گزیده ای از متن کتاب
کتاب مجموعه داستان کوتاه از پس پرده های مه آلود نوشتۀ محمدرضا پورجعفری
اول گفتم بروم یکراست توی داستان. درست سرِ همان صُفّهای بنشینم که استادم خواجه ابوالفضل بیهقی آن را دیدهست و توصیف کرده. اما نتوانستم. صُفّه که سایبانی هم ندارد وسط بیابانی بَحتو بسیط افتادهست. آدمهای زیادی از هر جا و از هر رنگ بر این صفه نشستهاند و فرمان راندهاند و فرمان بُردهاند. حالا کسی آنجا نیست. امروزه این صفهها کاربرد چندانی ندارند. حافظهی خواجه ابوالفضل هم اندکی کند شده. خیلی چیزها را هم البته از استادش خواجهبونصر مُشکان شنیدهست. اما صفه آنجاست. برساخته از تیروتخته که نطعی هم درگوشهی شرقی برآن انداختهاند.
نمیدانم در مشکان یا بیهق بود که این سکوی شاهانه ساختهشد. بهقول علما بهاقرب احتمال بیهق بوده. تلاش استادم که مدام به استادش خواجهبونصر ارجاع میدهد، البته ستودنیست و پیداست میخواهد مسئولیت داستان را از خود سلب کند. اما من این کار را نمیکنم. یکراست آمدهام توی داستان که مسئولیتش را بپذیرم. ممکناست بگویید مسئولیتپذیری آن هم پس از قریب هزار سال کار دشواری نیست. نه گردنزدنی، نه رجمی، نه طردی. خوب! آدم مسئولیت میپذیرد و بعدش هم تِرِکمان میزند. کی به کیه؟ اما اگر شما از ماجرا باخبر باشید، اینطور فکر نمیکنید. در واقع با بلاهایی که سرِ خواجه ابوالفضل آمد و پس از دورهی حبس و زیر فشارهای گوناگون مالی و عقیدتی و سیاسی، باید عقل کرده باشد و همهچیز را بوسیده و کنار گذاشته!
در اینجا داستان کمی مغشوش است. خیلیچیزها را نمیدانم: نام دقیق کسانی که بر این صفه نشستند و سرهایی که بر نطع افتادند. اما راهی بهنظرم میرسد. شماری از خانها را که آمدند و زدند و کشتند و رفتند، با نشانههای الفبایی نام میبرم. تنها به این دلیل که نامهاشان را نمیدانم. وانگهی کسانی که به این سادگی ازروی صفهی کذا ناپدید شدند چگونه میتوانند تمامقامت با همهی نشانهها و ویژگیها به صفحهی کاغذ باریابند؟
این داستان همچون کویر بیکرانه بهنظر میآید. نویسنده نمیتواند راحت پشت میزش بنشیند و داستانی مثل «جنگل گمشده» یا «جنگل زخمی»، حتا «جنگل سوخته» بنویسد. بلکه ناگزیر است گام به آن آستانهی پراز دهشتومرگ بگذارد و از نزدیک شاهد مرگامرگی باشد که همهجا را فراگرفتهست. اسبی هم نیست که تندتر براند. همهی اسبها را پِی کردهاند. ازاینرو نویسنده باید پای پیاده راه دراز پراز بیماری و خطر را گرسنه و تشنه بپیماید تا داستان را در جای خودش ــ سرِ بزنگاه ــ بگیرد. البته داستانی مرده که تنها با نبش قبر میتوان به معنا و مفهومش پی برد.
صُفّه آنجاست. دوسوی صفه کوچهای، دورتر شماری خانهی پست خشتی کنار هم بُزخو کردهاند. چنارها در باد میلرزند. سدای سیرسیرکهای پیر تنبل بهگوش میرسد. پایهی صُفّه از سنگ بهبلندیِ نیممتر است. کف آن را از تختههای کلفت ساختهاند و در ورودیِ آن زیلویی بزرگ انداخته. زیلو که جایجای، خون رنگباخته چرکمُردهاش کردهست، تمامیِ سطح صفه را پوشاندهست. صفهای چهارگوش پنجدرپنج که دورتادورش بزرگان لشکری و کشوری نشستهاند و پیشارویشان بساطی گسترده. دور صفه کوچهایست که پیچ میزند و به گوشهی شرقیِ صفه میرسد.
امیر «الفخان» چهارزانو بر سر نطع نشسته بساط خوردنی و نوشیدنی جلو رویش گسترده شمشیری برکنار نهادهست. گرداگردش سران لشکری دوزانو نشسته، خوالیگران و خدمتکاران ایستاده اینسو وآنسو در رفتوآمد. روبهروی «الفخان»، امیر «باخان» نیز چهارزانو، اما استوارتر نشستهست و شمشیری درکناری گذاشته. هیبتی هولانگیز دارد و سبلتی پرپشت بهبناگوش زده که نشان میدهد دستیار و همراه امیر «الفخان» است. چند خنیاگر و سازنده و زنی بازنده بهردیف در یک سوی صُفّه میان بزرگان نشستهاند. از چهرههاشان پیداست که سپاسگزار امیر «الفخان»اند، چرا که فرمان همسُفرگی به آنان دادهست. امیر «الفخان» و امیر «باخان» روبهروی هم بههم لبخند میزنند و در اوج نوشخواری و شادمانی پیالههاشان را بهسوی هم بلند میکنند. امیر «الفخان» به خوانسالار اشارهای میکند و خوانسالار کُرنشکنان دور میشود و سپس با قرابهای میآید. همزمان با حرکت دست از نوازندهها میخواهد که بنوازند. نوازندهها با تنبور و رود و دایره آغاز میکنند. هنوز نخستین نتها برنخاسته سروسدایی از توی کوچه همچون پِتِکپِتِک تاخت اسبان برمیخیزد. سدای سازها در سروسدای بیرون گم میشود؛ خورشید غروب آنسوی غباری ابرگون گم میشود؛ هوای بالای سرِکوچهی باریک تاریک میشود. امیر «الفخان» داد میزند: «سروسداها از کجاست؟» خوانسالار که دستبهسینه آمادهی خدمت ایستاده میگوید: «امیر “تاخان” است خان! با گروهی سوار میآید»
امیر «الفخان» پرسشگرانه به امیر «باخان» نگاه میکند. امیر «باخان» آشکارا میلرزد. امیر «الفخان» میگوید: «چی شده خان! سردت شده؟» و نابخود سربهسوی کوچه برمیگرداند تاببیند چه خبراست. میشنود که امیر «باخان» میگوید: «خیر خان! توفان… آمده»
«الفخان» توفِ توفان را که میشنود، امیر «تاخان» پای صُفّه میرسد و شمشیر آخته بر گردن «الفخان» آشنا میکند. کلمهی «آمده» بهشکلی کجوکوله هنگام سقوطِ سر بهگوش «الفخان» میرسد و سرِ خان با فوران طغیانیِ خون توی سینی غذا بر نطع میافتد و خونِ بههرسو فروپاشنده، دیسها و جامها و سازهای رامشگران و سر و جامهی حاضران را سرخ میکند. «با خان» افسون شده همچنان چهارزانو اما اندکی وارفته نشستهست. امیر «تاخان» با شلنگی به سوی دیگر صُفّه، شمشیر خونریز بر کمر «باخان» میزند. لرزهی تنِ «باخان» با ضربهی شمشیر امیر «تاخان» آرام میشود. بالاتنهی «باخان» هنگام افتادن بر صفه میشنود که خوانسالار میگوید: «دست مریزاد خان! مثل خیار تر دونیمش کردید». افراد روی صفه با سداهایی وردگونه، همچنان نشسته، سر بر صُفّه میگذارند. انگار همه با هم سجده میکنند. خدمتکاران، بهاشارهی خوانسالار، چهار تکه خان را جمع میکنند و روی صُفّه لتّه میکشند.
امیر «تاخان» به عقب برمیگردد و جای «الفخان» مینشیند و امیر «ثاخان» را بهسوی دیگر صُفّه، بهجای «باخان» میفرستد. امیر «تاخان» که حرف خوانسالار را شنیده لبخندی میزند. میگوید: «شراب و خوراک و خیارِ تر بیاورند!»
جز دو خان بزرگ بقیهی افراد بر جای خود هستند. اگرچه نشستهها اکنون سجده میکنند.
امیر «تاخان» بهکُرنشگرها میگوید: «سرهاتان را بالا بگیرید. میخواهم چشمهاتان را ببینم». همه از جا برمیخیزند و میایستند. ایستاده سرخم میکنند.
کتاب مجموعه داستان کوتاه از پس پرده های مه آلود نوشتۀ محمدرضا پورجعفری
کتاب مجموعه داستان کوتاه از پس پرده های مه آلود نوشتۀ محمدرضا پورجعفری
کتاب مجموعه داستان کوتاه از پس پرده های مه آلود نوشتۀ محمدرضا پورجعفری
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.