پناهگاهی در جنگل – چشم و چراغ 55

گزیده و ترجمه
آرتوش بوداقیان

قريب به اتفاق داستان‌هاى مجموعه‌ى پناهگاهی در جنگل، از طريق مضمون (تم) مشتركى به هم پيوسته‌اند تمى كه هشدارى و تلنگرى است به اذهانى كه به روزمرّگى عادت كرده‌اند هشدار اين‌كه زندگى ممكن است در آنى و لحظه‌اى چهره بى‌رحمش را عريان و روزمرّگى به ظاهر يكنواختش را آنچنان زير و رو كند كه در مواقعى حتى فاجعه‌بار و مصيبت‌زا باشد. بى‌شك مضامين اكثرآ رئاليستى اين داستان‌ها بسيار محتمل است همانندى‌هايى نيز با حوادث واقعى و تجربيات زندگى بسيارى از خوانندگان داشته باشد.

 

 

50,000 تومان200,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 260 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

آرتوش بوداقیان

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

یکم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

215

سال چاپ

1395

موضوع

داستان کوتاه خارجی

وزن

260

سفارش از طریق

چاپ سفارشی, فروشگاه

گزیده‌ای از کتاب، پناهگاهی در جنگل:

مرد جوان آيا مى‌دانى ترس يعنى چه؟ اوائلش چندان اذيت نمى‌شوى، خب وجود دارد، آنجاست، ولى تو فكر مى‌كنى كه از شرّش خلاص خواهى شد. سپس تلاش مى‌كنى اصلا به آن فكر نكنى ولى ناگهان غافلگيرانه وجودت را فرا مى‌گيرد درست مثل گلوله‌اى كه از كمين‌گاهى شليك شود. بعدها تلاش مى‌كنى از خودت دورش كنى و فكر مى‌كنى از آن گريخته‌اى…

در آغاز کتاب، پناهگاهی در جنگل می‌خوانیم:

فهرست

 

يادداشت مترجم    5

منابع ترجمه داستان‌ها :      6

ساير آثار همين نويسنده و مترجم :   7

بخش اول : داستانك‌ها      9

بخش دوم : داستان‌هاى كوتاه         63

دليل (گواتمالا)     65

شب وحشتناك (روسيه)     73

شام (لهستان)       87

جنگ (ايتاليا)       94

مغزها (استراليا)     103

پناهگاهى در جنگل (آمريكا)         117

پنجه ميمون (انگلستان)      131

پنجره تخته‌كوب (آمريكا)   154

دهان شير (مجارستان)       164

بى‌گناهى (ايرلند)   205

 

بخش اول

 

داستانك‌ها[1]

 

اشاره مترجم

 

داستانك‌ها[2]  كه داستان‌هاى بسيار كوتاه[3]  نيز ناميده مى‌شوند ده‌ها سال است كه در ايالات متحده آمريكا ژانر ادبى مستقلى را تشكيل داده و بسيار پرطرفدارند. كتاب‌هاى چاپى و سايت‌هاى ويژه اين نوع داستانك‌ها از پرفروش‌ترين و پرخواننده‌ترين‌ها بوده و هستند علت اين استقبال هم روشن است: خواننده عجول، شتابزده، خسته و بى‌حوصله آمريكايى ـ كه تمامى اين‌ها خصائص آمريكائيان متوسط‌الحالى است كه تقريبآ تمامى ساعات روزشان در محل كار و رفت‌وآمد از منزل به محل كار سپرى مى‌شود ـ نه وقت مطالعه كتاب‌هاى قطور رمان و داستان دارد و نه حوصله و انگيزه‌اش را، اينها را اهل فن و دانشگاهيان و منتقدان و مفسران ادبى مطبوعات تخصصى و امثال ذالك مى‌خوانند نه ـ همانطورى كه در سطور فوق آمد ـ آمريكاييان متوسط‌الحال كه اكثريت قريب به اتفاق جمعيت شهرى آمريكا را تشكيل مى‌دهند. داستانك‌هايى كه در اين بخش آمده از بين صدها داستان بسيار كوتاه ژانر وحشت و تعليق[4]  وفق محدوديت‌ها و مقتضيات چاپ و نشر ادبيات داستانى در ايران انتخاب و ترجمه شده‌اند و نويسندگان تمامى آنها آمريكايى‌اند و از آنجايى كه نويسندگان اكثر اين داستانك‌ها، غير از داستان «فاصله» و داستان «آن يك ساعت»، نويسندگان جوان و نه چندان معروف آمريكايى هستند در اين مجموعه به زندگى و آثار آنان اشاره‌اى نشده است.

 

فاصله[5]

 

 

درباره نويسنده

مارك استرند (2014-1934) نويسنده، شاعر، مترجم، منتقد ادبى و استاد دانشگاه آمريكائى زاده كانادا، برنده جايزه شعر پوليتزر در سال 1999 و ده‌ها جايزه ادبى معتبر ملى و بين‌المللى در زمره مشاهير و اعاظم ادبى قرن بيستم و بيست‌ويكم ايالات متحده امريكاست. اشعار او در آنچنان سطحى از عمق و فرم و محتوى بوده كه كنگره آمريكا در سال 1990 او را ملك‌الشعراى آمريكا اعلام كرد. استرند تدريس ادبيات انگليسى و ادبيات تطبيقى را از سال 1965 در دانشگاه آيوا[6]  آغاز و در ده‌ها دانشگاه معتبر آمريكا به صورتى پيوسته ادامه داد و در سال 2014 در حالى كه نهمين سال تدريس‌اش را در دانشگاه كلمبيا[7]  آغاز كرده بود چشم از جهان فرو بست. از جمله آثار شعرى‌اش مى‌توان به :

 

ـ خواب با يك چشم باز[8] ،  1964

 

ـ دلائلى براى حركت[9] ،  1968

 

ـ بندر تاريك[10] ،  1993

 

ـ داستان زندگى‌هاى ما[11] ،  1973

 

ـ تقريبآ نامرئى[12] ،  2012

 

و تعداد بى‌شمارى كتب نقد ادبى، نقد شعر، مجموعه اشعار، ترجمه ادبيات جهانى و غيره اشاره كرد.

انتشار داستان «فاصله» در سال 1985، عليرغم كوتاهى بسيارش، با توجه به محتواى روانشناختى آن و اين‌كه نويسنده آن اصولا داستان‌نويس نبوده بحث‌هاى بسيارى را در محافل ادبى و روانشناسى نيويورك برانگيخت. نويسنده يكى از مجلات روانشناسى نيويورك مجموعه اين بحث‌ها و اظهار نظرها را به اختصار چنين جمع‌بندى كرده است : «…بعضى مواقع “حماقت “در انسان در آنچنان سطحى است كه حتى در حادترين شرايط زندگى نيز از “وسوسه” برى نيست و به جاى بكارگيرى عقل و خرد دستخوش وسوسه مى‌شود و درهم‌آميختگى اين دو معمولا نتيجه‌اى جز فاجعه به‌بار نمى‌آورد.

 

*     *     *

 

زن زيبايى به قصد خودكشى روى لبه بام يكى از ساختمان‌هاى مسكونىِ بلند مرتبه شهر نيويورك ايستاده است. درست در لحظه‌اى كه زن مى‌خواهد خودش را پرت كند مرد جوانى براى گرفتن حمام آفتاب وارد پشت بام مى‌شود. زن متعجب از اين ورود بى‌موقع از لبه بام عقب مى‌كشد. مرد حدود 30 يا 35 سال دارد با موهاى بلوند، بدنى لاغر، ميانه بالا و پاهايى باريك. مايوى مشكى رنگش در آفتاب تند چون لكه‌اى سياه چشم را مى‌زند. كمتر از 10 قدم با لبه بام كه زن رويش ايستاده فاصله دارد. زن به مرد خيره مى‌شود. وزش باد موهاى بلند و سياه رنگ زن را روى صورتش مى‌ريزد. زن موهايش را از روى صورتش كنار مى‌زند و با يك دست آنها را كنار سرش نگه مى‌دارد. بلوز سفيد و دامن آبى كم رنگش با وزش باد موج برمى‌دارند ولى زن هيچ اعتنايى نمى‌كند. مرد متوجه مى‌شود زن پابرهنه است. يك جفت كفش پاشنه بلند زير لبه بام، جايى كه زن رويش ايستاده، رها شده است. زن صورتش را از مرد برمى‌گرداند. باد مجددآ مى‌وزد ولباس زن را چين مى‌اندازد. مرد آرزو مى‌كند كاش مى‌شد سريع جلو رفت و زن را پايين كشيد. وزش باد لباس زن را دوباره به نوسان در مى‌آورد. مرد ناگهان فرياد مى‌زند :

ـ مى‌رويم با هم شام مى‌خوريم!

زن با نگاهى متعجب يك بار ديگر به مرد نگاه مى‌كند. نگاهش خيره و دندان‌هايش به هم فشرده است. مرد به دست‌هاى زن نگاه مى‌كند كه دامنش را نگه داشته‌اند تا از وزش باد محفوظ بماند. زن حلقه ازدواج به انگشت ندارد. مرد مجددآ داد مى‌زند :

ـ بيا برويم يك جايى بشينيم حرف بزنيم!

زن نفس عميقى مى‌كشد و صورتش را برمى‌گرداند و دست‌هايش را بالا مى‌آورد و حالت پرش به خود مى‌گيرد. مرد فرياد مى‌زند :

نگاه كن! اصلا نبايد از من بترسى!

مرد حوله‌اى را كه در دست دارد روى شانه‌هايش مى‌اندازد و آن را عين سارى[13]  دور بدنش مى‌پيچاند و مى‌گويد :

ـ من خوب مى‌دانم، خيلى افسرده كننده است…

مرد خودش هم نمى‌فهمد چه چرت و پرت‌هايى دارد رديف مى‌كند. اصلا مطمئن نيست زن به حرف‌هايش گوش مى‌دهد يا نه. زيبايى زن و اندام شكيلش كه نوعى حالت اغوا كننده ودعوت‌آميز در خود دارد به شدت وسوسه‌اش كرده و مرد اشتياق شديدى به نزديك شدن به او در خود احساس مى‌كند. زن درست مثل اين‌كه قصد آن دارد تا اندكى مرد را اميدوار كند دست‌هايش را از حالت پرش پايين مى‌آورد و بدنش را كمى عقب مى‌كشد. مرد به حرف مى‌آيد :

ـ مى‌گويم چكار مى‌كنيم! من با تو ازدواج مى‌كنم. بله فورآ با هم ازدواج مى‌كنيم بعدش هم مى‌رويم ايتاليا به شهر بولونيا[14]  براى ماه

عسل. غذاهاى بسيار خوشمزه ايتاليايى مى‌خوريم. تمام روز را مى‌رويم گردش و شب‌ها هم گراپا[15]  مى‌خوريم. مى‌رويم دنيا را مى‌گرديم و همه كتاب‌هايى را كه قبلا وقت خواندنشان را نداشته‌ايم مى‌نشينيم با هم مى‌خوانيم.

زن نه مرد را نگاه كرد و نه از لبه بام پايين آمد. چشم‌هاى زن در فضاى دوردستِ مقابل، به ساختمان‌هاى صنعتى لانگ آيلند[16]  و صف بى‌پايان ساختمان‌هاى مسكونى كوئينز خيره شده بود. چند تكه ابر در آسمان ظاهر شد. مرد لحظه‌اى چشم‌هايش را بست و فكر كرد ديگر چكار مى‌تواند بكند يا چه به هم ببافد تا زن را از خودكشى منصرف كند و هنگامى كه آنها را گشود يك آن ديد كه بين پاهاى زن و لبه بام فاصله ايجاد شده، فاصله‌اى كه از آن پس تا ابد بين زن و اين جهان امتداد مى‌يافت… فكر كرد لحظاتى كه براى آخرين بار زن را مى‌ديد چه لحظات دوست‌داشتنى‌اى بود و بعد ديگر نبود… رفته بود…

 

آخرين ديدار[17]

 

مى‌گويند جُثه آدم‌هاى بسترى در بيمارستان كوچك‌تر از آنى كه هست به نظر مى‌رسد. حالا كه دارم به اين غريبه آشناىِ محتضر نگاه مى‌كنم مى‌بينم اين حرف درست است. آهسته به تخت نزديك مى‌شوم و اين احساس به من دست مى‌دهد كه گويا اشتباهآ به اين اتاق آمده‌ام و به اتاق ديگرى بايد مى‌رفتم. اصلا نمى‌شود شناختش. ريشش آن‌قدر بلند شده كه من قبلا هرگز به اين بلندى نديده بودم. چشمان وادريده عسلى رنگش از حدقه‌هاى صورت اسكلت مانندش بيرون زده و دست‌هاى استخوانى‌اش از آستين‌هاى سبز و سفيد رنگ روپوش بيمارستانى همچون دو تركه زمخت و گره‌دار بيرون آمده است. او هرگز مرد قوى هيكلى نبوده ولى منظره تختى كه او را در خود بلعيده است واقعآ آدم را هراس‌زده و نگران مى‌كند و البته اين بيمارى سرطان است كه او را اين چنين ضعيف و خرد كرده است.

طبق معمول هميشگى با لفظ آشناى «هى تو» خطابش كردم. سرش را چرخاند و با چشمانى شيشه‌اى به من نگريست. آيا مرا به جا آورد؟ احتمالا نه! او را لخت و عور و در حاليكه فقط لباس زير به تن داشته، خوابيده روى نيمكتى در پارك پيدا كرده و به اينجا آورده‌اند. پزشك‌ها مى‌گويند سرطان به مغزش زده، متاستاز زده به مغزش، بله متاستاز، دكترها اين‌طور مى‌گويند. ديگر چه چيزى مى‌تواند لخت و عور خوابيدنش را در پارك توجيه كند؟ و حالا علاوه بر اختلالات ذهنى و روانى ناشى از سرطان مغز، اثرات و عوارض جانبى داروهاى قوى‌اى كه به او مى‌خورانند يا تزريق مى‌كنند آن‌چنان شديد است كه حتى نمى‌تواند خودش را در آينه بشناسد چه مانده به ديگرى! بنابراين روى صندلى پلاستيكى كه براى عيادت‌كنندگان گذاشته‌اند مى‌نشينم و نگاهى به دور و اطراف مى‌اندازم. كاغذ ديوارى‌هاى آبى رنگ با طرح كف امواج دريا، لوله‌ها و سيم‌ها و دستگاه‌هاى پزشكى متصل به تخت، پرده آبى رنگ حائل بين دو تخت اتاق و…

حرفى براى گفتن ندارم. هميشه همين طور بوده، حرفى براى گفتن به هم نداشتيم. درگذشته هراز گاه درباره وضع هوا يا وقايع تاريخى يا تكنولوژى و نظاير اينها چيزهايى به هم مى‌گفتيم. نه اين‌كه من درباره اين چيزها اطلاعاتى داشته باشم، نه، اين او بود كه اطلاعات و معلومات زيادى درباره اين موضوع‌ها داشت. در موارد بسيار نادر كه صحبتمان به مسائل و موضوعات شخصى كشيده مى‌شد باز هم لحن صحبتمان رسمى و غير صميمى بود.

مردى كه در تخت كنارى بسترى است از پشت پرده خُرّه پرسروصدايى مى‌كشد. پرستارى را داخل بخش پيج مى‌كنند كه به
دنبالش انعكاس صداى پاشنه كفش‌هاى زنانه روى كف سرد و صيقلى راهرو به گوش مى‌رسد.

من اينجا چكار مى‌كنم؟ براى چى آمده‌ام اينجا؟ وسوسه به جانم مى‌افتد كه فورآ بيمارستان را ترك كنم و بگذارم بروم پى كارم و همه چيز را فراموش كنم.

سكوتى غيرقابل تحمل فضاى اتاق را به صورتى طاقت فرسا سنگين كرده بود تا اين‌كه بالاخره مرد تلاش كرد بدنش را روى تخت جا به جا كند و همين باعث حمله سرفه به او شد. با رضايت خاطر ناشى از حس هم‌يارى از جا برخاستم و كمى آب توى ليوان پلى استيرن[18]  ريختم. وقتى به او نزديك شدم تا كمك كنم كمى آب بنوشد به يكباره رضايت خاطرم ناپديد شد چون ديدم دارد مايع غليظ، تيره‌رنگ و مشمئزكننده‌اى را بالا مى‌آورد. هر طور كه بود سريعآ بر حالت اشمئزاز و دل‌آشوبه‌ام غلبه كردم و ليوان را روى لبهايش گذاشتم. رطوبت آب كمكش كرد سرفه‌اش آرام شود و بتواند حرف بزند. گفت: «هوووم… برف؟»

به تندى گفتم: «چى؟ برف؟ برف نمى‌بارد، برفى در كار نيست…» تعجب كردم كه چه مى‌خواهد بگويد. تلاش كردم اولين خاطراتم را از او به يادآورم ذهنم را كاويدم شايد سرنخى درباره چيزى كه گفت به دست آورم ولى فايده‌اى نداشت و چيزى يادم نيامد. ما به اتفاق هم هرگز شاهد بارش برف نبوديم از خودم پرسيدم آيا به برف علاقه دارد؟ نمى‌دانم! حتى نمى‌دانم آهنگ مورد علاقه‌اش كدام است ولى دستكم يادم مى‌آيد رنگ مورد علاقه‌اش آبيست. آيا رنگ مورد علاقه مرا مى‌داند؟ كارهاى مورد علاقه‌ام چه؟ مى‌داند از رياضيات متنفرم؟ يا آدم خودجوشى نيستم؟ اصلا مى‌داند من كى هستم؟ با درنظر گرفتن مجموعه خاطراتى كه از او دارم هنوز نمى‌توانم دقيقآ بگويم او چه طور آدمى بوده و كى بوده. بى‌ترديد با قول‌هايى كه مى‌داد و هرگز به آنها وفا نمى‌كرد، اعمال زشت و خشن و روابط نامشروعى كه داشت و غيره و غيره به عنوان يك مرد ابدآ آدم قابل احترامى براى من نبود. اين واقعيات، ليكن، نمى‌توانست معرف همه ابعاد شخصيتش باشد. حالا آگاهم كه چيزهاى ديگرى نيز وجود داشته و اين‌ها همه حقايق نبوده و اين‌كه عدم وجود علاقه و صميميت بين ما تمامآ تقصير او نبوده است.

در برابر همه اين يادها و خاطرات سر سختانه مقاومت مى‌كنم و سر آخر به اين نتيجه مى‌رسم كه حالا ديگر خيلى دير است و او بسيار با تأخير دارد در زندگيم تجلى پيدا مى‌كند.

***

مدتى كنار تختش مى‌نشينم. هنوز به ياد ندارم چه مدت آنجا ماندم. بالاخره تصميم گرفتم ساده‌ترين كار ممكن را انجام دهم : صادق باشم! با صداى خفه‌اى درآمدم كه: «… هرگز نمى‌دانستم چه بايد به تو بگويم…»

كلمات به سختى بر زبانم جارى مى‌شد و پرده‌اى از اشك نگاهم را تار كرده و گلويم به سختى خشك شده بود. ناگهان احساس كردم دارد از بى‌حسىِ درخودماندگى‌اش خارج مى‌شود و حواسش را باز مى‌يابد. صورتش را به طرفم چرخاند. در چشم‌هايش مى‌خواندم كه مرا به جا آورده است. گفت: «هيچ نترس…»

نمى‌دانم چرا اين را گفت ولى حالت‌ش طورى بود كه گويى مى‌خواهد مرا در آغوش بكشد. آن‌قدر ضعيف بود كه به سايه‌اى درمانده مى‌مانست. چرا تلاش مى‌كرد اين چنين نسبت به من با احساس و با محبت جلوه كند؟ اينها همه به نظرم كاملا غيرعادى مى‌آمد چون در گذشته هرگز چنين نكرده بود. و حالا چرا؟ اگر شرايط اسفناكش را در نظر مى‌گرفتم در حقيقت اين من بودم كه مى‌بايست چنين به نظرش جلوه مى‌كردم نه او! چه بايد مى‌گفتم؟ بايد كتابى چاپ شود و در آن بنويسند كه در چنين شرايطى آدم چه بايد بگويد. گفتم: «در مدرسه درسم خوب است، خوب درس مى‌خوانم…» و شروع كردم درباره خوب درس خواندنم حرف زدن هر چند به خوبى مى‌دانستم كه دارم چه كار مهمل و بى‌اثرى انجام مى‌دهم. فهميدم امر غيرقابل اجتنابى را هى دارم عقب مى‌اندازم.

نفس عميقى كشيدم و از جا برخاستم و آماده كارى شدم كه براى انجامش به اينجا آمده بودم: خداحافظى!

بالاخره با قاطعيت گفتم: خداحافظ!

حالت نگاهش بلافاصله عوض شد و پاسخ داد: «نگو خداحافظ!» صدايش از خشم و ترس به رعشه افتاده بود. مسئله خيلى واضحى بود. خداحافظى براى او به هيچ عنوان كار ساده‌اى نبود خداحافظى صرفآ كار مرا ساده مى‌كرد.

كمى آرام شد. آهسته رويش خم شدم و در حالى كه موهاى خاكسترى‌اش  را روى پيشانى نوازش و مرتب مى‌كردم براى اولين و آخرين بار در زندگيم زير گوشش زمزمه كردم: «دوستت دارم پدر…»

 

[1] . Flash Fictions

[2] . Flash Fictions

[3] . Very Short Stories

[4] . The Horor and Suspense

[5] . عنوان اصلى: (Space) اثر: مارك استرند  Mark Strand(2014-1934) تاريخانتشار: 1985 م.

[6] . Iowa

[7] . Colombia

[8] . Sleeping With One Eye Open

[9] . Reasons For Moving

[10] . Dark Horbor

[11] . The Stories Of Our Lives

[12] . Almost Invisible

[13] . Sari لباس سنتى زنان هند. م

[14] . Bologna

[15] . Grappa احتمالا بايد يك نوع مشروب باشد. م

[16] . Long Island , Queens از ناحيه‌هاى تشكيل‌دهنده شهر نيويورك. م

[17] . عنوان اصلى: (Last Rights) اثر: ميشل روهنر:  (Michael Rohner)تاريخ انتشار :2008. م

[18] . Styrofoam Cup

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “پناهگاهی در جنگل – چشم و چراغ 55”