گزیده ای از کتاب گفت آمدهایی در ادبیات
داستان وضعيت هنر را آن هنگام به چنگ آورد كه خود در برابر اين پديده قامت برافراشت
در آغاز گفت آمدهایی در ادبیات می خوانیم
شعرى به جاى ديباچه 5
يك. داستان به مثابه شكل ادبى يا نهاد اجتماعى 7
دو. حقيقتجويى و ادبيات داستانى ايران 41
سه. انگارهى روشنفكرى دينى 61
چهار. رياستيزى عاشقانهى حافظ 69
پنج. دو يادآورى در باب خواندن 87
1ـ پرسش تكرارى تازه: علم بهتر است يا پول 87
2ـ و اين كتابنخوان 95
شش. فرايند شكلگيرى شكل: متن و معمارى 115
هفت. گوهر ادبيات انتقادى 147
شعرى به جاى ديباچه :
اين جستجوىِ هنوز
قصه از فريب گذشت
و آوند سردِ خامه در كفم يخ بست.
چه باك؟
تو در زمزمه ماهتاب نشستهاى بر بام اين كومه، چو زورقى در نسيم.
چه مويه بود، چه راز، چون پروا
كه سر مىدادى صبحدم بر فراز كومه پرستويى
تا به خاستگاه خزان ببرد نامت.
در اختفاى زمانهاى كه بىتاب دميدى نئى در آن و گذشت
شبى نهفته است بىانجام
تو با نهيب كدام خرمن بان، خوشه چين گندم خام، خاموش مىمانى؟
كجاست آنكه تورا به كبكه واژگان ژالهها نشاند و بىپَر كرد.
من از ستايش يك باد، هزار سلسله افسون به گيسوان كمندت بر بستم
كه حاصل همه عمرم كژيست، وليك
در اين جستجوى هنوز
هنوز رند كيشِ بالا بلند مىجويم.
مهر 1369 ـ تهران
يك ـ داستان به مثابه شكل ادبى يا نهاد اجتماعى[1] [2]
نويسنده: ميشل زرافا[3]
جامعهشناسى داستان، رشتهاى از دانش است كه با هنر سرو كار دارد. واقعيت اين است كه افسانهى روايى درون زبان جاى دارد و بيشترين ماهيت خود را از آن مىگيرد. شكل و محتواى داستان نسبت به ساير هنرها ـ شايد به استثناى سينما ـ از پديدههاى اجتماعى به گونهاى تنگاتنگترمايه مىگيرد؛ به نظر مىرسد كه داستان اغلب با لحظهاى معين در تاريخ اجتماعى پيوند دارد. با اينهمه در اينجا ما با نوع خاصى از هنر
سروكار داريم. پروست آثار فلوبر را مىخواند و او هم به نوبه خود آثار بالزاك و استاندال را، و جيمز جويس و كافكا و فالكنر اگر نه الگوها، اما مركزهاى مراجعه براى تمامى نسل بعدى نويسندگان بودهاند. انواع گوناگون نظريههايى كه از قرن هفدهم به بعد درباره داستان مطرح بودهاند، بىترديد برخى وضعيتهاى زيبايىشناسى را براى آن قايل شدهاند. داستان نيز مانند هر هنر ديگرى، شكلهاى انقلابى و شكلهاى محافظهكار خود را دارد؛ نيز پيشگامان واقعى و كاذب خود را. داستان به ردهها و زيرردههاى[4] مختلفى تقسيم مىشود كه به تمامى براى
خوشايندى ـ يا ملال آفرينى ـ گروههاى اجتماعى مختلف انديشيده شده است.[5]
به هرحال، آيا مىتوانيم تمايز قاطعى بين داستان به مثابه هنر و داستان به مثابه «بيانيه اجتماعى» بهوجود آوريم؟ در آثار بالزاك و پروست جنبههاى اجتماعى چنان غلبهاى دارند كه جامعهشناس بهسادگى با اين انديشه گمراه مىشود كه تحليل او از داستان، كيفيتهاى واقعى زيبايىشناسى را نيز روشن مىكند. از سوى ديگر كسانى كه داستان را دستآورد هنر نويسندگى، و بدينسان مستقل از «واقعيت» مىدانند، بهسرعت جامعهشناس را متهم مىكنند كه داستان را به حد محتواى ذاتى و به حد پايهى پيدايى آن تنزل داده است؛ اما جامعهشناس نيز آنها را به نوبه خود در معرض اتهام شكلگراى محض قرار مىدهد.
آيا زندگى و تاريخ جامعه، بهسادگى، ستونهاى شكلهاى افسانه
هستند؟ آيا اين شكلها از پيش در جامعه حاضر بودهاند؟ مطالعه انتقادى داستان اغلب بين اين دو پرسش نوسان دارد و اين خود معمايى كاذب را پديد آورده است.
شكلهاى داستان و شكلهاى جامعه
در واقع اين امر خيلى راحت فراموش شده است كه از ديد يك هنرمند، ادراك سبك همانقدر كه به خود اثر هنرى مربوط مىشود به واقعيت اجتماعى نيز ربط مىيابد. نه بالزاك و نه پروست، هيچ يك واقعيت اجتماعى را صرفآ به مثابه تودهاى از حقايق تصادقى خام نديدهاند، و با وامگيرى عبارتى از هنرى جيمز مىتوان گفت كه داستاننويس «دادههاى» زندگى اجتماعى را به تحليل مىكشد، تفسير مىكند و مىكوشد چهرههاى ضرورى آن را به منظور فراقرستى به حيطه نوشتارى تعيين كند. پيشگفتار كمدى انسانى اثر بالزاك، سيماى هنرمند در جوانى جويس و هنر افسانه اثر هنرى جيمز را در نظر بگيريد: هر كدامشان نظريههايى بر داستان هستند كه در آنها نويسنده پافشارى دارد، نوشته بايد از مشاهده عقلايى و تجربه واقعيتى كه خوب تعريف شده است،
پا به دنيا بگذارد. داستاننويس طراز دوم كه تلاش دارد براى مخاطبان خود چاپلوسى كند، يا خود را به نوشتن زندگىنامه شخصى دلخوش دارد (كه اغلب نيز به همان نتيجه اول منجر مىشود) يا واقعيت را آرزو و پرورده خواهد كرد يا خود را وقف بازتوليد آن «به همان صورت كه بود» خواهد ساخت. استاندال يا فالكنر، برعكس، روابط منطقى را ميان اداراك زندگى و تركيب شكلهاى زيبايىشناسى مىجويند و مىيابند. آثار اصيل، از آنرو كه به جنبههاى پنهان و ناجايز چيزى كه ما زندگى
اجتماعى، اقتصادى يا روانشناختى مىناميم مىپردازند، نقش الهامبخش دارند: آنها هم جستوجو و هم تشريح معنا يا حتى جوهره آن زندگى هستند. بهرغم تفاوتهاى آشكار، هنر افسانهپردازى چيزهاى مشتركى با هنر نقاشى دارد: هردوى آنها در حقيقت آنگاه كه نتيجه تلاش فشرده براى انتزاع از واقعيتاند، در آن چيزى كه واقعى است معنا مىيابند. همانطور كه واقعيت (بهويژه واقعيت اجتماعى) چيزى بيش از حاصل جمع ابزارى آن نيست، شكل نيز عبارت است از شيوههاى گردآمده در يكجا[6] . بهعنوان مثال، ساختار تاريخشمار ابسالم ـ ابسالم[7] فالكنر مشتمل
بر تمامى دنياى اشتياقآميز به سامان گذشته و نفرت از جامعه «نوين» است و نويسنده از طريق اين شكل ساختارى، يك نشان ويژه بنيادين را با تمدن و تاريخ جنوب آمريكا همراه مىكند. وقتى الن روبگرىيه، توصيه مىكند كه «زمان داخل پرانتز قرار گيرد» خود را چونان كسى مىنماياند كه در خطى مستقيم دنبال جويس است، اما او همچنين جامعهاى را
فرامىخواند كه بيشتر و بيشتر از حيث تخصص و وضعيت سرزمينىاش تعريف مىشود. براى آن دو داستاننويس، شكلهاى واقعيت، انديشه و هنر عبارتند از سه سطح جداگانه ـ اما برهم افتادهى ـ خودآفرينى.
آثار بالزاك، داستايوسكى و پروست هم تحليل زيبايىشناسى و هم نهاد واقعيت است. بدان گونه كه داستاننويس پيش از آنكه نوشتن آغاز كند، آن را تحليل كرده و از آن هم نهاد ساخته است. تناقض داستان، تناقض تمام آثار هنرى است: داستان نمىتواند تبديل به واقعيتى شود كه به هرحال، خود آن را تشريح مىكند. اما جامعهشناس تنها قادر خواهد بود كه داستان را برحسب دو سطح تشريحى مطالعه كند؛ يكى انديشيدن به آن سوى كتاب و ديگرى به آنچه كه در درون آن نوشته شده است و هر دوى اين سطحها، نيز از قواره و شكل برخوردارند. داستان شامل چندين فرآيند متفاوت است، كه هريك ارتباطى ويژه با مطالعه انسانى ويژه يا علوم انسانى دارد. اما اين واقعيت كه داستان چشماندازهاى گوناگونى را در بر مىگيرد، به اين معنا نيست كه طيفى از روشهاى انتقادى ـ نيمه زيبايىشناختى و نيمه جامعهشناختى ـ براى ارزيابى آنها ضرورى است. روانكاوى درست در همانجا كه جامعهشناسى كار خود را شروع مىكند، پايان نمىيابد.
مىتوان داستان را به مثابه همگرايى روشهاى متفاوت در نظر گرفت، اما تنها به اين شرط كه هريك از آنها برحسب فرضيهها و روشهاى خاص خود به كمال برسد. براى مثال آثار كافكا مىتوانند از زاويه ديدهاى متفاوت ـ مانند جامعه شناختى، روانشناختى، ماوراءالطبيعى ـ مورد قضاوت قرار بگيرند كه همه آنها ذيربط و روشنگرند؛ هريك از
آنها هم قابليت كاربردى معتبر در هر جنبه از كار او، مشتمل بر ملاحظههاى صورتگرانه، دارند. با اين همه اين واقعيت نيز وجود دارد كه هيچ يك از روشهاى برخورد با داستان و بهويژه جامعهشناختى، نمىتوانند بىآنكه اثر آن را براى خواننده تحريف كند، به دست فراموشى سپرده شوند؛ و اين واقعيتى است كه در ذات طبيعت هنر نهفته است. صورتهاى افسانه، تاريخ خود را دارند، و نمىتوان آنها را برحسب تاريخ، در حدى بيش از «جامعهى» مربوط به آنها، بيان كرد. يك جامعهشناس كه اين بُعد از شخصيت يگانه ادبيات و جنبههاى فنى داستانسرايى را ناديده مىگيرد، در درك اينكه دقيقآ چگونه داستان الگوى تحليلى و ساختگى واقعيت اجتماعى را مىسازد، ناتوان خواهد ماند. وى همچنين در اداى وظيفه توضيح آثار يك داستان بر جامعه و فرهنگ به گونهاى ضعيف تجهيز شده است.
[1] *. متن انگليسى اين مقاله را دوست جان باختهام، محمد مختارى، در سال 1371 به من دادتا ترجمه كنم و او آن را در مجموعهاى با ويرايش خود به چاپ برساند. گويا شمارى ازمترجمان موردنظر او بدقولى كرده بودند. كار متوقف شد. اما اين كار را من همان زمان انجامدادم و حالا به ياد اين جارى پرآواز به يادماندنىام آن را در اين مجموعه منتشر مىكنم.
[2] . مقاله حاضر گرچه نظريهاى در معناشناسى يا روششناسى در حيطه جامعهشناسىداستان است و در ميان ساير نظريهها جا دارد، اما از نظر من بسيار قابل دفاع و پايهايست، وتنها در مواردى مىتوان به آن خرده گرفت. اگر روزى باب اين بحث، به نام محمد مختارى كهبه اينگونه بحثها علاقمند و وارد بود گشوده شود، در اين قلمروى جدى حرفها و نقدها راخواهم گفت. متأسفانه مأخذ اصلى مقاله را گم كردهام، اما فكر مىكنم اين مأخذ كه در يكى ازكتابهاى مجموعه مقاله به زبان انگليسى درباره ادبيات چاپ شده بود، در كتابخانه محمدمختارى موجود باشد. (مترجم)
[3] . Michel Zerafa
[4] . Genre, Sub – genre
[5] . اين بررسى تقريبآ تنها به داستان و داستاننويسى جهان غرب توجه دارد. با اين وصفاميدوارم شيوه كار من يا دست كم برخى از جنبههاى آن بهكار كسانى آيد كه معناىجامعهشناسى داستان را در ساير كشورها و فرهنگها مطالعه مىكنند. (نويسنده)
[6] . من اين بيان را نارسا يافتم. واقعيت اجتماعى مىتواند چيزى باشد جداى حاصل جمعاجزا. در واقع، برعكس، اجزا مىتوانند از كليت يك واقعيت اجتماعى كسب و درك شوند درآن صورت، اجزا مقدم بر كل نيستند. شكل نيز به مثابه يك راه حل (يا به تعبيرى ساخت وساز) براى محتواى كلى اثر خود مىتواند منشاء شيوههاى كار باشد و نه آنكه از حاصل جمعو گردآورده تلاشهاى پراكنده بهدست آيد. اما شايد نويسنده مىخواهد انتزاع از واقعيت رابيان كند و مىخواهد موقعيت جامعهشناسى داستان را در آن واقعگرايى كه به حد ذات اشياتنزل مىكند، شرح دهد. برداشتى اين چنين ـ يعنى جمعبندى اجزا براى كشف همه واقعيت ـدر چارچوب و در لحظههاى كار او لازم آمده است. بارى، اگر چنين باشد، واقعيت به مثابهذات چيزها، همان تركيب اجزاى آن است و شكل نيز شيوههاى گردآمده در يكجا. (مترجم)
[7] . Absalom – Absalom ـ به نقل از فرهنگ زندگىنامه وبستر؛ ابسالم به روايت انجيل(باب دوم، 13 ـ 19) سومين پسر داود است كه برادر خود آمون را مىكشد و مىگريزد. دربازگشت به اشارهى آكتيوفل، شورشى عليه پدر راه مىاندازد. به هنگام عزيمت در جنگ بهوسيله جوآب كشته مىشود. شعر هزالى درايدن، بهنام بسالم و آكتيوفل (1681) بر پايه داستانابسالم سروده شده است. (مترجم)
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.