آخرین روزهای زندگی آلبر کامو

ژوزه لانزینی

ترجمۀ عباس عبدالملکی

این کتاب روایتی است که آخرین روزهای آلبر کامو در آن تداعی شده‌. نویسنده با دقت خاصی به آن پرداخته است. او این آخرین سفر را با وفاداری به واقعیت شرح می‌دهد؛ همان واقعیتی که در آثار مختلف، مقالات مطبوعاتی یا شهادت‌های گوناگون در چارچوب کتاب‌ها یا کنفرانس‌های دیگر تداعی شده است. این شاهدان _خویشاوندان و دوستان کامو، منشی، هم‌قطارها یا همکارانِ روزنامه‌نگارش_ به نویسنده اجازه داده‌اند حکایت‌هایی را بیان کند که هدفشان نشان دادن اوج انسانیتِ این مرد آزاد از جهان باشد.

این کتاب که موضوع اصلی‌اش سکوت مادر است، موقعیت‌هایی را به نمایش می‌گذارد که ممکن است کامو را در مواجهه با سرنوشتی که به نظرش قطعی نبود تصور کند. این واقعیت که ذهن نویسندۀ بیگانه یا کالیگولا را به خود مشغول کرده، همیشه درون این رمان‌نویسِ روزنامه‌نگار و فیلسوفِ انسان‌گرا زنده بوده است.

  • از متن پیشگفتار کتاب

 

125,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 250 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

عباس عبدالملکی, ژوزه لانزینی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

اول

تعداد صفحه

167

سال چاپ

1402

موضوع

ادبیات فرانسه

وزن

200

کتاب «آخرین روزهای زندگی آلبر کامو » نوشتۀ ژوزه لانزینی ترجمۀ عباس عبدالملکی

گزیده ای از کتاب

پیشگفتار

این کتاب روایتی است که آخرین روزهای آلبر کامو در آن تداعی شده‌. نویسنده با دقت خاصی به آن پرداخته است. او این آخرین سفر را با وفاداری به واقعیت شرح می‌دهد؛ همان واقعیتی که در آثار مختلف، مقالات مطبوعاتی یا شهادت‌های گوناگون در چارچوب کتاب‌ها یا کنفرانس‌های دیگر تداعی شده است. این شاهدان
__ خویشاوندان و دوستان کامو، منشی، هم‌قطارها یا همکارانِ روزنامه‌نگارش __ به نویسنده اجازه داده‌اند حکایت‌هایی را بیان کند که هدفشان نشان دادن اوج انسانیتِ این مرد آزاد از جهان باشد.

این کتاب که موضوع اصلی‌اش سکوت مادر است، موقعیت‌هایی را به نمایش می‌گذارد که ممکن است کامو را در مواجهه با سرنوشتی که به نظرش قطعی نبود تصور کند. این واقعیت که ذهن نویسندۀ بیگانه یا کالیگولا را به خود مشغول کرده، همیشه درون این رمان‌نویسِ روزنامه‌نگار و فیلسوفِ انسان‌گرا زنده بوده است. ازاین‌روست که تصمیم گرفته‌ایم مجموعه‌ای از نقل‌قول‌های آثار کامو را برگزینیم. این نقل‌قول‌ها، در بین صفحات، می‌آیند و داستان را با حقیقت کلماتش تغذیه می‌کنند. این نقل‌قول‌ها، که اغلب کوتاه و مختصرند، بین گیومه قرار گرفته‌اند تا از کل داستان تفکیک شوند. اگر تصمیم گرفته‌ایم ارجاعات را نیاوریم ازآن‌روست که با ارجاعات در پایین صفحه خواندن قطع نشود. امید است که این نقل‌قول‌ها ما را به (باز)خوانی آثار کامو و کشف دوبارۀ سکوتی وا‌دارد که باعث غنای اثرش می‌شود.

 

آپارتمان سایه‌ها

«خیلی جوونه…» فقط این دو کلمه را گفت و تا می‌توانست سعی کرد آنها را خوب ادا کند. دو کلمه پس از سکوتی طولانی؛ سکوتی که همچون بیابانی در آن جملات ناگفته‌، غمگین و مبهمِ بسیاری نهفته بود. نتوانست گریه کند. گوی آتشین بزرگی راه گلویش را بسته بود و داشت تا اعماق جانش را می‌سوزاند و اشک‌‌هایش را می‌خشکاند. برادرزاده‌هایش پل[1] و لوسیِن[2] کمی عقب ایستاده بودند و از اینکه گریه و زاری نمی‌کرد کمی متعجب بودند. آن دو بی‌حرکت همدیگر را در آغوش کشیدند و منتظر ماندند، درحالی‌که نمی‌دانستند چه بکنند و چه بگویند، حتی نمی‌دانستند چه رفتاری کنند.

نگاه پیرزن بی‌اختیار به عکس روی کمد افتاده بود. او آنجا بود، در بارانیِ یخ‌زده‌اش با سیگاری در دست و نگاه یک‌وری‌اش؛ نگاهی که نمی‌توانست با نگاه مادرش تلاقی کند. نگاهش از مهر و بی‌خیالی است. نگاهی که بسیاری معتقد بودند بی‌تفاوتی‌ای را در آن می‌خوانند که او هیچ‌وقت انکارش نکرده بود، شاید برای اینکه مجبور به توجیه این «ناتوانی ذاتی» نباشد که از لحظات طولانی بی‌گفت‌وگوی کنار مادرش به ارث رسیده… موهای پیرزن سفید شده بود و صورتش گود افتاده بود، اما بینی کوچکش را صاف نگه داشته بود و نگاهی گرم و زیبا با چشمانی بلوطی داشت. با این همه، «در این چهره چیزی بود که آدم را شگفت‌زده می‌کرد. نه اینکه فقط از آن نقاب‌هایی باشد که خستگی یا هر چیزی شبیه به آن موقتاً بر چین‌وچروک صورتش کشیده باشد، نه، بیشتر نوعی حالت گیجی و حواس‌پرتی بود که برخی بی‌گناهان همواره بر چهره دارند، اما در اینجا، در چهرۀ این زن، به صورت گذرایی روی زیبایی چهره‌ نمایان می‌شد.»

 

آپارتمان کوچک که بوی سوپ، موم و رطوبت می‌داد تاریک بود. فضای این اتاقی که شیشه‌های تنها پنجره‌اش با عبور تراموا به لرزه می‌افتاد گرفته و خفه بود؛ تراموایی که با به صدا درآوردن سوتش لحظه‌ای هیاهوی همیشگی خیابان را قطع می‌کرد. این سروصدا مزاحم پیرزن نبود. او ناشنوا بود و خیلی وقت بود که دیگر فقط با لرزش می‌شنید، یا با نگاه؛ با همۀ اعضای بدنش گوش می‌کرد، بی‌آنکه صداهای روزمره را تشخیص دهد.

مادر که قاب عکس را در دستان پرگره‌اش و به سمت نور کم‌فروغ پایان روز گرفته بود مدام تکرار می‌کرد: «واقعاً خیلی جوونه…»، «آلبر! آلبرِ بیچاره! مثل پدرش… هر دو چقدر جوون بودن…»

 

برادرزاده‌ها به یکدیگر نگاه می‌کردند و با لب‌ولوچه‌های آویزان شک و تردیدشان را نشان می‌دادند. واقعاً آلبر هنوز جوان بود… چهل‌وهفت سال! آدم نباید در این سن و این‌قدر دور از خانه‌اش بمیرد. اما سرنوشت این بود…

نگاه پیرزن، تقریباً غریزی، به قاب دیگری که به دیوار آویخته بود افتاد: مدال نظامی پدر که در نبرد مارن[3] جان باخت. پیرزن کمی سرش را تکان داد و یک بار دیگر احساس کرد یتیم و بیوه شده است.

دستانش را که براثر رماتیسم از ریخت افتاده بودند به قاب کوچک چسباند. حتماً می‌خواست صحبت کند. اما بلد نبود. هیچ‌وقت بلد نبود. او همیشه در این سکوتِ تغییرناپذیرِ آدم‌هایی زندگی کرده بود که کلمات را نادیده می‌گیرند، به حدی که از آنها می‌ترسند، به حدی که قبول می‌کنند دیگر چیزی درباره‌شان نگویند، چراکه در اهلی کردنشان ناتوان‌اند.

در این لحظه داشت جنب‌وجوش خیابان را دنبال می‌کرد، بی‌‌آنکه چشم از آنجا بردارد. طبق عادتش دستمال کوچکی را دور انگشتانش می‌پیچاند و دوباره باز می‌کرد، دستمالی که احتمالاً بعدها روی یکی از مبل‌های اندک اتاق جا می‌گذاشت.

به این ترتیب خاطرات به یادش می‌آمدند… همه‌چیز به‌سرعت از هفت نوامبر ۱۹۱۳ سپری شده بود. آلبر ساعت دو نیمه‌شب به دنیا آمده بود. رنج فراوان در شبی سرد و گِلی، در این کالسکه‌ای که همواره در جاده‌های ناهموار پیشروی می‌کرد و می‌نالید. و بعد به دنیا آمده بود. خیلی آرام. بدون کمترین گریه‌ای. دومین پسر بعد از لوسیَن[4] که دیگر سه سالش بود… خوب بود! پدر خوشحال بود. مادر هم همین‌طور. همه‌چیز از قبل برای استقبال از بچه در خانۀ محقر موندووی[5] برنامه‌ریزی شده بود. پدر در تاکستان منطقۀ شپو دو ژاندارم[6] به کار شراب‌‌شناسی مشغول بود. این روستای زراعتی، واقع در غرب الجزایر و نزدیک بُن[7]، بسیار دلنشین و دلچسب بود. همه در آنجا زندگی راحتی داشتند. هوای روستا تازه و مطبوع بود. تقریباً هیچ مالاریایی نبود. اما چشم آلبر کوچولو مشکل داشت و پزشک خانواده نگران بود. توصیه کرده بود به الجزیره بروند که مراقبت‌های پزشکی در آنجا بهتر بود. پس مادر در ماه ژوئیه با دو فرزندش در خانۀ مادرش مستقر شد که آپارتمان کوچکی در بلکور[8] بود؛ محله‌ای نه‌چندان دور از مرکز الجزیره. مادربزرگ کمی سنگدل بود. اما این تنها راه زندگی‌اش بود. وقتی کسی به‌تنهایی نُه بچه را تربیت کند، نمی‌تواند احساسی رفتار کند یا در باب آموزش بیهوده جر بحث کند. در واقع، او خیلی بدجنس نبود، حتی اگر وقتی بچه‌ای مرتکب خطایی می‌شد و محکم با شلاق کتکش می‌زد.

[1]. Paule

[2]. Lucienne

[3]. Marne

[4]. Lucien

[5]. Mondovi

[6]. Le Chapeau de Gendarme

[7]. Bône

[8]. Belcourt

موسسه انتشارات نگاه

کتاب یک تابستان با مونتنی نوشتۀآنتوان کومپنیون ترجمۀ محمدنقی گرمه‌ای

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “آخرین روزهای زندگی آلبر کامو”