کتاب «ادارۀ پست» نوشتۀ چارلز بوکوفسکی ترجمۀ علی امیرریاحی
گزیدهای از متن کتاب
ادارۀ پست ایالات متحده
لُسآنجلس، کالیفرنیا
دفتر رئیس پست، اول ژانویۀ 1970
یادداشت شمارۀ 742
ضوابط اخلاقی
بدینوسیله توجه کلیۀ کارکنان را به اصول اخلاقیِ کارکنان پست که در بند 742 دستورالعمل ادارۀ پست آمده، و منش کارکنان که در بند 744 دستورالعمل پستخانه مشخص شده جلب مینمایم.
کارکنانِ پست، پیشازاین، در طول سالیان، خدماتی ارزنده و بینظیر به تمام ملت شریف ارائه کردهاند. هریک از کارمندان باید بابت این خدمات ارزنده به خود افتخار کند و ببالد. تکتک ما باید بکوشیم تا سهم خود را در راستای ایفای اهداف ادارۀ پست و خدمترسانی مستمر به آحاد ملت انجام دهیم.
همۀ پرسنل ادارۀ پست باید با نهایت پاکدستی و ازخودگذشتگی به جامعه خدمترسانی کنند. از کارکنان ادارۀ پست انتظار میرود ضمن رعایت هرچهتمام اصول اخلاقی، از قوانین ایالات متحده و خطمشی سازمان ادارۀ پست تبعیت نمایند. مدیران و کارمندان، نهفقط ملزم به رعایت اصول اخلاقی هستند که همچنین باید گوشبهزنگ بوده و از انجام هرگونه رفتاری که مغایر الزامات ادارۀ پست است خودداری به عمل آورند. وظایف محوله باید در نهایت دقت و مسئولیتپذیری به انجام برسد. خدمترسانان ادارۀ پست از این ویژگی یگانه و منحصربهفرد برخوردارند که روزانه با تعداد زیادی از شهروندان در ارتباط مستقیم بوده، و همچنین، در موارد بسیاری، در ارتباط مستقیم با دولت فدرال آمریکا. ازاینرو، هریک از کارکنان این رسالت و فرصت استثنایی را دارند که با نهایت احترام و درستی اعتماد عمومی را کسب کنند؛ و بدین وسیله اعتبار و رجحان سرویس پُستی و همچنین دولت فدرال را به نمایش گذارد.
ازاینرو لازم است کلیۀ کارکنان بند 742، دستورالعمل ادارۀ پُست، اصول پایهای و راهبردهای اخلاقی، منش شخصی کارکنان، منع فعالیت سیاسی، و غیره را مطالعه بفرمایند.
رئیس پستخانه
فصل اول
1
همهاش با یک اشتباه شروع شد.
حوالی کریسمس بود. از یک بابای مستی شنیدم که هر سال دم کریسمس که میشود هرکسی گیرشان بیاید استخدام میکنند و خب من هم تا شنیدم رفتم آنجا و همین که به خودم آمدم دیدم کیف چرمی رو شانهام است و دارم سلانهسلانه تپهای را بالا میروم. پیش خودم فکر میکنم عجب کار راحتی گیر آوردهام! نامههای یکیدو محله را میدهند دستت و اگر توانستی آنها را تمام کنی، ممکن بود پستچی رسمی نامههای محلۀ دیگری را هم بدهد برسانی، یا اگر برمیگشتی دفتر، رئیس کیسۀ دیگری میانداخت روی دوشت، اما خب کل کاری که باید میکردی این بود که بدون هیچ عجلهای بروی و کارتتبریکهای کریسمس را از لای شکاف درها بندازی تو.
فکر کنم روز دوم بود که داشتم در لباس نامهرسان موقتِ دَم عید کار میکردم که زنی گنده آمد بیرون و همینطور که من نامه میرساندم، او هم دور و برم میپلکید. حالا وقتی میگویم گنده منظورم این است که کلاً از همهلحاظ و همهچیزش گنده بود. کَمی نیمهدیوانه میزد، اما خب من خیلی اهمیت نمیدادم و فقط نگاهش میکردم.
همینطور حرف زد و حرف زد و حرف زد. تا اینکه قضیه رو شد. شوهرش افسر بود و توی جزیرهای خیلی دور خدمت میکرد و، خب دیگر، او هم کسی را نداشت و حالا هم تنهایی توی خانۀ کوچکی آن پشتها زندگی میکرد.
گفتم: «تو کدوم خونۀ کوچیک؟!»
روی تکهکاغذی آدرس را نوشت.
گفتم: «من هم تنهام، امشب میآم و یهکم با هم صحبت میکنیم.»
من معشوقهای داشتم و پیش او زندگی میکردم، اما خب او بیشتر وقتها جایی میرفت و بنابراین واقعاً تنها بودم. مخصوصاً برای بودن پیش همچین کسی حتما تنها بودم.
گفت: «خیلی خب، پس میبینمت.»
زن بدی نبود، بودن کنارش هم بد نبود، اما مثل بقیه بعد از بار سوم یا چهارم دیگر علاقهام رو به او از دست دادم و دیگر آنجا نرفتم. اما نمیتوانستم به این قضیه فکر نکنم که، یا خدا، پس یعنی کاری که همۀ آن پستچیها میکنند این است که نامهها را میاندازند توی خانهها و بعد هم عشقوحال؟ این کار فقط به درد خودم میخورد، بله، بله، بله.
2
بنابراین امتحان دادم، قبول شدم، تست آمادگی جسمانی را هم قبول شدم، و تبدیل شدم به پستچیِ علیالبدل. اولش آسان بود. مرا فرستادن ایستگاه وِست اِیوان[1]. آنجا خیلی راحت بود و کلی خوش میگذشت، غیر از اینکه خبری از عشقوحال نبود. هر روزی که میگذشت فکر میکردم خبری خواهد شد، اما نمیشد. البته رئیس آدم آسانگیری بود و من هم قدمزنان برای خودم میرفتم و اینجا و آنجا نامههایی را میرساندم. حتی لباس فُرم هم نداشتم، فقط یک کلاه داده بودند. همان لباسهای همیشگیام تنم بود. اونطوری که من و رفیقهام بِتی[2] مینوشیدیم، دیگر پولی برای لباس خریدن نمیماند.
بعد فرستادنم ایستگاه اوکفورد[3].
رئیس آنجا مردی بود گردنکلفت به نام جانستون[4]. آنجا نیروی کار لازم داشتند و من هم میدانستم چرا. جانستون دوست داشت پیرهن سیاه و قرمز بپوشد، که به معنی خطر و خون بود. هفت نیروی جایگزین (علیالبدل) داشت: تام موتو[5]، نیک پلیگرینی[6]، هرمان استراتفورد[7]، رُزی اندرسون[8]، بابی هانسِن[9]، هارولد وایلی[10] و من، هنری چیناسکی[11]. ساعت شروع کار پنج صبح بود و من تنها آدم مست آنجا بودم. همیشه تا کمی بعد از نیمهشب مینوشیدم، و حالا هم باید از پنج صبح آنجا منتظر مینشستیم تا کسی مرخصی بگیرد و ما به جایش برویم سر کار. پستچیهای رسمی معمولاً روزهای بارانی و وقتی موج گرما میآمد تلفن میزدند و مرخصی میگرفتند، همینطور روزهای بعد تعطیلات که بستۀ پُستی دوبرابر شده بود.
چهل یا پنجاه، شاید هم بیشتر، مسیر مختلف وجود داشت که همهشان هم با هم فرق میکرد. اصلاً هم نمیشد هیچکدامشان را یاد گرفت، باید قبل از هشت صبح بستههای پستیات را برمیداشتی و منتظرخودروی ارسالِ بار میماندی، و جانستون هم هیچ بهانهای را قبول نمیکرد. نیروهای جایگزین مسیر را لبههای مجله میکشیدند و بدون آب و غذا میزدند بیرون و توی آن خیابانها جان میکندند. جانستون باعث میشد نیم ساعت دیرتر مسیرهامان را شروع کنیم؛ با آن پیرهن قرمزش روی صندلی چرخی میزد: «چیناسکی مسیر 539 رو برو!» نیم ساعت از وقتمان کم میشد، بااینحال انتظار داشت نامهها و بستهها را برداریم برویم و سروقت هم برگردیم. همینطور هفتهای یکیدو بار هم مجبور بودیم، خسته و کوفته و بهفنارفته، خبر مرگمان شبانه برویم بار جمع کنیم. وانتی که با آن بستهها را جمع میکردیم آنقدر آهسته میرفت که عملاً نمیشد کار را طبق برنامۀ زمانی پیش برد. تو دور اول مجبور بودی چهار یا پنج تا از جعبهها را بیخیال بشوی و دفعۀ بعد که برمیگشتی کوهی از نامه برایت آماده کرده بودند و تو هم خیسِ عرق میشدی، و باوجود آن عرقی که میچکید توی کیسهها، باید کارت را ادامه میدادی. اوضاع عشقوحال البته بدک نبود. جانستون هم با این قضیه کنار آمده بود.
3
خودِ نیروهای جایگزین بودند که با اطاعت از دستورهای نشدنیِ جانستون باعث به وجود آمدن چنین آدمی شده بودند. اصلاً نمیفهمیدم چطور اجازه میدهند آدمی با این درجه از بیرحمی توی جایگاهش بماند. برای کارمندهای رسمی مهم نبود، اتحادیه هم که کلاً به درد نمیخورد، بنابراین توی یکی از روزهای تعطیلیام گزارشی سیصفحهای نوشتم، یک نسخهاش را فرستادم برای جانستون و آنیکی نسخه را بردم ساختمان مرکزی پست. دفتردار گفت منتظر بمانم. من هم منتظر ماندم و ماندم و ماندم. بعد از یک ساعت و نیم انتظار، فرستادنم پیش مردی قدکوتاه با موهای جوگندمی و چشمهایی که به رنگ خاکستر سیگار بود. مردک حتی بفرمایی هم نزد که بنشین! تا رفتم تو شروع کرد به سرم داد زد.
«توی حرومزاده فکر میکنی عقل کلی دیگه، نه؟»
«قربان، ترجیحاً فحش ندین!»
«تو از اون حرومزادههای عقلکلی که یه فرهنگلغت گرفتی دستت و میری اینور اونور خرجش میکنی!»
همانطور که نوشتههایم را گرفته بود طرف و تکان میداد فریاد زد: «آقای جانستون آدم حسابیه!»
گفتم: «چرند نگو. یارو عملاً جنونِ مردمآزاری داره.»
«چند وقته تو پستخونه کار میکنی؟»
«سه هفته.»
«آقای جانستون 30 ساله داره تو پستخونه کار میکنه!»
« این چه ربطی داره؟»
«بهت میگم آقای جانستون آدم حسابیه!»
مطمئنم که مردک بیچاره میخواست سر به تنم نباشد. لابد حسابی با جانستون ریخته بودند روی هم.
گفتم: «خیلی خب بابا، جانستون آدم حسابیه. اصلاً هرچی گفتم فراموش کن.» بعد زدم بیرون و روز بعد را مرخصی گرفتم. مسلماً مرخصی بدون حقوق.
[1]. West Avon
[2]. Betty
[3]. Oakford
[4]. Jonstone
[5]. Tom Moto
[6]. Nick Pelligrini
[7]. Herman Stratford
[8]. Rosey Anderson
[9]. Bobby Hansen
[10]. Harold Wiley
[11]. Henry Chinaski
کتاب «ادارۀ پست» نوشتۀ چارلز بوکوفسکی ترجمۀ علی امیرریاحی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.