یک روبان بنفش

هدر برچ

فروغ مهرزاد

آیا کشف بسته ای مخفی شامل نامه هایی عاشقانه مربوط به قهرمان جنگ جهانی دوم می تواند الهام بخش زنی جوان شود؟
آدرین کارتر بعد از جدایی از همسرش شیکاگو را ترک و به خورشید و زیبایی فلوریدای جنوبی پناه می برد و خودش را با بازسازی یک خانه ساحلی مشغول می کند. در زیر شیروانی خانه جعبه ای فلزی می یابد که شامل نامه هایی عاشقانه از سربازی در جنگ جهانی دوم خطاب به دختری جوان است که نیم قرن پیش در همین خانه زندگی می کرده است. نامه هایی شاعرانه و عاشقانه، فراتر از زمان که حس کنجکاوی آدریان را برای یافتن نویسنده نامه تحریک می کند. ویلیام – پاپس – بریانت، حالا پیرمردی ست که در نزدیکی شهر با نوه خوش قیافه اما محافظه کارش، ویل زندگی می کند. همان طور که آدریان رازهای نامه ها و خانواده بریانت را کشف می کند متوجه میشود خودش هم هنوز از یافتن عشق دلسرد نشده است.

48,000 تومان

ناموجود

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

فروغ مهرزاد, هدر برچ

نوبت چاپ

اول

شابک

978-600-376-332-6

تعداد صفحه

330

سال چاپ

1398

وزن

350

قطع

رقعی

جنس کاغذ

بالک (سبک)

گزیده ای از متن کتاب

کتاب یک روبان بنفش نوشتۀ هدر برچ ترجمۀ فروغ مهرزاد

زمان حاضر

ویل ردیف جلو نشسته بود، حتی بدون برگرداندن سرش هم می‌دانست اتاق پر است. وجود افرادی را حس می‌کرد که سخت به هم فشار می‌آوردند تا آخرین احترامشان را نشان دهند. با همۀ وجودش غمی را که همراه آنها بود و سکوت سختی را که فضا را پر کرده بود احساس می‌کرد.

به انگشتانش نگریست. بروشور مراسم را پیچاند، کاری که مطمئن بود نباید دریک مراسم تدفین انجام دهد. بغضش را فرو برد. مرد که گریه نمی‌کند. بدون هیچ نگرانی‌ای، مطمئن بود می‌تواند احساساتش را در حد معقول حفظ کند تا این‌که دست کوچکی به دستش خورد.

“بابایی، ناراحتی؟”چشم‌های درشت تیره در صورتِ کوچکِ فرشته‌گون و اخمالود، سوسو می زد. این حالت باعث شد سرش را برگرداند.

ویل گلویش را صاف کرد. تلاشی بیهوده برای بازگرداندن آخرین ذرۀ خونسردی‌اش: “بله،عزیزم. بابایی ناراحت است.”

اخم عمیق‌تر او سبب شد چشم‌هایش تیره‌تر و پر از اشک شود:” پس من هم ناراحتم.”

خم شد و او را میان بازوانش گرفت. کودک صاف شد تا درون تابوت را نگاه کند، اما فقط برای یک لحظه، سپس برگشت و بازوان کوچکش را دور گردن او پیچاند. ویل او را به خود نزدیک‌تر کرد. اگر به خاطر شخص مرده نبود، او نمی‌توانست این گنج کوچک را داشته باشد. موزیک فضا را پر کرد. نفس‌های کوتاه، نقطه‌ای از پیراهنش را گرم کرد. زمزمه کرد: “بابایی. وقتی به خانه رسیدیم، می‌خواهی دوباره داستان خودت و مامانی را برایم تعریف کنی؟”

خم شد تا به صورتش نگاه کند : “حتماً.”

اگر او می‌خواست، هزار دفعۀ دیگر هم این داستان را تعریف می‌کرد چون پیش از آ‌نکه آدرین کارتر[1] با بسته‌ای از نامه‌های قدیمی در خانه‌اش را بکوبد،عملاً  چیزی به نام زندگی وجود نداشت.

فصل اول

آدرین کارتر  زمزمه کرد: ” نامه‌ها ” و انگشتانش روی جعبۀ کوچکی که باز در دستانش قرار داشت لغزید. صدای رعدی که از بیرون آمد، سبب شد پنجرۀ زیرشیروانی سر و صدا کند. اول به جایی که یک لحظه قبل جعبه آنجا قرار داشت و سپس به تیرهای زیر شیروانی نگاه کرد…چراغ قوه را در دستش تنظیم کرد و به کف اتاق رسید، نزدیک جاروی قدیمی _ اسلحه‌ای که علیه یورش عنکبوت‌های زیر شیروانی به‌کار می‌گرفت _  که بین یک صندوق خالی و توده‌ای از مجله‌های قدیمی قرار گرفته بود. با امواج ملایمی از نور که هدایتش می‌کرد، جارو را در گوشه‌ای کج گذاشت و جعبۀ فلزی را به سینه‌اش فشرد. این چیز… منحصر به فرد بود. شک نداشت. کنجکاوی‌اش سبب شد که تقریباً نقشۀ قبلی‌اش را برای تعمیرجعبۀ فیوز فراموش کند. اگر برق به زودی نمی‌آمد، برمی‌گشت؛ اما، نامه‌ها از گذشته‌های دور آمده و حالا منتظرش بودند. و این بر هر چیز دیگری ارجحیت داشت.

با فشار وزنش در زیر شیروانی را هل داد، در ناله‌ای کرد. خانه‌های قدیمی همیشه طبق اصول نبودند. چیزهای ساده‌ای مثل درها چفت چارچوب‌ها شده بودند، همین چارچوب‌هایی که آنها را برای نزدیک یک قرن سرپا نگه داشته بود. این یکی اصرار داشت بترکد. درست بعد از آ‌نکه به آنجا اسباب کشی کرد با پدرش تماس گرفت و از او سؤال کرد. پدر فقط گفت: “امان از خانه‌های قدیمی. آنها نفس می‌کشند. رطوبت و چیزهایی از این دست. زمستان که بیاید بهتر خواهد شد.”

فلوریدای جنوبی زمستان‌های سختی داشت. با فروشندۀ ابزارآلات هم مشورت کرده بود. تنها پیشنهاد او این بود که آدرین کسی را برای تراشیدن که  قسمتهای کهنۀ چارچوب استخدام کند تا چوب اولیه از زیر این لایۀ رنگی بدرخشد. استخدام یک نفر. بله، این همان چیزی بود که او برای یک میلیون کار این نوسازی نیاز داشت.

پا روی پلکان زیرشیروانی گذاشت و سرانجام از راهروی بالاخانه به پله‌هایی که به طبقۀ اول خانۀ تازۀ قدیمی‌اش منتهی می‌شد راه یافت.

نورچراغ قوه  با هر حرکت او سایه‌ می‌ساخت. بعد در نواحی مختلف، انواع و اقسام  گچ‌کاری‌های ناتمام ظاهر شدند. اگر می‌توانست بعضی‌ها را تمام کند، شاید مهمانی‌ای هم به راه می‌انداخت. البته چنانچه دوستانی می‌داشت که نداشت.

نور در گوشه‌ای روی چند چیز  زشت لغزید و سبب شد که او در نیمۀ راه پله مکث کند. روی صندلی راحتی فقط یک ملحفه  انداخته شده بود. آدرین هوایی که او را در خود می‌کشید آزاد کرد، محل را بررسی و موقعیت خودش را جهت یابی کرد و به دنبال بقیۀ هیولاها گشت.هیچ.

از بی برقی متنفر بود. همیشه هم در بدترین وقت ممکن اتفاق می‌افتاد؛ مثلاً تمام مدتی که توفان بود و پنجره‌ها تق تق صدا می‌کردند. در واقع کل این مکان در نور کم، بهتر به نظر می‌رسید- چون زخم‌های زندگی پشت نور ملایم فانوس و چراغ قوه پنهان می‌شدند.

کمی از رنگ تازۀ پایین پله‌ها به او خوشآمد گفت. دستانش دور آن جعبۀ فلزی کوچک عرق کرده بود. تپش قلب آدرین ادامه یافت و او سریع به سمت مبل رفت تا اولین نامه را باز کند.

[1] Adrienne Carter

موسسه انتشارات نگاه

کتاب یک روبان بنفش نوشتۀ هدر برچ ترجمۀ فروغ مهرزاد

کتاب یک روبان بنفش نوشتۀ هدر برچ ترجمۀ فروغ مهرزاد

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “یک روبان بنفش”