مجموعه داستان کوتاه از دل به کاغذ نوشتۀ جواد مجابی
گزیده ای از متن کتاب
مرگ در کاسۀ سر
گردآلود سفری چندروزه بودیم، آشفته و خاکی و خسته، کمی گرسنه و بسیار تشنه. جادۀ خاکی را پرسان پیدا کرده بودیم و در مسیر داغ و خلوت آن تا در باغ رانده بودیم. بار دیگر نشانی را که معمار روی تکه کاغذی برایمان نوشته بود نگاه کردیم، پلاک و رنگ سبز در و شیروانی زردرنگ و دیوار خزه بسته که علامت اصلی بود همان بود که باید باشد. در زدیم. معمار آمد دم در، تعارف کرد. رفتیم تو.
_ چای حاضر است.
خواهر معمار آمد سلام کرد، آشنا شدیم. رفت کنار زن و دخترم نشست و افتادند به وراجی.
خواهر معمار، صاحب این خانه بود. شوهرش مهندس کشاورزی بود که در یک تصادف مرده بود. تعریف کردند تنها بوده و مست. ماشینش را برای اینکه بین دو کامیون له نشود، به سرعت از جاده خارج کرده بود، خورده بود به درخت کنار جاده. نعشش را به زحمت از شاخۀ زبان گنجشک پایین آورده بودند. توی کاسۀ سرش پر از حشراتی بود که به زنبور عسل شباهت داشت. حشرهها بدنی زردرنگ با بالهای سبز داشتند. کوچکتر از زنبور بودند با نیشی پرخراش، کسی تا آن روز این حشره را در آن حوالی ندیده بود. زن میگفت تا مدتها رغبت نمیکردند عسل بخورند، جسد را که پایین آورده بودند، دستها و صورتش آغشته به خون و عسل بود. کاسۀ سر شکسته بود با ترکی مهیب، درون کاسۀ سر پر از آن حشرهها بود. مغز را و خون را خورده بودند. حشرات شکل مغز و به جای آن شده بودند. انگار از آغاز در آن کاسۀ سر جا داشتهاند.
شوهر مرده بود. باغ بزرگ با آن ویلای چوبی برایشان مانده بود.
ناهار را که خوردیم، رفتیم به گشت باغ. دو ساعتی طول کشید تا از جدولبندی پیچیدۀ باغ سر دربیاوریم. انواع درختان میوه، گلبوتههای تزیینی و نباتات وحشی، سایهروشنهای وهمانگیزی در فضای باغ پدید آورده بودند. در تابش تند نور و بازتاب آبنماها، تنوع رنگهای سبز، از روشنترین سبز که به زردی میزد تا تندترین مایه که به آبی میرسید، زمینهای بود تا گلهای زرد و بنفش و کبود، سیلوار زیبایی را در منظر ما شهریان بریدهازطبیعت، جاری سازد. گلها که میشد گفت وحشی و بینام بودند چون با آنچه در گلخانهها و گلفروشیها دیده بودیم شباهتی نداشت، تاراج زنبوران شده بود که کندوهایشان در ته باغ مایۀ درآمد بیوۀ فراموششده بود.
در آلاچیق که نشسته بودیم برای اولین بار آن صدای مرموز و سنگین را شنیدم. چیزی که حس صدا بود نه صدایی که حس شود. شب آن صدا با ضرباتی لخت و مداوم و مکرر در سرم طنین داشت که نگذاشت کتابم را تمام کنم. خسته شدم از آن طنین و همهمه، خوابیدم. نیمهشب صدا بیدارم کرد. انگار خواب صدا را دیده بودم، چون بیدار که شدم صدا به گوش نمیرسید. گوش خواباندم. صدا از کجا میآمد، شاید صدا در سرم بود یا در خوابم؟ اما چیزی بود که با سماجت، اتفاق مکرر خود را اعلام میکرد. نیمخیز در بستر سرم را به مبل تکیه دادم و دلم فرو ریخت. صدا از درون مبل بود. حرکت همهمهوار هزاران نیش خراشنده که درون چوب را بکاود.
_ موریانه است؟
گوش دادم؛ صدا طغیانی، یکنواخت و پرخراش بود. چراغ را روشن کردم. مبل را تکان دادم و جابهجا کردم، اثری از نرمۀ چوب یا سوراخهای کوچک و مدوری که غالباً دستکار موریانههای مهاجم است در زیر مبل نبود.
دو پاره گوشم را به مبل چسباندم، صدا خراشنده و مداوم و جمعی میآمد. بلند شدم، یکدم به خاطرم آمد که گوشم را به دیوار بچسبانم، نکند آنجا هم… صدا همچنان از تمام دیوارها، از تمام اشیای چوبی اتاق میآمد. اتفاقی سراسری در تمامی اشیا و ابعاد اتاقی که در آن خواب بر من حرام شده بود جریان داشت.
در گلدان چوبی منقش و در مبل چوبی، در قفسۀ کتابخانه، در میز و صندلی و رختآویز و قاب عکس، در دستۀ چرخ حتی. هرجا که دست بشر جزئی از طبیعت جنگل را از زندگی نباتیاش جدا کرده بود. سر شب شراب مبسوطی نوشیده بودم. به خود گفتم دنبالۀ خیالات مستی است. همین خیال مایۀ خوابم شد. خوابم پر از همهمۀ زنبورانی بود که گرد سرم، در کاسۀ سرم پرواز میکردند. رفتوآمدهای توی راهرو بیدارم کرد. تا چشم باز کردم، سرم را به پایۀ مبل نزدیک کردم. صدا همچنان میآمد، انگار جانوری از چوب، در چوب پنهان بود، جوهری قاهر با صورت چوب در ستیز بود، جانوری مرگآسا که با بودن و ماندن اشیا در کشاکش بود، دیوارها پر از همهمۀ صدا و وسوسۀ فروریختن بود. هزاران دندان تیز، نیش پولادین و چنگال خراشنده، عمارت را در هر جایش پوک و از درون متلاشی میکرد.
سر صبحانه به خانم صاحبخانه این را گفتم. سکوت کرد. معمار، رفیق اداری من که به دعوتش در این خانه مهمان بودم، خندید گفت: خواهر، ایشان هم از صداهای باغ بیخواب شدهاند.
رو به من کرد و گفت: این صدای باد است که در درون خانه اینطور به گوش میرسد. انگار صدای باد، صدای درختها از توی دیوارها، مبل و صندلی میآید.
گفتم: اما این انعکاس صدا نبود.
گفت: همه این را میگویند. پیش از این هم مهمانی داشتیم که اصرار داشت یکی از مبلها را بشکنیم که اگر موریانه توی آن باشد برایش علاجی بکنیم. در این منطقه ما از بچگی به این صداها عادت کردهایم.
قندان چوبی را برداشت و به من داد:
_ ببین، گوش کن!
گوش کردم همان صدا میآمد. سرم را تکان دادم، همان صداست، عیناً. معمار آن را به گوشش چسباند، گویی صدایی را برای اول بار میشنود. دوباره گوش کرد، گفت: عجیب است! این صدای دیگری است.
گفتم: این صدا بود که از دیوار هم میآمد.
سرش را به دیوار چوبی آشپزخانه نزدیک کرد در چشمش حیرت و وحشت آشکار بود. آمد و نشست، چایش را سر کشید، گفت: این همان صداست گرچه کمی، چطور بگویم؟ انگار بیشتر شده باشد یا بدتر.
مجموعه داستان کوتاه از دل به کاغذ نوشتۀ جواد مجابی
مجموعه داستان کوتاه از دل به کاغذ نوشتۀ جواد مجابی
مجموعه داستان کوتاه از دل به کاغذ نوشتۀ جواد مجابی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.