گزیده ای از کتاب پری جنگلی:
بارى، تابستان گذشت. برگها رو به زردى گذاشته و در آستانه ريزش است. بادها در راهاند. فصل كشتىشكستگى است. دو زمستان در پىِ تابستان مىگذرد تا فرستاده اسقف از رُم بازگردد. او با نامه ديگرى بازمىگردد كه با مُهرى بااهميتتر از مُهر اسقف بورگلوم بسته شده.
در آغاز کتاب پری جنگلی می خوانیم:
اسقفِ صومعه بورگلوم و خويشانش 7
در اتاق بچهها 15
گنج زر 21
جابهجا كردن طوفان تابلوها را 32
قورى 38
پرنده نغمهسراىِ مردم 40
سبزهاى كوچولو 44
كوتوله و زنِ باغبان 47
پايتر، پيتر و پير 52
پنهان اما نه از ياد رفته 57
پسر دربان 61
روز اسبابكشى 84
گُل بهمن 89
خاله جان 94
وزغ 101
كتابِ مصور پدرخوانده 110
كاغذپارهها 136
دو جزيره 139
خوشبختتر از همه كدام است؟ 142
پرى جنگلى 147
خانواده گرته مرغى 172
ماجراهاى بته خار 189
موضوع قدرت تخيل 194
يافتن بخت در يك تكه چوب 199
ستاره دنبالهدار 202
روزهاى هفته 207
قصه آفتاب 210
جد پدرى 214
شمعها 219
شگفتانگيزتر از همه 222
چه بود حرف تمام اهل خانه 227
«برقص، برقص، عروسكم!» 230
«حالا حكايت توست» 232
بزرگ مار دريا 234
باغبان و اربابش 244
استاد و كك 251
قصهاى كه يوهاناى پير گفت 256
كليد درِ جلويى 271
چُلاق 283
عمه دندان دردو 293
يادداشت مترجم 305
پيشگفتار، سالِ :1837 براى خوانندگان سالخورده 307
يادداشتهاى من بر قصههاى پريان و داستانهايم (ژوئن 1862) 309
يادداشتهاى من بر قصههاى پريان و داستانهايم (روليگد، 1874) 321
همانندىهاى فولكلور اقوام مختلف 343
معنى واژگان و اصطلاحها 371
اسقفِ صومعه بورگلوم و خويشانش
در كرانه باخترى ژوتلنديم، بفهمى نفهمى در شمال تُربزار پهناور. صداىِ كوبش موجها را بر ساحل مىشنويم، اما نمىتوانيم اقيانوس را ببينيم چون يك تپه دراز ماسه ميان ما و دريا گسترده شده. اسبهايمان خستهاند. بردن كالسكه از جاده شنى كار دشوارى بود، اما هرطور بود به مقصد رسيديم. بالاى تپه بناهايى است: كشتزارى است كه برروى بقاياى صومعه بورگلوم ساخته شده؛ كليسا كماكان پابرجاست.
آخرهاى غروب، اما فصل تابستان است، شبِ صاف و يكدست سفيد. وقتى بالاى تپه مىايستيم، مىتوانيم خاور را تا آبدرّه آلبورگ و باختر را از خلنگزار و مرغزار تا درياىِ آبىِ سير ببينيم.
از جلو بناهاى جنبى كشتزار مىگذريم و از ميان درهاى قديمىِ صومعه مىرويم به حياط. رديف درختهاى زيزفون، مثل نگهبانها، در طول ديوارها سرك مىكشند. در همينجا سرپناهى است از باد مغرب و درختها چنان بلندند كه شاخ و برگشان رو پنجرهها را مىپوشانند.
از پلكانِ لكنته دايرهاى شكل مىرويم بالا و از وسط سرسراهاى دراز، از زير شاهتيرها مىگذريم. صداى باد عجيب بهنظر مىآيد؛ علت معلوم نيست اما صوتش متفاوت است. وقتى مىترسى و مىخواهى كسى را بترسانى متوجه چيزهايى مىشوى كه پيشتر نديدهاى، و افسانههاى قديم به خاطرت مىآيد. مىگويند راهبانِ صومعه، كه مدتها پيش از دار دنيا رفتهاند، كماكان در آيين عشاى كليسا حاضر مىشوند؛ بهصورت سايه ظاهر مىشوند و آوازشان را در صداى عجيب باد مىشنوى. حس و حال عجيبى به ما دست مىدهد. بهياد روزگاران گذشته مىافتيم و فكر و خيالاتمان به عقب بازمىگردد و با گذشته درمىآميزد.
در ساحل يك كشتى شكسته است. افراد اسقف بورگلوم همين حالا هم در ساحلاند و آن دريانوردهايى كه از درياى بىامان جان بهدر بردند، افراد اسقف را نجات نمىدهند. زبان موجها خون را از كاسه سرهاى شكسته مىليسد و مىبرد. آنچه به ساحل برده مىشود ــ از بقاياى كشتى تا محمولهاش ــ اگر بازماندهاى مدعيشان نشود، از آنِ اسقف است. در گذر سالها دريا چيزهاى فراوانى براى صومعه بورگلوم فراهم كرده. در سردابهها، در كنار بشكههاى آبجو و شربتِ عسلِ بومى، چليكهايى از بهترين شرابها قرار دارد. در آشپزخانهها نهتنها گوشت شكار از جنگلهاى دانمارك بلكه گوشت خوك و سوسيس از نقاط دوردست وجود دارد؛ و در باغ صومعه ماهيان قرمز فربه شنا مىكنند. اسقفنشينِ بورگلوم ثروتمند است؛ و اسقف اولاف گلوب هم مردى نيرومند، و همين حالا هم از مال دنيا كم ندارد، اما باز در طلب بيش از آن است. زمام قدرت را در دست دارد و همه بايد به خواستش خم شوند و سر بر آستان بسايند.
در نقطهاى نهچندان دور، در تى، خويشاوند او درگذشته. مثلى است مشهور كه «خويش است كه در پىِ شكست خويش است»، مردى كه درگذشت توانگر بود و تمام ناحيه تى كه به كليسا تعلق نداشت از آن او بود. و اكنون اسقف بورگلوم، بهنام كليسا، مدعى مالكيت مِلك است. پسرِ مردِ از دنيا رفته در دانمارك نيست؛ در خارج درس مىخواند. سالهاست كه خبرى از او نشده، شايد در گورش خفته باشد و هرگز بازنگردد تا امور ناحيهاى را اداره كند كه اكنون مادر بيوهاش بهجاى او بر آن فرمان مىراند.
اسقف مىگويد: «زن بايد فرمان ببرد نه اينكه فرمان براند.» فرمانى براى او مىفرستد حاكى از اينكه بايددر برابر مجمع حاضر بشود. و او مىرود. اما نه از قوانين سر پيچيده و نه خلافى كرده. دفاع او درستىِ هدفش را نشان مىدهد و همترازهايش از او شكايتى ندارند.
بگو ببينم، اسقفِ بورگلوم، چرا اينقدر غرقه در فكرى؟ رو آن كاغذِ پوستى چه مىنويسى؟ وقتى لاك و مُهرش مىكنى مىخندى. در آن نامه كه با رُبان بسته مىشود و مُهرِ اسقفِ بورگلوم بر آن مىخورد چه پيامى است؟ نامه را به يكى از سواركارهايت مىدهى؛ او بايدراه درازى برود، چون همراه با پيامى براى پاپ به رُم فرستاده مىشود.
بارى، تابستان گذشت. برگها رو به زردى گذاشته و در آستانه ريزش است. بادها در راهاند. فصل كشتىشكستگى است. دو زمستان در پىِ تابستان مىگذرد تا فرستاده اسقف از رُم بازگردد. او با نامه ديگرى بازمىگردد كه با مُهرى بااهميتتر از مُهر اسقف بورگلوم بسته شده.
بيوه تكفير شد و به فرمان پاپ براى بىاحترامى عمدى به خادم پرهيزگار كليسا، اسقف بورگلوم، مجازات شد: «از جماعت نيايشگر طرد مىشود. او و هركس كه از او پيروى كند رانده مىشود؛ دوستان و خويشان بايد از او دورى كنند همچنان كه از طاعونزدهها و جذامىها كناره مىگيرند.»
اسقف بورگلوم مىگويد: «كسانى كه اطاعت امر نمىكنند بايد منكوب شوند.»
تنها يك خدمتكار پير مىماند پيش بيوهزن. كسى جرأت نمىكند زير بال او را بگيرد. دوستان و خاندانش را از دست مىدهد، اما نه ايمانش را به خدا. اين دو زن با هم زمين را شخم مىزنند و، با اينكه زمين به دست اسقف و پاپ ضبط شده، غلات در آن مىرويد.
اسقف بورگلوم تهديدش مىكند: «اى فرزند دوزخ! فرمانبرى را به تو ياد مىدهم. با دست پاپ، به دادگاه كليسايى فراخوانده مىشوى، در حقت داورى مىكنند و به كيفرت مىرسانند.»
بيوه هنوز دو گاو نر دارد، هر دو را مىبندد به گارى و با خدمتكارش راه مىافتد. دانمارك را ترك مىكند، به خارج مىرود و در آنجا غريبهاى است در ميان غريبهها. زبانهايى كه نمىفهمد به گوشش مىخورد و ميان مردمى زندگى مىكند كه از آداب و راه و رسمشان خبر ندارد.
هر دو زن سوى جنوب مىروند به جايى كه تپهساران سرسبز، كوههاى بلند مىشوند و انگورها مىرسند. در راه با بازرگانهاى ثروتمندى آشنا مىشوند كه هنگام گذشتن گاريشان از وسط جنگل تاريك نگران ثروت خودند. اما ندارىِ بيوهزن او را در برابر راهزنها، كه مسافران ديگررا به دام مىاندازند، در امان مىدارد. دو زن در گارىِ لكنتهاى كه دو ورزوى سياه مىكشندش از راههاى تنگ و ناامن بىخطر مىگذرند.
در فرانسهاند، و يك روز صبح با مرد نجيبزاده جوانِ خوشقيافه محترمى آشنا مىشوند. او لباس خيلى برازنده به تن دارد و دوازده خدمتكار مسلح همراهىاش مىكنند. جوان از آنها مىپرسد از كجا مىآيند، و بيوه جواب مىدهد كه از «تىِ» دانمارك.
ديدار ينس گلوب با مادرش
وقتى لبهاى بيوه نام زادگاهش را مىبرد، بىاختيار از غمش و بيدادى كه بر او رفته
حرف مىزند. اما خدا مقدر كرده بود كه او سرگذشتش را نقل كند، همچنانكه خواست او بود اين ديدار ميان او و سلحشور جوان، كه پسرش بود، صورت بگيرد.
بارى، پسر زير بال او را گرفت، بعد در آغوشش كشيد؛ و مادر بينوا اشك ريخت. در تمام آن سالها، با اينكه از ناراحتى لبانش را گزيده بود چندان كه قطرههاى ريز خون بر آن نمايان شده بود، اشكى نريخته بود.
باز زمان سر برزدن برگ درختها مىرسد. بادها مىوزد. كشتىها دچار شكستگى مىشود؛ و بشكههاى شراب از كرانهها به سردابههاىِ صومعه مىرود. در آشپزخانههاى اسقف اجاقها افروخته مىشود و گوشت بريان. در حالى كه سوز زمستان بر حصارهاى صومعه تازيانه مىزند، درونش گرم است و راحت. سر سفره خبرها نقل مىشود: «ينس گلوبِ اهلِ تى با مادرش بازگشته. مىگويند اسقف را به دادگاه كليسايى و دادگاه پادشاه فرامىخواند.»
اسقف مىگويد: «نه اينكه خيلى هم خير مىبيند»، و مىخندد و مىافزايد: «اگر خويشِ جوانِ من عاقل باشد، دعوايمان را ناديده مىگيرد.»
سالى ديگر مىگذرد، باز پاييز مىشود. اولين سرماريزه از راه رسيده، و زنبورهاى سفيد پيش از آب شدن، صورتت را مىگزند. كسانى كه از خانه بيرون بودند مىگويند هوا فرحبخش است. اما ينسگلوب تمام روز جلو اجاقش نشسته. غرق در فكرست. زير لب با خود مىگويد: «اسقفِ بورگلوم، شكستت مىدهم! تا زمانى كه زيرِ لواىِ پاپ قايم شدى، قانون تلنگرى به تو نمىزند، اما من ــ ينسگلوبِ اهلِ تى ــ مىدانم چطور خدمتت برسم!»
نامهاى براى شوهر خواهرش، اولاف هاسه از اهل سالينگ مىنويسد و به او امر مىكند در شب عيد ميلاد كه اسقفِ بورگلوم قرار است آيين عشا را برگزار كند به كليساى هِويدبرگ بيايد. ينسگلوب تازه باخبر شده كه بهزودى اسقف از بورگلوم به ناحيه تى خواهد رفت.
چمنزارها و تُربزارها يخ بسته و از برف پوشيده شده. يخ راحت وزن يك اسب را تاب مىآورد. اسقف و قطار كشيشان و راهبان و خدمتكارانِ مسلحش كوتاهترين مسير را انتخاب مىكنند، از ميان جنگل نىهاى زرد مىگذرند كه باد با سوز تمام در آن مىوزد.
اسقف امر مىكند: «برشيپورت بِدَم!» و نوازندهاى كه شنلى از پوست روباه به تن دارد، ساز را رو لبانش مىگذارد. وقتى از خلنگزار به مردابهاى يخبسته در جنوبِ كليساىِ هِويدبرگ مىروند هوا صاف است.
بهزودى باد بر شيپورش مىدمد. باد مىوزد و با هر فوت از نو نيرو مىگيرد. آنها براى ديدار خدا از ميان طوفان خشمش مىگذرند. خانه خدا از گزند هواىِ خدا كه بر مرداب و مرغزار و دريا مىتازد در امان مىماند. اسقف و همراهانش سلامت از راه مىرسند. اما سفر دريايىِ اولاف هاسه زياد راحت نيست. او در آنسوى آبدرّه است. جوش و خروشِ طوفان آبها را در تنگه ميان سالينگ و تى كفآلوده كرده.
ينس گلوب در اين عيد ميلاد اولاف هاسه را به تى فراخوانده تا در مورد اسقفِ بورگلوم داورى كند. قرار است خانه خدا دادگاهشان باشد و محراب جايگاه متهم. شمعها در شمعدانهاى برنزى بزرگ روشن مىشود؛ و باد كتاب داوران[1] را مىخواند.
عجيب و وحشتناك صداهايى است كه از خلنگزار و مرداب و آبهاى طوفانزده مىآيد كه هيچ كشتيى از آن نمىگذرد.
اولاف هاسه به ساحل رسيده. تصميم مىگيرد افرادش را با پيامى نزد زنش بفرستد؛ بهتنهايى از آبهاى خروشان خواهد گذشت. اما اول با افرادش بدرود مىگويد. آنها را از سوگند وفادارى به خودش آزاد مىكند و به هركدام سلاحى را كه در دست دارد و اسبى را كه مىراند مىدهد و مىگويد: «اما تمام شما گواه من باشيد كه اگر ينسگلوب امشب در كليساى هِويدبرگ تنها ماند، كسى نگويد كه مقصر من هستم.»
اما افراد اولاف هاسه وفادارند، با دليرى از پى او به آبهاى تيره و عميق مىروند. ده تن از آنها غرق مىشوند. تنها اولاف و دو تن از افراد جوانترش به آن سوى تنگه مىرسند. و هنوز راه درازى در پيش دارند.
از نيمهشب پاسى مىگذرد. بهزودى صبح روز عيد ميلاد برمىدمد. باد از وزيدن بازايستاده. نور از پنجرههاى كليسا به رو برف مىتابد. مراسم عشا ربانى از مدتى پيش خاتمه يافته؛ كليسا ساكت و آرام است. موم آبشده شمعها بر كف سنگفرش مىريزد. اولاف هاسه از راه مىرسد. ينسگلوب در هشتىِ كليساى هِويدبرگ خويشاوندش را مىبيند.
«عيدت مبارك! من با اسقف بورگلوم آشتى كردم.»
اولاف در حالى كه شمشيرش را مىكشد مىگويد: «اگر آشتى كردى، نه تو از اين كليسا زنده بيرون مىروى نه اسقف.»
ينسگلوب درِ كليسا را باز مىكند. و مىگويد: «زياد عجله نكن، عموزاده، اول ببين من اختلاف نظرم را چطور حل و فصل كردهام. اسقف و افرادش را كُشتم. او تا ابد لال مىشود، حالا نه من از جفايى كه بر مادرم رفته دوباره حرف مىزنم و نه او.»
در محراب شرار شمعها با رنگ مايل به سرخى مىتابد، اما به سرخى خونِ كف زمين نيست. كاسه سرِ اسقف بورگلوم دونيم شده. ميان پيكرهاىِ بىحركت خدمتكارهايش دراز افتاده. كليسا ساكت است، در شب عيد ميلاد صدايى از كليسا بلند نمىشود.
سه روز پس از عيد ميلاد ناقوسها در صومعه بورگلوم مىزنند. زير يك آسمانه سياه اسقف و افرادش دراز كشيدهاند. پارچه سياهى دور چهلچراغ بزرگ پيچيده شده. اسقفِ درگذشته ــ قدرقدرت پيشين ــ بورگلوم در رداى پوستِ سمورِ نقرهاى و با عصاى اسقفى در دست ناتوانش آراميده. بوى كُندر و عود در فضا مىپيچد. راهبان نوحههايشان را مىخوانند. بادها آوازِ سوگ را برمىگيرند و مىبرند، و وضع بىشباهت بهنوعى داورى نيست، پيامى از خشم و لعنت.
در اين پهنه باد هرگز فروكش نمىكند؛ فقط لحظهاى آرام مىگيرد و باز آوايش بلند مىشود. وقتى طوفانهاى پاييزى از راه مىرسد، صفيرش حكايت اسقفِ بورگلوم و انتقام خويشش را سر مىدهد. دهقان ترسويى كه گاريش را در شبهاى تاريك زمستان در جاده شنى مىراند آواز را مىشنود و تنش مىلرزد، نه همين از سوز سرما. كسانى هم كه درون صومعه قديمى مىخوابند آواى باد را مىشنوند. چيزى در سرسراى دراز در آنسوى درِ خوابگاه حركت مىكند. روزگارى اينجا گذرگاه كليسا بود؛ درِ وروديش را ديرگاهى است كه تيغه كشيدهاند. اكنون ترس و خيالات درِ آن را باز مىكند. باز شمعها در چهلچراغ روشن مىشود. بار ديگر بوى كُندر و عود در كليسا مىپيچد. راهبان براى اسقفِ درگذشتهشان عشاى ربانى مىخوانند، پيكرش در رداى پوست سمور و با چوبدستى شبانى در دست ناتوانش ــ كه مظهر قدرتش بود ــ دراز افتاده. پيشانى بلند رنگباختهاش شكافته و زخمِ خونين به سرخىِ شرارِ دوزخ مىدرخشد. همه نشانه گناههاى اين عالم ــ نشانه خواست و هوسِ بدكارى ــ است كه شعله مىكشد.
در گورت بمان، در دل شب، در فراموشى ناپديد شو اسقف بورگلوم! خاطرات روزگار سپرى شده.
امشب باد بىامان مىوزد. صداى موجها را در خود خفه مىكند. طوفانى بر دريا خشم مىگيرد. به زندگى آدمى آسيب مىرساند. چون زمان سرشت دريا را تغيير نمىدهد. امشب دريا دهانى است مشتاقِ بلعيدن؛ فردا چشم شفافى است كه مىتوانى عكست را در آن ببينى، درست مثل عصر اوليه كه تازه به خاكش سپردهايم. آرام بخواب، اگر مىتوانى.
بامداد است. بيرون خورشيد مىدرخشد، اما باد كماكان مىوزد. پيامى مىرسد كه شبهنگام يك كشتى شكسته. زمان هيچ چيز را تغيير نداده!
يك كشتى نزديك دهكده كوچك ماهيگرىِ لوكن به گل نشسته، زياد دور نيست. از پنجرههاى خانه روستايى مىتوان بامهاى سفالى قرمزِ كلبهها و كرانه و دريا را ديد. رو صخره آبىِ شنى كشتى دچار سانحه شده.
در ساعات شب فشفشههاى متصل به ريسمان سوى كشتىِ شكسته شليك مىشود. ظرف چند ساعت كابلهاى سنگين كشتى را به خشكى وصل مىكند. تمام اشخاص روى عرشه نجات يافتند، به ساحل آورده شدند و بسترى گرم در اختيارشان گذاشته شد.
در اتاقهاى گرم و نرم خانه اربابى، كه رو بقاياىِ صومعه بورگلوم ساخته شده، از بازماندههاى كشتىِ بدفرجام پيشواز مىشود. كشاورزهاى ثروتمند مىتوانند به زبان كشورشان حرف بزنند. امشب در بناى قديمى مجلس پايكوبى برگزار مىشود. كسى پيانو خواهد نواخت و جوانان دانماركى با خارجىها خواهند رقصيد. پيامآور جادويى، تلگراف، خبر نجات خانه دريانوردها را آورده. امشب جشن و سورى بهپا مىشود و آواى شادمانى درون سرسراى درازى مىپيچد كه روزگارى به كليساىِ صومعه بورگلوم مىانجاميد.
مباركباد عصر نو! بگذار آفتاب تابانش با رنگ سفيد سايههاى سياه گذشته و حكايتهاى شرارتبار آن روزگاران محنتخيزِ ستمكار را بشويد.
[1] . بخشى از كتاب مقدس (عهد عتيق).
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.