در آغاز کتاب کسی در من شیطنت می کند ، میخوانیم:
ماما نرگس
دوباره این حس لعنتی آمده سراغش. حالت تهوع دارد. میرود دستشویی. سرش را میگیرد جلوی توالت فرنگی. عق میزند. دارد با سرعت بالای صد میراند. شب است و جاده خلوت. ضبط روشن است؟ نه روشن نیست. صدای رادیوست. یکی دارد توش مرثیه میخواند. تا چند دقیقۀ دیگر رسیده خانه و رفته توی رختخواب. ضیاء خوابیده. مهتا هم میرود که بخوابد. یک چیزی افتاده کنار جاده. سرعتش را میرساند به هشتاد، به هفتاد، به پنجاه، به بیست. چیزی توی شکمش نیست تا بیاید بالا اما باز عق میزند. زن است. روسریاش پرت شده کنار. گیر کرده به گاردریل؟ گیر کرده به گاردریل. خونش شتک زده روی آسفالت. انگار یکی زده باشد بهش و در رفته باشد. دیگر عق نمیزند. سرش را میآورد عقب و توی توالت فرنگی را نگاه میکند. دنبال قرصش میگردد. نگه میدارد. زن سرش را کمی گرفته بالا و دستش را دراز کرده طرف او. قرصش را نمیبیند. قاطی بقیه چیزها نیست. یک قدم میرود سمت زن. میایستد. دست زن هنوز جلوش دراز است. میترسد. میلرزد. میپرد تو ماشین. گاز میدهد. سرعتش میشود سی. میشود پنجاه. میشود صد. میشود صد و چهل …
مهتا میکوبد به در دستشویی: «ماما خوبی؟»
صورتش را با آب سرد میشوید: «بالا آوردم بهتر شدم. خوبم!»
در را به اندازه یکسوم پهنای صورتش باز کرده و یکسوم میانی را گذاشته تو قسمت باز: «قرصت رو بیارم؟»
میگوید: «تازه خورده بودمش. قبل از اینکه بالا بیارم.»
در را میبندد و میرود: «دوباره بخور! حتما آوردیش بالا.»
میرسد خانه. لباسش را درمیآورد. میرود توی رختخواب. رختخواب گرم است. ضیاء گرمش کرده. یک مشت آب خنک دیگر میپاشد به صورتش. به آینه نگاه میکند. قطرههای آب روی صورتش رنگ خون دارند. چشمهایش را بهم میفشارد و باز میکند. قطرهها رنگ آبند.
برمیگردد تو اتاق. چندتا نفس عمیق میکشد. حالش خوبِ خوب است. کاش زودتر بالا میآورد. لباس میپوشد. دکمه شلوارش به زور بسته میشود. چاق شده. چهاریا پنج کیلو. شایدم بیشتر. خیلی وقت است خودش را وزن نکرده. از وقتی ترازو را از اتاق برد و گذاشت زیر کابینتِآشپزخانه هی یادش میرود خودش را وزن کند. موبایلش زنگ میخورد. شماره ناشناس است. دوتا شمارۀ آخرش چهار است. جواب نمیدهد. باید رژیم بگیرد. زنگ موبایلش قطع میشود. صورت مهتا روی صفحۀ موبایل میخندد. باید از امشب شام را تعطیل کند و صبح به صبح ناشتا برود روی ترازو. ناشتا بهتر است. دوباره موبایلش زنگ میخورد. همان قبلی است. دکمه شلوارش جا میرود. از وقتی پریودیاش از ماهی یک بار شد شش ماهیک بار شروع کرد به چاق شدن. گوشی را جواب میدهد: «الو … بله … درسته … قبلاً که به خانمتون عرض کردم… برای فردا … بله فردا … ساعتِ دقیقش رو تا شب اساماس میکنم … خواهش میکنم …»
گوشی را قطع میکند. وسواسی. بازی شروع میشود. حتماً از این وسواسیهاست. قدش هم حتماً بلند است. سبیل هم دارد. باریک. باید داشته باشد. از این سبیلهای باریک که پوآرو دارد. حوصله آدمهای این جوری را ندارد. از اینها که بایدیک چیز را ده بار بگویی و بعد از هر ده بار دوباره تکرارش را سوالی بشنوی. حوصله ندارد. لااقل حالا ندارد.
میگردد و یک ورق از قرصها را از روی میز برمیدارد. با تَقّی شکمش را پاره میکند و قرص سبز و ریز را از توش میکشد بیرون و میاندازد توی دهان. بدون آب قورتش میدهد.
امروز ویرش گرفته جین بپوشد. خیلی سال میشود شلوار پارچهای میپوشد. پارچهای قهوهای… پارچهای مشکی… پارچهای طوسی … این چهار، پنج کیلو انگار صاف رفته دور شکم و پهلوهاش. اَه … دکتر زنانش میگوید به یائسگی ربطی ندارد. ربط دارد. یائسگی به همه چیز ربط دارد. به این لکها هم ربط دارد.یا به این چینهای کنار چشم. جادکمه کش آمده. مهتا میگوید به قرصهای دکتر بهنام ربط دارد. دکتر بهنام میگوید قرصهایی که داده چاق نمیکنند. هه … دعوا سر چاقی او! لعنت به پریودی که وقتی هست یک جور دردسر دارد و وقتی نیست یکجور دیگر. دکمه چسبیده به ته جادکمه. انگار بخواهد از ته جادکمه راه باز کند و بپرد بیرون. مثل تیری که بخواهد از چلۀ کمان رها شود.
چندتا نفس عمیق میکشد. ماما نرگس از این دکترها بیشتر سرش میشد: یائسگی شروع پیریِ زنهاست. کِی این را گفته بود؟یادش نمیآید. شاید وقتی که داشت یائسه میشد.یادش نمیآید.
نه، دَرَش نمیآورد. از غلتهای صبح توی رختخواب فکر کرده بود که شلوار جین بپوشد با کتانی نایک طوسیاش که بندهای سرخابی دارد. مهتا سرش را از در میآورد تو: «اینو میخوای بپوشی؟»
طوری نگاه میکند کهیعنی شلوار نترکد تو تنت! دعوایش میکند: «هزار بار گفتم موقع لباس پوشیدن سرتو نکن تو اتاقم!»
خوشش نمیآید موقع لباس پوشیدن کسی بایستد و تماشایش کند. همیشه اینطور نبود. تازگیها این جوری شده. شاید از وقتی که چربیها از نمیداند کجا کوچ کردند و آمدند و بست نشستند دور شکمش. همیشه اینطور نبود. چربیها برایش مهم نبودند. قبلتر هم چربیها به دور شکمش کوچ کرده بودند. وقتی مهتا به دنیا آمد تا دو سالونیم میزبان چربیها بود. او میزبان چربیها بودیا چربیها میزبان او؟! چه میداند. از کِی چربیها برایش مهم شدند؟چه میداند.
مهتا سرش را از در میبرد بیرون: «بابا میگه بعدیا قبلش یه سر بهش بزنی!» در را آرام میبندد. صدایش آهسته از پشت در میآید: «خب شلوار مشکیات رو میپوشیدی!»
بعدیا قبلش … بعد یا قبلش… نه ! امروز دلش شلوار پارچهای نمیخواهد. امروز دلش میخواهد همین جینی را بپوشد که اتفاقاً برایش تنگ است و هر لحظه ممکن است دکمهاش در زورآزمایی با جادکمه کم بیاورد!
عکسش افتاده تو درِ آینهای کمد دیواری. میچرخد به راست. برمیگردد. میچرخد به چپ. آن سال چقدر گشته بود دنبال این شلوار. با کی رفته بود خرید؟ با مهتا؟ آره مهتا همراهش بود. ضیاء کجا بود؟ مهتا را سپرده بود به فروشندۀ زن و رفته بود اتاق پرو. نترسیده بود فروشندۀ زن حواسش به فروشندۀ مرد پرت شود و دست مهتا را ول کند؟ چند سال پیش بود؟
باید چیزی را بپوشد که راحت باشد! نه احمق راحتی به این چیزها نیست. راحتی به این است که یک جایی آن تهمهها احساس کنی خوب و راضی هستی. آن تهمهها؟ جایی که هیچکس نمیتواند آنجا را ببیند. دکتر بهنام میگوید اسمش عقده است. چرا بعضی وقتها جلوی دکتر بهنام ساکت میماند؟ چند بار توی ذهناش جملهها را مرور میکند که به دکتر بهنام بگوید اما باز نمیتواند. مثل قطرههای مرکب که بپاشند روی نوشتهای، همۀ کلمات حل میشوند توی سیاهی ذهنش. توی مدرسه یکی از فحشها عقدهای بود. هنوز هم هست. حتماً تا وقتی همه معنیاش را خوب یاد نگیرند باز هم یکی از فحشها باقی میماند. دکتر بهنام میگوید: «همون حسرت خودمون! همون چیزی که همه دارند و فکر میکنند داشتنش خوب نیست و میخواهند نداشته باشند و درحالی که داشتنش خوب است و همه هم خوشبختانه دارند.»
کرم پودر را میکشد روی پوست. روی لکهای قهوهای بیشتر میمالد. کنار چشمها هم میمالد. میخواهد روشن شود. روشن مثل چی؟ هه… مثل ماه. چینهای نرم باز میشوند و شکمشان پر از کرم پودر میشوند و دوباره دهان میبندند و سیر میخوابند. سیر از چی؟ سیر از کرم پودر؟ سیر از آینه؟ تا دوازده سیزدهسالگی همیشه عقده را با غده اشتباه میگرفت. هنوز هم گاهی میگیرد. امروز باید رو لبش قرمز بمالد!
مهتا همیشه میگوید هزارتا چیز درآمده تا از شرّ این چین و لکها راحت شوی! برای چی باید از شرّ این چین و لکها راحت شود؟ برای چی یا برای کی؟ برای چی باید بیفتد به جان آینهها و آینهها را دروغگو کند؟ برای چی یا برای کی؟
دراز میکشد. سقف را تماشا میکند. زیادی که خیره میشود احساس میکند فاصلهاش تا سقف اندازۀ یک کف دست است. نفسش میگیرد. احساس میکند الان اگر بخواهد بلند شود و بنشیند سرش میخورد به سقف. همهاش مال قطع کردن قرصهاست. نباید سر خود این کار را میکرد. خسته شدن بهانه خوبی برای دکتر بهنام نیست. قبر است اینجا؟ مثل قبر است.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.