در آغاز کتاب می خوانیم :
به یاد همه یاران و همرزمانم در نهضت مقاومت، به خصوص:
- به یاد مر Mehr، که روز 17 اوت 1944 در راه تبعید به بوخن والد، کنار راهآهن، به ضرب گلولهای که به پشت گردنش شلیک شد کشته شد؛
- به یاد دولیل Dilille _ معروف به دیه Dayet که در سلول گاز اشتروت هوف Strut_hof از پا درآمد؛
- به یاد بودویل Boudeville که در آشویتس Auschwietz اعدام گردید؛
- به یاد مارزولییر Marzolires که به هنگام فرار از اردوگاه اسیران، در آتش شعلهافکنها خاکستر شد؛
- به یاد پاشو pachot که در کورهی آدمسوزی ناپدید گشت؛
- به یاد همهی یاران اعزام شده به کار اجباری: به یاد همهی آنها که زیر ضربههای تازیانه مردند، آنها که از گرسنگی مردند، آنها که از نومیدی مردند، آنها که بر دارها مردند یا در کورههای آدمسوزی نابود شدند؛
- به یاد دوستم هنری رفی[1] از مردم ممالک متحدهی آمریکا _ که روح نهضت مقاومت را توانسته بود دریابد.
عالم زندهها…
عالم ما…
آنچه در این اوراق میخوانید «سرگذشتی» نیست که براساس زندگی در بازداشتگاههای تمرکز اسیران نوشته شده باشد. نیز این اوراق از آنچه در «اردوگاههای مرگ» شنیده و دیده شده یا خود بر سرگذشته است روایتی نمیکند.
این اوراق، تنها و تنها رونویس چیزهایی است که من در جریان یک سال گرفتاری خویش، در سلول انفرادی و اردوگاههای کار اجباری، شتابآلوده بر پاره کاغذهایی یادداشت کرده، توفیق یافتهام از شبیخونهای مکرر زندانبانانشان درامان نگه دارم بیآنکه اکنون، هیچگونه دستی در آن برده باشم حتا در نحوهی بیان آن.
در این یادداشتها، بیش از هر چیز روی سخن با عزیزانی است که من در طاقتفرساترین لحظات آن آزمایش محنتبار، احساس میکردم که آنگونه سخت به دستان کودکانهشان آویختهام. با دست راستم به دستان ایزابل و به دستان ژروم با دست چپم،ما میخواهیم که، دست کم، فرزندان ما از آنچه برما گذشته است آگاه باشند و این حقایق را هرگز از یاد نبرند.
نیز در این یادداشتها روی سخن با کسانی است که از آن دوران محنت و درد، در تاریخ زندگی خویش فصلی مشترک یافتهایم. و اکنون این کلمات، با همهی نارسایی خویش آن دنیای ناانسانی را که ایشان نیز در آن درهم شکستهاند و خرد و متلاشی شدهاند، بار دیگر بر پای میدارد. زیرا تنها و تنها هم این گروهند که میتوانند آن را چنان که بود در خاطرهی خویش تجسم دهند. با نابینایی که هرگز مردمکانش از تابش نور تأثر نپذیرفته است چهگونه از رنگها حکایت توان کرد؟
و سرانجام، در این یادداشتها روی سخن با همه آن کسانی است که به حقیقت با ما در این اعتقاد همداستانند که اگر مشیتالهی بر این قرار گرفته است که از اسیران بوخن والد، اشتروف هوف، داخاو، آشویتس، برگن بلزن و دیگرکشتارگاهها چند تنی جان به سلامت ببرند، تنها از برای آن بوده است که اینان بیهیچ فتوری صدا بر دارند، از آنچه در این معابر دوزخ گذشت پرده برگیرند، و بر آنچه که دستکار عاشقان حکومت سرنیزه و زور بر میلیونها تن مردم بیگناه رسید، شهادت دهند.
ما، هم از آن دم که آزادی یافتیم، بر آنچه به ما رفت قلم عفو کشیدیم… بخشیدن؟ _ آری بخشیدیم. اما فراموش کردن _ نه! هرگز فراموش نمیکنیم!
غوطه خوردن در خاطرههای بیمارگونهی خویش، هرگز با احساس لذتی همراه نیست. ولیکن مصائبی هست که اثر آن هرگز محو نمیشود، نه بر روح، نه بر دل، و نه بر کالبد آدمی. با این وجود _ به رغم نومیدی خوفانگیزی که گاه گاه دل و جان ما را میآکند و روحمان را به جانب تباهی و خشکی میکشد _ ما بازگشتگان از مسلخ را میباید از این که توانستهایم «به بازی با بازیچهی زندگی» ادامه دهیم بسی رضایتمند و دلشاد دانست.
ما برای این بازگشت بیش از آنچه در توان و جسم و روح آدمی است مبارزه کردهایم. ما در این مبارزه یک دم از پا ننشستیم و پنداشتیم «آزادی» به ما امکان خواهد داد که هر چیز را بدان گونه که به هنگام گرفتاری وانهاده بودیم بازیابیم. پنداشتیم که چون آزادی را بازیابیم، هم بدان دنیایی که در آن تولد یافتهایم و در آن رشد کردهایم و در آن زیستهایم باز میگردیم. چه زود دریافتیم که دیگر هیچگاه به بازیافتن راه آن دنیا توفیق نخواهیم یافت. چه زود دانستیم که رد دنیای خود را الیالابد گم کردهایم.
بیآنکه سربگردانیم و به زیر پای خویش نظری کنیم خود را به ناخن و چنگ و دندان بالا کشاندیم تا در اعماق لجه درهم نشکنیم، اما هنگامی که سرانجام، شد آن زمان که از کناره نگاهی در آن کنیم، دریافتیم که _ دریغا! آنک ماییم در اعماق لجه، که راه به ساحل نجات نبردهایم و دیگر هیچگاه راه به ساحل نجات نخواهیم برد!
سعادت بازیافتن خویشان و کسان و بازگشت به دیار زندگان نه بدان قدر بود که امید میداشتیم. بسا که، سنگ کفهی شور بختیهای ما وزینتر از آن بود که میپنداشتیم. و بسا که این سنگینی، در روح ما شکستی نه از آن گونه آورده است که، دیگر ترمیم پذیرد!
آمیزش با کودکان، تلاش روزانه معاش، محبت عزیزان، موسیقی، و همین تماشای ساده طبیعت، دردهای ما را تسکینی است، با این همه لحظاتی پیش میآید که دیگر هیچ چیز و هیچ کس نمیتواند دستگیرمان شود.
همه دستها بیثمر رهامان میکند و ما، تنها، قدم به راهی میگذاریم که در آن هیچ کس نمیتواند همگاممان شود مگر آن کسی که خود، دوشادوش ما این راه صلیب را درنوردیده باشد.[3] آنگاه صدای او، فقط حضور او _ بیآنکه کمترین چیزی بگوید کفایتمان میکند، چنان که گویی تنها یک یادآوری کلی از آن روزهای تباهی و ویرانی میتواند ما را به احساس این حقیقت رهنمون شود که اکنون دیگر از دوزخیان نیستیم و خداوند از درگاه خویش طردمان نکرده است.
علیرغم ناشایستگی ما نسبت به همه چیز، شاید مدلول این صلیبی که هزاران هزار کس از عادیترین مردم بر دوش خویش کشیدهاند و همچنان نیز بر دوش میکشند این است که نام خدا را بر لوح خاطر ما نقش کند، و ندامت از آنچه را که به برادران خویش روا داشتهایم در ضمیرمان جای دهد، و ما را با آنچنان نیروی اخلاقی مجهز کند که در برابر هر آنچه بتواند بار دیگر _ از هر جا و به هر صورت که باشد _ دل و جان انسانی را مورد تهدید قرار دهد، قامت به مقاومت برافرازد.
بازداشت
این جملهی «شناسنامهتان!» که با لحن آمرانه و در عین حال مضطربی ادا شد، تا عمر دارم توی گوشهایم صدا خواهد کرد. اضطرابشان از این است که مبادا من مسلح باشم، یا نکند عدهای از «آدمکشها» هوایم را داشته باشند و ناگهان بریزند سرشان حسابشان را برسند.
خلاصه، با این وضع، دو تا مفتش که هر دوشان پیرهن ابریشمی صورتی کمرنگی پوشیدهاند، با ترس و لرز مرا تفتیش بدنی میکنند.
با وجود این که شناسنامهام را خواستهاند، مجال پیدا نمیکنم آن را ارائه بدهم.
از دو تا گشتاپو[4] آلمانی که بلافاصله آنجا سبز شدهاند، یکیشان لولهی تپانچهی خودکارش را به پشتم فرو میکند. و دیگری دست راستم را میپیچاند به پشت سرم و میگوید:
_ «حماقت نکنی که برات گرون تموم میشه!»
جوانکهای پیرهن صورتی مثل مجسمه بیحرکت کنار پیادهرو ایستاده بودند و تا چشمشان به من افتاد چشمکی به هم زدند، و من همان دم حضور گشتاپوها را احساس کردم. اما وقتی فکر کردم که اوراق هویت ساختگیام قرص و محکم سرجایش است، کمی امیدوار شدم. با وجود این، وقتی از خیالم گذشت که دیگر همه چیز برایم تمام شده، یک لحظه احساس سبکباری عجیبی کردم.
خب. من هم تو تله افتادم و گرفتار شدم. مأموریت من هم به آخر رسید و تمام شد. مورد تعقیب قرار گرفتنها و خیط کردنها. همهاش تمام شد. اینی که آدم بر اثر نگاه اتفاقی رهگذری احساس کند سطلی از آب یخ پس گردنش ریختهاند، تمام شد.اینی که آدم به تصور آنکه اتوموبیلی تعقیبش میکند بند دلش پاره شود،و اینی که آدم بر اثر شنیدن صدای پایی غیرعادی به دنبال خود جگرش را توی حلقش تصور کند تمام شد. به صدای دری که ناگهان برهم کوفته شود از جا جستن، و از زنگ تلفنی که ناگهان طنینافکن شود قبض روح شدن. همه چیز و همه چیز و همه چیز تمام شد.
گشتاپوها مرا میبرند. و آن دو مأمور پلیس وانمود میکنند یهودایی[5] را هم که همراه من است دارند جلب میکنند.
این رذل از یک خانواده اشرافی قدیمی است که در مقابل چند صد هزار فرانک[6] مرا به گشتاپو فروخته است. در مدرسه علوم سیاسی، همشاگردی بودیم. و در نظام توی یک دسته خدمت کردیم.
این اواخر که مدت زیادی بیسروسامان بود و نان شب نداشت، تا آنجا که مقدورم بود بهاش کمک کرده بودم. برای بچههای من «نفسش در میرفت» و اغلب روزها شام و ناهار را در خانه ما پلاس بود. زن جوانی را که همسر یک افسر نیروی دریایی و مأمور گشتاپو است به صفوف نهضت مقاومت داخل کرده و مسئولیت توقیف بیش از پانزده نفر از رفقای ما _ که بسیاری از آنها کشته شدهاند_ برعهدهی اوست.
مرا مانند بقچهای به داخل یک ماشین سیتروئن سیاه رنگ میاندازند که لکه بزرگی از خون روی تشک خاکستری رنگش خشکیده است. لابد ماشین را به انتظار من توی یکی از کوچههای مجاور پنهان کرده بودند.
لکهی خشکیدهی خون، در نظر من، نشانهای است از آنچه انتظارم را میکشد.
پرچم قرمز، با دایرهی سفیدی در میان آن و علامت سیاه S.S[7]. کوچه سوسه.
دو نفر مأمور انتظامات که دم در ایستادهاند به من نگاه میکنند. انگار تو دلشان میگویند: «این هم یکی دیگر.»
آیا رنگم پریده؟
سعی میکنم خودم را قرص نگه دارم.
حالا توی حیاط هستیم. دستهایم را از عقب دستبند زدهاند. آدم هرچه خوددار باشد، باز از اینکه در چنین وضعی گرفتار است فشاری رنجآور در دل خود احساس میکند. احساس ننگ و بدنامی میکند.
آسانسور.
یک سرباز ایتالیایی که مأمور زندان است ازم میپرسد: «_ واسهچی آوردنت اینجا؟ مقاومت؟[8]»
جوابش را نمیدهم.
سرباز دوباره به حرف در میآید: «_ مقاومتیها وضعشون از اونای دیگه بدتره… آزادیشون با خداس!»
لابد این حرف را برای همه آنهایی که توی این هچل میافتند تکرار میکند.
حال احمقانهی موشی را دارم که نمیتواند در تله را باز کند. و سادهتر بگویم: حال «آقایی» را دارم که «خودش را لو داده باشد!»
ناگهان در خودم احساس خستگی شدیدی میکنم. در یک لحظه، همهی خستگی این ماهها و سالهای پر از تلاش و دوندگی و دوندگی، پر از دلهره و پریشانی، پر از رنج و ادبار، پر از امید و خشم و مبارزه به جانب من هجوم میآورد.
_ میدونین واسه چی آوردنتون اینجا؟
_ خیر.
_ بسیار خوب، خواهیم دید!
سه تا پنج مأمور گشتاپو، در ظرف چند ثانیه جیبهای مرا خالی میکنند و همهی محتوی آنها را میریزند روی میز.
_ این چیه؟
_ چند تار از موهای پدرمه.
و پدرم در بستر مرگ جلو نظرم میآید. از مرگش تقریباً نه ماه میگذرد.
_ این یکی؟
_ چند تار از موهای دخترمه.
و دخترم به نظرم میآید. دو ماه پیش بود. موقعی که از پو[9] به پاریس برمیگشتم حدس میزدم که دیگر او را نخواهم دید و برای آنکه متوجه تأثر شدید من نشود، سرش را به آغوش گرفته بودم و موهایش را میبوسیدم.
این پیپم و این هم کیف بغلم. نامه از مادرم و یک عکس با همقطارهایم در پیاده نظام.
_ لشکر چندم؟
_ بیست و ششم.
_ آها، آها، با یکی از افسرهای این لشکر خیلی ایاغم.
_ کی؟
_ تو رو آوردن اینجا که جواب بدی، نه این که سؤال کنی!
از پنجرهی باز، آسمان آبی را میبینم که چه زیبا، چه زیبا، و چه باشکوه است!
_ کی دوباره آسمونو میبینم! اصلاً یعنی دوباره آسمونو میبینم؟
تازه حالا متوجه میشوم که هیچ وقت، آن طور که باید قدر یک سپیدهدم زیبای ماه مه را ندانستهام.
و امروز… افسوس! افسوس که امروز برای چنین کاری بسیار دیر است!
در یک گنجهی تنگ که درش با دو شبکه سنگین آهنی به رویم بسته شده است محبوسم. دستبندهایی که از طرف تو خارهای فولادی نوک تیز دارد، پوست مچهایم را آش و لاش کرده است. از درد و اندوه به خدا رسیدهام.
گرداگرد من، دیوارها پر است از خطوطی که به یادگار نوشتهاند:
آن دو موجود عزیز من حالا کجا هستند؟
پسرهای من انتقام مرا خواهند گرفت؟
برای خاطر زنم که آن همه دوستش میدارم.
تا آخرین دم شجاعتم را حفظ خواهم کرد.
بگذار بچههای من به پدرشان افتخار کنند!
رفیق! شهامت داشته باش و هیچ چیز را بروز نده.
و چیزهای دیگر…
استنطاق یکنواختی را، ده پانزده مرتبه پیاپی تجدید کردهاند… همیشه همان سوآلها، منتها به وسیله آدمهای مختلف:
_ آلمانی بلدی؟
_ نه.
_ مزخرف میگی! تو آلمانی خوندی.
_ به پو رفته بودی چه کنی؟
_ پس از یک بحران فشار خون، ناچار شدم واسه استراحت برم اونجا.
_ چرت میگی! مأموریت داشتی که با افراد نهضت مقاومت تماس بگیری.
_ در فلان تاریخ، خانهی کوچه مونسیور را برای چی تخلیه کردی؟
_ میخواستم بروم به سانتر برای دیدن قوم و خویشهایم.
_ مهمل میگویی! فهمیدی تحت تعقیب هستی، گذاشتی در رفتی.
بعد از هر ده تا پانزده دقیقه استنطاق، مأمور پلیس میپیچد توی اتاق پهلویی و یکی دیگر از آن جا بیرون میآید. سر تا پای برگ بازجویی را همین جور سرسری مروری میکند و درست عین نفر قبلی اعلام میکند که:
_ خب. این حرفها واسه من یه پول سیاه نمیارزه. حالا دیگه میخواهم جدیتر دست به کار بشیم: من از اوناش نیستم که واسم قصه تعریف کنی و افسانه به هم ببافی!
با این حرف برگ بازجویی را که نفر قبلی پر کرده است پاره میکند میاندازد توی سبد و برگ دیگری توی ماشین تحریر میگذارد. و باز همان سوآل با همان ترتیبات.
میان ضربههای مشت و لگد و کشیدهیی که بعض جوابهای من به طرفم سرازیر میکنند، سرانجام، در ساعت هفت شب اجازه میدهند یک لیوان آب بنوشم.
_ آخ تونگ![10]
همه بلند میشوند.
مردی نیمهطاس و ریزه نقش، تقریباً پنجاه ساله، وارد میشود.
_ سلام آقای شمبون. از دیدارتون خوشوقتم! خیلی وقت بود که مشتاق زیارتتون بودم.
خب. حالا دست به کار میشیم… سرکارتوی نهضت مقاومت تشریف داشتین. نه؟
_ نه.
شلیک خندهها…
«مسیو شمبون! بذارین من آب پاکی رو بریزم رو دستتون: این پروندهرو نگاه کنین.» چه حجمی!
روی پوشه اسمهای مستعارم را میخوانم.
شمبون، معروف به ژان بلان
معروف به فرهمون
معروف به دومپییر
معروف به…
مرد ریزه نقش _ که بعدها فهمیدم یکی از صاحبمنصبان «ضد جاسوسی» است _ همینجور سرسری پرونده را ورق میزند.
_ حالا ببینیم؛ صفحهی 12: چهارشنبه 17 دسامبر ساعت 5 بعدازظهر شما را با آقای پ… دیدهاند.
پ… از ماه فوریه به اینور بازداشت شده. یعنی او چیزی گفته؟ شاید هم چیزی نگفته…
ر … هم بعد از ماه فوریه بازداشت شده است.
سوآلها یکی پس از دیگری میآیند. انگار فقط قصدشان روبهراه کردن جزییات مسائل است و با اصل آنها کاری ندارند. و برای همین است که از صفحهی 12 به صفحه 20 میجهند و از صفحه 20 به صفحهی 35:
«- پنجشنبه سوم فوریه ساعت 10 صبح در ایستگاه متروی راسپای مدت درازی با آقای ر… گفتوگو میکردید. صحبتتون راجع به چی بود؟»
به سلولی میاندازندم که یک بینوای دیگر هم آن تو هست.
کف سلول، همانجور روی خاک، دراز میشوم. همهی تنم به شدت درد میکند:
مچ دستهایم از فشار تسمههای آهنی، صورتم از زور کشیدهها و بدنم از ضربات شلاق.
از غصه دارم هلاک میشوم، و نمیتوانم جلو آه کشیدن خود را بگیرم.
همسلولم علت بازداشت خودش را برایم تعریف میکند. توی کافهیی از آلمانیها بدگویی کرده. شغلش فروش ماهی حوض و لوازم صید است. خانوادهاش برای یک لقمه نان معطلند. اما امیدوار است یک ژنرال آلمانی که دو سه هفته پیش چند تا ماهی قرمز ازش خریده توصیهاش را کند.
خب… این هم برای خودش دلخوشکنکی است!
اولین شب زندان.
آه میکشم و آه میکشم و هر چه میکنم خوابم نمیبرد.
از تصور این که خانوادهام روزها و هفتهها و ماهها بیهوده چشم به راهم خواهند ماند، یأسی کشنده همهی وجودم را پر میکند.
در نیم روشنی سلول، چیزی دستم را میگزد. کرم خاکی چاقی است که خورد و خوراکش به راه است.
منی که همیشه از این جور جانوران وحشت داشتم، حالا در اینجا از این که احساس میکنم «چیز زنده»یی در کنارم هست و با من سر «دوستی» دارد شاد میشوم.
صبح: نان سیاه.
ناهار: آب زیپویی به اسم «سوپ» یک لقمه هم نمیتوانم بخورم.
ساعت سه: حمام. در طول سه ماه اقامت در زندان فرهن، این حمام اولی و آخری است.
زیر دوش، چتربازهای متفقین را میبینم. با آن یکی که بهام نزدیکتر است حرف میزنم:
_ باز جای خوشبختیش باقیه که دست کم تنها نیستم… در غیر این صورت بیگفتوگو دیوونه میشدم.
میگوید: «آخ! من هشت روز تک و تنها تو مجرد بودم.»
چه طور توانسته بود هشت روز تک و تنها توی مجرد سر کند؟ هشت روز بدون این که چیزی بخواهد، بدون این که چیزی ببیند، بدون اینکه چیزی بشنود، بدون این که کسی باشد با آدم دو کلمه حرف بزند… هشت روز زنده توی قبر!
از حمام بیرون میآیم. دیگر مرا به همان سلولی که بودم نمیبرند. در طبقهی دوم دری را به رویم باز میکنند: سلول شمارهی 271. _ و، در به رویم بسته میشود.
تنها هستم. میان چهار دیوار که تنهاپنجره کثیف و سیاهش، در زاویه میان دیوار و سقف میخ شده است. خاصیت وجودی این پنجره فقط و فقط همین است که آدم میتواند بفهمد حالا روز است یا شب.
تنها. تک و تنها. سه ماه تمام تنها. بی یک تکه روزنامه که صد هزار دفعه بخوانیش، بدون این که یکی باشد تا باش اختلاط کنی، بدون این که بتوانی چیزی بنویسی، بدون این که چیزی باشد که بشنوی، چیزی باشد که ببینی… یک قبر. منتها، قبری که همیشه تاریک نیست.
از «بازجویی» برم میگردانند.
زندانیهای عادی، از پشت میلههای پنجرهی باز اتاقهای عمومیشان به مقاومتی[11]های بازداشت شده _ که مثل گونی ترهبار از ماشینها «خالی» میشوند _ نگاه میکنند.
یک زن و شوهر، پیش از آن که از هم جداشان کنند، شاید برای آخرین بار، یکدیگر را در آغوش کشیدهاند.
معلوم شد من جزو دسته دوم هستم: دسته محکومان به مرگ.
بهام میگویند غذای دسته دومیها از غذای دیگران هم نامأکولتر است. از طرفی چون من «زندانی مجرد بیملاقاتم» نه حق دریافت بستهیی دارم، نه اجازهی استفاده از کتاب، و _ طبعاً _ نه اجازهی نامه نوشتن و نامه گرفتن!
از ترس اینکه مبادا زندانیهای دستهی ما خودکشی کنند، چنگال که هیچ، قاشق هم بهمان نمیدهند. ناچار سوپم را همانطور با یقلاوی هورت میکشم.
قهوه: ساعت 7.
سوپ: ساعت 11.
نان و قهوه: ساعت 17.
غیر از این سه نوبت تقسیم غذا _ که آن هم از دریچهی میان در صورت میگیرد_ باقی اوقات را در سکوت محض میگذرانم.
در را با مشت میکوبند:
_ دادگاه، دادگاه…
نگهبان به حرکت در طول بند[12] ادامه میدهد، و این کلمه جلو درهای دیگر به گوش میآید:
_ دادگاه، دادگاه…
پس دوباره باید برای «بازجویی» حاضر شد. یا در کوچه سوسه. یا در بولوار فلاندرن. این کلمهی «دادگاه» که در طول بند طنین میاندازد، نمیدانم چه طور است که متهمان سیاسی دوره انقلابی 89 را به یاد من میآورد:
_ شماها هنوز درست نمیدونین که تو چه موقعیت وخیمی هستین… تنها راه نجات شماها از این وضع قربانی دادن هست و بس!
فقط خدا میداند که این تنها راه نجات، تا به امروز چند بار مورد استفاده قرار گرفته!
امروز، ششمین جلسهی محاکمه است.
یک ماشین مرسدس کالسکهیی مجلل، در حیاط گشتاپوی کوچه سوسه انتظار من و رفیقم را میکشد که اهل شاورون است و در نهضت مقاومت باهم توی یک دسته فعالیت میکردیم.
یکی از افسرها رادیوی ماشین را باز میکند:
_ این جا لندن است، بنگاه سخنپراکنی انگلستان…
و با ژست خشک ریشخندآمیزی میبنددش.
موقع حرکت، صورتمان را با نقابهایی میپوشانند… از وضع نوری که از پشت نقاب به چشمهایم میرسد این جور حدس میزنم که از میدان اتوآل گذشتیم و به طرف بوادوبولونی سرازیر شدیم.
افسر گشتاپو به رفیق شاورونی من _ که کنت[13] هم هست _ موقع سوار شدن به آسانسور، میگوید:
_ Bihe, Graf [14]
و بعد با خشونت مرا اسم میبرد: «شمبون!»
انتظار داشتم که دست کم مرا هم «همشهری» خطاب کند![15]
توی همه دنیا، هیچ چی سستتر و نااستوارتر از روحیهی یک زندانی نیست:
تا ساعت نه، خودت را خیلی قوی و نفوذناپذیر حس میکنی.
ساعت ده، وحشت و دلهرهات سر مویی کم و کاست ندارد. کامل کامل است!
بعد، پس از بررسی سادهی قضایا، برای این که امیدی به خودت بدهی دلایلی پیدا میکنی و آن وقت حس میکنی که تهت قرص است، انگار روی یک تخته سنگ خارا نشستهای. اما پنج دقیقه بعد، سر هیچ و پوچ، تخته سنگ خارات مثل شن صحرا خرد و خاکشیر میشود!
هرچه پیش آید خوش آید. دیگر باید تن به تقدیر داد.
برای زندگیم برنامهیی جور میکنم: هر روز صبح، کمی ورزش و ورجه ورجه _ اما از ماه دوم به بعد، دیگر قوه و قدرت ادامه دادنش را در خودم پیدا نمیکنم.
بعد از ورزش دور سلول قدم میزنم و «کتیبه»هایی را که خطاب به عزیزان خودم روی دیوارها نوشتهام _ و از بس خواندهام کلمه به کلمهشان را از برم _ «مطالعه» میکنم.
زحمت طاقتفرسایی کشیدهام تا توانستهام با نوک یک سوزن شکسته، و مغز مداد کوچکی (که مثل شیئی گرانبها لای درز ساروج کف سلول مخفی میکنم تا هنگام یورش پلیس برای جستوجوی زندانیها، از دستبردشان محفوظ بماند) این کتیبهها را روی دیوار سلولم نقر کنم.
گرسنگی دارد از پا درم میآورد.
همهی وحشتم از این است که این گرسنگی، دم به دم هم بیشتر میشود.
رفقای ناشناس «بالا» _ طبقه فوقانی _ که چون «مجرد» نیستند حق دارند بستههایی را که کس و کارشان میفرستند دریافت کنند _ خواستند با استفاده از هواکشی که توی دیوار هست چند دانه بیسکویت خشک برایم پایین بیندازند. افسوس! نخی که بیسکویتها را سرش بسته بودند پاره شد و بیسکویتها نمیدانم کجا افتاد.
چقدر بدبختم! گرسنگیم دیگر به صورت جوع درآمده. از رفقای طبقه بالا هم که برای خاطر من بیسکویتهایشان را از دست دادند به کلی قطع امید کردهام.
عجب وضع اسفناکی است؛ تمام روز نتوانستم فکر بیسکویتها را از ذهن خودم دور کنم.
چیزی ندارم بخوانم.
دو تیکه کاغذ مستراحی که صبح به صبح با قهوهی روزانه بهمان جیره میدهند بهترین وسیله تفریح و دفعالوقت است.
_ اینها چی ممکنه باشه؟ تیکههای یه روزنامهی آلمانی یا یه روزنامه فرانسوی؟… جخ تو این دو تیکه کاغذچی ممکنه نوشته باشه؟ خبرهای نظامی، مطالب ادبی، انتقاد تآتر، یا شایدم از بخت بد فقط یک اعلان…
اگر بختمان گفت و قطعهیی از یک روزنامه فرانسوی گیرمان افتاد، که دیگر نورعلی نور است!
پیش از آن که خودم را به خواندن ده پانزده سطری که بر دو روی این دو تکه کاغذ روزنامه چاپ شده است راضی کنم، یکی دو ساعت با خودم کلنجار میروم… سعی میکنم «تازگی» مطلب آن را _ تا وقتی که میتوانم طاقت بیاورم _ برای خودم حفظ کنم.
بعد از خواندن هم، باز میتوان برای کشتن وقت از آنها استفادههایی کرد، شمردن سطور آنها، شمردن کلماتشان، حروفشان… چند تا حرف الف چند تا حرف آ، و از هر حرف دیگر چندتا، توی این ده دوازده سطر به کار رفته؟
عطش «خواندن» نیز به اندازهی گرسنگی ارضا نشدهی «معده» رنجآور است.
خداوندا! آیا چه گناهان خود ندانستهیی مرتکب شدهایم! ای بسا همهی آن نیکیها که میپنداشتیم از ما به ظهور پیوسته، به جز غرور و خودبینی نبوده است!
بدیهایی که از سرشت گناهکار ما ظاهر شده است و نیکیهایی که میتوانستهایم و نکردهایم، یک به یک در خاطرهمان زنده میشوند.
آه که چگونه زیر بار این گناهان درهم نشکستهایم!
میباید ترحم خداوندی را به عجز و توبه طلب کنیم، باشد که به مهر از سرگناهان ما درگذرد.
بالاخره توانستم از طرف خانوادهام یک بلوز پشمی و یک جفت سرپایی دریافت کنم. از احساس آن که اینها را، پیش از آن که به دست من رسد، یکی از افراد خانوادهام _ هر که هست _ لمس کرده، هیجانی در روحم تولید میشود!
قراول، پاکت بیسکویتی را که تشکیلات بیسکویتسازی کوآکرز[16] میان زندانیان تقسیم کرده است، از سوراخی که میان در تعبیه شده به داخل سلول پرتاب میکند. درست مثل تکه استخوانی که جلو سگی بیندازند.
با وجود این، از اندیشه به عمل ناشناسی از یک سرزمین آزاد و مستقل که با ارسال مشتی بیسکویت، ناشناس دیگری را در ذروهی بدبختیهایش دلشاد میکند اشک در چشمهایم جمع میشود. احسان او، رشتهی شگفتانگیزی است که به وسیلهی آن، ما احساس میکنیم که هنوز پیوند ما و دنیای زندهها بریده نشده است.
آدم باید زندانی باشد و محکوم به مرگ باشد، تا بتواند همهی آن نیروی روحی را که دریافت هدیهیی از جانب یک انسان ناشناخته باعث برانگیختنش میشود احساس کند.
چه خوب بود اگر آدم میتوانست از تمام کسانی که روزی میتوانسته است محبتی به حالشان بکند و از آن دریغ ورزیده بخشش طلب کند.
چه خوب بود اگر آدم میتوانست رضایت وجدان خود را که در هیچ حالتی بدین اندازه پرتوقع و مشکلپسند نیست به دست آرد!
دست کم، برای خاطر آنها که دوستمان میدارند و از مرگ ما پریشانخاطر میشوند، میباید کوشید و از گرفتار شدن در چنگال مرگ جلوگیری کرد.
از فکر آنکه «پس از من فرزندانم چه خواهند شد» جراحتی دردناک و عمیق در قلب خود احساس میکنم. چهرهی آنها در برابر چشمانم مجسم میشود. پنداری آنجا جلو روی من ایستادهاند. صدایشان را میشنوم.
خدایا! خدایا! برای خاطر آنهاست، برای خوشبخت کردن آنهاست که من میخواهم زنده بمانم.
زندانی سلف من، با پشتکار و حوصله و بدون شک به کمک یک چیز نوک تیز، توانسته است سوراخ کوچکی دو برابر ته یک سنجاق در شیشهی کدر و موجدار پنجره به وجود آورد.
شیرینترین لحظات روز من، هنگامی است که خمیر نان را از روی این سوراخ بر میدارم و چند ثانیهیی از آنجا به بیرون نگاه میکنم: آنچه از آنجا دیده میشود، چشمانداز کوچکی است از یک مزرعه منداب که تا افق ادامه دارد.
یازدهم مه، هنگامی که مرا بدین سلول میانداختند مزرعه سرسبز بودو حالا زرد زرد شده است.
هربار که سوت اعلام خطر هوایی طنین میاندازد، فریادهای شادی و امید به نجات از سلولها به آسمان بلند میشود.
امشب عبور لاینقطع بمبافکنها خواب را از چشمان همهی ما گرفته است. با خودمان میگوییم: «کاش چتربازهای متفقین توانسته باشند با موفقیت پیاده شوند!»
حق ندارم به کلیسای زندان بروم. تقاضا کردهام اجازه بدهند کشیش زندان به سلولم بیاید. اما خدا میداند که تا چند هفته دیگر باید انتظارش را بکشم… زندانبانها از هر پنج تقاضای ملاقات کشیش، یکیش را هم زورکی قبول میکنند.
درست مثل خوکها که غرغرکنان پشت حفره آخور میایستند و انتظار میکشند تا خوکبان بیاید و نوالهی روزانه را در آخورشان خالی کند، دلواپس و مضطرب پشت سوراخ در ایستادهام و تو نخ چارچرخهیی هستم که پاتیل آب زیپو را در راهرو زندان حرکت میدهد!
_ «نکند من یادشان بروم!»
_ «نکند، بیاینکه علتش را بدانم امروز به من چیزی ندهند!»
_ «خدا جان! یک کاری بکن که امروز کمی غذا برام بدن!»
اما … چارچرخه؛ صدایش از آنورها میآید. نکند از جلو سلول من رد شده باشند؟
_ «آخ، نه. ممنونم، خدای مهربان من! ممنونتم!»
و دریچه، با صدای دندان قروچه مانندی باز میشود.
دعایم مستجاب شده، حالا من هم «غذا» خواهم خورد!
چهگونه امید میتوان بست.
به دنیایی که؛ در آن
از دو کس که به یکدیگر عشق میورزند
یکی به درستی آگاه است که معشوق را
واخواهد نهاد؛ و پیش از او
با زندگی بدرود خواهد کرد…
امید، بزرگترین جنون آدمی است!
این اندیشهی آلفردو وینیی[17] که روزگاری در نظرم چون حقیقتی انکارناپذیر جلوه داشت اکنون سرشار از غروری ابلهانه تجلی میکند.
نزول عیسای مسیح بر زمین، میباید ما را از نومیدشدن باز دارد، حتا در برابر مرگ عزیزترین عزیزانمان.
از آن روز که کالور[18] برپهنهی زمین قد برافراشت، امید دیگر جنون نیست.
لحظهها تا بدان حد توانفرساست و زندگی تا بدین پایه در رنج و شوربختی میگذرد… آیا با مرگ _ که تعبیر دیگر بازیافتن خویش در پناه خداوند است _ چه چیز ما به «خطر» میافتد؟ _ هیچ مگر اینکه روح و وجدان خود را شایستهی وصلی چنین عظیم نبینیم!
اندیشهی وینیی، انکار مطلق نجات است.
یک ماه تمام به اصرار و تقاضای پیاپی گذشت تا سرانجام کشیش زندان به سلول من آمد. کشیش، آلمانی است. تکه شکلاتی به من میدهد، دو کلمه حرف میزند و به دنبال کار خود میرود.
یک تپانچه خودکار، به وضعی نمایان، توی جیبش بود.
چه امیدها که از بابت دیدار او به دل خود داده بودم! _ افسوس که نه چیزی توانستم بگویم، نه استخوانی سبک کنم نه رسومی توانستم به جا آرم…!
به شدت سرخوردهام.
انگار اعصابم را عریان کردهاند و قطره قطره روغن جوشان رویش میریزند.
به هوا میجهم، و مشتهای گره کردهام را بر بستر کاهی فرسودهام میکوبم. هر لحظه آمادهام که بنشینم و های های بگریم.
آن اوایل سختترین ساعات روز، حدود ساعت پنج بعد از ظهر بود… پس از آن، فاصلهی میان ناهار و ساعت پنج عصر سختترین ساعات روزهای من شد… مدتی هم ساعات غروب را نمیتوانستم تحمل کنم. حالا دیگر لحظهیی آرام نیستم. حتا «گردش» به دور سلول _ که پیش از اینها تفریح من بود _ چیزی سرگیجهآور و عصبیکننده است. چهرهی دخترم را در نظرم مجسم میکنم. و احساس میکنم همهی رگها و ریشههایم کشیده میشود. این که «دیگر عزیزان دلبندم را نخواهم دید» برایم امری قاطع و محتوم است.
فقدان همهی عواطف، فقدان علایق حتا … آه که تحمل این چنین باری بسیار شاق است!
یادم است یک جا خواندم که نویسندهیی چیزی «حزن انگیز» را به «در» زندان تشبیه کرده بود: حزن انگیز، چون در زندان!
راست است. چون که در هیچ وضعی آدم نمیتواند این «بسته» را باز کند.
چون که هرگز از آن، نه دوستی به درون میآید، نه نوری، نه هوا و نه پیغامی.
چون که به هنگام بسته شدن، صدایی که میکند، آدمی را تا سرحد تلاش در خود میفشارد.
سنگ قبر است؛ و آدم را از دنیای زندهها جدا میکند. حتا اگر آدم بداند که هم امشب مرگ در اینجا گریبانش را خواهد گرفت نیز نخواهد توانست از میان این دیوارها بگریزد. چون که از این در نمیتوان گذشت.
این در، فقط برای داخل شدن است.
این در، مال بیرون رفتن نیست!
از این در، تسلا انتظار نباید داشت. اما شوربختیهای دیگر را، چرا، افزاش درد و رنجها را تا سرحد امکان، چرا! چنین انتظاری از آن جایز است.
ضربالمثل مشهوری هست که بیکسان و بیچارگان را به قلوه سنگ تشبیه میکنند:
_ «بیچاره و بیکس و فراموش شده؛ مثل یک قلوه سنگ!»
راستی که در این دنیای بی در و پیکر، از یک «قلوه سنگ» ناچیزتر چیست؟ قلوه سنگی که همه، آن را با نوک پا از سر راه خود دور میکنند. هر درختی، هر چمنی، هر گلی _ حتا ناچیزترین گل ممکن است نظر کسی را به خود جلب کند. اما کدام قلوه سنگ هست که توانسته باشد نگاهی را به طرف خودش بکشد؟
یک قلوه سنگ، معنی کامل «طردشدگی و بیکسی» است.
ما این جا به قلوهسنگها میمانیم.
این جا، ما هم بیچاره و بیکسیم، مثل قلوهسنگها!
سردردهای شدید، یک لحظه ترکم نمیکند تا جایی که دیگر برایم یقین شده است از این سردرد دیوانه خواهم شد. مدام مثل این است که به شقیقههایم چکش میکوبند.
علتش بیتردید فقدان هوا است.
هر چه تقلا میکنم از چنگش خلاصی ندارم.
یک دسته زاغچه قارقارکنان از بالای فرهن میگذرند. آنها را در حال پرواز جلو چشمهایم مجسم میکنم و ناگهان جادهی وول ویک[19] به نظرم میآید، در آن ماه سپتامبر سال 1940، که من هنوز اونیفورم نظامی تنم بود، استوار پیاده نظام بودم و داشتم به وول ویک بر میگشتم.
برگهای زرد درختها همهی جاده را فرش کرده بود. آسمان تیره بود و از آفتاب هیچی پیدا نبود. از مشاهدهی کوههای تیره و سنگهای بیابان _ که در آن منطقه به کلی سیاه است _ غم عجیبی به دلم نشست. فکر کردم نکند در فصل زمستان هم مجبورمان کنند در آنجا بمانیم.
کاش به جای قارقار زاغچهها صدای کاکلی و چکاوکی میشنیدم. قارو قار زاغچهها خاطرهی پاییزها و زمستانهای سختی را در ذهن من بیدار میکند.
[1]. Henri_Raffy
[2] نویسنده توضیح میدهد که دخترش ایزابل را، در خانه مینو و پسرش ژروم را روم میخوانده… چون آوردن این معترضه در متن فارسی، جمله را آشفته میکرد و از طرفی در متن کتاب بارها نویسنده از کودکان خود با نام مصغرشان یاد میکند و این توضیح لازم بود، در اینجا آورده شد.
[3] راه صلیب، منظور فاصلهی میان عیسای مسیح و تپهی جلجتا است، که مسیح صلیب خود را بر دوش کشید، و از آن معنای رنجی را که به خاطر آزادی و حقیقت برانسانها تحمیل شود افاده میکنند.
[4]. پلیس مخفی آلمانیها در دوران حکومت هیتلر.
[5]. یهودا یکی از شاگردان عیسای مسیح بود که بدو خیانت کرد و عیسی را به سربازانی که برای دستگیری او آمده بودند نشان داد.
نام یهودا مترداف کلمهی خائن است، در مواردی که شخص خائن مورد اعتماد و محبت کسی که به او خیانت کرده است قرار داشته و از اعتماد و محبت او سوء استفاده کرده باشد.
[6]. منظور فرانک قدیم فرانسه است.
[7]. علامت اختصاری دژبان سیاسی آلمانی هیتلری که افراد آن از میان تبهکارترین و بیرحمترین مردم انتخاب میشدند.
[8]. منظور نهضت مقاومت است که در زمان اشغال فرانسه به وسیلهی آلمانیها، از افراد وطنپرست دارای عقاید و هدفهای سیاسی متفاوت، به منظور مقاومت در برابر آلمانیها تشکیل شده بود.
[9]. Pau
[10]. لغت آلمانی به معنای خبردار!
[11]. منظور «افراد نهضت مقاومت» است.
[12]. بند به معنای راهرو طولانی، اصطلاح خاص زندان است. هر زندان به چند بند تقسیم میشود و هر بند، در دو طرف، دارای سلولهای یک مترو نیم در دو متر است.
[13]. از القاب اشرافی اروپایی.
[14]. جمله آلمانی به معنای: بفرما، جناب!
[15] از قرار معلوم، رفیق شاورونی نویسنده در جریان محاکمه، رفقای خود را لو داده یا حاضر به همکاری با آلمانیها شده است که این طور مورد التفات افسر گشتاپو قرار گرفته.
[16]. Quakers
[17]. A.de Vigny شاعر و نویسندهی فرانسوی.
[18]. Calvaire، نام دیگر «جلجتا» تپه یی که عیسای مسیح را بر فراز آن به صلیب کشیدند.
[19]. Volvic
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.