از پس پرده های مه آلود

محمدرضا پورجعفری

موسسه انتشارات نگاه

… کمرش که نشکسته. گردنش که خرد نشده. چرا کارش را درست انجام نمی­دهد؟ جنب­وجوش هر فعلی دست اوست. افعال لازم و کمکی، بویژه افعال متعدی. [ ببین! دوست ندارد به­این «بویژه» تن بدهد. حتا «مخصو…»ی مخصوصن را هم می­نویسد. با حرکت نیرومند دستم ناگزیر به حرفم گردن می­نهد]. مصداق بارز چموشی­ست. [ از این یکی خیلی خوشش آمده؛ از نوشتن مصداق بارز بال درآورده­ست]. اما «چموشی» حالش را بد می­کند. نوکش را به گوشه­ی کاغذ گیر می­دهد. می­نویسد:« مصداق بارز خموشی­ست». این یکی را بهتر درآورده. خموشی را از چموشی بهتر می­داند. «خموشی کاری به­کار کسی ندارد. تصمیم گرفته حرف به­دردبخوری نزند. زبان به دهان بگیرد. لام تا کام چیزی نگوید. اگر پس­گردنی و زور دو انگشت قلچماق پشتش نباشد، پاک لالمانی می­گیرد. با این­همه نمی­توانم خیلی زیر فشار قرارش بدهم. اما نباید لی­لی به لالایش بگذارم. بگذارم کمی پیش برود…

100,000 تومان175,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

محمدرضا پورجعفری

نوبت چاپ

اول

تعداد صفحه

180

سال چاپ

1399

وزن

200

قطع

رقعی

سفارش از طریق

چاپ سفارشی, فروشگاه

گزیده ای از متن کتاب

کتاب مجموعه داستان کوتاه از پس پرده های مه آلود نوشتۀ محمدرضا پورجعفری

نام دقیق آدم‏ها

اول گفتم بروم یکراست توی داستان. درست سرِ همان صُفّه‏ای بنشینم که استادم خواجه ابوالفضل بیهقی آن را دیده‏ست و توصیف‏ کرده. اما نتوانستم. صُفّه که سایبانی هم ندارد وسط بیابانی بَحت‏و بسیط افتاده‏ست. آدم‏های زیادی از هر جا و از هر رنگ بر این صفه نشسته‏اند و فرمان‏ رانده‏اند و فرمان ‏بُرده‏اند. حالا کسی آنجا نیست. امروزه این صفه‏ها کاربرد چندانی ندارند. حافظه‏ی خواجه ابوالفضل هم اندکی کند شده. خیلی چیزها را هم البته از استادش خواجه‏بونصر مُشکان شنیده‏ست. اما صفه آنجاست. برساخته از تیروتخته که نطعی هم درگوشه‏ی شرقی برآن انداخته‏اند.

نمی‏دانم در مشکان یا بیهق بود که این سکوی شاهانه ساخته‏شد. به‏قول علما به‏اقرب احتمال بیهق بوده. تلاش استادم که مدام به ‏استادش خواجه‏بونصر ارجاع می‏دهد، البته ستودنی‏ست و پیداست می‏خواهد مسئولیت داستان را از خود سلب کند. اما من این کار را نمی‏کنم. یکراست آمده‏ام توی داستان که مسئولیتش را بپذیرم. ممکن‏است بگویید مسئولیت‏پذیری آن هم پس از قریب هزار سال کار دشواری نیست. نه گردن‏زدنی، نه رجمی، نه طردی. خوب! آدم مسئولیت می‏پذیرد و بعدش هم تِرِکمان می‏زند. کی ‏به کیه؟ اما اگر شما از ماجرا باخبر باشید، این‏طور فکر نمی‏کنید. در واقع با بلاهایی که سرِ خواجه ابوالفضل آمد و پس از دوره‏ی حبس و زیر فشارهای گوناگون مالی و عقیدتی و سیاسی، باید عقل کرده‏ باشد و همه‏چیز را بوسیده و کنار گذاشته!

در اینجا داستان کمی مغشوش است. خیلی‏چیزها را نمی‏دانم: نام دقیق کسانی که بر این صفه نشستند و سرهایی که بر نطع افتادند. اما راهی به‏نظرم می‏رسد. شماری از خانها را که آمدند و زدند و کشتند و رفتند، با نشانه‏های الفبایی نام می‏برم. تنها به این دلیل که نامهاشان را نمی‏دانم. وانگهی کسانی که به ‏این سادگی ازروی صفه‏ی کذا ناپدید شدند چگونه می‏توانند تمام‌قامت با همه‏ی نشانه‏ها و ویژگی‏ها به صفحه‏ی کاغذ باریابند؟

این داستان همچون کویر بیکرانه به‏نظر می‏آید. نویسنده نمی‏تواند راحت پشت میزش بنشیند و داستانی مثل «جنگل گمشده» یا «جنگل زخمی»، حتا «جنگل سوخته» بنویسد. بلکه ناگزیر است گام به آن آستانه‏ی پراز دهشت‏ومرگ بگذارد و از نزدیک شاهد مرگامرگی باشد که همه‏جا را فراگرفته‏ست. اسبی هم نیست که تندتر براند. همه‏ی اسبها را پِی کرده‏اند. ازاین‏رو نویسنده باید پای پیاده راه دراز پراز بیماری و خطر را گرسنه و تشنه بپیماید تا داستان را در جای خودش ــ سرِ بزنگاه ــ بگیرد. البته داستانی مرده که تنها با نبش ‏قبر می‏توان به معنا و مفهومش پی برد.

صُفّه آنجاست. دوسوی صفه کوچه‏ای، دورتر شماری خانه‏ی پست خشتی کنار هم بُزخو کرده‏اند. چنارها در باد می‏لرزند. سدای سیرسیرک‏های پیر تنبل به‏گوش می‏رسد. پایه‏ی صُفّه از سنگ به‏بلندیِ نیم‏متر است. کف آن را از تخته‏های کلفت ساخته‏اند و در ورودیِ آن زیلویی بزرگ انداخته. زیلو که جای‏جای، خون رنگ‏باخته چرک‏مُرده‏اش کرده‏ست، تمامیِ سطح صفه را پوشانده‏ست. صفه‏ای چهارگوش پنج‏درپنج که دورتادورش بزرگان لشکری و کشوری نشسته‏اند و پیشارویشان بساطی گسترده. دور صفه کوچه‏ای‏ست که پیچ می‏زند و به‏ گوشه‏ی شرقیِ صفه می‏رسد.

امیر «الف‏خان» چهارزانو بر سر نطع نشسته بساط خوردنی و نوشیدنی جلو رویش گسترده شمشیری برکنار نهاده‏ست. گرداگردش سران لشکری دوزانو نشسته، خوالیگران و خدمتکاران ایستاده این‏سو وآن‏سو در رفت‏وآمد. روبه‏روی «الف‏خان»، امیر «باخان» نیز چهارزانو، اما استوارتر نشسته‏ست و شمشیری درکناری گذاشته. هیبتی هول‏انگیز دارد و سبلتی پرپشت به‏بناگوش زده که نشان می‏دهد دستیار و همراه امیر «الف‏خان» است. چند خنیاگر و سازنده و زنی بازنده به‏ردیف در یک سوی صُفّه میان بزرگان نشسته‏اند. از چهره‏هاشان پیداست که سپاسگزار امیر «الف‏خان»‏اند، چرا که فرمان همسُفرگی به ‏آنان داده‏ست. امیر «الف‏خان» و امیر «با‏خان» روبه‏روی هم به‏هم لبخند می‏زنند و در اوج نوشخواری و شادمانی پیاله‏هاشان را به‏سوی هم بلند می‏کنند. امیر «الف‏خان» به خوانسالار اشاره‏ای می‏کند و خوانسالار کُرنش‏کنان دور می‏شود و سپس با قرابه‏ای می‏آید. همزمان با حرکت دست از نوازنده‏ها می‏خواهد که بنوازند. نوازنده‏ها با تنبور و رود و دایره آغاز می‏کنند. هنوز نخستین نت‏ها برنخاسته سروسدایی از توی کوچه همچون پِتِک‏پِتِک تاخت اسبان برمی‏خیزد. سدای سازها در سروسدای بیرون گم می‏شود؛ خورشید غروب آن‏سوی غباری ابرگون گم ‏می‏شود؛ هوای بالای سرِکوچه‏ی باریک تاریک می‏شود. امیر «الف‏خان» داد می‏زند: «سروسداها از کجاست؟» خوانسالار که دست‏به‏سینه آماده‏ی خدمت ایستاده‏ می‏گوید: «امیر “تاخان” است‏ خان! با گروهی سوار می‏آید»

امیر «الف‏خان» پرسشگرانه به امیر «باخان» نگاه می‏کند. امیر «باخان» آشکارا می‏لرزد. امیر «الف‏خان» می‏گوید: «چی شده خان! سردت شده؟» و نابخود سربه‏سوی کوچه برمی‏گرداند تاببیند چه خبراست. می‏شنود که امیر «باخان» می‏گوید: «خیر خان! توفان… آمده»

«الف‏خان» توفِ توفان را که می‏شنود، امیر «تاخان» پای صُفّه می‏رسد و شمشیر آخته بر گردن «الف‏خان» آشنا می‏کند. کلمه‏ی «آمده» به‏شکلی کج‏وکوله هنگام سقوطِ سر به‏گوش «الف‏خان» می‏رسد و سرِ خان با فوران طغیانیِ خون توی سینی غذا بر نطع می‏افتد و خونِ به‏هرسو فروپاشنده، دیسها و جامها و سازهای رامشگران و سر و جامه‏ی حاضران را سرخ می‏کند. «با خان» افسون ‏شده همچنان چهارزانو اما اندکی وارفته نشسته‏ست. امیر «تاخان» با شلنگی به سوی دیگر صُفّه، شمشیر خونریز بر کمر «باخان» می‏زند. لرزه‏ی تنِ «باخان» با ضربه‏ی شمشیر امیر «تاخان» آرام می‏شود. بالاتنه‏ی «باخان» هنگام افتادن بر صفه می‏شنود که خوانسالار می‏گوید: «دست مریزاد خان! مثل خیار تر دونیمش کردید». افراد روی صفه با سداهایی وردگونه، همچنان نشسته، سر بر صُفّه می‏گذارند. انگار همه با هم سجده‏ می‏کنند. خدمتکاران، به‏اشاره‏ی خوانسالار، چهار تکه خان را جمع می‏کنند و روی صُفّه لتّه می‏کشند.

امیر «تاخان» به عقب برمی‏گردد و جای «الف‏خان» می‏نشیند و امیر «ثاخان» را به‏سوی دیگر صُفّه، به‏جای «باخان» می‏فرستد. امیر «تاخان» که حرف خوانسالار را شنیده لبخندی می‏زند. می‏گوید: «شراب و خوراک و خیارِ تر بیاورند!»

جز دو خان بزرگ بقیه‏ی افراد بر جای خود هستند. اگرچه نشسته‏ها اکنون سجده ‏می‏کنند.

امیر «تاخان» به‏کُرنشگرها می‏گوید: «سرهاتان را بالا بگیرید. می‏خواهم چشمهاتان را ببینم». همه از جا برمی‏خیزند و می‏ایستند. ایستاده سرخم می‏کنند.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب مجموعه داستان کوتاه از پس پرده های مه آلود نوشتۀ محمدرضا پورجعفری

کتاب مجموعه داستان کوتاه از پس پرده های مه آلود نوشتۀ محمدرضا پورجعفری

کتاب مجموعه داستان کوتاه از پس پرده های مه آلود نوشتۀ محمدرضا پورجعفری

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “از پس پرده های مه آلود”