کتاب «گل جهنمی» نوشتۀ آلپر جانی گز ترجمۀ چکامه رضوانی
گزیده ای از متن کتاب
فصل اول: عمو جان و زن بیوفایش
همان طور که میدانید، انسانها متولد میشوند، میمیرند و سپس بزرگ میشوند.
در دنیای کسالتبارم که ماهها همیشه نوامبر و روزها همیشه پنجشنبه بود و ساعتش همیشه سه بعدازظهر را نشان میداد، زیر میز ناهارخوری کتاب مصوری با موضوع ظرافتهای خودکشی سامورایی را ورق میزدم. مادر عزیزم مثل همیشه رخت میشست و اگر بخواهیم به صداهای بیرون توجه کنیم، گربههای محله پرندۀ شکارشدهای را میدریدند.
در کل میشود گفت روز نحسی بود. در همان لحظه زنگ خانه به صدا درآمد. مادرم، که در تشخیص بوی بدبختی رودست نداشت، لگن لباسها را به گوشهای پرت کرد و خودش را به در خانه رساند. پدرم ساکت و آرام وارد خانه شد و به مادر زل زد. من از زیر میز با تعجب به آنها خیره شدم. مادرم گفت «داداش نبی؟» و پدرم هقهق گریه کرد.
خبر فوت عمو نبی را، که به خاطر پول توجیبیای که گاهی به من میداد کمی دوستش داشتم، اینگونه شنیدم.
البته اگر مجبور نمیشدم پس از رفتن عمو نبی پول توجیبیام را به مادرم بدهم، مطمئناً محبت عمیقتری به او حس میکردم.
پدر بهسختی خودش را به دستشویی رساند و پنج دقیقه بعد که وارد اتاق شد چشمانش دو کاسۀ خون و سروصورتش خیس بود. پدرم را خیلی دوست داشتم، ای کاش در همان دوران علاقهام را به او بیشتر بروز میدادم.
پدر با مادرم کمی صحبت کرد و کتش را پوشید. کنار پدرم رفتم و گفتم «تسلیت میگم، پدر!»
پدر خم شد و مرا بوسید. چیزی نگفت. احتمالاً اگر حرفی میزد، بغضش میترکید.
«کجا داری میری؟»
مادرم بلافاصله گفت «هیچجا نمیره، پسرم.»
متأسفانه باید بگویم از نظر من جواب مادرم اصلاً منطقی نبود.
پدر بریدهبریده گفت «خونۀ عموت، باید از خونۀ عمو نبی چند تا چیز بردارم.»
در حالی که میگفتم «من هم میآم»، زود کفشهای پلاستیکیام را به پا کردم.
مادر که تصمیم داشت نمایشی تراژدی را اجرا کند تا شاید بتواند مرا از رفتن با پدر منصرف کند، با حرکت چشم و ابروی پدر روبهرو شد و از نمایش صرفنظر کرد. پدر میدانست من همان بچهای هستم که ساعت یک نیمهشب او را تا میخانهای در آن طرف شهر استانبول تعقیب کردم و معمولاً کاری را که بخواهم میکنم.
بارها بعد از گردش با پدرم به خانۀ عمو نبی رفته بودیم. او در یکی از کوچههای پرت خیابان بیاوغلو در یک ساختمان پرت و واحدی پرتتر زندگی میکرد. داخل خانه افتضاحتر از بیرون خانه بود.
کل وسایل خانهاش فقط چند مبل و نیمکت داغون و یک تلویزیون سیاهسفید چهلساله بود.
خانه را آنقدر گند گرفته بود که فقط یک موش گرسنه، آن هم بعد از حلالیت طلبیدن از عزیزانش، جرئت میکرد به آن پا بگذارد. میزان رطوبت میتوانست یک بیمار آسمی را پیشِ امواتش بفرستد.
البته عمو نبی آدم نداری نبود، گرچه پولدار هم نبود، اما حقوق بازنشستگی داشت و میتوانست زندگی مرتبتری برای خود دستوپا کند. حالا چرا چنین زندگی ذلتباری را انتخاب کرده بود؟
از نظر مادرم به خاطر عشق بود.
دیوانهوار عاشق همسرش فریها بود، اما وقتی چند سال پیش او را ترک کرد، از زندگی برید و سرگردان شد. مادر میگفت عمو نبی و زنش در گذشته زندگی خوبی داشتند. در خانۀ زیبایی در محلۀ اتیلر زندگی میکردند. خانهشان همیشه تمیز و مرتب بود. زنعمو فریها بهقدری در تمیزی وسواس داشت که در خانه مسیر رفتوآمد مهمانان را با چندین قالیچه مشخص کرده بود تا پای کثیف مهمانها اتفاقی جایی را کثیف نکند. و تنها به این دلیل نقاط ممنوعه را مینگذاری نکرده بود که لکۀ خون خیلی سخت تمیز میشود.
به هر حال، آنها حدود ده سال با هم زندگی کردند. بعداً به دلایل نامعلومی بینشان اختلاف افتاد و زنعمو عمو نبی را از خانه بیرون کرد. عمو نبی هم داروندارش را برای زنش باقی گذاشت و خانه را ترک کرد. مدتی بعد فریها با شخص دیگری ازدواج کرد که همین امر باعث شد عمو به مجنونی واقعی تبدیل شود.
وقتی به آپارتمانی رسیدیم که عمو نبی در آنجا زندگی میکرد و آخرش هم در آنجا مرد، پدرم زنگ سرایدار را فشار داد. پس از مدت نهچندان کوتاهی در خودکار باز شد و وارد ساختمان شدیم. سرایدار با تحقیر آشکاری گفت «حتماً اومدی وسایلش رو ببری.»
پدرم گفت «چه وسایلی؟! فقط میخوام خونه رو ببینم.»
سرایدار چیزهایی زیر لب زمزمه کرد و وارد خانۀ خودش شد تا کلید بیاورد. عمداً درِ خانه را باز گذاشت تا بتواند حسابی معطل کند. بالاخره با کلید برگشت.
با اشارۀ سرش به پلههای منتهی به طبقۀ بالا توضیحات لازم را ارائه داد. هنگام بالا رفتن از پلهها، شانس به ما رو کرد تا دلیل عصبانیتش از ما را بفهمیم.
«تا وقتی زنده بود هیچکس سر نمیزد و سراغی نمیگرفت. اگه ما نبودیم…، حلالش باشه.»
از چهرۀ پدرم میتوانستم بفهمم واقعاً این حرفها بر او تأثیر میگذارند. اگر سرایدار ادامه میداد، مطمئناً دهان مبارکم را باز میکردم.
وقتی در سکوت پلهها را بالا رفتیم، امیدوار بودم عذاب وجدانمان او را خفه کرده باشد. اما غافل از اینکه سنگینترین حملهاش را گذاشته بود برای آخر کار. سرایدار درِ واحد عمو را باز کرد، کلید برق اتوماتیک را فشار داد و با دستهای پشمالویش به زمین اشاره کرد. روی زمین لکۀ گرد بزرگی بود که بخشی از آن داخل واحد قرار داشت. سرایدار گفت «درست همینجا مرد. اینها هم لکۀ استفراغ خونیه، کل روز فقط همینقدر تونستم پاک کنم. بیچاره از خونریزی مرد. تو این زمونه مگه کسی از خونریزی معده میمیره؟ اگه کسی پیشش بود و بهموقع میرسوندش بیمارستان، زنده میموند، اما…»
پدر کاملاً گیج و مبهوت وارد خانه شد. رنگش مثل گچ سفید شده بود. پشت سر پدر وارد خانه شدم و دستم را روی شکم گندۀ سرایدار، که روی درگاهی ایستاده بود، گذاشتم. اصلاً انتظار چنین حملهای را نداشت، آن هم از ارتفاع پایین. زلزل به صورتم نگاه میکرد که در را محکم روی صورتش بستم و دست پدر را که باعث و بانی همۀ این بدبختیها بود گرفتم.
«حالت خوبه پدر؟»
پدرم بهزور لبخندی زد و سرش را به علامت تأیید تکان داد. نفس عمیقی کشید و به طرف سالن رفت. به دنبالش راه افتادم. پردهها بسته بود، احتمالاً سالها باز نشده بود. در اتاق، دو تخت روبهروی هم، قفسۀ خالی کتاب، تلویزیون و یک مبل تکنفره روبهروی تلویزیون وجود داشت.
هیچیک حس خاصی در انسان ایجاد نمیکرد؛ اگر بیوفایی نوعی حس محسوب شود، تنها حسی بود که به انسان القا میکرد. آن چهاردیواری جز پناهگاه مفهوم دیگری نداشت. فکر کردم عمویم عمداً این زندگی را انتخاب کرده بود تا بتواند همواره امیدش را برای رسیدن به زندگی شایستهتر حفظ کند. کسی چه میداند.
پدرم در حالی که دستهایش را در جیب بارانیاش فرو کرده بود، نگاهی به اطراف انداخت و برای اینکه گریهاش را نبینم با قدمهای تند به سمت اتاقها رفت. من هم روی مبل جلوی تلویزیون نشستم تا او را به حال خود بگذارم. روی میز کوچک کنار مبل یک شیشه مشروب قرار داشت.
معمولاً در این مواقع حتی اگر سعی کنم نظرم را به بخش خالی شیشه جلب کنم، باز هم نمیتوانم توجه خاصی به بخش پر شیشه نداشته باشم. در بطری را چرخاندم و بطری مشروب ارزان را سر کشیدم.
کتاب «گل جهنمی» نوشتۀ آلپر جانی گز ترجمۀ چکامه رضوانی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.