پدی کلارک هاهاها

رادى دويل

ميلاد زكريا

رادي دويل نويسنده بزرگ ايرلندي در1958 در دوبلين متولد شد. خيلي زود دست به قلم شد و رمان‌ها و نمايشنامه‌هايي نوشت . «پدي کلارک هاهاها» را شاهکار او مي‌دانند رماني که در 1993 منتشر شدو جزء پرفروش‌ترين کتاب جايزه‌ي بوکر نيز شد. اين اثر به زبانهاي زنده‌ي عمده جهان ترجمه شده‌است. «پدي کلارک هاهاها» يک رمان شيرين، جذاب ، پرطنز و خواندني است و اميد که ترجمه آن مورد اقبال خوانندگان آثار درخشان ادبي قرار گيرد.

24,000 تومان

در انبار موجود نمی باشد

جزئیات کتاب

وزن 396 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

رادى دویل, میلاد زکریا

نوع جلد

شومیز

SKU

97081

نوبت چاپ

یکم

شابک

978-600-376-075-2

قطع

رقعی

تعداد صفحه

344

سال چاپ

1394

موضوع

رمان خارجی

تعداد مجلد

یک

وزن

396

گزیده ای از کتاب پدى كلارك ها ها ها

پشت يكى از خانه‌ها منتظر شديم. نگهبان كه مى‌آمد فرار مى‌كرديم. نزديك پرچين بوديم، راه فرار. كوين مى‌گفت اگر آدم را توى محوطه نگيرند هيچ كارى نمى‌توانند بكنند. اگر توى جاده مى‌گرفتندمان يا مى‌زدندمان مى‌توانستيم كار را به دادگاه بكشانيم. آتش را درست نمى‌ديديم. شش تا خانه در يك خط به هم متصل بودند. شركت داشت خانه‌ها را آن‌جا مى‌ساخت. يك خرده صبر كرديم. پلوورم را يادم رفته بود.

در آغاز پدى كلارك ها ها ها می خوانیم

داشتيم در خيابان خودمان راه مى‌رفتيم. كوين[1]  كنار در ايستاد و با

چوبدستيش كوبيد رويش. در حياط خانه‌ى خانم كويگلى[2]  بود: يكسره

از پنجره نگاه مى‌كرد ولى هيچ‌وقت كارى نمى‌كرد.

«كويگلى!»

«كويگلى!»

«كويگلى كويگلى كويگلى!»

ليام[3]  و آيدان[4]  پيچيدند توى كوچه‌ى بن‌بستشان. ما هيچ چيز

نگفتيم، آن‌ها هم هيچ چيز نگفتند. ليام و آيدان مادرشان مرده بود. اسمش خانم اُكانل[5]  بود.

من گفتم: «عاليه نه؟»

كوين گفت: «آره، باحاله.»

حرف اين بود كه مامان آدم مرده باشد. سندباد، برادر كوچك من، شروع كرد گريه كردن. ليام توى مدرسه هم‌كلاس من بود. يك روز شلوارش را كثيف كرد ـ بويش مثل باد داغ موقع باز كردن در فر خورد توى صورتمان ـ و آقا معلم هيچ كارى نكرد، نه داد كشيد نه با كمربند زد

روى ميزش نه كار ديگر. به ما گفت دست به سينه بنشينيم و خودمان را بزنيم به خواب و وقتى اين كار را كرديم ليام را از كلاس برد بيرون. كلى طول كشيد تا برگردد، ليام هم اصلا برنگشت.

جيمز اُكيف[6]  زمزمه كرد: «حالا اگه من تو شلوارم پى‌پى مى‌كردم من

رو كشته بود!»

«آره.»

جيمز اكيف گفت: «عادلانه نيست. به‌هيچ‌وجه.»

آقا معلم، آقاى هنسى[7] ، از جيمز اُكيف بدش مى‌آمد. همين‌طور كه

داشت روى تخته مى‌نوشت و پشتش به ما بود مى‌گفت: «اُكيف، مى‌دونم يه كلكى توى كارت هست. نذار بگيرمت.» يك روز صبح وقتى اين را گفت كه جيمز اكيف اصلا نيامده بود. اوريون گرفته بود و مانده بود خانه.

هنو ليام را برد توى توالت معلم‌ها و تميزش كرد و بعد بردش دفتر مدير و مدير با ماشينش او را برد خانه‌ى خاله‌اش اينها چون خانه‌ى خودشان كسى نبود. خانه‌ى خاله‌ى ليام راهِنى[8]  بود.

ليام بهمان گفت: «دو رول كاغذ توالت حروم كرد. يه شيلينگ هم بهم داد.»

«الكى نگو. نشون بده.»

«ايناهاشش.»

«اين‌كه سه پنس بيشتر نيست.»

ليام گفت: «بقيه‌اش رو خرج كردم.»

بقاياى يك پاكت توفو[9]  را از جيبش درآورد و به ما نشان داد.

گفت: «ايناهاش.»

«يكى بده اين‌جا.»

ليام گفت چهارتا بيشتر نمونده؛ داشت جعبه را مى‌گذاشت توى جيبش.

كوين گفت: «اه.»

ليام را هل داد.

ليام رفت خانه.

امروز داشتيم از ساختمان نيمه‌كاره به خانه برمى‌گشتيم. كلى ميخ طويله گير آورده بوديم با چند تكه تخته كه قايق درست كنيم، و داشتيم چند تكه آجر توى يك چاله پُر سيمانِ خيس فرو مى‌كرديم كه آيدان شروع كرد دويدن. صداى خرخر نفس‌هاى آسمى‌اش مى‌آمد و ما هم فرار كرديم. داشتند تعقبمان مى‌كردند. مجبور بودم معطل سندباد بشوم. به عقب نگاه كردم، هيچ‌كس دنبالمان نبود ولى هيچ چيز نگفتم. دست سندباد را گرفتم و دويدم و به بقيه رسيدم. از دشت كه خارج شديم و به ته خيابان رسيديم، ايستاديم. خنديديم. با جيغ و داد از لاى شمشادها رد شديم. رفتيم و از بينشان نگاه كرديم كه ببينيم كسى دنبالمان آمده يا نه. آستين سندباد به تيغ‌ها گير كرد.

كوين گفت: «يارو داره مياد!» و سر خورد و از لاى شمشادها آمد بيرون.»

سندباد را همان جا لاى شمشادها كه گير كرده بود گذاشتيم و اداى فرار درآورديم. صداى فين‌فينش را مى‌شنيديم. پشت ستون‌هاى دَرِ حياطِ خانه قايم شد. اين خانه، آخرين خانه‌ى قبل از آخر جاده كنار پرچين، خانه‌ى اُدريسكل[10]  اين‌ها بود.

سندباد زار زد: «پاتريك.»

كوين گفت: «سند… باد.»

آيدان بند انگشت‌هايش را كاز مى‌گرفت. ليام يك سنگ پرت كرد طرف پرچين.

سندباد گفت: «به مامان مى‌گم.»

تسليم شدم. سندباد را از لاى شمشادها آوردم بيرون و مجبورش كردم دماغش را با آستينم پاك كند. مى‌رفتيم خانه شام بخوريم؛ سه‌شنبه‌ها بريانى گوشت و سيب‌زمينى داشتيم.

باباى ليام و آيدان براى ماه زوزه مى‌كشيد. آخر شب، توى حياط پشتى‌شان؛ هر شب نه، بعضى شب‌ها. من هيچ‌وقت نشنيده بودم ولى كوين مى‌گفت شنيده. مامانم مى‌گفت اين كار را براى اين مى‌كنه كه زنش را از دست داده.

«خانوم اكانل؟»

«درسته.»

«پدرم هم با او موافق بود.»

مادرم گفت: «غصه مى‌خوره. مرد بيچاره.»

پدر كوين مى‌گفت آقاى اكانل به‌خاطر اين زوزه مى‌كشد كه مست است. هيچ‌وقت بِهِش نمى‌گفت آقاى اكانل؛ بِهِش مى‌گفت تنيكر[11] .

وقتى به مادرم گفتم، گفت: «يكى نيست به خودش بگه. به حرف‌هاش گوش نكن پاتريك، سر به سرت مى‌ذاره. حتمآ، كجا مى‌خواد بره مست كنه؟ تو برى‌تاون[12]  كه مشروب‌فروشى نيست.»

من گفتم: «سه تا تو راهنى هست.»

گفت: «راهنى خيلى دوره. بيچاره آقاى اكانل. ديگه در اين مورد حرف نباشد.»

كوين به ليام گفت پدرش رو ديده كه به ماه نگاه مى‌كرده و مثل گرگ‌نماها زوزه مى‌كشيده.

ليام گفت دروغ مى‌گويد.

كوين گفت اگر جرأت دارد يك‌بار ديگر بگويد ولى او نگفت.

شاممان آماده نبود و سندباد يك لنگه كفشش را توى ساختمان نيمه كاره جا گذاشته بود. به ما گفته بودند هيچ‌وقت آن‌جا بازى نكنيم بنابراين به مامان گفت نمى‌داند كفشش كجاست. مامان زد پشت پاهايش. دست‌هايش را گرفته بود ولى سندباد خودش را خوب جلو كشيده بود و مامان نمى‌توانست درست و حسابى بزندش. با اين حال گريه مى‌كرد، بعدش مامان ولش كرد.

گريه كردن سندباد حرف نداشت.

به سندباد گفت: «به اندازه‌ى ده نفر خرج روى دستم مى‌ذارى.»

گفت بعد از شام بايد برويم و كفش را پيدا كنيم، هر دوتايمان، چون قرار بود من مواظب سندباد باشم.

بايد توى تاريكى مى‌رفتيم بيرون، از شكاف مى‌گذشتيم، از دشت مى‌گذشتيم و از روى گل و شل و خندق و از كنار نگهبان‌ها رد مى‌شديم. بهمان مى‌گفت دست‌هايمان را بشوريم. در دست‌شويى را بستم و انتقامم را از سندباد گرفتم؛ با زانو زدم چلاقش كردم.

بايد مدتى كه مادرم جوراب تميز پاى سندباد مى‌كرد مواظب ديردر[13]

توى كالسكه‌اش مى‌بودم. مامان دماغ سندباد را پاك كرد و كلى توى چشم‌هايش نگاه كرد و با مچ دستش اشك‌هايش را پاك كرد.

«بسه، بسه ديگه، پسر خوب.»

مى‌ترسيدم از او بپرسد چه‌اش است و او هم بگويد. كالسكه را همان جورى تكان دادم كه مامان تكان مى‌داد.

آتش روشن مى‌كرديم. يكسره آتش روشن مى‌كرديم.

پلوورم را درآوردم كه بوى دود نگيرد. ديگر سرد شده بود ولى آن‌قدرها مهم نبود. دنبال يك جاى تميز گشتم كه پلوورم را بگذارم. توى محوطه‌ى ساختمان نيمه‌كاره بوديم. محوطه يكسره در حال تغيير بود، آن جايش كه تورى كشيده بودند و بولدوزرها و آجرها و كلبه‌اى كه كارگرها مى‌نشستند و چاى مى‌خوردند تويش بود. هميشه كلى پوسته‌ى نان بيرون در كلبه ريخته بود، پوسته‌هاى بزرگ سوخته كه لبه‌هايشان لك مربا داشت. داشتيم از آن طرف تور سيمى يك مرغ دريايى را تماشا مى‌كرديم كه سعى مى‌كرد يكى از پوسته‌ها را بلند كند ـ بلندتر از منقارش بود؛ بايد وسطش را مى‌گرفت ـ كه يك‌دفعه يك نان ديگر از در كلبه پرت شد بيرون و خورد به كله‌ى مرغ دريايى. صداى قهقهه‌ى كارگرها را از توى كلبه شنيديم.

مى‌رفتيم ساختمان نيمه‌كاره و مى‌ديديم ديگر نيست، فقط يك تكه‌ى مربعى گل و آجر شكسته و جاى چرخ ماشين بود. جايى كه دفعه‌ى قبل بتون خيس بود راهى جديد ساخته بودند و ساختمان جديد ته اين راه بود. سراغ جايى رفتيم كه با چوب اسممان را روى سيمان نوشته بوديم ولى همه‌اش را صاف كرده بودند؛ هيچى نبود.

كوين گفت: «اه، عن.»

اسممان همه جاى برى‌تاون بود، تمام كوچه و خيابان‌ها، بايد شب مى‌نوشتيم كه همه به جز نگهبان‌ها مى‌رفتند خانه اين جورى صبح كه اسممان را مى‌ديدند ديگر دير بود، سيمان سفت شده بود. فقط اسم كوچكمان را مى‌نوشتيم كه نكند كارگرها جاده‌ى برى‌تاون را بگيرند و

خانه به خانه دنبال پسرهايى كه اسمشان را روى سيمان خيس نوشته‌اند، بگردند.

فقط يك ساختمان نيمه‌كاره كه نبود، كلى بودند شكل خانه‌ها همه با هم فرق داشت.

اسم و آدرس ليام را با ماژيك مشكى روى يك ديوار تازه گچ‌كارى شده توى يكى از خانه‌ها نوشتيم. هيچ اتفاقى نيفتاد.

مامانم يك‌بار از لباسم بوى دود احساس كرد. اول دست‌هايم را ديد. يكى‌شان را گرفت.

گفت: «دست‌هاشو نگاه كن. ناخن‌هاشو. خدايا، پاتريك، عين دست گربه است.»

بعد مرا بو كرد.

«چه كار كرده‌اى؟»

«يه آتيش خاموش كردم.»

حسابم را رسيد. بدترين قسمتش اين بود كه صبر كنم ببينم وقتى بابا آمد خانه بهش مى‌گويد يا نه.

كوين كبريت داشت، يك جعبه كبريت سوان[14] . عاشق جعبه‌هايش

بودم. با چوب و تخته يك چادر سرخ‌پوستى كوچك درست كرده بوديم و دو تا جعبه كارتن از پشت مغازه‌ها آورده بوديم. جعبه‌ها را تكه‌تكه كرده بوديم و زير چوب گذاشته بوديم. چوب تنها كلى طول مى‌كشيد تا بگيرد. هنوز روز بود. كوين يك كبريت روشن كرد. من و ليام اطراف را مى‌پاييديم كه يك وقت كسى نيايد. ديگر كسى همراهمان نبود. آيدان خانه‌ى خاله‌اش مانده بود. سندباد بيمارستان بود چون بايد لوزه‌هايش را درمى‌آورد. كوين كبريت را زير مقوا گرفت، منتظر شد شعله بگيرد و

كبريت را ول كرد. تماشا كرديم چطور آتش مقوا را مى‌خورد. بعد دويديم و پناه گرفتيم.

من نمى‌توانستم درست و حسابى كبريت بزنم. يا مى‌شكست يا روشن نمى‌شد يا به جاى درست جعبه نمى‌كشيدمش؛ يا روشن مى‌شد و من زودتر از وقتى كه بايد ول‌اش مى‌كردم.

پشت يكى از خانه‌ها منتظر شديم. نگهبان كه مى‌آمد فرار مى‌كرديم. نزديك پرچين بوديم، راه فرار. كوين مى‌گفت اگر آدم را توى محوطه نگيرند هيچ كارى نمى‌توانند بكنند. اگر توى جاده مى‌گرفتندمان يا مى‌زدندمان مى‌توانستيم كار را به دادگاه بكشانيم. آتش را درست نمى‌ديديم. شش تا خانه در يك خط به هم متصل بودند. شركت داشت خانه‌ها را آن‌جا مى‌ساخت. يك خرده صبر كرديم. پلوورم را يادم رفته بود.

«اى واى.»

«چيه؟»

«اى داد.»

«چيه؟»

«وضعيت فوق‌العاده.»

چهار دست و پا خانه را دور زديم؛ همه‌ى راه را نه، چون خيلى زياد مى‌شد. نزديك جايى كه پلوورم را گذاشته بودم يك بشكه بود. دويدم و پناه گرفتم. پشت بشكه خزيدم و به شدت تمام نفس‌نفس زدم، براى رفتن آماده شدم؛ كوين بلند شد و صاف ايستاد و به اطراف نگاه كرد و دوباره نشست.

زمزمه كرد «مُرَتبه.»

آخرين نفس را كشيدم و از پشت بشكه بيرون آمدم و به طرف پلوور هجوم بردم. هيچ‌كس داد نكشيد. صدايى مثل انفجار بمب درآوردم و پلوور را از روى آجرها برداشتم. دوباره برگشتم پشت بشكه.

آتش داشت خوب مى‌سوخت، كلى دود مى‌كرد. يك سنگ برداشتم و به طرف آتش پرت كردم. كوين باز بلند شد و ديد زد كه نگهبان نيايد. خبرى نبود و به من علامت داد بيايم. من دويدم و خم شدم و به كنار خانه رسيدم. كوين زد روى پشتم. ليام هم همين‌طور.

پلوور را دور كمرم بستم. آستين‌هايش را دو تا گره زدم.

«زود باش مرد.»

كوين از پشت سنگرمان بيرون دويد؛ ما هم پشت سرش رفتيم و دور آتش رقصيديم.

«ووو ووو ووو ووو…»

دست‌هايمان را روى دهنمان گذاشتيم و سرخوپوست بازى درآورديم.

«هى يا يا يا يا…»

كوين آتش را شوت كرد طرف من، ولى قضيه همان جا ريخت پايين. ديگر آتش چندانى نمانده بود. ديگر نرقصيدم. كوين و ليام هم همين‌طور. كوين ليام را كشان كشان به طرف آتش برد.

«دراز بكش!»

به كوين كمك كردم. ليام جدى شد، به‌خاطر همين بس كرديم. عرق كرده بوديم. فكرى به مغزم رسيد.

«نگهبان حروم‌زاده است!»

دوباره دويديم پشت خانه و خنديديم. همه با هم داد زديم.

«نگهبان حروم‌زاده است! نگهبان حروم‌زاده است!»

صدايى شنيديم؛ كوين شنيد.

در رفتيم، بقيه‌ى دشت را دويديم. من زيگزاگ مى‌رفتم، با سر پايين كه گلوله‌ها بِهِم نخورند. از شكاف شمشادها افتادم توى كانال. دعوا كرديم، فقط يقه گرفتيم. ضربه‌ى ليام به شانه‌ى من نخورد، به گوشم خورد

و حسابى درد گرفت، بنابراين بايد مى‌گذاشت من هم بزنم توى گوشش. دستش را گذاشت توى جيبش كه مقاومت نكند.

از كانال آمديم بيرون چون پشه‌ها روى صورتمان مى‌نشستند.

سندباد بنزين فندك را توى دهنش نمى‌كرد.

من گفتم: «روغن ماهيه.»

او گفت: «نه نيست.»

پيچ‌وتاب مى‌خورد ولى نگهش داشتم. توى حياط مدرسه بوديم، توى آلاچيق.

روغن هاليبوت[15]  را دوست داشتم. وقتى آدم با دندان، پلاستيك را

سوراخ مى‌كرد، روغن مثل جوهرى كه روى كاغذ خشك‌كن پخش مى‌شود توى دهنش پخش مى‌شد. گرم بود؛ خوشم مى‌آمد. پلاستيكش هم خوب بود.

دوشنبه بود. مسئوليت حياط با هنو بود، ولى تمام وقت آن طرف حياط ايستاده بود و هندبال تماشا مى‌كرد. ديوانه بود؛ اگر مى‌آمد طرف ما، توى آلاچيق، آدم‌هاى زيادى را در حال ارتكاب جرم دستگير مى‌كرد. اگر معلمى پنج نفر را در حال سيگار كشيدن يا هر شيطانى ديگرى مى‌گرفت حقوقش زياد مى‌شد؛ اين را فلوك كسيدى[16]  گفته بود

كه دايى‌اش معلم بود. ولى هنو فقط هندبال تماشا مى‌كرد گاهى وقت‌ها هم ژاكت و پلوورش را درمى‌آورد و بازى مى‌كرد. عالى بازى مى‌كرد. وقتى توپ را پرتاب مى‌كرد نمى‌ديدى‌اش تا وقتى كه مى‌خورد به ديوار؛ عين گلوله. روى ماشينش برچسب چسبانده بود: زندگى طولانى با هندبال.

لب‌هاى سندباد محو شده بودند، بس كه محكم به هم فشارشان مى‌داد؛ نمى‌توانستيم دهنش را باز كنيم. كوين ظرف بنزين را به دهنش فشار مى‌داد ولى نمى‌رفت تو. من دستش را نيشگون گرفتم؛ فايده‌اى نداشت. وحشتناك بود؛ جلوى بقيه از پس برادر كوچكم برنمى‌آمدم. موهاى بالاى گوشش را گرفتم و كشيدم بالا؛ از زمين بلندش كردم. فقط مى‌خواستم دردش بيايد. ديگر چشم‌هايش را هم بسته بود ولى اشك از لايشان بيرون مى‌آمد. دماغش را گرفتم. دهنش را باز كرد كه نفس بگيرد و كوين ظرف را تا نصفه كرد توى دهنش. ليام با كبريت روشنش كرد.

ما، من و كوين، گفتيم ليام روشنش كند؛ كه اگر گير افتاديم خيلى بد نشود.

مثل اژدها شعله كشيد.

من ذره‌بين را به كبريت ترجيح مى‌دادم. بعدازظهرها كپه‌هاى كوچك چمن زده شده را آتش مى‌زديم. عشقم اين بود كه تماشا كنم چه جورى رنگ علف عوض مى‌شود. وقتى شعله مى‌گرفت عشق مى‌كردم. با ذره‌بين كنترل آدم بيشتر بود. آسان‌تر بود ولى مهارت بيشترى مى‌خواست. اگر خورشيد به قدر كافى بيرون ابر مى‌ماند، مى‌شد بدون نياز به دست زدن، يك ورقه كاغذ را كاملا سوزاند، فقط بايد چهار تا سنگ روى چهار گوشه‌اش مى‌گذاشتيم كه باد نبردش. مسابقه مى‌گذاشتيم؛ آتش بزن، فوت كن، آتش بزن، فوت كن. هر كه كاغذ را آن‌قدر مى‌سوزاند كه دو تكه شود بايد مى‌گذاشت نفر ديگر دستش را بسوزاند. يك آدم روى كاغذ مى‌كشيديم و سوراخ سوراخش مى‌كرديم؛ دست‌ها و پاهايش را. موهايش را بلند مى‌كشيديم.

بين گزنه‌ها راه باز مى‌كرديم. مامانم مى‌خواست بداند بيرون چه كار مى‌كنم كه توى اين هواى خوب كاپشن و دست‌كش بدون پنجه مى‌پوشم.

بِهِش گفتم: «حساب گزنه‌ها را مى‌رسيم.»

گزنه‌ها خيلى بزرگ بودند؛ از آن غول‌ها. كهير نيششان خيلى بزرگ مى‌شد و تا مدت‌ها بعد از اين‌كه سوزشش تمام مى‌شد مى‌خاريد. قسمت بزرگى از زمين پشت مغازه‌ها را اشغال كرده بودند. آن‌جا هيچ چيز ديگرى درنمى‌آمد الا گزنه. بعد از اين‌كه با ضربه‌هاى افقى چوبدستى و عصا آنها را مى‌شكستيم كه روى زمين بخوابند، بايد لهشان مى‌كرديم. شيره‌شان درمى‌آمد. وسط گزنه‌ها راه باز مى‌كرديم، نفرى يك راه، به‌خاطر ضربه‌هاى چوب و عصا. وقت خانه رفتن، راه‌ها به هم رسيده بودند و ديگر گزنه‌اى نمانده بود. عصاها سبز شده بودند و دو تا كهير روى صورتم درآمده بود؛ كلاه روسى‌ام را درآورده بودم چون سرم مى‌خاريد.

[1] . Kevin

[2] . Quigley

[3] . Liam

[4] . Aidan

[5] . O’connell

[6] . James O’Keef

[7] . Hennessey

[8] . Raheny منطقه‌اى در حومه شمال دوبلين

[9] . Toffo

[10] . O’Driscoll

[11] . Tinker به معنى «كولى»

[12] . Barrytown

[13] . Deirdar

[14] . Swan

[15] . Halibut لوزى ماهى

[16] . Fluke Cassidy

 

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “پدی کلارک هاهاها”