرنیزاسیون و سکولاریزاسیون (secularization) جامعه قرار میدهند:
«اگر اندیشه به سوی تفکر تاریخی سیاسی فوکویاما گرایش یابد بیتردید دیگر برخورد تمدنها بیوجه خواهد بود. چالشی جدی در آینده جز مسابقه برای رسیدن به قافلهی نظامهای دموکراسیلیبرال بیوجه خواهد بود. البته در نظامهای دموکراسیلیبرال دین و مذهب و عرفان شرقی نیز وجود خواهند داشت و فشارهای روزمرهی سیاسی اقتصادی و اجتماعی را به نحوی تسکین خواهند بخشید و نفس انسانیت را در مسیر نیست انگاری و مدرنیته و تحمل دردهای جانکاه تقویت خواهند کرد. مسیحیت و یهودیت و اسلام هر سه در ذیل تجدد و سکولاریسم در متن تمدن غربی اضمحلال خواهند یافت. دیگر چالشی عمومی و فراخصوصی در حوزهی شریعت و دیانت وجود نخواهد داشت. دین به مرتبهی نازلترین امور و مسایل خصوصی و فردی میافتد یا موضوع هیجان انگیزترین مباحث کلامی و فلسفی یا فعالیتهای موسسههای خیریه میشود. بیآنکه اثری در سیاست و اقتصاد عمومی داشته باشد و این همان وضعیت تدین دوم است که اسوالد اشپینگلر برای عصر زمستان دین کلیسایی تعبیر میکند» (محمد مددپور، کیهان، 27/3/1380).
چنین تحلیلی از اهداف و زیرساختهای دموکراسینئولیبرال از اساس مخدوش است. در اینکه سیل نئولیبرالیسم در کنار امواج پیدرپی جهانیشدنها به عروج بنیادگرایی دینی انجامیده است تردیدی نیست. (محمد قراگوزلو، 1386، صص، 54-51) اما چنین برخوردی فقط لایههای سطحی نئولیبرالیسم را بر محور طرح مباحث اخلاقی و ارزشی نشانه گرفته و از نتایج فاجعهآمیز سیاسی اقتصادی آن غافل مانده است. سکولاریسم عارضهی اولیهی دموکراسیلیبرال نیست. از یک منظر جدایی دین از دولت و شکلبندی نظامهای سیاسی سکولار از دستآوردهای لیبرالیسم و مدرنیته است، اما تحکیم فشار اقتصادی بر طبقهی کارگر، افزایش فاصلهی طبقاتی و حاکمیت بلامنازع سرمایهداری جدید رهآورد اصلی دموکراسیلیبرال است. اگرچه (سکولاریسم) در کشورهای غربی از دخالت نهاد دین در امر دولت ممانعت به عمل آورده است، اما چنین امتناعی موجب تضعیف شریعتمداری و سستی پایههای اخلاق دینی نشده است. رییس جمهوری-ایالاتمتحد مانند اسلاف خود زودتر و منضبطتر از هر شهروند دیگری به کلیسا میرود و آیین-های مختلف مذهب کاتولیک با دقت تمام از سوی لیبرالها رعایت میشود. در تمام دعواهای درون جبههی سرمایهداری کلیسا در مُقام یک طرف ماجرا وارد میدان شده و از موضع بخش مهمی از سرمایه به دفاع از منافع مرموز صنعتی پیچیده پرداخته است. در جهان غرب، کلیسا و شخص پاپ به یک سنگر مهم برای دفاع از سرمایهداری تبدیل شده است، چنانکه پییربوردیو در اعتراض به این وضع میگوید:
«کلیسای کاتولیک خصم سرمایهداری نیست. این کلیسا مایل است مشتی از مزایای نئولیبرالیسم را از آن خود سازد و از اروپا میخواهد نئولیبرالیسم را با کاتولیسیم درهم آمیزد. این همان “سرمایه-داری کشیشزده” است» (محمد قراگوزلو، 1387، ص561).
اما قدر مسلم این است که انواع و اقسام فسادهای اخلاقی و ناهنجاریهای موسوم به ارزشی زمانی شدت مییابد که دامنهی فقر اقتصادی گسترش مییابد. بنیادگرایی (fundamentalism) دینی به جای هدف قراردادن ناترازمندیهای سیاسی اقتصادی دموکراسینئولیبرال به طرح دغدغههای انحصاری خود میپردازد و دلخوری فرهنگیاَش را از سکولاریسم به جای نقد و نفی شکافهای عمیق طبقاتی ناشی از حاکمیت نئولیبرالیسم جا میزند. بنیادگرایان از اینکه مدرنیته عنصر دین را از دخالت مستقیم در حوزهی سیاست و اقتصاد دولتی حذف کرده نگرانند و در مقابل آمار دقیقی به ما ارائه نمیدهند که دولتهای شریعتمحور همین خاورمیانه چهقدر توانستهاند از طریق حاکمیت قوانین کلاسیک دینی اوضاع و احوال سیاسی اقتصادی خود را سامان بخشند. اگر از بودجهی دولتهایرانتخوارنفتی و در عین حال غیرسکولار و دین-محور منطقهی ما درآمد کلان نفت حذف شود آنان تا کجا قادرند به یاری عقلانیت اقتصادی روی پای خود بایستند؟
شکی نیست که جامعهی مدرن در حدود دو قرن پیش (عصر روشنگری در اروپای غربی) با وقوع انقلاب صنعتی در انگلستان و انقلاب کبیر فرانسه شکل گرفت و از آنجا طی یک پروسهی تاریخی به سایر بخشهای جهان بسط یافت. تاریخ کشورهایی چون ایران در صدوپنجاه سال گذشته را بدون این پروسه نمیتوان به درستی درک کرد. در زبان فارسی نخستین هواخواهان گذار جامعهی سنتی ایران به جامعه نوع مدرن لفظ “تجدد” را بهکار میبردند. مستقل از تبیینهای مکاتب مختلف از پروسهی مدرنیزاسیون (modernization) این توافق عمومی کم و بیش وجود دارد که ویژهگیهای جامعهی مدرن را در چهار سطح اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی باید جستوجو کرد. مدرنیته در هر یک از این عرصهها با چنین خصوصیاتی مشخص میشود: در سطح اقتصادی با اقتصاد بازار و کاپیتالیسم صنعتی؛ در سطح سیاسی با حکومت قانون و آزادیهای دموکراتیک و نظام پارلمانی؛ در سطح اجتماعی با رشد عظیم شهرنشینی، شکلگیری طبقات اجتماعی جدید، عروج خانوادهی هستهیی، تغییر مناسبات بین مرد و زن و …؛ و در سطح فرهنگی با منسوخ شدن ارزشها و پیوندهای قبیلهیی و خویشاوندی، شکلگیری فردیت و محوری شدن هویت فردی، جایگزینی خردگرایی به جای ذهنیت سنتگرا، تضعیف ارزشها و باورهای سنتی و مذهبی و پیدایش و غلبهی ارزشهای اخلاقی سکولار، و ….
در اینجا لازم نیست که نظریههای مختلف گذار از جوامع سنتی به مدرن را مرور کنیم؛ همین اشاره نیز کافیست که بسیاری برآناند که چه مدرنیته و چه مدرنیزاسیون یک فراگرد عینی (objective) و پر از تناقضاند. مارکسیسم نیز به یک معنا نقد مدرنیته و نقد تفکرات توجیهکنندهی مدرنیته است. به عبارت دیگر مدرنیزاسیون یک روند عینی تاریخی است که تنها نیروهای ارتجاعی نظام کهن ممکن است بیهوده با آن مخالفت کنند. وگرنه اختلاف نظر میان افکار مختلف اجتماعی بر سر چگونهگی انکشاف این روند است. درک این مساله برای مارکسیستهایی که ضرورت انکشاف تاریخی کاپیتالیسم (با همهی پیآمدهای روبناییاش) را یک قرن و نیم پیش در مکتب خود تبیین کردهاند نباید محتاج زحمت زیادی باشد. مساله اینجاست که نه فقط انواع مارکسیستها، بلکه بسیاری از مکاتب لیبرال و آکادمیک نیز بر این مولفه تاکید دارند که مدرنیزاسیون فرهنگی و اجتماعی اموری صرفاً مربوط به فرهنگ و ذهنیت نیستند بلکه بستهگی تام به تحولات مشابه در عرصهی اقتصادی و سیاسی جامعه دارند. تنها نخستین مکتب مدرنیزاسیون، در دورهی بلافصل پس از جنگ دوم، با روایتی از تئوریهای ماکس وبر مانع اصلی گذار بسیاری از جوامع سنتی جهان سوم به جامعه-ی نوع مدرن را اخلاق (morality) و باورها و ترز فکر (attitude) مردم این جوامع می-دانست، و علت دیرپایی این باورها را به نوبهی خود ناشی از فرهنگ هندو، کنفوسیوسی، یا اسلامی میشمرد. چنین مباحثی در اشکال آکادمیک “مطالعات توسعه” اکنون نزدیک به نیمقرن قدمت دارد و سابقهی تاریخی انواع دیگرش بسیار بیش از اینهاست. امروز مکاتب آکادمیک توسعه و افکار لیبرالی حرفهایی به مراتب جدیتر – و نه الزاماً مترقیتر- میزنند، و دستکم به تعیین کننده بودن نقش تحولات اقتصادی و سیاسی برای تحول بنیادی در عرصهی جامعه و فرهنگ معترفاند.
البته، مدرنیته دین را تا حد مسایل خصوصی افراد تقلیل داده است، اما واقعیت این است که دموکراسیهاینئولیبرال در هزارهی سوم اهدافی را دنبال میکنند که در آنها سکولاریسم حداقل به اندازهی دویست سال تاریخی و بایگانی شده است. نئولیبرالیسم نه فقط در جستوجوی حذف دین نیست، بلکه اگر ضرورتی پیش بیاید از ادبیات دینی در کاربست نطقهای سیاسی و اهداف اقتصادی خود بهره میگیرد. طرح موضوع “محور شیطانی” از سوی بوش دوم به منظور حمله به عراق، ایران و کرهی شمالی دقیقاً برخاسته از همین تحلیل است. کما اینکه روسای جمهوری ایالات متحد بارها به مناسبت اعیاد اسلامی برای مسلمانان پیام تبریک فرستادهاند. اینکه چنین رویکردی تا چه حد مزورانه و تاکتیکی بوده موضوع دیگری است. مضاف به اینکه شاخصترین متحدان جهان سرمایهداری نئولیبرال در منطقهی خاورمیانه همین کشورهای شریعتمدار عربستان، قطر، کویت، بحرین، پاکستان و … هستند و چنانکه همهگان میدانند آنقدر که طی سالهای گذشته جهان غرب دولتهای کرهی شمالی و ایران را به سبب پیشبرد پروژههای هستهیی و سیاستهای هژمونیخواهانهی منطقهیی تحت فشار قـرا رداده کم-ترین تحدیدی به دلیل نقض حقوق بشر متاثر از آموزههایـی در عربستـان، پاکستـان، افغانستـان و… به عمل نیاورده است. نئولیبرالیسم و نهادهای مدافع آن همچون صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی هیچ دولتی را با هدف بهبود وضع اقتصادی زندهگی فرودستان، لغو کار کودکان، اعاده-ی بیمهی بیکاری، نقض آپارتاید جنسی و لغو مجازات اعدام تحت فشار قرار نداده است. مشکل دموکراسینئولیبرال عملکرد ضد انسانی دولت اسراییل در سرزمینهای اشغالی، وجود یک دولت متکی به آپارتاید مذهبی (اسراییل) و بدبختی و فلاکت میلیونها آوارهی فلسطینی نیست. نگرانی دموکراسینئولیبرال حتا فقدان حقوق ابتدایی نظیر شکل عشیرتی دولت در کشورهای خاورمیانهی عربی و غیاب بدیهیترین نهادهای دموکراسی بورژوایی (پارلمان، نهادهای مدنی، انتخابات آزاد، فعالیت احزاب سیاسی) نبوده است. به سفرها و سخنرانیهای رهبران دموکراسینئولیبرال به خاورمیانه توجه کنید. برای نمونه حتا به یک مورد دفاع ایشان از حقوق کارگران، کودکان و زنان بر نمیخورید. دغدغهی نئولیبرالیسم کسب سود بیشتر از منابع ملی کشورها، بدون توجه به نوع حاکمیت سیاسی و غیردموکراتیک دولتهاست. اگر جز این بود، دولت ایالات متحد به جای حمله به عراق باید پاکستان را هدف قرار میداد. چرا که بنا به گزارشهای آژانس انرژی اتمی و بازدیدهای مکرر هانس بلیکس (رییس وقت آژانس) هیچ مدرکی دال بر وجود سلاحهای کشتار جمعی در عراق وجود نداشت و اساساً دولت صدام حسین تا آنجا تضعیف شده بود که خطر بالقوهیی برای متحدان منطقهیی آمریکا به شمار نمیرفت. کما اینکه آمریکاییان پس از حمله به عراق و سقوط صدام حسین نیز هرگز مدرکی درخصوص وجود چنان سلاحهایی ارائه نکردند. از این نکته بگذریم که دانش و امکانات سختافزاری تولید چنین سلاحهایی با چراغ سبز غرب به صدام حسین هدیه شده و با تایید تلویحی- دستکم سکوت بویناک – آمریکا و متحداناَش در جریان “انفال” (بمبباران شیمیایی کردستان عراق) و جنگ ایران و عراق مورد استفادهی مکرر قرار گرفته بود. در مقابل دولت پاکستان هم دارای سلاح هستهیی است، هم ناقض حقوق بشر است و هم از طریق سازمان اطلاعاتی ارتش خود (ISI) به ظهور و تثبیت موقعیت طالبان یاری رسانده است. اما با این همه نه فقط همواره از کومکهای سیاسی اقتصادی غرب بهرهمند بوده بلکه به عنوان یک آلترناتیو در برابر مهار دموکراسی هندیها مورد حمایت دموکراسینئولیبرال قرار داشته است.
از لیبرالیسم به نئولیبرالیسم
پیش از وارد شدن به نقد آرای تئوریسینهای نئولیبرال – از جمله فونهایک و فریدمن – خوب است ابتدا ضمن تبارشناسی اجمالی لیبرالیسم پایههای سیاسی اقتصادی آنرا نیز مشخص کنیم.
از یک منظر، نئولیبرالیسم به عنوان راستترین ایدهئولوژی غالب بر جهان سرمایهداری مدل جدید لیبرالیسم تطبیق یافتهی سنتی با شرایط دنیای معاصر است. لیبرالیسم همراه با پیدایش بورژوازی در اواخر قرن 17 و 18 در اروپا پدید آمد و همچون نظام سرمایهداری – در زمان ظهور خود – از دو بُعد مترقی (آزادیخواهی) و ارتجاعی (استثمار طبقاتی) برخوردار بود. آنچه به لیبرالیسم جنبهی بالنده میداد به طور مشخص در چالشی پیدا با نظام فئودالی تعریف میشد. فئودالیسم از فاصلهی طبیعی گروه و فرد دفاع میکرد و مدعی بود که عدهیی قلیل از روز تولد در هیأت ارباب، اشراف و صاحبان زمین و برده و قدرت به دنیا میآیند و بقیهی جمعیت مردم معمولی و خدمتگزاری بیش نیستند. اما بورژوازی و لیبرالیسم در برابر فئودالیسم به شعار “همهی ما مساوی به دنیا آمدهایم” تمسک میجست و چنین استدلال میکرد که تقسیم طبقاتی ماهیتی واقعی دارد و از نحوهی زایش انسانها منتج نمیشود. بدیهی است که چنین تفکری به دنبال خود مبارزات مترقی و بالندهیی از قبیل حق داشتن مالکیت خصوصی، حقوق فردی و مولفههایی نظیر “هرکس دارای یک حق رای است” به وجود آورد. سرمایهداری در غرب در عین حال کشورهای ملی و بازارهای آزاد اقتصادی را نیز شکل داد. پیدایش بورژوازی سبب شد که لیبرالیسم با مبارزهی ملی (ناسیونالیستی) آزادیبخش توام شود. حق تعیین سرنوشت ساختار سیاسی کشورهایی همچون ایتالیای قرن نوزده را که به صورت امپراتوری چند ملیتی فئودالی (اتریشی ـ مجاری) اداره میشدند تغییر داد. از قرن 17 تا 19 بورژوازی و لیبرالیسم مردم جهان را به مبارزه با استعمار و مقابله با تقسیمبندیهای نژادی، قبیلهیی و شهروندی فراخواند. در این دوران ناسیونالیسم و استقلالطلبی سیاسی، دولتهای استعمارگر بریتانیا، پرتغال، فرانسه و… را به چالش میکشید. در عین حال ظرفیتِ ارتجاعی لیبرالیسم زمانی آشکار میشد که تولید اقتصادی سرمایهداری را به عنوان آلترناتیو نظام فئودالیته به میان مینهاد. اسطورهی “بازار آزاد” به تدریج چهرهی کریه لیبرالیسم را به همان مردمی تحمیل کرد که زمانی برای بالندهگی بورژوازی هورا کشیده بودند. زمانی که آزادیهای فردی و اجتماعی لیبرالیستی با مقیاس بازار آزاد در گسترهی حاکمیت سرمایهداری سنجیده شد و الگوی ایدهآل “جامعهی باز” – یعنی همان جامعهی ایدهآل کارل پوپر – و اقتصاد بازار آزاد بر مبنای توافق آزادانهی فروشنده ـ خریدار، عرضهکننده ـ مصرفکننده به جای روابط متکی بر نژاد، ایدهئولوژی و جنسیت حاکم گردید، ماهیت ارتجاعی بورژوازی ـ لیبرالیسم نیز عریان شد. لیبرالیسم از حقوق برابر برای همه شهروندان دفاع میکرد و ضمن آن با قاطعیت میگفت نه فقط هیچ گونه تبعیضی در کار نیست بلکه همهی ما – صرفنظر از میزان درآمد اقتصادی و موقعیت سیاسی خود – وقتی به ایستگاه صندوقِ پرداخت فروشگاه میرسیم مساوی هستیم. آنانکه یک سِنت پول دارند و آن-که میلیونها دلار سرمایه دارد از این حق آزاد برخوردارند که هرچه را میخواهند بخرند و مصرف کنند!! در معادلهی تساویخواهی لیبرالیسم اوناسیس و بیل گیتس به همان اندازه حق دارند که فلان شهروند افغانی یا اهل دارفور! و یا برعکس. لیبرالیسم هرگز وارد این مناقشه نمیشد که جمع قلیلی از این شهروندانِ آزاد، این خریدارانِ مساوی، صاحبان و مالکان ابزار تولید به شمار میروند (بورژوازی) و اکثریت فقط از قدرت و نیروی کار (labour power) خود – آنهم کارمزدی (wage labour) – برخوردارند. این جمعیت دوم (کارگران) همان طبقهیی بودند – و هستند – که مارکس گفته بود در راه مبارزه برای آزادی چیزی جز زنجیرهای خود از دست نخواهند داد. از سوی دیگر، سرمایهداری و لیبرالیسم کوشید در مسیر نقد و حذف فئودالیسم ضمن خلع ید کردن از فئودالها و تأمین سرمایهی اولیه، اسطورهی بازار آزاد را به آزادی فردی (individualism) ربط دهد و در کنار مصنوعی خواندن جامعه باورهای تاریخی فئودالیسم در خصوص تفاوتهای ارثی، جنسی و ایدهئولوژیک را به چالش کشد. به همین سبب بود که تئوریسینهای انقلابی لیبرال در قرن 18 – مانند ژانژاک روسو – در عین حال که معتقد بودند “انسان آزاد متولد میشود ولی همه جا در زنجیر است”، از جامعهی متکی بر “قراردادهای اجتماعی” دفاع میکردند و اساس “جامعه” را مردود میدانستند.
دویست سال پس از آنان، زمانی هم که مارگارت تاچر در توجیه سیاستهای اقتصاد پولی (monetarism) خود دلیل میآورد “چیزی به نام جامعه وجود ندارد، تنها فرد است که وجود دارد”، به واقع همان نظریه را بازسازی میکرد. این تفکر نئولیبرالی که جامعه را تا حد اجتماع ساقط میکند و در دفاع از آزادی فردی به شیوهی زندهگی رابینسون کروزوئهیی میرسد، ایبسا از نحوهی زندهگی در جوامع اولیهی انسانی ـ دودمانی نیز عقب ماندهتر است. به قول جرمی کرونین «ما فقط به این دلیل انسان هستیم که در جوامع و فرهنگها رشد یافتهایم. زمانیکه فیلسوفان یونان باستان انسان را حیوانی سیاسی میخواندند، نگاهشان معطوف به این نحلهی نظری بود که حیوانها در جامعهیی سیاسی به انسان تبدیل شدهاند. فردگرایی لیبرالیستی – با تاکید بر گرایش تاریخی خود – شاید در توجیه این استدلال به خود حق بدهد که “هیچ تفاوت ذاتی و طبیعی وجود ندارد که موجب تفاوت جدید میان انسانها شود”، اما موفق به تحلیل نیروهای تاریخی مولد عدم برابری – بین طبقات، قارهها و گروههای اجتماعی و غیره – نمیشود. لیبرالیستها در خوشبینانهترین شکل خود نمیخواهند – یا نمیتوانند – بفهمند که “ما مساوی زاده نشدهایم”. جمع اندکی از ساکنان کُره در ناز و نعمت زاده شدهاند و بقیه در جوامعی فقیر، بیمار، عقبمانده و نکبتزده زاده شدهاند که با انباشت اولیهی (Primitive accumulation) سرمایه توسط سرمایهداری از همهی نعمتها و رفاه زندهگی محروم مانده است» (ترجمه، تلخیص و بازنویسی از: گزارش جرمی کرونین به حزب کمونیست آفریقای جنوبی، SACP ، 28 اوت 2005).
ظهور نئولیبرالیسم با ریگانیسم و تاچریسم
آنانکه حتا اندک اطلاعی از منشاء بروز نئولیبرالیسم دارند و دستکم روند ظهور آنرا از طریق بلندگوی رسانهییاش (والاستریت ژورنال) دنبال کردهاند، خوب به یاد می-آورند که روز 20 ژانویه 1981رونالد ریگان هنگام پذیرش پست ریاست جمهوری آمریکا به صراحت اعلام کرد: “دولت راهحل مشکلات ما نیست، بلکه علت وجود مشکلات است و آن دوران به پایان رسید …” آن زمان همه، حتا دانشآموزان مدارس ابتدایی نیز، به فراست دریافتند که روح آدام اسمیت به شکل تازهیی در نظریههای میلتون فریدمن امکان تجلی یافته است.
چرا دولت ریگان کمر به قتل خدمات دولتی بسته بود؟
چرا مقرراتزدایی (deregulation) از بازار و خصوصیسازیِ همهی توانمندیهای جامعه در دستور کار رونالد ریگان – و همزمان با او مارگارت تاچر – قرار گرفته بود؟
کاربست اقتصادی بازار آزاد قرار بود به کدام راهحل بحران (crisis) سرمایهداری پاسخ بدهد و بر مبنای چه شکل ویژهیی از سرمایهداری جدید بستهبندی شود؟
کجای بدنه و ارگانیسم اقتصاد سیاسی لیبرالیسم و دولت رفاه (کینزیسم) از کار افتاده بود و نئولیبرالیسم به مداوای آن برخاسته بود؟
دیوید هاروی در مجموعه تحقیقات ارزندهی خود به این سوالات پاسخ گفته است.
حاکمیت جهانی نئولیبرالیسم طی سه دههی گذشته با ادعای حل مشکلات پیچیدهی اقتصاد مالی دولتها مبتنی بر پارادایمی ایدهئولوژیک بود. میگویم بود چرا که معتقدم عصر نئولیبرالیسم به پایان رسیده است. نئولیبرالیسم در بدو ظهور خود از سوی طبقهی بورژوازی حاکم و نخبهگان تجاری و مالی تولید شد و گسترش یافت و در همان نخستین گام بر محور آزادسازی اقتصادی از مسیر نفی دخالت و یا به حداقل رساندن کنترل دولت به مقابله با آن بخش از بحران مالی و انباشت سرمایه برخاست که روی دست دولتهای کینزگرا مانده بود. به نظر هاروی، نئولیبرالیسم برنامه-ی از پیش طراحی شدهی سرمایهدارانی بود که در ماجرای به قدرت رسیدن نئوکانهایی همچون ریگان و تاچر نقش مستقیم ایفا کرده بودند. نظرات هاروی، بر مبنای نقد پایهیی تئوریهای میلتون فریدمن، میان خصوصیسازیهای گستردهی ناشی از کودتای پینوشه در شیلی و عملکرد ریگان مشابهتهای ساختاری فراوانی نشان میدهد. هاروی نیویورکِ سال 1960 را مکان اولیهی پیادهسازی طرحهای نئولیبرالی میداند.
دههی 1960 برای آمریکا دههی نارضایتی اجتماعی و بحران مالی شهرها بود. اما «گسترش استخدام عمومی و تهیهی آذوقه برای عموم که تا حدودی کومکهای مالی سخاوتمندانهی دولت فدرال بودجهی آنرا تامین میکرد راهحل تلقی میشد. ولی پرزیدنت نیکسون که با مشکلات مالی روبهرو بود، در اوایل دههی 1970 اعلام کرد که بحران شهری پایان یافته است» (دیوید هاروی 1386، ص 67).
هاروی میگوید اعلام این خبر نشاندهندهی کاهش کومکهای دولت فدرال بود. بدین ترتیب، با قطع کومکها شکاف بین درآمدها و هزینهها در بودجهی شهر نیویورک افزایش یافت و این شهر را وادار به وامگیری بیرویهیی کرد که قادر به بازپرداخت آن نبود. در سال 1975، شهر نیویورک با امتناع باند نیرومند بانکداران سرمایهگذار در تمدید مهلت بازپرداخت بدهی روبهرو شد و عملاً به ورشکستهگی حقوقی رسید. بنا بر طرح پیشنهادی لوییس پاول در نامهی محرمانهاش (1971) که – جدیت سرمایه را در “پرورش دولت” طلب میکرد – «دادگاه به شرطی ضمانت حقوقی شهر نیویورک را پذیرفت که نهادهای جدیدی ایجاد شوند که مسوول مدیریت بودجه شهر باشند» (ص67). این شرط در عمل به معنای ترک شیوهی مدیریت سوسیال دموکراتیک و روی-آوردن به مدیریت کارفرمایانهیی بود (ص71) که هدف خود را به جای رفاه مردم، رفاه شرکتها میدانست (ص70). پس مطابق طرح پیشنهادی پاول منابع عمومی صرف زیرساختهای مناسب تجارت گردید (پیشین). مدیریت شهری جدید که برای حل بحران مالی نیویورک عمل میکرد تاکید داشت که «نقش دولت ایجاد فضای خوب تجاری است و نه پرداختن به نیازها و رفاه همهی مردم» (ص71). هاروی از زوین نقل قول میآورد که بحران نیویورک «نشانهی یک راهبرد نوظهور تورمزدایی همراه با توزیع مرتجعانهی درآمد، ثروت و قدرت» بود (ص68). چرا که هم-زمان با تضعیف بخش بزرگی از زیرساختهای اجتماعی شهری، قدرت طبقاتی احیاء میشد (ص69). بانکهای سرمایهگذاری به عنوان یکی از طراحان مدیریتی شهر نیویورک بازسازی اقتصاد آن را «پیرامون فعالیتهای مالی و خدمات جنبی از قبیل خدمات حقوقی و رسانهها در دستور کار قرار دادند و به مصرفگرایی تنوع بخشیدند» (صص،71-70). حکومت کارفرمایانهی جدید شهری با نیت هویتبخشی تجاری به شهر نیویورک – بهرغم کج خلقی نخبهگان حاکم – به نئولیبرالسازی فرهنگ شهری پرداخت. «بازشناسی خودپسندانهی فرد، جنسیت و هویت به درونمایههای تکراری فرهنگ شهری بورژوایی مبدل شدند. آزادی و بیبندوباری هنری، که نهادهای فرهنگی نیرومند شهر از آنها حمایت میکردند، عملاً به نئولیبرالسازی فرهنگ انجامید» (ص70). به گفتهی هاروی، قربانیان اصلی نئولیبرالسازی زیرساختهای اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی شهر نیویورک، طبقهی کارگر و مهاجران قومی بودند که یا روانهی حاشیهی شهر شدند و یا طعمهی نژادپرستی گشتند(ص71). اعتیاد و ایدز تا دههی 1990 بسیاری از جوانان را به کام مرگ فرستاد (پیشین). وضعیتی که پیآمد مستقیم مدیریت شهرییی است که وظیفهاش به جای حمایت از مردم، حمایت از عدهیی تاجر است!