پرنسیپ- چشم و چراغ 98

پرنسیپ
ژروم فراری
ترجمه بهمن یغمایی و ستاره یغمایی

«پرنسیپ» روایتی است خواندنی از زندگی «ورنر کارل هایزنبرگ»، فیزیکدان آلمانی که نظریات او تحولاتی عظیم در فیزیک کوانتوم ایجاد کرد. این تحولات نه فقط در ساحت علم، بلکه درجهان فلسفه و اندیشه نیز دگرگونی‌های اساسی را رقم زد. ژروم فراری، نویسنده بنام فرانسوی که در سال 2012 موفق به کسب جایزه گنکور شد، روایت‌گر داستان مواجهه هایزنبرگ با جهانی است که در آن کل هستیم که بسیار عظیم‌تر از چیزی است که تصور می‌کنیم، بزرگ‌تر از کشورهای در حال جنگ، ابعاد بزرگش آن‌چنان نامتناسب است که ادراک انسان ها فقط با در هم شکستن آنها می‌تواند حفظ شود.

17,000 تومان

در انبار موجود نمی باشد

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

بهمن یغمایی، ستاره یغمایی, ژروم فراری

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

اول

شابک

978-600-376-397-5

قطع

رقعی

تعداد صفحه

152

سال چاپ

1397

موضوع

ادبیات جهان, ادبیات مدرن جهان

تعداد مجلد

یک

وزن

160

گزیده ای از کتاب “پرنسیب” نوشتۀ “ژروم فراری” ترجمۀ “بهمن یغمایی و ستاره یغمایی”

پرنسیب

پیشگفتار مترجم 7
موقعیت‌ها 17
موقعیت 1: هلیگولند 19
موقعیت 2: دور از خانه، در دشتی از ویرانه‏ها 27
موقعیت 3:در اتاق ابر 37
موقعیت 4: بین ممکن بودن و واقعیت 45
سرعت 57
انرژی 99
زمان 135

موقعیت‌ها
موقعیت 1: هلیگولند
تو بیست و سه ساله بودی، و آنجا، در آن جزیره‌ی متروک، جایی که هیچ گلی در آن نمی‏روید، برای اولین بار به تو این فرصت داده شد که از شانه‌ی خدا بنگری. البته که هیچ معجزه‏ای در کار نبود یا حتی در واقع چیزی نبود که شباهت اندکی به شانه‌ی خدا داشته باشد، اما همانطور که بهتر از هرکس می‏دانی، برای توجیه رخدادهای آن شب، تنها گزینه‌ی ما چیزی بود میان استعاره و سکوت. در مورد تو، اوّل سکوت بود، بعد نور خیره‏کننده و گیج‏کننده‏ای که از شادی و شعف گران‏بهاتر بود.
تو نتوانستی بخوابی در انتظار ماندی، آنجا، بر بلندای یک صخره، تا آفتاب از فراز دریای شمال طلوع کند. و من امروز اینگونه تو را تصور می‏کنم؛ قلبت در این شب در جزیره‌ی «هلیگولند» چنان زنده می‏تپد که من تقریباً می‏توانم آنجا به تو ملحق شوم، تویی که نامت در فهرست خاکستری کتابهای بی‏پایان مرجع و در میان نام‏های بیشمار آلمانی ناپدید شده است، و همراه با آن نام یک «اصل» غریب و غیرقابل درک.
به مدت سه سال در مونیخ، کپنهاگ و گوتینگن، با مسائلی کلنجار رفتی که به طور وحشتناکی پیچیده بودند‌ آنقدر که حتی تو، که مرد جوانِ خوش‏بین و معصومی بودی، در آن زمان همانند رفقایی که بدشانسی آورده بودند، روزهایی را لعن و نفرین کنی، روزهایی که ایده‌ی مضحک مداخله در فیزیک اتمی به سرت می‌زد. تجربیات و آزمایشات همچنان نتیجه‏بخش بود و به بار می‏نشست. نتایجی که اکثراً نه تنها با پایه‌ی تفکر فیزیک کلاسیک مغایر بود، بلکه شدیداً با آن در تناقض هم قرار می‏گرفت، نتایجی که بی‏معنا بود اما با وجود این امکان بطلان و انکار آن وجود نداشت، که تصویری بود با مفهومی اندک از آنچه در درون یک اتم می‏گذرد، یا ابداً هیچ تصویری وجود نداشت. اما در جزیره‌ی «هلیگولند»، جایی که آمده بودی، صورتت در اثر حساسیت تغییر شکل داده بود، سعی می‏کردی تا خودت را در برابر گَرده‏ها حفظ کنی، و شاید هم در مقابل نومیدی. تو دریافتی که دوران مقدس شمایل‏ها برای همیشه به پایان رسیده است، درست مانند زمانی که طفولیت به پایان می‏رسد. تو از شانه‌ی خدا می‏نگریستی و از میان سطح مادی اشیا، جایی را دیدی که مادیت آن در حال فروپاشی است. در آن محلِ مرموز، که حتی به آن محل هم نمی‏توان گفت، تناقضات همراه پندارها و جسمانیت از میان می‏رود؛ در آنجا هیچ اثری به جای نمی‏مانَد که زبان انسان قادر به توصیف آن باشد، هیچ بازتابی از دوردست‏ها نیست، و فقط شکلی ضعیف از ریاضیات، که گنگ و هراس‏انگیز است به جای می‏ماند. خلوص قرینه‏ها، شکوهِ انتزاعیِ مبدأ ازلی، همه‏ی زیبایی‏های غیرقابل تصوری که همیشه آنجا بوده است، در انتظار آن است که اسرار خود را به روی تو بگشاید.
تو، بدون ایمان به زیبایی، شاید هرگز توان هدایت ذهنت را نداشتی، چرا که گذاشتی ذهنت به مدت سه سال بدون وقفه آنقدر پیش رود که به کارگیری اندیشه‏ها و تفکرات، از لحاظ جسمانی برایت جانکاه شود. ایمان تو چنان قوی بود که نه جنگ و نه احساسِ حقارت از شکست، نه آشوب‏های غوطه‏ور در خونِ انقلاب‏های نافرجام، هیچکدام قادر به سست کردن آن نبودند. تو، اولین باری که پدرت را در اونیفورم دیدی، تنها دوازده سال داشتی، گُل میخ فلزی روی کلاه‌خُود پدر باید تو را به یاد شهپرهای وحشت‏آور قهرمانان «آکایایی» انداخته باشد. و زمانی که درست قبل از رفتن، پدرت _ پروفسور «آگوست هایزنبرگ» _ برای بوسیدن دو پسرش، یعنی برادرت «اروین» و تو _ «ورنر» _ خم شد، آیا از نیروی حماسه‌آفرین تاریخ که او را به یک جنگجو تبدیل کرده بود، نلرزیدی؟ در ایستگاه قطار، بدرودها، سرودها، اشک‏ها و گل‏ها، گویای چیزی بیشتر از شادی معصومانه یا آشفتگی بود، تحققِ سهیم بودن در یک فرجامِ مشترک بود، فرجامی که خواسته‌ی کسانی بود که خطر از جان گذشتن را در راه آن می‏پذیرفتند، چرا که از آن فرجام بود که تک تک زندگی‏ها ارزش و معنا می‏گرفتند، حس شورانگیزِ ناچیز بودن در زمان حال، اما بخشی واقعی از شکوه و جلالی بزرگ و روحانی. تو همچنان نظاره‏گر عزیمت پدر و دو پسر عمویت بودی، احتمالاً در حسرت این حقیقت بودی که برای رفتن با آنها خیلی جوان هستی. اما اولین پسر عمویت کشته شد، و وقتی که دوّمی بازگشت، تو او را نشناختی.
آیا در آن هنگام حدس می‏زدی که نگریستن از شانه‌ی خدا به چه قیمتی تمام می‏شود؟
در مورد خدا، هر آنچه به صورت استعاره است، خداوندگار وحشت نیز هست. و در وحشت، نشاطی است، شاید بسیار نیرومندتر از نشاطی که در زیبایی است. این شعف و شادی هنگامی است که انسان‏ها در محاصره‌اند، محاصره‏ی دست و پاهای گسیخته از هم، بوی تعفن اجسادی که با زمین در هم آمیخته‏اند، انبوه کرم‏هایی که مانند خمیری زنده از زخم‏ها تراوش می‏کنند، چشم‏های قرمز موش‏‏هایی که در تاریکی، درون سینه‏های شکافته شده آشیانه می‏کنند و حتی بیشتر از آن، هنگامی است که به ژرفای شکافی پی می‏برند که ناخودآگاه در درون خویش ایجاد کرده‏اند.
ما دستان خود را در تاریکیِ سنگرها به تفنگ‏هایمان رساندیم و آن را به عنوان حرکتی کهن _ سیار قدیمی‏تر از تاریخ _ انجام دادیم، حرکتی گستاخانه و وحشیانه که ماهیتش با ظهور خمپاره‏ها، حمله با گاز ، تانک‏ها، هواپیماها و تمامی کارهای هیولای مدرنیته تغییری نکرده است، و هرگز هیچ چیز هم آن را تغییر نخواهد داد.
ما، تا زمانی که از نفس بیفتیم می‏دویم، با سر به زمین می‏خوریم و فورانِ خونِ خود را تماشا می‏کنیم ما دل‌نگران و نظاره‏گر آشکار شدن قسمت‏‏های سفید مغز هستیم، اما تنها خون است. و ستوان یونگر دوباره بر می‏خیزد و به دویدن ادامه می‏دهد، قلبش لبریز از سر مستیِ یک شکارچی است، در انتظار تب و تاب لحظاتی است که چهره‌ی دشمن با تمامی بی‏دفاعی‏اش از روی زمین بلند شود، منتظر لحظه‏ای است که در نهایت، مبارزه آغاز شود، مبارزه‏ای عاشقانه، مرگبار، خواستنی، مبارزه‏ای که از آن دوباره بر نخواهیم خاست.
شور و شعف حاصل از وحشت گهگاه مانند شعف ناشی از زیبایی است. ما جزئی از آن کل هستیم که بسیار عظیم‏تر از چیزی است که تصور می‌کنیم، بیشتر از میانگین تخیلاتی که از آسایش و صلح داریم، بزرگ‌تر از کشورهای در حال جنگ ابعاد بزرگش آنچنان نامتناسب است که ادراک انسان‏ها فقط با در هم شکستن آنها می‏تواند حفظ شود. هیجان، شور و سرمستی، همگی به یکباره فروکش می‏کند، نقاب تکه‌تکه می‏شود و هر آنچه باقی می‏‏‏ماند تداوم دویدن است، فریاد کشیدن در ترس و وحشت، مانند یک حیوان، احساس زشتیِ مرگ، درک اینکه به چه چیز تبدیل شده‏ایم، در جستجوی پناهگاهی هستیم که هیچ‌کجا وجود ندارد، و ستوان یونگر هنگام بازگشت به سنگرهای آلمان‏ها سراپا می‏لرزد و اشک در چشم دارد، در دفترچه یادداشت خود می‏نویسد: “چه زمانی، آه، چه زمانی این جنگ جهنمی تمام خواهد شد؟”
شاید تو به طور مبهم نگاهی گذرا به اظهارات شگفت‌آوری می‏کردی که پسر عمویت بیان می‏کرد، پسر عمویی که از جبهه بازگشته بود و شناخته نمی‏شد و بهتر بود که این چیزها را ندانی. وحشت هم ممکن است هدف آرزویی وسوسه‌انگیز باشد، آنها که تجربه‌ی شور و شعفی در این مورد را داشتند آن را درک کرده بودند.
ستوان یونگر و پسرعمویت، شاید هم پدرت در این‌باره حرفی نمی‏زدند. اما تو، تو چگونه به آن پی بردی؟
زندگی به طور رنج‏آوری ادامه می‏یافت، با نگرانی‏هایش، محرومیت‏های بیشمارش، امیدهایش، تنفرهایش. اما زیبایی دوباره ظاهر شد و چشمانت قدرت شناسایی آن را یافت، مانند رب‏النوع با تنوعی بیکران از اشکال مرگباری که تو عاشق همه‌ی آنها بودی. این فرصت زیبایی‌شناسانه برای کمتر کسی پیش می‌آید، فکر می‏کنم گاه و بیگاه از آن آگاهی داشتی: آنها فقط به یک یا دو نوع زیبایی حساس‌اند، و به قدری نسبت به سایر آنها دچار کوری شده‏اند که حتی به سادگی قادر به درک احتمالی آنها نیستند. برای پروفسور «فردیناند فن لیندمان » که موافقت کرد با تو در دانشگاه مونیخ دیدار کند، این ریاضیات بود که امتیازِ انحصاریِ زیبایی را داشت و هرکس می‏توانست مطالعه‌ی جدی آن را درنظر داشته باشد. تو با کمرویی به او گفتی که می‏خواستی این کار را انجام دهی، او باید متقاعد می‏شد که این حقیقتی است بدیهی و تغییرناپذیر. هنگامی که بی‏پروا و با صراحت اذعان کردی که داشتی یک کتاب فیزیک می‏خواندی، و حتی بدتر از آن، کتابی با عنوان وحشتناک فضا ـ زمان ـ ماده، او به تو نگاهی نفرت‏آور انداخت، انگار ناگهان عیوبی از یک بیماری چندش‏آوری را در بدنت کشف کرده است. او به تو گفت که برای همیشه ریاضیات را از دست داده‏ای، درحالی که سگش _ توله‌ی کوچک بدقلقی که زیر میز کارش پنهان شده بود و با هم‏نشینی طولانی‏اش به طور اسرار‏آمیزی حسّ زیبایی شناسانه‌ی خود را انتقال داده بود _ ناگهان شروع به پارس کرد، پارسی که مفهوم آن برای تایید بیشترِ خفت و خواری تو بود. «فن‌لیندمان» عقیده داشت فیزیکدانان، حتی فیزیکدانان توانمند قرن هجده ارزش احترام ندارند، نه به این دلیل که از ریاضیات به طور شرم‏آوری، استفاده می‏کردند، بلکه مهمتر از آن برای اینکه اشخاص آسیب‌پذیری بودند آنها با ارتباط دائم خود با دنیای ادراک، چنان دچار گمراهی شده بودند که آشکارا علاقه‌ی لجوجانه‌شان را به چیز قابل تحقیری مثل ماده می‏پذیرفتند.
اگر پروفسور «فردیناند فن لیندمان» آن‏قدر واکنش غریزی نشان نداده بود، و در عوض، برای بحث با تو وقت می‏گذاشت، مجبور بود قبول کند که درباره‌ی تو بی‏انصافی کرده است. چون در واقع، خودِ تو هرگز به ماده اعتقادی نداشتی. در کتاب‌های درسی‏ات، ترسیم اتم‏ها به عنوان کالبدهای جامد مدور و کوچک، که حلقه‏هایی اجباری به یکدیگر متصل‌شان می‏کند، فوراً درنظر تو به عنوان نتیجه‏ای از خام بودن، ساده‏لوحی یا فریب و نیرنگ ظاهر می‏شد، دو گناهِ غیرقابل بخشش در حوزه‌ی دانش. هنگامی که «فرانز ریتر فن اِپ » با درجه بالایی از «ورتمبرگ فران کورپس » وارد مونیخ شد تا «جمهوری شورایی باواریا» را درهم بکوبد، تو در هوای گرم بهاری بر فراز پشت بام دراز کشیده بودی، از نبرد صرف‌نظر کردی تا اثری از افلاطون بخوانی، و دریافتی که چگونه جهان‌آفرین، جهان را با ترکیب معدودی از اشکال هندسی خلق کرد. با وجود تنافضی که از ابتدا در مورد این ادعای بی‏اساس وجود داشت و از نظر همه‌ی مسئولان مستبد، مکاشفه‏ای پیشگویانه و برای کارِ صبورانه‌ی عقل و منطق، پر از تحقیر بود، احساس کردی قادر به فراموش کردن آن نیستی. و تو از به رسمیت شناختن دیالوگ با حالتی از ترس، خودداری کردی، انگار که به بیان استعاره‏ایِ یکی از عمیق‏ترین عقایدت، که هرگز آن را فرموله نکرده بودی خاتمه دادی و حتی به این موضوع که اساساً متعلق به توست هم پی نبردی: آنچه که ذات جهان را تشکیل می‏دهد، ماده نیست.
آیا ترس تو فروکش کرد یا برعکس، هنگامی که فهمیدی این موضوعِ غیرمادی چقدر برایت مأنوس است، به اوج خود رسید؟ آیا قرابت اسرار‏آمیز با شفافیتِ اشکال ریاضی، موسیقی و شعر، قله‏های رشته‏کوه‌های آلپ که در نور خورشید در شکافی از مِه ظاهر می‏شدند، تماماً مسیرهای زیبایی نبودند که همواره تو را هدایت می‌کردند؟ اینها همگی چیزی غیرمادی، اما هنوز هم آنقدر محسوس بودند که تو احتمالاً نمی‏توانستی به حقیقت آنها شک کنی: اینها خاطرات هولناک و مکرر جنگ را دور کرده بودند و آوای تکنوازی ویولونی که در محوطه‌ی “قصر پران” قطعه ی رقص اسپانیایی باخ را می‌نواخت، جان تاره‌ای به نشاط تو بخشید، آوایی که ویرانه‏های «پاپن‌هایم » را هنگام تاریکی، روشن می‏کردند. تاریکی‏ای که یکبار برای تو در شب تابستان 1920 اتفاق افتاد. و اگر قبلاً با آن مواجه نشده بودی، شاید آن را در «هلیگولند» باز نمی‏شناختی. چیزی که همه‌جا حضور داشت؛ در مرز تیره‌ی پرتگاه‌ها، در موج مرده و یکنواخت خیزاب‏ها و فراتر از همه، و خیره‏کننده‏تر از همیشه، در سرچشمه‏های ماتریس «مکانیک کوانتیک مدرن »، اما در موردِ آن حضور، هیچ نمی‏توان گفت و نمی‏توان نامی از آن برد.
هر آن کس که از تن دادن به سکوت خودداری می‏کند فقط می‏تواند خود را در استعاره‏ها ابراز کند. در گوتینگن در سال 1922، «نیلز بوهر » با دلسوزیِ بی‏حد به تو نشان داد که رسالت تو به عنوان فیزیکدان، رسالت یک شاعر هم هست، چیزی که قبلاً به تو نیاموخته بودند.
اما ببین که اوضاع چگونه است: ما از طریق استعاره منظور خود را بیان می‏کنیم، خود را به عدم دقت محکوم می‏کنیم، و گرچه ممکن است از اعتراف به آن خودداری کنیم، ولی همواره خطرِ دروغ را احساس می‏کنیم. من آن را در جزیره‌ی «هلیگولند» نوشتم، جایی که آن‌قدر متروک و لم‌یزرع بود که هیچ گُلی نمی‏رویید، تو «ورنر هایزنبرگ » در 23 سالگی، برای اولین‌بار از روی شانه‌ی خدا نگریستی، اما اکنون باید آن را تصحیح کنم.
این شانه‌ی خدا نبود.
و این اولین‌بار هم نبود.

موقعیت 2: دور از خانه، در دشتی از ویرانه‏ها
خواهش می‏کنم، شرمنده نباش. تو نبودی، این سگ کوچک پرفسور «فن لیندمان» نبود که در سال 1920 از آن فرار می‏کردی. تو از یک پیام‏رسان فراری بودی، پیام‌رسانی که مضحک و نفرت‏انگیز بود، همانگونه که مخلوقات خبیث همیشه هستند. سرنوشت انتخابی‏ات بود تا تو را آشکارا به سوی نظم ببرد و در مسیری که متعلق به تو بود قرار دهد، مسیری که انتخابش در دست تو نبود. تو حتی با خطر از دست دادن روح و روانت در توافق و معامله‏ای احمقانه روبرو بودی. در سمینار فیزیک نظریِ «آرنولد سومرفلد » هیچ‏کس با عصبانیت با تو برخورد نکرد، هیچ‏کس تحقیرت نکرد، هیچ‏کس سعی نکرد شرمسارت کند. تو به خانه آمده بودی، در آنجا خود من از اینکه مدتی طولانی از تو جانبداری کرده بودم شرمسار بودم، چراکه این تقصیر تو بود که من بیشترین سرافکندگی را در زندگی‏ام تجربه کردم.
تا آنجا که می‏دانم، آنچه در وهله‌ی اوّل در نظم اشیا به ذهن می‏رسد همان چیزهایی است که باید بیاموزیم. سنت‏ها، قوانین، سابقه‌ی اشتباهات و پیروزی‌ها، کارهای نخبگان محبوب، زندگی، مرگِ آنهایی که می‏خواهند در تو زنده بمانند، آنهایی که می‏پذیرند تا از آنها سبقت بگیری. ما باید جایگاه خود را در تفسیر و تعبیر صبورانه‌ی یک ساختار لایتناهی بیابیم، با کار مشترک انسان‏ها، زندگی و مرگ شاید امید به رهایی. در زمان ما چیزهای با ارزشی برای آموختن وجود دارد. ما باید توان لازم را برای پیکار در دورانی به دست آوریم که انتقادها و پرسش‏ها پی‏درپی تهدیدکننده می‏شوند، باید بار دیگر آنها را بسازیم، آنچه را می‏توانیم حفظ کنیم، نجات دهیم.
ولی تو در دشتی از ویرانه‏ها نبرد را آغاز کردی، تو با آتش شروع کردی.
در قلمرویی که تو انتخاب کرده بودی، هیچ چیزی قابل نجات دادن نبود. تمام تلاش‏هایی که برای بازسازی انجام شده بود، منجر به ساختارهای نظری بی‏ثبات و ضعیفی شد که صریحاً بگویم ناشی از دیدگاههای پررمز و راز یک مرد دیوانه به نظر می‏رسید. و هنوز هم پیروی از گذشته‏ای خاکستر شده و بی‏ارزش، غیرممکن است. از زمانی که «ماکس پلانک » عمل «کوانتم جهانی» را کشف کرد و تنها در چند سال، معادلات فیزیکی را با ضریب ثابت h، با سرعت مخرب یک ویروس فناناپذیر آلوده کرد، به نظر می‏رسید که طبیعت با نوعی دیوانگی دست و پنجه نرم می‏کند: شکافنده‏های آرام، جریان‏های مداوم قدیمی انرژی را شکافتند، نور با ماهیت دانه‏ای کوچک هجوم آورد. اما این کافی نبود، ماده به طور گسترده‏ای شروع کرد به درخشش در هاله‏ای شبح‌مانند از تداخل امواج. مرزهایی که در آن هنگام نقض‏ناپذیر به نظر می‏رسیدند، نامشخص و سپس شکسته شدند. غیبت آن مانند یک موج ظاهر شد، و اکنون مانند یک ذره، گرچه هیچ چیز در جهان نمی‏تواند هم خودش باشد و هم دیگری. و هر قدر که زمان بیشتر …

 

انتشارات نگاه

 

پرنسیب  پرنسیب  پرنسیب  پرنسیب  پرنسیب  پرنسیب  پرنسیب  پرنسیب  پرنسیب  پرنسیب  پرنسیب  پرنسیب  پرنسیب  پرنسیب  پرنسیب  پرنسیب  پرنسیب  پرنسیب

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “پرنسیپ- چشم و چراغ 98”