کتاب “گناهی به سرخی ارغوان” نوشتۀ نیکولاس اوبرگان ترجمۀ مرضیه حسینپور
گزیده ای از متن کتاب:
مرز مکزیک _ آمریکا
زن میدوید. یکلنگهکفش، با برق خون چسبناک بر پاها. نفسزنان در سوز سرما تا حد توان تند میدوید، ولی بچه بیشازپیش در شکمش سنگینی میکرد. پیکاپ داشت نزدیک و نزدیکتر میشد و صدایش بلند و کرکننده.
آنطور که آدِلمو گفته بود، اینجا باید به رودی میرسید. از رودخونه که رد شیم، دیگه جامون امنه. التماس صحرا را میگفت که رودی یا بلند و پستی پیش پایش بگذارد؛ هرچه، هرچه که راه پیکاپ را سد کند. ولی جز برهوت هیچ نبود.
دست خودش نبود. مدام برمیگشت پشت سرش را میپایید. پایش بین دو سنگ گیر کرد و قوزکش پیچید و محکم به پهلو زمین خورد. همان لحظه فهمید کار تمام است. همانجا درازبهدراز افتاد و بر خود لرزید.
گلهای زاغک و قاصدک بر باد سوار بود و همهچیز بوی ده خودشان را میداد که یکی دو کیلومتر آنسوتر بود. ولی با ترسی که وجودش را فرا گرفته بود، انگار بار اول بود که این عطر به مشامش میخورد؛ همان عطری که عمری به هیچ گرفته بود.
پیکاپ داشت میرسید و پشت سرش گردوخاک مثل گردباد موج برمیداشت. میدانست باید برخیزد، اما تنش یاری نمیکرد. درد بیش از آن بود، سرما بیش از آن بود و خستگی بیش از آن بود که بتواند. کرخت بود و جز جراحتی میان پایش و درد قوزک پیچخوردهاش، دیگر هیچ حس نمیکرد.
زمین صحرا با نور چراغهای پیکاپ سفید شد. سنگریزههای پیرامونش مثل چشمانی گشوده خیره ماندند. چشمانش را بست و با پچپچی لرزان به اسپانیایی دعا خواند. «بارالها، پروردگارا، امشب راضیام به هر مرگی که از دست تو بر من نازل شود…»
پیکاپ درست پیش پایش ایستاد و موتورش هنوز میغرید. دری باز شد و خشخش نزدیک شدن گامها آمد.
«… پذیرای هر درد و جزا و غمی که کفارۀ گناهانم باشد؛ مایۀ تسکینم در برزخ و تسکین همۀ مردگانِ امروز و مایۀ تقدس نام تو. آمین.»
مرد بلندقد با صدایی شنگول و چهرهای پنهان زیر کلاهش گفت: «آآآآمیییین!» روی اتیکت پیراهنش نوشته بود: کازینْز. لبخند زد. «خیال کردی قسر در رفتی، ها؟»
نفر بعدی هم پیاده شد. قدکوتاه بود و با موهای نازک سیاه و سبیل کمپشتش، صورتی بچگانه داشت. روی پیراهنش نوشته بود: اورتگا. بی نگاهی به زن، چراغقوهاش را سمت تاریکی صحرا گرفت. «چشمْ چشم رو نمیبینه.» بعد دستی به پشت سبیلش کشید و گفت: «بپرس ازش.»
کازینز کنار زن چمباتمه زد. «خب، جیگر. شوهرت، چه میدونم، دوستپسرت، جناب نامرئی، دُنده اِستا[1]؟»
زن همچنان با تمرد و سرسختی به زمین چشم دوخته بود.
کازینز گفت: «میدونی چیه؟ فکر کنم دختره ازم خوشش نمیآد.»
اورتگا همانطور که سایههای صحرا را غضبآلود وارسی میکرد، گفت: «چرا باید خوشش بیاد؟ من هم بودم خوشم نمیاومد.»
کازینز خندهکنان زن را چرخاند و سنگی را که زن نومیدانه میکوشید از زمین بردارد و به او بزند، با لگد به کناری پرت کرد. «ای بابا، اذیت نکن خوشگله. اقلاً میذاشتی کارمون رو تموم کنیم، بعد درمیرفتی.» بعد کاپشن زن را درآورد و دور انداخت.
«ولش کن، کازینز. میترسم پسره از چنگمون دربرهها!»
«خیله خب بابا، خیله خب. تو هم انگار امشب اعصاب نداریها!»
اورتگا چراغقوهاش را سمت شکم آماسیدۀ زن گرفت. «انگار بارداره.»
کازینز برخاست. «پس چرا من نفهمیدم.»
«دست از مسخرهبازی بردار و بپرس ازش.»
«میدونی تو مشکلت چیه، تئو؟ بویی از وقار و متانت نبردهای.» بعد، طوری آرام دست روی شانۀ زن زد که گویی هرآنچه گذشته سوءتفاهمی بیش نبوده. «خانم؟ ببخش بیادبی شد خدمتت. باشه؟ قبلش متوجه… وضعیتت نشدم. بنده سروان کرِگ کازینزم. این رفیقمون هم که اونجا وایساده سرپرست واحدمونه. سروان اورتگا. جفتمون گشتِ مرزی آمریکاییم. متوجه شدی چی گفتم؟»
زن جوابی نداد. فقط میگریست.
«خیالت راحت باشه. هیچ مشکلی برات پیش نمیآد. ولت میکنیم بری. اجازۀ همچین کاری رو داریم. ولی ببین، قبلش باید اون مردی رو که باهات بوده پیدا کنیم. باید باهامون راه بیای، خوشگله. کمکمون کن تا کمکت کنیم. کدوموری رفت؟»
زن چشمانش را بسته بود و از چندش و انزجار میلرزید. اشک از گونههای خاکمالیشدهاش روان بود و دندانهایش به هم میخورد.
اورتگا آهی از ناخرسندی کشید. کیف پول چرمی زن را از کاپشنش درآورد. روی کارت شناساییاش نوشته بود ایوْلین اولیبهرا. بیستوسهساله بود. کیف را کناری انداخت.
کازینز لبخند سرخوشی زد. «ایولین؟ اسمت چه قشنگه. یه چیز بپرسم، ایولین؟ این یارو، باباته یا دوستپسرت؟ میدونی برای چی میپرسم؟ چون هوا خیلیخیلی سرده. اگه واقعاً دوستش داشته باشی، باید بهمون بگی کدوموری رفته. چون اگه پیداش نکنیم، وسط بیابون یخ میزنه. یه نگاه به دوروبرت بنداز.»
ایولین نگاه کرد. تا چشم کار میکرد جز برهوت هیچ نبود و باد در میان سکوت تپهماهورها زوزه میکشید. در دل گفت آیا آدِلمو کونترهراس هنوز این دوروبر است؟ آیا همین حالا دارد میبیندش؟ کاش نباشد. کاش فرسنگها دور شده باشد.
بعد، تازه چشمش به آنجا افتاد. از میان تاری اشکها، رود را در دوردست دید که مثل صندوقی پر از سکۀ نقره میدرخشید. به خودش دلداری داد که حتماً آدلمو از رود گذشته. حتماً موفق شده.
آسمان بالای سرش بین سیاه و ارغوانی بود و از کهکشانها خبری نبود. ایولین اولیبهرا میدانست مرگش نزدیک است. فقط نمیدانست مهیای مرگ هست یا نه. شاید مرگ مثل عادت دادن چشمها به تاریکی مطلق باشد. و اگر خدایی در کار باشد، شاید از سر تقصیراتش بگذرد.
کازینز ساق پایش را نوازش کرد. «آخرین فرصت، چیکیتا[2].»
نگاهی به دو مرد کرد و تف انداخت. «برو گم شو.»
کازنیز نچنچی کرد و رو به همکارش گفت: «ای بابا، چه بد شد. بیا خودت کار رو تموم کن. نوبت من نیست.»
اورتگا شانهای به بیاعتنایی بالا انداخت، تفنگش را درآورد، سمت چهرۀ ایولین گرفت و دو بار شلیک کرد.
صداهای کوتاهی از زن درآمد. مثل رادیوی خرابی که زور میزند موج درست را پیدا کند. صداها که تمام شد، چند بار عضلات پایش منقبض شد و دیگر تکان نخورد.
از صد متر آنسوتر، فریادی به گوش رسید. انگار کسی کنار درختچۀ کهوری ایستاده بود.
اورتگا گفت: «بالاخره آفتابی شدی.» بعد لبی با زبان تر کرد و نشانه گرفت و شلیک کرد.
مرد پا به فرار گذاشت و به سوی رود دوید.
شلیک بعدی هم به خطا رفت. «اه… خالی شد. کازینز، تفنگت رو بده.»
«از ماشین نیاوردمش.»
«ده برو بیارش، لعنتی!»
«تئو، یارو داره میره شمال. دیگه کاری ازش ساخته نیست.»
«هیچکس رو نباید از قلم بندازیم.»
«رفیق جون، دارم میگم یارو کارش تمومه. دیگه آب هم نداره بخوره. نگاش کن. داره میدوئه سمت رودخونه. توی آب یخ میزنه. داره با پای خودش میره توی قبر.»
اورتگا تفنگش را غلاف کرد. به دوردست چشم تیز کرد و دید هنوز مرد میدود. به رود رسیده بود. نقطهای بود در تاریکی.
تئودور اورتگا، سرپرست واحد گشتِ مرزی، زیر لب گفت: «به آمریکا خوش اومدی.»
[1]. (به اسپانیایی) کجاست؟
[2]. (به اسپانیایی) خوشگله.
کتاب “گناهی به سرخی ارغوان” نوشتۀ نیکولاس اوبرگان ترجمۀ مرضیه حسینپور
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.