در آغاز کتاب آنجا که ایمانم را رها کردم می خوانیم :
پیشگفتار
در سال 1957 در الجزیره سروان «آندره دگورس» ستوان «اوراس آندره آنی» را که با او در جنگهای هند و چین شرکت داشته و هر دو مدتها در آن جا بازداشت بوده اند پیدا میکند. از این زمان به بعد زندانیان جنگهای استقلال الجزایر به دست این دو نفر که خود شکنجه گران مخوفی شدهاند میافتند. «آندره آنی» وظیفه جدید را کاملاً بر عهده میگیرد اما «دگورس»، تسکین و آرامش خود را نزد «طاهر» فرمانده جبهه آزادیبخش ملی که در سلولی زندانی شده است مییابد.
در صحنه ای دلخراش و تکان دهنده، هنگامی که باد، تازیانه میزند و خون و شن با هم آمیخته شده است در سلولهای نمور و زیر زمینی الجزیره جایی که جلادان بی رحم در اطراف بدنهای برهنه جمع شدهاند «ژِروم فِراری» برای سه شخصیت ویژه، با نوشتاری موشکافانه فرمان صریح تاریخ را بدون در نظر گرفتن قیافه یا زبان، نقش و نشان، در ماوراء خوبی و بدی، بیان و راه واقعیت تلخ و دشوار را در برابر چنین افرادی روشن و آنان را به اعماق جهنم در روی زمین دعوت میکند.
نویسنده که اهل پاریس و استاد فلسفه مدرسه بین المللی الجزیره است سعی در شناخت روح و روان و تجزیه و تحلیل تضادهای درونی بازجویان و شکنجه گران سفاکی دارد که خود زمانی زندانی و قربانی رژیمهای فاشیستی نظیر هیتلر بوده، با چنین نظامهایی مبارزه کرده اند و اینک خود نهال مرگ و شقاوت میکارند.
شاید این موضوع، تئوری «هانس دریش» فیلسوف را که عقیده دارد گذشته موجود زنده، همواره در چگونگی وضعیت و واکنشهای کنونی او موثر است تایید میکند، و یا آخرین نظریه روانشناسان که میگویند باور آدمها در مدت بسیار کوتاهی میتواند زیر و رو شود، ارزش به ضد ارزش، انسانیت به ضد انسانیت و بالعکس تبدیل شود درست است و یا این که اصولاً تاکیدی است بر برخی از اندیشههای «فردریش نیچه» در رابطه با فلسفه «اراده معطوف به قدرت» که عقیده دارد این انگیزه چنان نیرومند و بنیادین است که آدمی برای آن چه بسا از زندگی خود میگذرد. «نیچه» میگوید ذات زندگانی همانا «اراده معطوف به قدرت» است.
زنده یاد مصطفی رحیمی نیز در نوشتار خود به نام «تراژدی قدرت در شاهنامه» به دقت روح و سرشت انسانها را از زوایای مختلف و در سطوح مختلف میکاود و میگوید قدرت گاهی تمام بخش اهورایی انسان را به تمامی میجود، و او را تبدیل به موجودی سراپا اهریمنی میکند. هیولایی است که از جوهر هستی دیگران تغذیه میکند.
نگارش و انتشار کتاب «آن جا که ایمانم را رها کردم» در فرانسه که برنده چهار جایزه شد و نقدهای فراوانی را در رسانههای آن کشور به دنبال داشت و بحثهای فراوانی برانگیخت اگرچه در قالب رمان صورت گرفته معهذا میتواند بخشی از واقعیتهایی باشد که امروزه به نحو شگفت انگیزی به صورت دور و تسلسل درآمده است. وقایعی که در خاور میانه و شمال افریقا در این چند سال اخیر روی داد؛ خشونتهای بی حد و مرز و کشتار بی رحمانه لیبیاییها به دست لیبیاییها به جای ارتش استعماری ایتالیا، جنگ داخلی در سوریه و کشت و کشتار سوریها به دست سوریها به جای ارتش عثمانی و فرانسه، انحراف انقلاب عظیم الجزایر پس از استقلال[1] با آن همه فداکاریها و قربانیها که موضوع عمده این کتاب است و در نهایت کشتار دویست هزار الجزایری به دست الجزایری پس از سال 1991 در یک جنگ بی رحمانه داخلی.
بدون شک آن چه که در زندانهای الجزیره به قلم نویسنده این کتاب و در سیاهچالهای تازمامارت مراکش به روایت بن جلون در مرگ نور گذشت، و هر آن چه که هم اکنون در همین ارتباط در سایر نقاط میگذرد تنها و تنها گوشههایی است از سبعیت انسانی برای تشدید آلام بشری به منظور ارضای خود کامگیها در عصر تمدن کنونی.
و آیا این به راستی همان زمانی نیست که نیچه در کتاب معروف «دانش شاد»[2] خود داستان مرد دیوانه ای را بیان میکند که در روز روشن فانوس به دست به میان بازار دوید و در میان شگفتی مردم بی اعتقادی که به تماشای او ایستاده بودند و میخندیدند فریاد برآورد «من در جستجوی خدا هستم» و پس از شنیدن گفتههای ریشخند آمیز آنا ن که «آیا خدا گم شده است؟ آیا به جای دیگر سفر کرده و یا از ترس پنهان شده است» به آنان گفت «ما بودیم که او را کشتیم، تبهکارترین تبهکاران. و ما زنجیری که زمین را به دور خورشید میپیوست گسستیم و اکنون زمین به سوی نقطه نامعلومی میرود… »
این کتاب صرف نظر از پیچیدگی دیدگاه فلسفی نویسنده به دلیل به تصویر کشیدن صحنههایی که وجدان هر انسان آگاهی را میآزارد کتابی است در خور تامل. امید که وجدانهای بیدار به آن گوش فرا دهند.
ای آسمان پرستاره، ای کوههایی که با برفهای پاک و سفید ابدی پوشیده شده اید، ای رودها و ای جنگلهای سرو، کاج و افرا، شما را به شهادت میگیرم که این مرد؛ پلید است.
ویکتور هوگو
فریاد عقاب
می گوید حتی در شبهای مهتابی هم آسایش ندارد،
فکری عذابآور به سراغش میآید، چه در بیداری چه در خواب،
همیشه هنگامی که نمیتواند بخوابد این حرف را بر زبان میآورد و
وقتی هم میخوابد همواره همان خواب را میبیند.
می بیند که در جادهای روشن از نور ماه
میخواهد با زندانی صحبت کند و بر آن اصرار میورزد.
فرصتی نمییابد هر آن چه را که در سر دارد بر زبان آورد
در آن روز معروف چهاردهم ماه بهاری نیسان.
افسوس چیزی او را از پا نهادن به این جاده باز میدارد،
و هرگز هیچ کس هم به سویش نمیآید.
میخائیل بولگاکف
مرشدومارگاریتا
شما را به خاطر میآورم، جناب سروان، خیلی خوب به یاد میآورم، هنوز به روشنی آن شبی را میبینم که پریشانی و بیکسی بر چشمانتان سنگینی میکرد. هنگامی که فهمیدید او به دار آویخته شده است صبحی سرد و بهاری بود، جناب سروان. از آن زمان مدتها میگذرد، لحظه ای را دیدم که درجلوی چشمان من ناگهان پیر شدید. از من پرسیدید چگونه امکان دارد چنین زندانی مهمی مثل طاهر را بدون مراقب بگذاریم و چندبار تکرار کرد ید، چطور امکان دارد؟ چگونه میتوانستم این سهل انگاری غیر قابل درک را به شما توضیح دهم _ و چگونه میتوانستم به شما پاسخ دهم. سکوت کردم، لبخند زدم و شما متوجه شدید فهمیدهام که شب بر شما چیره شده است، آن وقت پشت میزتان از پای درآمدید. تمامی سالهای زندگی در رگهایتان به حرکت درآمد، از قلبتان فوران زد و شما در آن غرق شدید، ناگهان پیرمردی در حال احتضار را در برابرم دیدم، شاید هم طفلی کوچک، یک یتیم، رها شده ای در حاشیه یک راه طولانی بیآب و علف. چشمانتان را که آکنده از تاریکی و ظلمت بود به من دوختید. وزش سرمای بغض و کینهتان را احساس کردم، جناب سروان، مرا سرزنش نکردید، لبانتان را به هم میفشردید تا کلماتی را که حق بر زبان آوردنش را نداشتید از خود دور کنید. بدنتان میلرزید زیرا هیچ عاطفه و دلبستگی شدیدی قادر نبود که او را سست کند و تا پایان مسیر همراهی اش کند. ساده لوحی و امیدوار بودن چیزی را توجیه نمیکند، جناب سروان، و شما خوب میدانستید که مثل من به خاطر مرگ او بخشیده نخواهید شد. چشمانتان را پایین انداختید و زیر لب چیزی گفتید. خوب به خاطر میآورم، دست مرا گرفتید و با صدایی در هم شکسته گفتید «آندره آنی[3]»، آنقدر برایتان شرمآور شده بودم که دیگر حتی قادر به پنهان کردن وقاحت و بیشرمیتان نبودید، هنگامی که بر خودتان مسلط شدید بدون اینکه دیگر نگاهم کنید با دست به من اشاره ای کردید، انگار سگ یا خدمتکاری را بیرون میکنید. دیگر حتی طاقت نداشتید لحظاتی را که باید به شما سلام بدهم تحمل کنید. گفتید: گورت را گم کن، ستوان! اما با این همه من سلام خودم را دادم و قبل از خروج به دقت عقبگرد سربازی را انجام دادم زیرا چیزهای بسیار مهمتری از ذهنیت شما وجود داشت.
پیش شما اقرار میکنم، جناب سروان، از اینکه توی کوچه و خیابان بودم و از تماشای شکنجههای نفرت انگیزتان و مبارزه درونی و پنهانی که با خود داشتید گریخته بودم، خود را خوشبخت احساس میکردم. هوای تازه را تنفس کردم و این فکر از سرم گذشت که باید به سرفرماندهی گزارش دهم تا شما را از تمامی مسئولیتهایتان برکنار کنند. این وظیفهام بود با وجود این به سرعت از آن چشم پوشیدم زیرا دیگر فضیلتی باقی نمانده بود. اما جناب سروان، میدانید، همیشه از یافتن شما خیلی احساس خوشبختی میکردم و این امید را دارم که حداقل برای لحظهای شما نیز در این احساس با من شریک باشید. ما اوقات زیادی را با یکدیگر گذراندیم، اما هیچکس نمیداند این کدام قانون پنهانی است که ایمان را تعیین میکند. خیلی زود معلوم شد که شما از من فاصله گرفتهاید و دیگر قادر به درک یکدیگر نیستیم.
هنگامی که پذیرفتم در رأس این قسمت ویژه قرار گیرم و با افرادم در محله «سن اوژن»[4] مستقر شوم شما آشکارا به دشمنی با من برخاستید، جناب سروان، این موضوع را خیلی خوب به یاد میآورم. از آن رنجیدم، اما فقط اکنون میتوانم آن را به شما بگویم.
مأموریت ما با یکدیگر فرقی نداشت. شما به خود اجازه داده بودید با بغض و کینه و تحقیر مرا از پای درآورید. ما همگی سرباز بودیم، جناب سروان، و شیوه جنگ را دیگران انتخاب میکردند. من نیز ترجیح میدادم به نوعی دیگر کار کنم، میدانید، من هم ترجیح داده بودم برای گرفتن اطلاعات از مبارزین از روشهای زشت و غیر انسانی استفاده کنم اما چنین شیوه ای به ما پیشنهاد نشده بود. امروز هنوز از خود میپرسم با کدام اشتباه و انحراف و دلیلی توانستید خود را قانع کنید که روشتان بهتر از من بوده است. شما هم، بدنبال به دست آوردن اطلاعات بودید و برای این کار هیچگونه روشی وجود نداشت جز یک روش، جناب سروان، شما خوب میدانید، فقط یک روش، و شما هم آن را به کار میبردید، مانند من، وسواس شما به هیچ وجه نمیتوانست ماهیت بیرحمانه اش را بهبود بخشد. شیکپوشی مسخرهتان، خشکه مقدسی و ندامتتان به هیچ کاری نمیآمد و فقط ماهیت مضحک شما را میپوشانید.
هنگامیکه به من دستور دادند تا مأمور انتقال طاهر از زندان «اِل بیار»[5] شوم لحظهای درنگ کردم به این امید که شادی اسارت یکی از اعضای کلیدی «ا اِل ان»[6] شاید بتواند دوستی بیشتری بین ما به وجود آورد، اما چیزی نگفتید، طاهر را از سلول زندانش بیرون آوردید و به او عزت و افتخار دادید، او را از جلوی یک ردیف سرباز فرانسوی که سلاحهایشان را به دستور شما برای این تروریست، برای این آدم نادرست پیشفنگ کرده بودند به طرف من آوردند و من، جناب سروان، باید این ننگ را بدون هیچ حرفی میپذیرفتم.
آه، جناب سروان، برای چه این کمدی را راه انداختید؟ چه آرزویی داشتید؟ شاید به رسمیت شناختن مردی که مجذوبش شده بودید و میخواستید مرگ او را اعلام کنید؟ اما میدانید، او از شما حرفی نزد، حتی یک کلمه، نگفت که سروان «دگورس»[7] آدم قابل تحسینی است و یا از این قبیل حرفها. مطمئن هستم که شما هرگز و هرگز، جناب سروان، نفهمیده اید که کوچکترین جایی در افکار او نداشتهاید.
طاهر مردی سرسخت بود که تمایلات احساسی مانند شما نداشت. برایتان متأسفم که چنین چیزی را میگویم، جناب سروان، او برخلاف نظر شما خوب میدانست که به سوی مرگ میرود. نمیدانم از شور و شعف و رفتار بچهگانه شما چه نتیجه ای به دست میآمد. رفتاری کودکانه و بدون دلیل، جناب سروان، شما نمیتوانستید از هیچ یک از اهالی محله «سن اوژن» صرف نظر کنید. شما نمیتوانستید از فردی که از آنجا زنده خارج میشد بگذرید چون آنجا یک محله نبود بلکه دروازهای بود گشوده به سوی پرتگاه، گسلی بود که پرده جهان را میدرید و انسان از آنجا به درون پوچی و نیستی سرنگون میشد. من مرگ انسانهای زیادی را به چشم دیدهام، جناب سروان، همگی آنها میدانستند که دیگر و هرگز کسی را نخواهند دید. هیچ یک از آنها هنگام شهادت سرشان را پایین نینداخته بودند، هیچ دست مهربانی با احترام بدنشان را شستشو نمیداد و هیچکس قبل از دفن برایشان دعا نمیخواند. آنها جز من هیچ کس را نداشتند و در آن لحظات عمرشان من از همه به آنها نزدیکتر بودم، نزدیکتر از همه حتی از مادران اصلیشان. بله، آنجا من مادرشان بودم، و راهنمایشان، آنها را به سوی افق دوردست فراموشی، بر کرانههای رود بزرگ بینام و نشان، به سوی خاموشی مطلقی که دعاها و نویدهای رهایی نمیتوانست آن را در هم بشکند میبردم. طاهر، این بخت و اقبال را داشت که شما او را در معرض نگاه روزنامهها قرار داده بودید. ما باید نعش او را تحویل میدادیم اما اگر قرار بود من تصمیم بگیرم، جناب سروان، او را در آهک حل میکردم، در اعماق خلیج دفن میکردم، میباید او را در طوفان شن میپراکندم، خاطراتش را از اذهان محو میکردم. کاری میکردم گویی هرگز وجود نداشته است. طاهر این موضوع را میدانست. میدانست که دشمن دارد. شما جناب سروان این مطلب را هرگز نفهمیدید. این لطف و مرحمت ما نبود که او مرتکب کاری نشد. ما با دشمن خود با عدالت رفتار میکنیم، عدالتی با بغض و کینه، با شقاوت و بی رحمی – و با احساس لذت و شادی. شاید آن منشی ریز اندامی را به یاد داشته باشید که مثل بایگان کوتاه قدّ ما احمق بود. هیچ خبری از مأموریتمان نداشت وما او را به عنوان منشی انتخاب کرده بودیم. خشکه مقدسی بود مثل شما جناب سروان، او روح حساسی داشت، واقعاً حساس، احمقتر و خجالتیتر از شما. وقتی به الجزیره رسید و نزد من آمد خیلی آرام بود و فکر میکرد دستانش هرگز آلوده نخواهد شد و تا اندازهای از گناه در امان خواهد بود. خودش را به من معرفی کرد. شغلی برایش درنظر گرفتم. از میان پنجرهها دریا را تماشا میکرد ودرختان برگ بورا در باغ. نمیتوانست لبخندش را پنهان کند. فکر میکنم هرگز چنین روشنایی و فضایی را ندیده بود. شادمانی زیادی از زنده بودن داشت. گویی قبلا هرگزچنین لحظاتی برایش وجود نداشته است.
[1] – درسال 1962 الجزایر با بیش از یک میلیون قربانی از جمعیت سیزده میلیونی خود به استقلال دست یافت. بن بلا اولین رئیس جمهور این کشور که تمایلا ت دموکراسی خواهانه داشت پس از سه سال با کودتای همرزم خود سرهنگ بومدین که تمایلات سوسیالیستی داشت برکنار، زندانی و تبعید شد. بن بلا در سال 2012 در 96 سالگی درگذشت. بومدین بخش صنعت و کشاورزی را دولتی کرد. حکومت نظامیان پس از او نیز ادامه یافت و مدت ها این کشور دچار جنگ های داخلی و کشتار های بی رحمانه گردید.
[2]-درآمدی به فلسفه نوشته دکتر میر عبدالحسین نقیب زاده
[3] – andereani
[4] – Saint – Eugene
[5] – El – Biar
[6] _ ارتش آزادیبخش ملی Armee de Liberation Nationale “A.L.N”
[7] – Degorce
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.