کتاب «پدرو پارامو» نوشتۀ خوان رولفو ترجمۀ احمد گلشیری
گزیدهای از متن کتاب
من به کومالا آمدم چون به من گفتند که پدرم، پدرو پارامو نامی، اینجا زندگی میکرده. مادرم این را گفت و من قول دادم همینکه از دنیا رفت به دیدنش بروم. دستش را فشار دادم تا بداند که این کار را میکنم، چون نفسهای آخِر را میکشید و جا داشت که هر قولی به او بدهم. به من گفت: «حتماً به دیدنش برو میدونم که خوشحال میشه تو رو ببینه.» بنابراین تنها کاری که از من بر میآمد این بود که پیاپی تکرار میکردم میروم میبینمش تا اینکه ناچار شدم دستم را از لای انگشتهای چفتشدهاش بیرون بکشم. پیش از آن به من گفت: «چیزهایی که مال ما نیست از اون درخواست نکن. فقط دنبال چیزهایی باش که باید به من میداد و نداد. کاری کن که شرمنده بشه مارو ترک کرده.»
«چشم، مادر.»
قصد نداشتم به قولم وفا کنم. اما بعد حرفهایش آنچنان مرا مشغول کـرد کـه بـه هـیـچ چیز دیگری فکر نمیکردم، حتی خوابش را میدیدم و کار به آنجا کشید که فکر پدرو پارامو خواب و آرامش را از من ربود. برای همین به کومالا آمدم.
وقتی بود که گرما بیداد میکرد، وقتی که باد گرم مـاه اوت از بوی گند بوتههای ساپوناریا[1] مسموم میشد و جاده سربالایی و سرازیری زیاد داشت. میگویند سربالایی و سرازیری جاده بستگی به آمدن یا رفتن دارد. اگر آدم قصد رفتن داشته باشد راه سربالایی پیدا میکند و اگر قصد برگشتن داشته باشد راه سرازیر میشود.
«اسم روستای اون پایین چیه؟»
«كومالا، آقا.»
«واقعاً اونجا کومالاست؟»
«بله، آقا.»
«پس چرا مثل شهر ارواحه؟»
«مردم اینجا روزگار بدی داشتهن، آقا.»
انتظار داشتم آنجا را همانطور ببینم که در خاطرۀ مادرم بود. همیشه برای دیدن کومالا آه میکشید، دلش هوای آنجا را میکرد و میخواست برگردد، اما هیچوقت برنگشت. حالا من به جایش برمیگشتم، حرفهایش یادم آمد: «وقتی به لُسکولیموتِس[2] میرسی منظرۀ قشنگی میبینی. دشت سبزی میبینی… گندمها که رسیده باشن دشت زرد رنگه. کومالا از اونجا پیداست. خونهها همه سفیدن و شب چراغها همه روشناَن.» صدایش آرام و مرموز بود، تقریباً زمزمهمانند بود، انگار با خودش حرف میزد.
شنیدم از من پرسید: «کومالا چی کار دارین؟»
«میخوام پدرمو ببینم.»
گفت: «اهوم.»
و ما دوباره ساکت شدیم.
از تپه پایین میرفتیم و صدای یورتمۀ الاغها را میشنیدیم. در آن گرمای ماه اوت از بس خسته و خوابآلود بودیم چشمهایمان تنگ شده بود.
گفت: «براتون جشن قشنگی میگیرن. چشمشون که به تازهواردی بیفته خوشحال میشن. سالهاست کسی پا به اینجا نذاشته.»
سپس افزود: «و چون شمایین از دیدنتون گل از گلشون میشکفه. »
گرما دشت را مانند دریاچۀ شفافی مواج کرده بود. آن سوی دشت یک رشتهکوه دیده میشد و بعد از آن تا چشم کار میکرد فضا بود.
«پدرتون چه قیافهای داره؟»
گفتم: «نمیدونم، همین قدر میدونم اسمش پدرو پاراموست.»
«اهوم.»
این کلمه را طوری به زبان آورد که گویی آه کشید. گفتم: «یعنی به من گفتهن اسمش پدرو پاراموست.»
شنیدم دوباره گفت: «اهوم»
در لُس اِنکوئِنتروس[3]، که سه یا چهار راه بـه هـم میرسید، به او برخوردم. آنجا منتظر بودم که با الاغهایش از راه رسید.
از او پرسیدم: «کجا میرین؟»
با اشارۀ دست گفت: «اون طرف، آقا.»
«میدونین کومالا کجاست؟»
«من خودم دارم میرم کومالا.»
بنابراین دنبالش راه افتادم. پشت سرش به فاصلۀ اندکی راه میرفتم تا اینکه به صرافت افتاد دنبالش هستم و پا سست کرد. آنوقت کنار هم، تقریباً شانهبهشانه، راه افتادیم.
گفت: «پدرو پارامو پدر من هم هست.»
یک دسته کلاغ در آسمان بیابـر پــرواز میکردند و میخواندند: قار، قار، قار.
بعد از عبور از گردنه، جاده دوباره سرازیر شد. ما هوای گرم آن بالا را ترک کردیم و به گرمای سوزانی پا گذاشتیم که حتى نرمهبادی تویش نمیوزید. همهچیز حکایت از آن میکرد که انگار آنجا چشمبهراه چیزی است.
گفتم: «اینجا هوا داغه.»
«اینکه چیزی نیست. صبر کنین، وقتی به کومالا برسین از گرما کلافه میشین. تو دنیا شهری به گرمی اونجا پیدا نمیشه. میگن وقتی کسی توی کومالا میمیره پاش که به جهنم برسه برمیگرده پتوش رو ببره.»
از او پرسیدم: «پدرو پارامورو میشناسین؟»
از اینرو جرئت کردم چیزهایی از او بپرسم که فکر کردم میتوانم به او اعتماد کنم.
پرسیدم: «اون کیه؟»
«نفرته. سراپا نفرت.»
شلاق برگردۀ الاغها نواخت، هر چند نیازی نبود، چون آنها پیشاپیش ما از سراشیب پایین میرفتند. عکس مادرم توی جیب پیراهنم بود و احساس میکردم قلبم را گرم میکند، انگار او هم به عرق افتاده بود. عکس کهنه بود و دور تا دورش ساییده بود، اما تنها عکسی بود که از وجودش خبر داشتم. عکس را در آشپزخانه، توی جعبهای پر از برگهای خشک، پیدا کردم و از آنوقت تا حالا پیش خود نگه داشتهام. مادرم خوشش نمیآمد عکسش را بگیرند. میگفت، عکس بهدرد جادوگرها میخورد. شاید هم حق داشت، چون عکس سوراخ سوراخ بود. سوراخها انگار جای سوزن بود. نزدیک قلب سوراخ بزرگی بود که انگشتِ میانیِ آدم تویش فرو میرفت.
این همان عکسی است که حالا با خود دارم. امیدوارم بهدردم بخورد و پدرو پارامو او را بهجا بیاورد.
ایستاد و گفت: «نگاه کنین، اون کوه رو میبینین، اون یکی که مثل مثانۀ خوکه. خوب، اون جارو نگاه کنین. گردنۀ اون کوه رو میبینین؟ حالا به اون طرف نگاه کنین. اون کوه رو میبینین که اون طرفه؟ خب، اینها همه مِدیا لوناست[4]، هر چه میبینین. و همهش ملک پدرو پاراموست. اون پدر ماست، اما ما کف اتاق، رو یه تکه حصیر، به دنیا اومدیم. چیز خندهدار اینه که خودش تک تک ما رو غسل تعمید داده. شما رو هم غسل تعمید داده؟»
«خبر ندارم.»
«جاتون تو جهنمه.»
«چی گفتین؟»
«گفتم، دیگه داریم میرسیم، آقا.»
«میدونم، اما روستا رو چی میگین؟ انگار کسی توش نیست.»
«ظاهرش رو نگاه نکنین، همینه که گفتین، دیگه کسی اونجا زندگی نمیکنه»
«پدرو پارامو چی؟»
«پدرو پارامو سالهاست مرده.»
[1]. Saponario
[2]. Los Colimotes
[3]. Los Encuentros
[4]. Media Luna
موسسه انتشارات نگاه
کتاب «پدرو پارامو» نوشتۀ خوان رولفو ترجمۀ احمد گلشیری
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.