کتاب “کائوس” نوشتۀ آلکساندر شیروان زاده ترجمۀ آندرانیک خچومیان
گزیده ای از متن کتاب:
1
ارباب مارکوس آلیمیان بهسختی بیمار بود.
هفت روز قبل، زمانی که در محل یازدهمین ساختمان در دست ساخت خود به کارگران سفارشهایی میکرد، سرمای غریبی در وجودش احساس کرد. به خانه آمد، در بسترش دراز کشید و دیگر نتوانست بلند شود. پزشکان با دقت معاینهاش کردند و تشخیص همگی یکی بود؛ سرطان ریه.
خبر بیماری همان ساعت اول پخش شد. در شهر کسی نبود که زمیندار و مالک چاههای نفت، مارکوس آلیمیان، این پیرمرد شصتوپنجساله پرانرژی را با آن هیکل چاق و لپهای بادکردهاش نشناسد و داستان زندگی پرفرازو نشیب و آموزندهاش را نشنیده باشد. درست پنجاه سال قبل، او زادگاهش را که بر کسی معلوم نیست کجا بوده، رها کرد و به این شهر کوچک ساحلی گمنام آمد؛ شهری که این بخت نصیبش شده بود تا در آیندهای نزدیک به برکت گنجهای زیرزمینیاش شهرت جهانی به دست آورد.
اکنون، در ربع آخر قرن نوزدهم، در باره او افسانههایی نقل میکردند. میگفتند در زیرزمین خانه بزرگش اتاق جداگانهای هست که مثل قبر تاریک و سرد است و هیچ موجود زمینی از در آهنین آن به درون نرفته. در همین اتاق کیسههای پر از طلای مارکوس آلیمیان روی هم چیده شدهاند. میگفتند این پیرمرد عبوس هر شب تکوتنها با روپوشِ بلندِ مخملین بر تن و کلاه شب بر سر، چراغی در دست به زیرزمین میرود، درهای آهنین را با کلید زنگزدهای باز میکند، کیسههای طلا را میشمرد و کیسههای جدید روی آنها میگذارد. همچنین میگفتند او کفشهایی را که در پانزدهسالگی به پا داشته و با آنها از زادگاهش به اینجا مهاجرت کرده، با دقت و در نهایت سلیقه، در کمدی فلزی نگهداری میکند. میگفتند شبهای قبل از عید پاک و غسل تعمید حضرت مسیح، او دو شمع روشن میکند، در برابر کمد فلزی زانو میزند و برای کفشهای دوستداشتنیاش دعا میخواند.
ساختمانهای بزرگش، با پیشانی فراخشان، در خیابانهای اصلی شهر خاری بودند به چشم دیگران. نفتی که از زمینهای بیشمار او فوران میکرد نفسشان را میبرید و دود کارخانههایش چشمها را کور میکرد. اما مردم میدانستند چگونه دلشان را که از حسادت میسوخت خنک کنند. مگر نه اینکه مارکوس آلیمیان قبلاً آبفروش بوده، سپس دربان شده، بعد آشپز، بعد میوهفروش، سپس شرابفروش و غیره و غیره… . البته او هیچ کاری را شرافتمندانه انجام نداد؛ به روسیه رفت و از آنجا پولهای تقلبی آورد و به نادانان فروخت. او فریبکار بود، به بیچارهها هم رحم نکرد و غارتشان کرد. حتی یکی از دوستانش را با سم مسموم کرد. خسیس است، دستهایش میلرزند وقتی از جیبش پول درمیآورد. زندگیکردن بلد نیست. پول اعتقاد، وجدان و خدای اوست. خانۀ بزرگش که هیچکدام از اتاقهایش با پرده پوشیده نیست، زندان غمگینی برای همسر و فرزندانش است. در خانهاش ظرف و ظروفی نیست، نوکر ندارد، آشپز ندارد. مایحتاج خانه را خودش میخرد و با دستهای خودش به خانه میآورد؛ آن هم صبح زود تا کسی نبیند. حلقهای فلزی در جیب دارد که از مفتول ساخته شده و فقط تخممرغهایی را میخرد که از درون حلقه رد نمیشوند؛ همۀ بازار را زیر پا میگذارد تا تخممرغهایی به آن اندازه پیدا کند. و اینها چیزهایی بود که مردم با یادآوریاش، کمی از بار حسادتشان را سبک میکردند.
خیلیها میدانستند همۀ این حرفها ساختگی است. آنها میدانستند در خانۀ آلیمیان هم نوکر هست و هم آشپز و هم ظرف و ظروف؛ آن هم ظروف بسیار مجلل. آنها میدانستند اگر مارکوس حلقهای دارد، با آن گلوی بدهکارانش را میفشارد. اما حسادت آنها را کور کرده بود و هر داستانی را که میتوانست قلب زنگزده از ناملایمات زندگیشان را کمی سبک کند به هم میبافتند.
مردم اولین میلیونر شهر را بیپروا مسخره میکردند، به او تهمت میزدند و ناسزا بارش میکردند. البته همۀ اینها پشتِسرش بود. اما وقتی آقا شکم گِرد ورقلمبیدهاش را بیرون میداد و مثل اردک خرامانخرامان از خیابانها میگذشت یا از مغازهای به مغازۀ دیگر میرفت و سری به کلوب میزد، همه سعی میکردند نگاه او را بهسوی خود جلب کنند تا با تواضع سلام کنند و مفتخر به شنیدن جواب تحقیرآمیزش باشند. درحالیکه مارکوس، این آبفروش و دربان سابق، از هیچکس انتظار سلامکردن نداشت، جز یک نفر که آن هم فرمانروای شهر بود؛ خودِ استاندار. بیستوپنج سال بود که خودخواهی و حیثیت پایمالشدهاش را احیا میکرد. او از دیگران همان را میخواست که خودش بیستوپنج سال مدام با بزرگان و قدرتمندان کرده بود.
و امروز آن شهروند مشهور، آن مرد دانا، آن تاجر متبحر که همة زندگیاش را با کار بیوقفه و عرق جبین گذرانده و وجدانش را درون صندوق فلزی و روحش را در جیبش گذاشته بود، داشت میمُرد.
خانۀ او در مرکز شهر قرار داشت؛ ساختمانی دوطبقه از سنگهای خوشتراش، با پشتبام قیراندود… طبقۀ پایین مغازهها و دفتر کار و طبقۀ بالا محل سکونت خانوادۀ آلیمیان بود.
آن روز یکی از روزهای خشک و گرم ماه آگوست بود. خورشید بهسمت غرب سر کج کرده بود و آخرین شعلههایش بر شهر پرملال و محروم از گلوگیاه و بر سطح دریای گسترده در برابرش میتابید. در اولین نگاه، شهر ظاهری سنگین و متأثرکننده داشت. از دور که به شهر نگاه کنی، از دیدن پشتبامهای هموار و کوچههای لخت، این تصویر در ذهن نقش میبندد که انگار حریقی وحشتناک شهر را بلعیده، همانطور که آتش همهچیز را میبلعد و جز اسکلتی عظیمالجثه از آن به جا نمیگذارد. اطراف شهر یا پر از ماسه است یا گودالهایی پر از نفت. در اینجا هیچچیزی از حرارت خورشید استوایی نمیکاهد، حتی دریا. دیوارهای سنگی از شعلههای سوزندۀ خورشید گداخته میشوند، ماسه میسوزد و هوا خفقانآور میشود. اهالی شهر مدام آبتنی میکنند و تا غروب دریا پر است از بدنهای عریانی که گاهی زیر نور خورشید میدرخشند و گاهی مانند دلفینها به عمق آب فرومیروند.
پنجرههای خانۀ آلیمیانها بهسمت غرب دید داشت. در تابستان پنجرهها از ساعت دوازده تا ساعتی از شب گذشته بسته بود. اما امروز بازشان کرده بودند، حتی جدارههای شیشهای هم باز بود و گرمای بیرون با دستودلبازی فراوان وارد اتاقها میشد.
درون خانه حرکات و جوشوخروش غیرِعادی جریان داشت. نوکرها و گماشتهها با عجله در رفتوآمد بودند، به همدیگر امرونهی میکردند، از دست همدیگر عصبانی میشدند و تلاش بیهودهای میکردند تا سر هم داد نزنند. دقیقه به دقیقه کالسکهها جلوی در ورودی خانه توقف میکرد و فامیلها، دوستان و آشنایان آلیمیانها از آن پیاده میشدند. بر چهرۀ همۀ آنان حالت غم و همدردی نقش بسته بود. عدهای صادقانه غمگین بودند و عدهای خودشان را غمگین جلوه میدادند.
همه عجله داشتند تا میلیونر در حال احتضار را برای آخرینبار ببینند تا شاید چیزی دربارۀ وصیتنامۀ او دستگیرشان شود. البته درِ اتاقی را که مارکوس در آن بستری بود بسته بودند. در اتاق و اطراف تخت، اعضای خانواده، خویشاوندان، کشیش و دو سه پزشک حضور داشتند… دیگر ملاقاتکنندگان در اتاق پذیرایی جمع شده بودند. با اینکه هوای آنجا خفه بود و مردم بهسختی نفس میکشیدند، اما هیچ تازهواردی نمیخواست از اتاق خارج شود. از قالیهای گرانقیمت ایرانی که کف اتاق پهن بود غبار غلیظی برمیخاست. شعلههای خورشید که از میان پردههای ضخیم پشمی پنجرهها به درون میتابید، رنگ طلا به غبار میپاشید و ستونهای موربی تشکیل میشد که رفتهرفته کش میآمد و شکل افقی به خود میگرفت. نوک یکی از ستونها به ساعت برنزی رسید که روی طاقچۀ بالای بخاری مرمرین کدر کنج اتاق قرار داشت. شیشۀ تخممرغیشکل ساعت درخشید. زیر ساعت مجسمۀ الهۀ پیروزی قرار داشت که زن زیبایی بود. پیشانی فراخ زن زیبا از درخشش شیشۀ ساعت شعلهور شد. زن شمشیری به دست داشت و یک پایش را روی گردن شیری بزرگ گذاشته بود.
کمکم صبر و تحمل ملاقاتکنندگان لبریز میشد. آنها منتظر مرگ مردی محتضر بودند، اما او هنوز خیال مردن نداشت. بعضیها مدام خم میشدند و از سوراخ کلید مردِ محتضرِ داخل اتاق را دید میزدند یا گوششان را به در میچسباندند و تلاش میکردند چیزی بشنوند یا ببینند. سپس از در فاصله میگرفتند، در گوش هم پچپچ میکردند و پنهانی نگاه خشمآلود خود را به این و آن میدوختند. مسئله این بود که هرکدام از آنها در دل خود امید کمرنگی داشت که بههرحال اسمش در وصیتنامۀ آقای مارکوس ذکر شده باشد.
درهای اتاق خواب بهآرامی باز شد، پچپچها بلافاصله قطع شد؛ مانند قارقار کلاغها که با شنیدن صدای شلیک اسلحهای قطع میشود. مردی قدبلند، چالاک و مغرور که حدود شصت سال داشت از اتاق بیرون آمد. صورت مرتباصلاحشدهاش، خطوط درشت چهرهاش، نگاه نافذش، ابروان پرپشتش و بهخصوص سبیلهای کلفت و جوگندمیاش که نوکشان به ریشش متصل بود و از شقیقه امتداد داشت، او را مانند نظامیان دوران نیکلا کرده بود. مرد نوعی لباس رسمی کهنۀ رنگورورفتۀ شهروندان روسی را به تن داشت و بر سینهاش مدال سرخ صلیبیشکل آویخته بود.
عدهای با دیدن آن مرد از اینسو و آنسو گفتند: سرافیون گاسپاریچ اینجاست.
حضار بلافاصله پیرمرد را محاصره کردند. پیرمرد به فرماندة متکبری تبدیل شد که در محاصرۀ محافظانش قرار داشت.
سرافیون گاسپاریچ نگاهش را از محاصرهکنندگانش بهسمت دیوار مقابل دوخت و سپس مدال روی سینهاش را مرتب کرد و گفت: دنیای پوچی است، دنیای پوچی است. آقا نمیتواند قبل از دیدن پسرش جان به جانآفرین بدهد.
همه با تعجب و یکصدا گفتند: مگر همۀ بچههای آقا در این لحظۀ حساس کنارش نیستند؟
سرافیون گاسپاریچ آهی کشید و سرش را غمگین تکان داد و گفت: منظورم پسر بزرگ اوست.
کتاب “کائوس” نوشتۀ آلکساندر شیروان زاده ترجمۀ آندرانیک خچومیان
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.