آراز

عبدالله شایق
ودود مردی

جمعیت به پیش خیز برداشت. اندکی بعد در نزدیکی کاخ ایستادند و منتظر پاسخ تزار شدند. از کاخی که به وعده‏هایش امید بسته بودند، با آتش تیراندازی پاسخ گرفتند. هزاران کارگر بی‏گناه در خون خویش غلتیدند. صدای این تیراندازی در سراسر روسیه پراکنده شد. حتی از کوه‏های مغرور سر به فلک کشیدة قفقاز، که به ابرها سر می‏سایید، گذشت و خیزاب‏های نیرومند آن باکو، مرکز مناطق نفتی کارگری آذربایجان را درنوردید. همه شاهد لطف خونین تزار بودند. به‏ویژه کارگران فهمیدند و با تمام نیرو به انقلاب چنگ زدند…

 

290,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

ودود مردی, عبدالله شایق

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

یک

قطع

رقعی

سال چاپ

1403

موضوع

ادبیات آذربایجان

وزن

500

کتاب “آراز” نوشتۀ عبدالله شایق ترجمۀ ودود مردی

گزیده‌ای از متن

فصل اول

1

نوای موزون سازی که، در زیر درخت انجیر نواخته می‌شد، در پیرامون پیچیده بود. ساز با چنان مهارتی نواخته می‌شد که نغمه‌اش چونان آب‌های خروشان و کف‌آلود همه‌جا را فرا گرفته بود. به‌ویژه هنگامی که آوای دلنشین خواننده با مفهوم زیبای ترانه و نوای آهنگین ساز درمی‌آمیخت، انسان به‌کلی خودش را در عالم دیگری احساس می‌کرد:

آتش کباب را میسوزاند

چشم سرمه را…

تیغِ دشمن بر تنِ مردِ دلاور نیست کارا

امان از بارشِ بارانِ تلخِ طعنهها!

 

سنگ و صخره را می‌شکافد و میآید

سیلِ دمان

جوانمردی «دست به دهان» در مسیل

میپلکد،

سیل، چهها که بر سرش نخواهد آورد!

 

او با چنان شوری ساز می‌نواخت و آواز می‌خواند که نه کسی را که وارد حیاط شد دید و نه پرسش او را شنید که گفت: «آراز، باز از طعنة چه کسی شکایت می‌کنی؟» او می‌کوشید با نواختن پردة نوای زیرِ ساز، چهچهة کئچیچی‌اوغلو[1] آوازخوان پرآوازة زمان خویش را به‌درستی بنوازد. آوای آراز مهمان را چنان مدهوش کرده بود که زیر درخت انجیر ایستاد و با نشاط ژرفی به آواز آراز گوش سپرد.

آراز سازش را بر زمین نهاد. مهمان را چونان چوب خدنگ در مقابلش دید و گفت:

ـ ا، شیدا، تو کجا، اینجا کجا؟ راه گم کرده‌ای؟

و چشمان آکنده از شگفتی‌اش را به او دوخت. شیدا پنداری از خواب بیدار شده باشد، چشمانش در آراز دوخته شد:

ـ زنده باشی، آراز، عجب صدایی داری! (سپس با دقت به دخمة کوتاه و سپس به نان و پیاز داخل سفرة او نگریست. این وضعیت پنداری فرصت مناسبی را برای وارد شدن به اصل مطلب فراهم کرده باشد، شیدا آن را از کف نداد و افزود:) فقر برازندة تو نیست. تو الان باید خانة خوبی داشته باشی، هر روز در حیاط زیر سایة درخت چنار بلندی بنوازی و آواز بخوانی… خدمتکارها کباب را داغ‌داغ با سیخ بیاورند و سر سفره‌ات بگذارند… تو هم آن را با شراب قرمز نوش جان کنی. نگاه کن، به این می‌گویند زندگی. وگرنه دخمة مرغدانی‌مانند و این انجیر کال و این سفرة فقیرانه اصلاً برازندة تو نیست. (شیدا با گفتن این سخنان دستش را با خودستایی به سینه‌اش کوبید و افزود:) یک نگاهی بهم بینداز، الان مثل خان زندگی می‌کنم.

آراز با صدای کلفتی توأم با پوزخند گفت:

ـ بنشین، بنشین، تو غصة مرا نخور، من به حرف‌های آدمی که با دست‌های لرزان سنگ و ترازو را چسبیده باشد، باور ندارم. امثال شما اگر پول روی پول نگذارید، دق‌مرگ می‌شوید.

شیدا نشست و پرسید:

ـ تو مرا این‌طور شناخته‌ای؟

آراز پاسخی نداد و لبخند زد:

ـ بگو ببینم، چه عجب از این طرف‌ها؟

ـ عجله نکن، می‌فهمی، اما حرفات خیلی بهم برخورد. من خیلی وقت است که عطای بقالی را به لقایش بخشیده‌ام.

ـ می‌دانم، می‌دانم!

ـ الان در معدن اصلان‌بیگ مقاطعه‌کاری می‌کنم، دو چاه برایش حفاری می‌کنم… کارم هم که…

آراز حرف او را برید:

ـ می‌دانم، حتی از سرقت تیر و تختة آنجا هم خبر دارم.

شیدا از این سخنان خشکش زد:

ـ تو این خبر را از چه کسی شنیده‌ای؟

ـ شنیده‌ام، بهم خبر دادند…

شیدا در اندیشه فرو رفت. او دیگر جرئت نکرد موضوع پیشنهادش را با آراز در میان بگذارد. پاسخ قاطع این آدم تهی‌دست ساده او را به‌کلی بُهت‌زده کرد. برای تغییر دادن صحبت یک تکه نان و پیازچه از سفره برداشت خورد و پرسید:

ـ آراز، فکر کنم این نان باید از آرد خودتان باشد؟

ـ درست است، یک قطعه زمین دارم، هر سال می‌کارم.

ـ کارهای معدن که این‌طور توسعه می‌یابد، این زمین‌ها باارزش می‌شوند!

آراز با پوزخند گفت:

ـ آن زمان ما هم معدنچی می‌شویم!

ـ نگاه کن، زمین‌های رامانا، بالاخانی، صابونچی، بی‌بی‌هیبت و سوراخانی[2] هر روز ترقی می‌کنند. هرکسی که بگوید هر دسیاتین[3] هزار منات، به دهانش می‌زنند.

ـ خُب، این باغ‌ها تخریب می‌شوند، زمین‌ها به فروش می‌رسند، پس مردم چه‌کار باید بکنند، آنها که از این کار فایده‌ای نمی‌برند.

ـ کاش زمین ما هم نفت‌خیز باشد. می‌دانی که زمین‌های ما مثل شن‌زارهای عربستان بی‌آب و علف است. باغداری و زراعت در این زمین‌ها، مثل گور کندن با سوزن است. اگر نفت استخراج شود، زمیندار زمینش را می‌فروشد و ثروتمند می‌شود. بی‌زمین هم کارگری می‌کند و حرفه‌ای یاد می‌گیرد. مرا نگاه کن، به قول تو ببین از بقالی به کجا رسیده‌ام. مقاطعه‌کار معدن‌ هستم. برای اصلان‌بیگ چاه نفت حفاری می‌کنم. کارم خیلی خوب است. اما من به یک آدم درستکار و دلاور احتیاج دارم. به همین دلیل هم پیش تو آمده‌ام.

[1]. کئچیچی‌اوغلو محمد (1864 شوشا ـ1940 قوبا). آوازخوان مشهور آذربایجان. او در سال 1904 از زادگاهش به شهر باکو مهاجرت کرد. پس از حاکمیت آذربایجان شوروی کئچیچی‌اوغلو محمد با تمام قوا به فعالیت پرداخت و دانش خود را در راه گسترش موسیقی آذربایجان به‌کار گرفت. در سال 1926 به درخواست عُزیر حاجی‌بیگوف به کنسرواتوار دولتی آذربایجان دعوت شد.

[2]. مناطق نفتی باکو.

[3]. برابر با 09/1 هکتار.

کتابانتشارات نگاه

کتاب “آراز” نوشتۀ عبدالله شایق ترجمۀ ودود مردی

اینستاگرام نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “آراز”