کتاب “اسپارتاكوس” نوشتۀ هوارد فاست ترجمۀ ابراهيم يونسى
گزیده ای از متن کتاب:
1
آوردهاند كه در اواسط ماه مارس شاهراهى كه از شهر جاويد «رم» به شهر كوچك و زيباى كاپوا[1] مىرود بار ديگر به روى مسافران گشوده شد. اما اين سخن بدان معنا نيست كه عبور و مرور در اين شاهراه در دم به وضع عادى بازگشت. زيرا، طى چهار سال گذشته هيچيك از راههاى جمهورى آن امنيت و تردّدى را كه از راههاى روم انتظار مىرفت به خود نديده بود. ناامنى بيش و كم در همه جا به چشم مىخورد و نادرست نخواهد بود اگر بگوييم شاهراهى كه رم را به كاپوا مىپيوست مظهر اين ناامنى گشته بود. چه خوب گفته بودند كه «راهها را بنگر به وضع رم پى ببر» اگر راهها روى امنيت ببينند شهر نيز روى آسايش خواهد ديد.
در سراسر شهر اعلان شد كه هر يك از اتباع آزاد «روم» كه كارى در كاپوا داشته باشد مىتواند برود و آن را انجام دهد. اما فعلا به مردم توصيه نمىشد كه براى خوشگذرانى به اين محل زيبا بروند. بارى، با گذشت زمان، هنگامى كه بهار بر سرزمين ايتاليا دامن گسترد مقررات منع عبور و مرور لغو شد و عمارات زيبا و مناظر دلگشاى كاپوا بار ديگر سكنه رم را به سوى خويش خواندند.
كسانى هم كه به عطرهاى خوب علاقهمند بودند و به سبب گرانى قيمت نمىتوانستند عطر دلخواه خود را تهيه كنند، علاوه بر آن كه از مناظر زيباى «كامپانيا»[2] لذت مىبردند ضمن زيارت كاپوا تجارتى نيز مىكردند. كارخانههاى عطرسايى عظيمى در اين شهر بود كه در جهان مانند نداشت و از تمام نقاط جهان عطرها و روغنهاى عالى، از بومى و بيگانه، به كاپوا فرستاده مىشد. عطرِ گل سرخ مصرى و اسانس سوسن «سبا»[3] و گل خشخاش «جليله»[4] و روغن عنبر و پوست ليموترش و پرتقال و برگ مريم و نعنا و چوب بلسان و صندل و غيره. عطر رادر كاپوا به نصف قيمت رم مىشد خريد، و وقتى آدم متوجه رواج روزافزون عطر در آن زمان مىشود در مىيابد كه سفر به كاپوا ولو براى خريد عطر به زحمتش مىارزيد، زيرا در آن زمان مردها نيز مانند زنها عطر به خود مىزدند و آن را لازمه زندگى خويش مىديدند.
2
راه، در ماه مارس گشوده شد و دو ماه بعد يعنى در نيمههاى ماه مه «كائيوس كراسوس»[5] و خواهرش «هلنا»[6] و دوست خواهرش «كلودياماريوس»[7] از رم عازم كاپوا شدند تا هفتهاى را با اقوام خويش بسر برند. بامداد يكى از روزهاى خنك و آفتابى از «رم» درآمدند. هر سه، جوان و خوش و خرم بودند و وجودشان مالامال از شوق سفر بود و چشم انتظار حوادثى بودند كه بىشك در ضمن راه برايشان رخ مىنمود. كائيوس كراسوس جوانى بود بيست و پنج ساله، با موهاى تيره و انبوه كه طرههاى فراوان آن بر هم خفته بود؛ خطوط چهرهاش متناسب بود؛ بر اسب عربى سفيد زيبايى سوار بود كه سال پيش پدرش در سالروز تولد به وى هديه كرده بود.
دو دختر همسفرش در دو تخت روان روباز ره مىسپردند. هر تخت را چهار غلام ورزيده و راهوار بر دوش مىگرفت. اين غلامان مىتوانستند در روز دو ميل راه را با قدم دوَ ملايم و بىرفع خستگى بپيمايند. قرار گذاشتند پنج روز در راه باشند، شبها را در ويلاهاى تابستانى اقوام يا دوستان استراحت كنند و تفريحكنان به كاپوا برسند. پيش از حركت مىدانستند كه حاشيه راه پوشيده از كيفر ديدگانى است كه براى عبرت سايرين مصلوب شدهاند، اما فكر نمىكردند شمارشان آنقدر باشد كه ناراحتشان كند.
آرى، دخترها از چيزهايى كه شنيده بودند سخت به هيجان آمده بودند. اما كائيوس، او هميشه در قبال اين گونه چيزها عكسالعمل مطلوب نشان مىداد، و حتى از اين بابت لذت هم مىبرد، و هميشه هم لاف مىزد از اين كه چنين مناظرى دلش را به هم نمىزند واو را بيش از حد ناراحت نمىكند.
براى دخترها استدلال مىكرد و مىگفت: «به هر حال، آدم بهتر است مصلوب را نگاه كند تا اين كه خودش مصلوب باشد.»
هلنا گفت: «ما، راست، مقابلمان را نگاه مىكنيم.»
او از كلوديا زيباتر بود. كلوديا دخترى بود سفيدرو، با پوست گمرنگ و چشمان بيرنگ، و مىنمود كه هميشه خسته است. بدنش پر و جذاب بود، اما كائيوس او را دخترى بىاحساس مىپنداشت، در شگفت از اين كه خواهرش چه حسنى در او مىبيند. اين مطلبى بود كه مصمم بود در اين مسافرت آن را روشن كند. پيشتر چندين بار تصميم به اغوايش گرفته بود. اما اين تصميم هميشه در قبال اين بىحالى و بىاحساسى كه جنبه عمومى داشت و منحصر به او و نسبت به او نبود واداده بود. دخترى بود خسته و بىحال، و كائيوس اطمينان داشت كه اگر اين بىحالى نبود ديگران را به ستوه مىآورد. خواهرش چيز ديگرى بود، و احساسات هيجانانگيز و ناراحت كنندهاى در او بر مىانگيخت. به قد و بالاى او بود، از حيثقيافه بسيار به او شبيه بود و حتى زيباتر هم بود، و مردهايى كه در اطرافش مىپلكيدند او را زيبا مىشمردند، آرى، خواهرش او را به هيجان مىآورد و احساسات خوشى را در او بيدار مىساخت و كائيوس مىدانست كه هنگامى كه طرح اين سفر را ريخت اميدوار بود در اين ضمن بتواند راه حلى براى اين هيجان بيابد و آن را به نحوى فرو نشاند. خواهرش و كلوديا تركيب غريب اما مناسبى را به وجود آورده بودند، و كائيوس با اشتياق چشم به راه حوادث ثمربخش بود. چند فرسخى كه از رم دور شدند صليبها پديدار گشتند. در جايى راه از زمين سنگلاخى و شنزارى كه وسعتش بيش از چند جريب نبود مىگذشت. شخصى كه نمايش دهنده مصولبين بود اين محل را به ملاحظه حسن تأثير آن، براى نخستين مصلوب برگزيده بود. صليب از چوب تازه كاجى كه هنوز شيره پس مىداد و شيرهاش قطره قطره فرو مىچكيد تراشيده شده بود، و از آن جا كه محل قدرى مرتفع، و پشت آن خالى بود راست و كشيده بالا در برابر آسمان صبحگاهى قد بر مىافراشت، و چون نخستين صليب بود چندان بزرگ بود كه پيكر برهنهاى كه بر آن بود بهسختى ديده مىشد. صليب قدرى يكبر شده بود. اين امر هميشه در مورد صليبهايى كه رأسشان سنگينتر از قاعده است صدق مىكند؛ و همين بر كيفيت غريب آن مىافزود. كائيوس عنان اسب را كشيد و او را به سوى مصلوب هدايت كرد. هلنا نيز با حركت ملايم تعليمىِ خود به غلامانى كه تخت روان را بر دوش گرفته بودند فرمان داد از پىاش روان شوند.
[1] . Capua
[2] . Campania.
[3] . Sheba
[4] . ناحيهاى است در فلسطين
[5] . Caius Crassus
[6] . Helena
[7] . Claudia Marius
کتاب “اسپارتاكوس” نوشتۀ هوارد فاست ترجمۀ ابراهيم يونسى
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.